ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 10.03.2006, 12:51
افسون چشم‌های بوف کور

جمشيد طاهری‌پور



١٤


کی "راوی" را مجبورکرد؟ اين اجبار از کجا آمده؟ "خنده خشک زننده و چندش انگيز"؟ اين خنده را می‌شناسيم! در آن اولين ديدار، از روزن هوا خور رف درپستوی اطاق! در آن‌جا هم همين خنده بود؛"خنده‌ی خشک زننده" که مو به تن آدم را ست مي‌کرد!

اما – و همه‌ی سرنوشت ما را همين "اما" رقم زده! – اما خنده‌ای که در ديدار اول، مشئوم بودن آن پارگی، انقطاع، گسستی را در رابطه‌ی "راوی" با "زيبای مثال" بوجود آورده، انعکاس آن در زندگی حقيقی "راوی" صورت ترس و واهمه‌ای را پيدا می‌کند که زمينه‌ساز اجبار او به پيوند زدن زندگی خود با زندگی"لکاته" می‌شود! گسست‌های ما از "زيبای مثال" آن اندازه ترسيده، بی‌جان، کم رمق، بی‌مايه و بی‌پی و سست بنياد است که يک لبخند، يک وسوسه، يک تهديد، يک وعده، چه مي‌دانم يک جور ملاحظه‌ی آبرو پيش ديگران، يک جور کم رویی و بی جرئتی، کفايت می‌کنند تا بی اراده، با سر در وادی جنون و جن زده‌ی "هستی قديم" بدويم! مگر نبوده! مگر نيست!؟
يک چيزهائی در ماست! يک خاطره‌هائی که نمی‌گذارند از قديم خود بگسليم! يک کابوس‌هائی با ماست که ما را مسخره و بازيچه ی مرده می‌کند و به طاعت و تمکين بر می‌انگيزد! يک چيزها و کابوس‌هائی که اراده از ما می‌ستاند، اختيار و آزادی از ما می‌گيرد و مجبور-مان می‌کند به هستی لکاته‌ای تسليم شويم که زندگی را تباه و خود ما را مسخ می‌کند.
رابطه‌ی "راوی" با زنش "لکاته" در لايه‌ی زبرين متن، يک رابطه‌ی حقيقی به معنای زمينی آن است اما درمعنای زيرين متن، آسمانی،يعنی آکنده از خاطره‌ی عشق ازلی، خاطره‌ی عشق به زيبای مثال است. بر پايه‌ی اين واقعيت يک دوگانگی ميان "راوی" و "لکاته" شکل می‌پذيرد که حاصل آن فسق و تباهی و نفرت، ناهم‌سخنی، شکنجه و دريدن و مرگ است.
لازم است باز هم توجه بدهم که زن اثيری -زيبای مثال - و پير عبا پيچيده - پيرمثال و صورت‌های متناسخ و متناظر آن‌ها مانند لکاته، مادر، عمه، دايه، پيرمرد خنزرپنزری، مرد قصاب، قبرکن، کالسکه‌چی، پدرلکاته، برادر او و...، همه مظاهری هستند از "ناخودآگاهی جمعی" که پاره‌های وجود ناهم‌زمان ما را تشکيل داده‌اند و در سپهر يک هستی‌شناختی به پايان آمده، يعنی هستی‌شناختی دينی بجا مانده از قرون وسطا، ايفاگر نقش‌هايی درزندگی ما هستند. نبوغ هنری درخشان هدايت در اين است که با کاراکتريزه کردن "ناخودآگاهی جمعی" ميان ما با جان پريشان و روح مرده‌ی ما، فاصله‌ای را شکل می‌دهد که مجال افسون‌زدایی از "ناخودآگاهی جمعی"، پيشروی در "خودآگاهی تاريخی" و دست‌يابی به فرديت - اختيار و آزادی - را ممکن و ميسور می‌کند. کمک می‌کند تا زندگی در زمان پيدا کنيم.

مادر "راوی" کارش رقص مذهبی جلو بت بزرگ لينگم و خدمت بتکده‌ای در هند بوده است. عشق پدر "راوی" به اين دختر بوگام‌داسی، چنانکه بعدتر خواهيم ديد، فرجامی وحشتناک داشته و ارمغان اين عشق برای "راوی"، شراب آغشته به زهر مار ناگ، "اکسير مرگ" است. اين عشق بدفرجام مرگ‌آموز، سرنمون عشق "راوی" است به زن لکاته واگر سر انجام اين عشق، دريدن و کشتن "لکاته" و مرده‌وارگی "راوی" است، آبشخورش همين سرنمون است! اگر "راوی" نوشته لکاته را گرفتم چون شبيه مادرش بود – برخلاف نظر "روان داستان" پردازان باصطلاح منقد "بوف‌کور"- افاده‌ی ميل به محارم نيست، اشاره‌هايی از اين دست در متن متوجه‌ی بيان نقش و اثر سرنمون‌ها در زندگی "راوی" است. اگر "راوی" در روايت هم‌آغوشی مرگ با "لکاته" نوشته: "موهای او که بوی عطر موگرا ميداد بصورتم چسبيده بود" ص:١٤٠ اگر بعد از دريدن "لکاته"، آن دم را که در آينه به خود می‌نگرد چنين روايت کرده: "موهای سروريشم مثل موهای سروصورت کسی بود که زنده از اطاقی بيرون بيايد که يک مارناگ در آنجا بوده؛ همه سفيد شده بود" ص: ١٤٢ و بالاخره اگر در شب وداع با "عمه-مادر" و با مشايعت لبخند تمسخرآميز مرده‌ی او رقعه نکاح لکاته و راوی نوشته می‌آيد، اين‌ها همه اشاره‌هايی هستند به نقش و اثر سرنمون "عشق ازلی" در زندگی "راوی".
تجلی سرنمون "عشق ازلی" در زندگی "راوی" و "لکاته"، با حضور خاطره‌ی "زيبای مثال" در "راوی"، تجسم لکاته چونان تناسخی از زيبای مثال و وجود پيرمرد خنزرپنزری در زندگی مشترک آن‌ها، به صورت تناسخی از "پير مثال"، و نيز فاسق لکاته طراحی و تصوير شده است.

دو کشش متضاد وجود "راوی" را از دو سو می‌کشند و می‌درند! دو کشش متضاد در اوست که او را محکوم به فسق و تجزيه می‌کنند! يک کشش آسمانی و مثالين است و کشش ديگر زمينی است و از جسم اوبر می‌خيزد. "راوی" در چنبره‌ی دو جذبه گرفتار و مبتلا آمده، حاصل اين ابتلاء و گرفتاری وجودی بيمار و درحال فسخ و تجزيه است! نوشته:

هاله‌ی مقدسی که "راوی" می‌گويد، پرتوی خا‌طره‌ی زيبای مثالين در جان اوست! انعکاسی است از "سياهی مهيب افسونگر". اين انعکاس تا به امروز "راوی" برسد هزار سال راه آمده و حالا که رسيده "هاله رنجور و ناخوشی" است که "راوی" را شکنجه می‌کند و "لکاته" را می‌درد.
ما قربانی آن چیزهایی هستيم که خودمان مقدس‌شان کرده‌ایم! يک چيزی در درون ماست که به دلبستگی‌ها‌يمان رنگ قداست می‌زند، آن‌ها را سخت و سرد و سنگين می‌کند، از آن‌ها آلات شکنجه و قتاله می‌سازد، از دلبستگی، حبس و زندان می‌سازد و ما را در آن به کند و زنجير می‌کشد!از ما برده و کنيز می‌سازد، نه! از ما مرده متحرک می‌سازد! يک چيزی در درون ماست که از رابطه‌هامان مکتب پيروی و اقتدامی‌سازد. يا چاپلوسی و تملق می‌آموزد و يا غيبت و تقلب به ما ياد می‌دهد! رابطه‌ها‌مان را تبديل می‌کند به کارخانه‌های نهی و منکرسازی؛ کارخانه‌هایی که نقاب درست می‌کنند!تا ما که دلقکانيم روی صورت خودمان بکشيم! ما قربانی آن چیزهایی هستیم که خودمان مقدس‌شان کرده‌ایم. مقدساتی که هزار و يک بند منع و تعذير بر دست و پاهای ما می‌گذارد. بر چشم ما چشم بند می‌نهد، توی گوش ما پنبه می‌چپاند، کرمان می‌کند، کورمان می‌کند، مغزمان را از کار می‌اندازد و چنان فکرها، حس‌ها، ميل‌ها و عاطفه‌های ما را منکوب می‌کند که جز قوزی لب شکری با چشم‌های کوفت خورده، وجود ديگری برای ما باقی نمی‌ماند!

"لکاته" معشوقه‌ی پيرمرد خنزرپنزری است! اين خنزرپنزری کيست؟

اين خنزرپنزری يک وجود همه جا حاضر در "بوف کور" است! کالسکه‌چی و قبر کن او بوده، گلدان راغه را او در دامن "راوی" گذاشته، "راوی" جای دندا‌ن‌های کرم خورده‌ی او را روی صورت "لکاته" ديده. آن يک‌باری هم که "لکاته" به "راوی" راه داده، خيالش اين بود که قوزی لب شکری با پلک‌های واسوخته است! و بالاخره "لکاته" را گزليک بساط همين پيرمرد خنزرپنزری می‌درد و می‌کشد! با وجود همه‌ی اين حرف‌ها، خنزرپنزری تنها اين نيست، علاوه بر اين، وصف حال ديگری هم دارد:
"راوی" نوشته: "دايه‌ام بمن گفت اين مرد در جوانی کوزه‌گر بوده". با اين حساب اين حال و وضع سترون و مرده بر او عارض شده. وقت جوانی‌هايش برای خودش آدمی بوده، آفريننده بوده. مرده وارگی و مرگ باوری، حال و روز امروزش است!

"راوی" اين خبر را وقتی نوشته که لحظه‌ای پيش از آن تصميم گرفته بود "لکاته" را با گزليک بساط همين پيرمرد خنزر پنزری بکشد. اين خبر را چسبيده به تصميم خود نوشته! طوری در متن آمده که آدم فکر می‌کند "راوی" خواسته اين خبر را ضميمه‌ی تصميم خودش بکند! چرا؟ چه معنی دارد؟
به‌نظرم معنا دارد و با اهميت هم هست: اين خبر وقتی است که "راوی" از حس و فکر درباره‌ی "مرگ" پر است. يک طوفان انقلاب حس و فکر نسبت به مرگ و زندگی در درونش وزيدن گرفته است، همه‌ی جانش پر از حس زندگی و هراس مرگ است. در چنين وقتی "راوی" از پيرمرد خنزرپنزری خبری می‌دهد که بيانگر بی‌ تفاوتی اوست نسبت به مرده و زنده‌ی آدميان! آدم مرده نسبت به مرگ و زندگی بی‌حس است. آدمی که مرگ زندگی اوست و در مرگ می‌زيد! آدمی که گذشته و "گذشته" در اوست، يک آدم ناهم‌زمان، آدمی که در زمان زندگی نمی‌کند و آدم و عالم را محل نسيان و يک پرتوی گذرا و گذرنده‌ می‌بيند، بی‌مقدار و بدون اصالت می‌بيند، انسان را اسباب و آلتی می‌داند در دست يک اراده‌ی قادر متعال. اراده‌ای که زندگی آدمی در اختيار اوست. خودش داده، خودش هم هر وقت خواست پس می‌گيرد! همين! چنين آدمی نسبت به مرگ و زندگی آدميان بی‌اعتنا و بدون احساس است و "راوی" دقيقا خواسته همين را درباره‌ی خنزرپنزری با ما در ميان بگذارد. انگار رفته از او سئوأل کرده و بعد سوأل و جوابش را برای ما نوشته:
- در اين لحظه حضرتعالی چه احساسی داريد؟
- "هيچ"

پيرمرد خنزرپنزری در "بوف کور" صورت تناسخی است از "پيرمثال" و همان‌گونه که "زيبای مثال" به "لکاته" تناسخ يافته، پيرمثال نيز اکنون صورت و سيرت خنزرپنزری را پيدا کرده است. اين تناسخ را "زمان" شکل داده است. هزاره‌ی او گذشته، سپری شده، به پايان آمده و از اين‌جاست که چونان شبحی، نمادی است که پاره‌ی وجود ناهم‌زمان ما را نمايندگی می‌کند.

در اين قطعه پيرمردخنزرپنزری، نماينده و نماد يک شکل هستی توصيف شده است!يک هستی بدبخت و نکبتبار ، يک هستی مرده، کثيف و از کار افتاده! اما با اين که زندگی جوابش گفته، حضور او در علايق ما چندان است که نمی‌گذارد از آن بيرون بجهيم! نفس مرده ی بويناک او ، تاثيراش در ما آن اندازه است که از هستی‌های زنده و زندگی ساز رويگردان‌مان می‌کند! در ما حصه ای، نصيب و قسمتی از هستی خنزرپنزری باقی مانده که ما را در رسيدن به آرزو‌هائی که دوست می‌داريم ناکام می‌کند!

"راوی" ذليل "لکاته" است! در صفحه ٧٤ نوشته: "عشق او اصلا با کثافت و مرگ توأم بود". نقل شب اول را هم آورده: "همان شب عروسی وقتيکه توی اطاق تنها مانديم من هر چه التماس در خواست کردم بخرجش نرفت و لخت نشد ميگفت: "بی‌نمازم" مرا اصلا بطرف خودش راه نداد." ص:٧١ –

بلای مقدس کردن رابطه‌ها، ميل‌ها و علايق، خاطره‌ها و يادگارها است که "راوی" را ذليل کرده! تاريخ سياه پر از دين خوئی، اختناق، زندان و شکنجه ارمغان همين بلاست! ذليل بودن يک ريشه‌اش توی ميل‌های لگد شده‌ی ماست. توی ميل‌های لال و خفه شده، توی ميل‌های تکفير شده و محتسب ديده، ميل‌های رميده و وحشت زده، ميل‌های شلاق خورده و زندانی! ميل‌هايی که امکان رشد سالم و بهنجار را نيافته‌اند: "لب شکری"، "قوزی"، "با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج و بی حيائی آنرا مي‌خورد".

"راوی" در برابر "لکاته" ناتوان است. چشمش "لکاته" را نمی‌بيند، گوشش صدای خواهش‌های او را نمی‌شنود و نيز نمی‌تواند از "لکاته" بگسلد، و زندگی تازه‌ای را بنياد گذارد، هستی جديدی پيدا کند. نمی‌تواند! ميل‌های لب شکری، قوزی با پلک‌های واسوخته مانع‌اند و نمی‌گذارند. اراده‌ی او در آنها موثر نيست! اراده‌ی او بر مقدس‌ها، برمقدس کردن‌ها‌يش فائق نمی‌آيد! او در "لکاته" زيبای مثال را می‌جويد و همه ی ناتوانی او از اينجاست! اين ناتوانی و ضعف، زندگی "راوی" را به فسق و تباهی می‌کشاند.

اين يک قطعه کليدی در "بوف کور است."راوی" در ميدان جاذبه‌های دو شکل "هستی"، دو نوع "بودن"، که با هم می‌ستيزند و در عين حال درهم می‌آميزند، حالت يک آدم رانده و مانده را دارد! ميان "درون" و "بيرون"، ميان ناخودآگاهی جمعی و خودآگاهی فردی، معلق و دلنگان است! خود را با "لکاته" و "لکاته را با خود هم‌سخن و شنوا نمی‌بيند، اما جذبه‌های "لکاته" بر او موثرند، در اسارت جذبه‌های اوست، نمی‌خواهد او را از دست بدهد و اين در حالی است که ميان او و لکاته، تنها وجود‌ها و جان‌های "رجاله" هستند که حلقه ارتباط و اتصالند. اسارت "راوی" در جذبه‌های لکاته؛ يعنی ميل و کشش درونی، "راوی" را به ياد گرفتن " رفتار و اخلاق رجاله‌ها" شايق می‌سازد و سوق می‌دهد، پس "راوی" به خفت و خواری "جاکشی" تن می‌دهد،او هراندازه بيشتر در منجلاب اين"خفت و خواری"،هر چه بيشتر در تباهی‌های "عشق" آکنده از "کثافت و مرگ"؛ فرو می‌غلطد،احساس بيگانگی از "قديم" در او فزونی می‌گيرد واين وقتی است که "جديد" در درون او حسی است بی شکل که سيمای زندگی پيدا نکرده است، بی‌چهره است. "راوی" او را در خود به جا نمی‌آورد. نمی‌شناسد. در نظرش "ناشناس" می‌آيد و در قياس با "قديم" که عطر جادوئی آشنايی دارد، "جديد" گنگ و پر از ناشناخته‌ها است:

"راوی"، با يک گمگشتگی ، با يک از خود بيگانگی طاقت سوز دست به گريبان است. در زندان دلبستگی به"لکاته" محبوس و در بيچارگی و تنهائی است. "لکاته" بن‌بست زندگی "راوی" است! زيرا او را هم به خود می‌خواند و هم از خود می‌راند!و "راوی" هم به او عاشق است و هم از او در نفرت!گرفتار آمدن "راوی" در اين دور باطل او را عاصی و با خويشتن خود در ستيز بود و نبود قرار می‌دهد. پس "راوی" تصميم مي‌گيرد؛ "يک تصميم وحشتناک"! تصميم می‌گيرد "لکاته" را با گزليک بساط پيرمرد خنزرپنزری، بکشد! اما... تا به دريدن "لکاته" برسيم، انديشه‌هايی در ميان است که دوست می‌دارم قرائت کنم.
گيرودار "راوی" در ميدان جاذبه‌های دو هستی که با هم می‌ستيزند و در هم می‌آميزند، شمول عام دارد! همه ما با آن دست به گريبان هستيم. ١٥٠ سال است اين گيرودار در ما وجود دارد! و حالا وقت‌اش رسيده است که به آن نگاه کنيم، به آن با فاصله نگاه کنيم:
در درون "دروازه" بيگانه! در بيرون "دروازه" بيگانه! ١٥٠ سال است در "شهر ناشناس" سرگران چشم‌اندازی هستيم برای يک معنای تازه، اما هميشه چيزی در درون، ما را به بيرون دروازه، به ميان "بوی خودمانی سبزه‌ها" می‌برد که حرف ما را نمی‌شنود و مطالب ما را نمی‌‌فهمد! اين تناقض زندگی ماست. تناقض زندگی ما همين است و من ترديد دارم که نسل من بتواند بر اين تناقض نقطه‌ی پايان بگذارد. يک بدفهمی‌هايی در ماست که نمی‌گذارد. چيزهایی هست که وهم‌اند، کاذبند اما ما آن‌ها را واقعی و درست می‌پنداريم! و به آنها دلبسته باقی مانده-ايم!

آخرهای بهار پارسال بود؛ روزی بود با يک آفتاب گرم خيلی قشنگ. توی پارک "وستفالن"، روی يک نيمکت خالی نشسته بودم. با دل و جان خودم را سپرده بودم دست آفتاب. يک خانمی آمد و جای خالی نيمکت نشست. خانمی ميان‌سال بود، روزنامه‌ای درآورد و شروع کرد به خواندن. زير چشمی که نگاه کردم فهميدم ايرانی است؛ کيهان می‌خواند. يک خورده که گذشت نگاهی به او انداختم و گفتم:
- بالاخره يک آفتاب گرم و قشنگ اينجا هم پيدا شد!
نگاهش را از توی روزنامه بيرون کشيد و با يک لبخندی که طعنه می‌زد گفت:
- مرده شور اينجا و آفتابش را ببرد. حيف آفتاب ايران ما؟ و بعد با لحنی که تحقير توش بود پرسيد:
- اصلا می‌دانيد فرق ما با اينها چيه ؟
- گفتم: نه!
- گفت: اينها دنبال آفتاب می‌دوند ما دنبال سايه! و خنديد.
- گفتم: بله! ما پرورده سايه و سايه‌ها هستيم. اصلا" ما ايرانی‌ها هر کدام يک سايه- ايم!
- گفت: شرط می‌بندم شاعريد!
پرسيدم: شما چطور؟
خنده شيرينی کرد و گفت: هی! بفهمی نفهمی، گاه گذاری! وقتی دلم می‌گيره!
- گفتم بفرمائيد! نگفتم ما ايرانی‌ها هرکدام يک سايه-ايم!
- گفت: منظورتان نازکدلی و خواب وخيالبافی‌های ماست که در هرحال مثل سايه گذرنده و محو و تاريک روشنه؟
- گفتم بعله! مثلا". اين آلمانی‌ها را می‌بينيد؟ همينند که هستند، ظاهر و باطن-شان يکی است. ما ظاهر-مان اينه، اما باطن-مان پوشيده و در سايه است! خدا می‌داند در باطن کی هستيم! اين است که ما ايرانی‌ها نسبت به هم بيگانه هستيم! نمی‌دانيم با چه کسی طرف هستيم، نمی‌توانيم به يکديگر اعتماد بکنيم، در سايه و سايه‌های خود حبسيم!

ما معنای خيلی چيزها را، عوضی و بد فهميده‌ا‌يم. هر کجا، پيش هر کسی، وقتی می‌خواهيم "اصالت" خودمان را به رخ بکشيم،"قلب قديم" خودمان را نشان می‌دهيم؛ نازک دليم ديگه! چشمی گريان! يا سينه‌ای شرحه شرحه از فراق! غزلی از "حافظ" يا شعری از"مولوی"! و اگر مجلس، مجلس احباب بود يک منبر روضه‌ی"مصدق". اين اصالت نيست. اين کهنگی و پوسيدگی است. اين بودن در "حبس سايه‌ها" است.

آن توصيف قديم "شعاع آفتاب" پر از شيفتگی و شيدائی کجا و اين صحبت جديد کجا؟! با اينکه "زيبای مثال" از چشم "راوی" افتاده، از دل او بيرون نرفته! از همين رو به نظرش "آشنا" می‌آيد و تا آن اندازه در جان –اش موثر است که هرچند کنايه آميز و با لحنی ناباور و تبری جويانه، اما نوشته: " شايد همين نقش مرا وادار به نوشتن ميکند". يادش رفته! فرمان همين نقش بود که نوشت: "... چون ميترسيدم زنم از دستم در برود، ميخواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربائی را از فاسقهای زنم ياد بگيرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها بريشم ميخنديدند."ص٧٤- من در قرائت "بوف کور" از جمله در جست‌وجوی پاسخ اين سئوأل هستم که چرا آگاهی‌های ما راه به جايی نمی‌برند؟! همين "راوی" را ببينيم؛ ازکجا به کجا رسيده! دريافت جديد "راوی" از نقش روی قلمدان يک آگاهی بزرگ و درخشان است، خيلی رنج کشيده که به اين‌جا رسيده! خيلی درد کشيده، بلاها به سرش آمده، "من" می‌دانم. "من" شاهد بودم. با وجود اين دستش در اختيارش نيست! می‌گويد: شايد همين نقش مرا وادار به نوشتن می‌کند! هنوز در اسارت شيفتگی سابق است! هنوز–هرچند آميخته به ترديد- با حرمتی، از بی اختيار بودن‌های خود در برابر آن نقش، تعريف می‌کند! چرا؟
يک آگاهی هر چند بزرگ و درخشان باشد، هنوز يک فرهنگ نيست! ارج و قرب دارد، اما چه کنيم که هنوز يک فرهنگ نيست! يک دانستنی است! ميان آگاهی، ميان دانستنی تا فرهنگ يک فاصله‌ای وجود دارد که بايد پيموده شود؛ که بايد پر شود! ما با همه‌ی داعيه‌ی آگاهی، دانش و دانستن، وقتی پای عمل پيش می‌آيد، وقتی پای يک تصميم در ميان می‌آيد، وقتی در برابر يک اتفاق قرار می‌گيريم، اصلا چرا را ه دور برو يم ، وقتی در زندگی ، خود مان را نگاه می‌کنيم ،يک کرد و کارهايی ا ز ما سر می‌زند که معلوم می‌شود قد يميم! می‌بينيم هما ن "من سا بق " مرده هستيم ! اين تناقض که درما ودر وا قعيت زندگی ما ست ، علت و اساسش هما ن فاصله است که پيموده نشده ، که پر نشده ! يک آ گا هی ، يک دانستن موقعی به فر هنگ فرا می‌رو يد که در نگا ه ما بنشيند ، توی زندگی ما را ه پيدا بکند ، به يک عا ملی تبد يل بشود در تنظيم را بطه‌های ما، يعنی اسباب و مايه تحول ما بشود،از مای قديم يک جديد بسازد،پس اگر می‌بينيم چنين نيست، اگر می‌بينيم در لفظ جديد اما در معنی قديميم، تعين تکليف با اين معنای قديم چاره مشکل ماست . راه از ميان برداشتن "فاصله" همين است!از من می‌پرسيد!؟ اين معنای قديم حبس و زندان ماست!ما زندانی روح قديم، زندانی شيفته سری‌های سابق، در حبس علايق و عادات و افکار قديم خود هستيم! قديم ما اهل انديشيدن نيست، اهل واگوئی و نقل قول است. ذکر آيه و حديث را می‌پسندد. اهل تقليد است، اقتدا و پيروی را دوست دارد! "حبس سايه‌ها" که در "بوف کور" آمده، منظور همين معنا است،نا کامی‌ها و نا توانی‌های ما زائيده همين در حبس بودن‌ها، همين واگوئی و تقليد و پيروی کردن‌ها ی ماست. همين‌ها، همين معنی قديم ماست که آگاهی‌های جديد را در ما ابتروبی اثر می‌کند.

اتفاقا ديشب خوابم نمی‌برد، هر چه زور می‌زدم می‌ديدم نمی‌توانم بخوابم. گفتم بروم پيش آقای هدايت. بلند شدم، کفش و کلاه کردم رفتم خانه‌اش. کليدش را بمن داده بود! چراغ اطاقش خاموش بود. واهمه کردم بروم سراغش. فکرکردم خوابيده. توی خيابان پرنده پر نمی‌زد. نم نم باران می‌باريد و همه‌جا سوت و کور بود. خيابان منظره‌ی خاموش و بيجانی‌داشت. می‌خواستم برگردم. آتش سيگارش را توی قاب پنجره‌ی اطاقش ديدم. پنجه گربه خودم را رساندم پشت در اطاقش و تق يواشی زدم. انگار در انتظار آمدن من بود! گفت: خوب کردی آمدی. اين تنهائی پيرم را در آورده. اين اندازه اختيار نداريم توی اطاق خودمان، تا هروقت عشقمان کشيد بيدار باشيم. از ترس اينکه سرخری پيدا نشه، توی تاريکی نشسته بودم! دستم را گرفت و برد کنار خودش نشاند.
گفتم آقای هدايت اين فکر ناکام و ناتوان بودن "راوی" ولم نمی‌کند. می‌خواهم سر در بياورم چرا؟ پرسيد: چرا چی؟ گفتم چرا آن همه خود را ديدن‌ها و خود را شناختن‌ها راه بجائی نبرد؟ گفت: زمان ما اين طور بوده. اراده‌ی ما جان نداشت. در حبس سايه‌ها بوديم، روح قديم در ما چيرگی داشت، اميد و آرزوهای ما، زندگی ما توی چشمهای زيبای مثال بود، از آن چشمها نمی‌توانستيم دل بکنيم اين بود که راه به جايی نمی‌توانستيم ببريم! گفتم هفتاد سال گذشته! حالا چرا؟ گفت: هفتاد سال نه، هزار و هفتاد سال! من زمانه‌ی خودم را نوشتم، تو زمانه‌ی خودت را بنويس!


ادامه دارد

بخش‌های پيشين:

قمست اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم