ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 22.02.2006, 9:59
افسون چشم‌های بوف کور

جمشيد طاهری‌پور




٩

پيرمرد قوزی، "راوی" را به کالسکه‌ی نعش‌کش می رساند، سوارش می کند و از همان راه رفته، باز می‌گردد. "راوی" مناظر اطراف جاده و "شهر ناشناس" را بهنگام بازگشت ناخوش، ترسناک و گريزنده توصيف می‌کند اما مهم‌تر، حضور مرده در اوست:

روايت فرجام يک "اتفاق": تحقق روح قديم در "راوی"! روح قديم، خود را در "راوی" متحقق می‌سازد. "ديدار" و " حضور"، مقدمات اين اتفاق بودند و اکنون اتفاق به ظهور رسيده و فرجام يافته است. نقاشی "راوی": نقش روح چشم‌ها کشيده بر کاغذ، ظهور و فرجام " اتفاق " را ممکن کرد.

آيا اين روايت تراژدی مواجهه ما با مدرنيته نيست؟ آيا مواجهه ما با مدرنيته تراژيک نبوده است؟ ١٠٠-١٥٠ سال از مواجهه ما با مدرنيته می‌گذرد، آيا به روح اين مواجهه انديشيده‌ايم؟ آيا روح حاکم بر اين مواجهه، روح چشم‌های "زيبای مثال" نبوده؟ آيا نگاه ما به مدرنيته با چشم‌های سياه "وجدان سنتی" نبوده؟ آيا ما در پی تحقق وجدان سنتی نبوده‌ايم؟ آيا حب و بغض ما در تمام اين ١٥٠ سال مواجهه با مدرنيته، حفظ "قديم" خودمان نبوده؟
١٥٠ سال است ما در توهم تجدد، قديم خودمان را که مرده، کرم انداخته و در حال تجزيه است رنگ می‌کنيم بی آنکه ملتفت باشيم آن چه سيطره‌ی قديم را بر ما ممکن کرده همين نقاشی ماست، همين افسون نقش چشم‌های سياه ماست! نگاه ماست!
نقاشی "راوی": روح چشم‌های کشيده بر کاغذ، "سياهی مهيب ا فسونگر" را بر"راوی" چيره می‌سازد! نا هم‌زمانی او را در می‌نوردد. پس خود را "نقاش قديم" می‌يابد و می‌بيند که "گذشته" در خود اوست، می‌بيند خود او "گذشته" است. بخش اول کتاب هدايت با شرح اين مکاشفه رو به پايان می‌نهد، اما در همين پايان، چشم‌انداز آغازی رخ می‌نمايد که"راوی" را به نواحی" آگاهی تاريخی "فرا می‌خواند:
شرح لحظه اشراف و معرفت "راوی" به هستی خود چونان يک هستی "قديم" سه صفحه و نيم بيشتر نيست، اما با يک لحن اعراض نوشته شده، ضربآهنگ کلام و واژگان از جراحت و درد پر است. از روحی دردمند خبر می‌دهد. شرح هجران و خون جگر کسی است که به شور بختی خود وقوف پيدا کرده است: هستی هم‌عرض با مردگان، "بودن" با روح و چشم مرده‌اي‌که در ميان کرم و جانوران و گزندگان، به خاک سپرده شده بود، همدرد با عوالم "يک نفر نقاش فلک زده، يک نفر نقاش نفرين شده" که شايد هزاران سال پيش می‌زيسته، هم دردی و هم نوایی با تاريک تاريخ! اين‌ها زندگی "راوی" را زهرآلود کرده و بر جان او داغی مشئوم نشانده است! زخم‌های زندگی "راوی"، اين‌ها هستند که "مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد".

"راوی" خودرا تسليم "خواب فراموشی" می‌کند. وجود خود را به "عالم کند و کرخت نباتی" می‌سپارد و می‌گذارد تا "يادگارهای پاک شده و فراموش شده" او را در بر بگيرند. "لحظه به لحظه کوچکتر و بچه‌تر ميشود"، به زهدان "فراموشی محض" پناه می‌برد و به نظرش می‌آيد هستی‌اش آويخته بر سر يک چنگک با ريک در ته چاه عميق و تاريکی آويزان مانده!

اين فشرده‌ی سفر خودآگاهی "راوی" است. بخش دوم کتاب هدايت روايت مبسوط اين سفر است. "راوی" که در پايان بخش اول خود را در "قديم" به جا آورده بود، دربخش دوم علل و موجبات هستی ناهم‌زمان خود را جست‌جو می‌کند. استنتاج‌های "راوی " که خود را "در حبس سايه‌ها"، "يک مخلوط نامتناسب عجيب"، "يک مرده متحرک" و سرانجام "پيرمرد خنزرپنزری" باز می‌يابد، حاصل انديشيدن‌های ژرف، برتابيده از هستی ناهم‌زمان اوست. به اين ترتيب هم‌زمانی ناهم‌زمان‌ها در زندگی و افکار "راوی"، مضمون مشترک بخش اول و بخش دوم کتاب هدايت و بنيانی است که بر پايه‌ی آن، وحدت رمان "بوف‌کور" شکل پذيرفته است.
ساختار آينه‌سان کتاب هدايت در بخش دوم مرز باريک ميان شکل و محتوا اثر را در می‌نوردد و حامل معنایی می‌شود که مناسب‌ترين تعريف برای آن زيبایی انديشيدن است.
همانطور که پيش‌تر گفته بودم مکان و زمان در بخش اول تهران زمان رضاشاه است. اصطلاحا می‌توانيم بگویيم در بخش اول "راوی" در " عصر جديد" مي‌زيد، اما در پهنه‌ی اين عصر، همه‌ی زندگی "راوی" در شور و جذبه‌ی سودای عشقی می‌گذرد که به دليل هستی قديم خود از "راوی" يک "نقاش قديم"، روحی از آن قرون وسطا می‌سازد!
پای "راوی" بر زمين دنيای جديد است اما سر "راوی" در آسمان اقليم قديم سير می کند!
در بخش دوم، "راوی" را می‌بينيم در "شهرری" هزار سال پيش! آشکار است که حضور "راوی" در شهرری هزار سال پيش، مجازی است، يعنی سير و سفری هستی‌شناسانه است. او هستی قرون وسطایی خود را می‌کاود و شهرری نمادی است که اين هستی درگذشته را باز می‌تاباند:


اگر در بخش اول کتاب "چشم" را داريم که نماد "ناخودآگاهی" است و "راوی" غرق در سياهی آن است، در بخش دوم کتاب هدايت "آينه" هست که نماد "خودآگاهی" است و "راوی" با آينه در ارتباط است. "راوی" در آينه به خود می نگرد و در باره هستی خود می‌انديشد. او در جست‌جوی يک معنای تازه، از معنای "قديم" خود دور می‌افتد و در جست‌جوی چشم‌انداز هستی جديد، هر بار از اطاق‌اش در"شهرری" پا بيرون می‌گذارد خود را در"شهرناشناس" باز می‌يابد! به اين ترتيب "شهرری" در کتاب هدايت استعاره‌ای از يک هستی است که از عناصر حياتمند تهی شده، ظرفيت حيات در آن به پايان آمده، روح زندگی در آن پژمرده، توان معنا بخشيدن انسان و بارور کردن زندگی و نيروی آفرينش در آن زوال پيدا کرده و... در يک کلام به "مقبره"ی انسان تبديل شده! مقبره‌ی انسانی که انديشيدن گوهر "بودن" اوست.

ادامه دارد


بخش‌های پيشين:

قمست اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم