ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 18.02.2006, 10:46
افسون چشم‌های بوف کور

جمشيد طاهری‌پور


٧

"راوی" چمدانی را که جسد در آن است بر می‌دارد و با کمک يک پيرمرد قوزی که کالسکه‌ی نعش‌کش دارد و در قبر کندن هم آدم خبره‌اي است راه می‌افتد تا مرده را دفن کند. ا ين پيرمرد قوزی همان خنزرپنزری حی و حاضر در همه‌جاست. "راوی" می‌گويد: " گويا کالسکه چی مرا از جاده‌ی مخصوص يا از بيراهه ميبرد" ص: ٣٨ از شهری"ناشناس" و" يک چشم انداز جديد و بی‌مانندی" می‌گذرند. – من به اين شهر ناشناس و چشم‌انداز جديد و بی‌مانند باز خواهم گشت – تا به جايی می¬رسند که کسی پايش را در آن محل نگذاشته بود:

زندگی "راوی" غرق در چشمهای مرده است. "راوی" نمی‌تواند زندگی‌اش را از ميان "دو چشم درشت سياه" مرده‌ی "زيبای مثال" بيرون بکشد! اين ناتوانی ميان او و مرده‌ی در حال تجزيه تبادلی از گنديدگی و فساد پديدار می‌سازد؛ کرم‌ها مثل کرم‌های تن مرده، به تن او چسبيده و در هم ميلولند، دو مگس زنبور طلایی به دوراش پرواز می‌کنند که در سراسر کتاب استعاره‌ای می‌شود برای توصيف مرده وارگی "راوی". وجودی برخاسته از گور! يک زندگی فرورفته در مرگ!
نوشته: "خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک بکنم اما هرچه آستينم را با آب دهن تر ميکردم و رويش ميماليدم لکه خون بدتر ميدوانيد و غليظ‌تر ميشد بطوريکه بتمام تنم نشد ميکرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس ميکردم " ص: ٤٣ يک درماندگی آکنده به خون و بوی مرده که "راوی" را در تاريکی فرو می‌برد: "... من بی‌اراده چرخ کالسکه نعش‌کش را گرفتم و راه افتادم... بعد از آنکه آن چشم‌های درشت را ميان خون دلمه شده ديده بودم، درشب تاريکی، در شب عميقی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود راه ميرفتم " ص٤٣

اکنون "راوی" در تاريکی است. تاريکی محيط سيطره‌ی سايه‌هاست. در تاريکی است که سايه‌ها رقص پاهای خود را شروع می‌کنند! کسی را می‌شناسم که بمن هشدارداده بود:از پاهایی بترس که در تاريکی می‌رقصند! و... تا انقلاب هنوز سال‌ها در ميانه بود.

اين "گلدان راغه" که دست‌های "پيرمرد خنزرپنزری" در دامن "راوی" گذاشته،صورت تناسخی از زن اثيری است، تجسد جان زيبای مثال مرده است و افسونی با خود دارد که تنها بر جنس وجود "راوی" کارگر است! و چنان که خواهيم ديد جادوی مهيب افسونگر را در کالبد آلوده و جان پذيرنده "راوی" می گستراند. پيرمرد خنزرپنزری، کار خود می‌کند و سود خود می‌برد: او پروردگار سايه ها وتاريکی، خداوند سياهی مهيب افسونگر است! هيبت او در همين است. اگر پايی پيش می‌گذارد و يا دستی می‌گشايد، به برکت حضور ما در تاريکی است و اگر افسون گلدان راغه در "راوی"، کارگر می‌افتد، مرده را جادویی نيست، هرچه خاست از ماست، هر چه خاست مائيم.


٨

به جاده، به "شهر ناشناس"، به "چشم‌انداز جديد و بی‌مانند" باز می‌گردم:

اين منظره با آن شهر ناشناس کجای دنيای ماست و چرا در "بوف کور" آمده؟! برای من که کتاب هدايت را روايت ناتوانی ما در گذر از سنت به مدرنيته يافته‌ام، اين شهر ناشناس اهميت ويژه پيدا کرده است. اگر بپذيريم که شهر زهدان و زادگاه مدرنيته است آن وقت در درک کتاب و انديشه‌های هدايت، اين منظره با آن شهر ناشناس نقش و موقعيت کليدی پيدا می‌کند.
"کالسکه يعنی نعش‌کش– ص:٣٥- کالسکه‌ی فيلم(charrtte fantome) "ارابه شبح وار" اثر شوستروم (syoostroom) سوئدی است. سرعت آن (ص:٣٨) شبيه تند رفتن کالسکه فيلم "نوسفرا تو" (nosferatu) اثر"مورنو"(murnau) آلمانی است. خانه‌های پست و بلند به شکل هندسی (ص: ٣٨) آن مانند دکور فيلم مطب دکتر کالی‌گاری (le cabinet du dr caligari) مي‌باشد. حتی وقتی از خانه‌اش که پشت به يک صحرای "پرخاشاک و شن داغ و استخوان دنده‌ی اسب" دارد بيرون مي‌رود (ص: ٢٠) به هوای بارانی با مه غليظ (ص: ٢١) بر ميخورد که آدم را به ياد هوای اوايل زمستان شمال اروپا می‌اندازد... " (ص: ٥و٦) ( م – فرزانه ) – نقدی بر " بوف کور "
بسيار خوب! هدايت "متاثر از ادبيات و مخصوصا سينمای "اکسپر سيونيست" (expressioniste) سال‌های بعد از جنگ جهانی است." – م. فرزانه، همانجا- اما اين تاثير سينما در کتاب هدايت پنج بار در پنج جا واگویی شده:
- در صفحه‌ی ٣٨، وقتی "راوی" با کالسکه نعش‌کش، چمدان- مرده را می‌برد تا دفن کند.
- در صفحه‌ی ٤٥، وقتی "راوی" با " گلدان راغه " هم‌راه کالسکه‌چی به خانه باز می‌گردد. در اين هنگام او منظره و شهر ناشناس را گريزنده تو صيف می‌کند
- درصفحه‌ی ٨٤، وقتی "راوی" تصميم می‌گيرد از خود بگريزد:

- در صفحه‌ی ٩٠:

- در صفحه‌ی ١٠٦، پنجمين و آخرين باری که آن تاثير سينما در کتاب آمده:

در يک رمان، که نسخه‌ی دستنوشت آن ١٤٤ صفحه و نسخه‌ی چاپی آن ٨٣ صفحه بيشتر نيست، پنج بار شهر ناشناس تکرار شده، تقريبا همه‌ی انديشه‌های اصلی نويسنده و حوادث با اهميت کتاب، دور و بر همين شهر می‌گذرد. يک نويسنده‌ی جدی مثل صادق هدايت، آن هم در "بوف کور" که خودش گفته با دقت نوشتن موسيقی هر سطر "بوف کور" را نوشته، حتما هدفی را در اين تکرارها تعقيب می‌کرده است. بی‌گمان او اين شهر را برای اين که بر خواننده تأثير بگذارد، پنج بار آورده است. لابد "روحی داشته" اين "شهرناشناس" که نويسنده‌ی "بوف کور" می‌خواسته در کتابش حضور مستمر پيدا بکند.
از ملاحظات فنی بگذريم، چرا "راوی" درست وقت‌هایی که با مسئله‌ی "بودن و نبودن" دست به گريبان است، گذر و گذارش به کوچه و خيابان اين شهر ناشناس با خانه‌های عجيب و غريب با اشکال هندسی می‌رسد؟ دقیقا لحظاتی که فرار از حبس سايه‌ها و گسست از يک هستی که تجزيه شده و کرم انداخته برای راوی مطرح می‌شود. زمانی که "راوی" مصمم به دفن مرده‌ی خود، در جست‌جوی چشم‌انداز معنايی تازه برای زندگی است. چرا؟
صادق هدايت آن معنایی از زندگی را که در جست‌جويش بود، آن چشم‌اندازی را که می‌جست، از راه آشنایی با ادبيات و هنر غرب، آ شنایی با فلسفه و فرهنگ غرب، در هنگام زندگی در "شهر پاريس"، يعنی با شرکت در تجربه ی هستی‌شناختی مدرنيته بازيافت و پيدا کرد.
"سينما" از نمادهای فرهنگ غرب، از نمادهای مدرنيته است؛ بخصوص اگر به هفتاد سال پيش نظر داشته باشيم. هدايت با ثبت نشانی های آشناترين نماد غرب – شهر سينما- خواسته نگاه خوانندگان کتاب خود را متوجه سمتی بکند که معنای تازه انسان از آن سمت قابل شنيدن بود، که چشم‌انداز زندگی از جنس زمان در آن سمت قابل ديدن بود. او مي‌خواست ما را به ياد "اروپا " بيندازد. مي‌خواست ما اروپایی را به خاطر بياوريم که از مه و ميغ زمستان قرون وسطای خود گذشت و به بهار مدرنيته رسيد.
اما چرا اين شهر "مجهول و ناشناس" است؟ چرا مثل شهر اشباح خوف‌انگيز، پر از مرگ و مير و اين اندازه تاريک و اسرار آميز و عجيب و غريب توصيف شده؟!
وقتی به سئوأل خودم فکر می‌کنم، می‌بينم اين شهر مغربی در ذهن نسل من، همين شکل و شمايل و همين ظاهر و باطنی را داشته که در کتاب هدايت آمده! سابق خودم را که نگاه می‌کنم می‌بينم نسبت‌اش با اين شهر دقیقا همين بوده: ناشناس، مجهول، تاريک، خوف برانگيز و پر از مرگ...مرگ... مرگ!
آزادانه گردش کردن و به راحتی نفس کشيدن، نسيم اين آرزو که جان ما را پر کرده بود از شهر مغربی مي‌وزيد اما ما اين نسيم را مغربی نمی‌شناختيم. از "بيراهه" يا از "جاده مخصوصی" بسوی ما می‌آمد و به ما که می‌رسيد ديگر مغربی نبود! به ما که می رسيد بوی مرگ می داد! کابوس تاريخ بود که ما را چشم و گوش می بست و از "شهرمغربی" رويگردان و گريزان می کرد.
اگر در کتاب هدايت روی سيمای شهر رنگ مرگ پاشيده شده،يادآور احتضار مشروطيت و اختناق و استبداد دوران "رضاشاه" است که با دخالت و کمک کارگزاران "بريتانيای کبير" بر تخت سلطنت جلوس کرد. در عين حال بازتابی است از فضاهای فلسفی و هنری دهه ٢٠ و ٣٠ در اروپا که از جنون مرگ و ويرانی "دول متمدن" در جنگ جهانی اول بشدت متأثر است. از نگاه هدايت اين عوامل و موجبات روی سيمای شهر رنگ مرگ می پاشيد! بی آن که او را از جستجوی معنای تازه ی خود در شهر مغربی رويگردان کرده باشد.

من در ا ين شهر بودم و ديدم که سايه‌ام سر نداشت!

فلورانس – پائيز سا ل ١٩٩٥ - ... سومين بار بود که در فلورانس بودم. در ميان آن همه يادگارها که در اين شهر می‌درخشند "مجسمه داود" را هميشه بيش‌تر دوست داشته‌ام. از هر طرف توی فلورانس می‌رفتيم، پايم کشيده مي‌شد به آن ميدانی که گوشه راستش " مجسمه داود " روی سکو، ايستاده بود. آن روز هم غرق تماشای داود بودم. دور مجسمه، به شعاع يک و نيم تا دو متر، يک نرده، محض فاصله کار گذاشته بودند که دلخورم می‌کرد. پای نرده ايستاده بودم و نگاه می‌کردم. بنظرم رسيد دورتر بايستم بهتر می‌توانم داود را ببينم. رو به روی همين مجسمه يک بنای يادبودی است، پای پله‌های آن ايستادم و داود را نگاه می‌کردم که حالا دورترک از من ايستاده بود. همين طورکه نگاه می‌کردم فکر مي‌کردم. ميان فکرهايم و "مجسمه داود" يک درآميزی شکل بسته بود که احساس خوش آيندی در من بر مي‌انگيخت، در جانم گرمای مطبوعی احساس می‌کردم و حس می‌کردم همه‌ی ذهنم را روشنایی، يک روشنایی آرامش دهنده‌ی مهتاب‌گون فرا گرفته است. پيش خودم فکر می‌کردم همه چيز از همين "مجسمه داود" شروع شد! عصر جديد و دنيای تازه با همين مجسمه شروع شد، از همين برهنگی و باور به زيبائی آن! درچشمم برهنگی داود، کندن ژنده پاره‌های قرون وسطا، دور ريختن باورهای سياه و چرکين و عادات پوسيده‌ی کپک زده آ مد، بيرون زدن از ظلمت و تاريکی آمد، خراب کردن ديوار آمد، پاره کردن زنجير آمد، فرار از زندان آمد، از زندان نسل‌های مرده، گذشته، به پايان آمده. يک صدایی در من دائم سئوأل می‌کرد: آخر چرا ما از حجاب خوشمان می‌آيد و از آدمی ذات نهان و باطن ناپيدايش را دوست مي‌داريم؟ ... در همين فکر و ذکرها بودم؛ آفتاب مايل می‌تابيد و گرمای مطبوعی پشت شانه‌هايم احساس می‌کردم، سايه‌ام دراز جلوی پايم افتاده بود و تا آن طرف نرده، پای ستون مجسمه می‌رسيد. همچنان که "داود" را نگاه مي‌کردم و فکر می‌کردم، نگاهم لغزيد روی سايه‌ام، سر و گردن سايه‌ام افتاده بود توی زاويه ستون مجسمه با زمين و اين جور به نظرم رسيد که سايه‌ام سرندارد. سايه‌ام سر نداشت! اين احساس که در اين شهر سايه‌ای هستم بدون سر، تصوری از مرگ در ذهنم می‌دواند. "من سابق" در جانم در حال احتضار بود!

ادامه دارد

بخش‌های پيشين:

قمست اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم