ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 01.02.2006, 16:44
افسون چشم‌های بوف کور

جمشيد طاهری‌پور


٣

اين صدای سخن عشق است، خوش ترين يادگار مانده بر گنبد دوار. اين "عشق" بن‌مايه‌ی کتاب "بوف‌کور" است اما صدای آن در سرتاسر کتاب هم‌چون طنين مرگ بگوش می رسد.
"زن اثيری" در "بوف کور" جلوه‌ی چندگانه دارد: آنجا که زيبای مثال است، عشق صورت بيان هستی‌شناختی پيدا می­کند و تمثيلی است از تعلق خاطر به هستی‌شناختی که زمان‌اش به پايان آمده و ديري‌است سترون و مرده است. آنجا که مظهري‌است از "ناخودآگاهی جمعی"، عشق جستجوی يادگارهای دور و کشته شده است و آنجا که "زن" است با تمام زيبایی­های تن و جذبه­های زمينی، عشق احساسات خفه شده و يک "عشق نوميد" است. اما در هر حال می­توان گفت که در کتاب هدايت، عشق نيز مانند "راوی"، "يک مخلوط نامتناسب عجيب"، در حال "فسخ و تجزيه" است و هم از اين‌رو طنين مرگ را دارد و از "راوی" يک مرده‌ی متحرک و موجودی ناهم‌زمان می­سازد. البته اين حقيقت با قرائت تمام کتاب آشکار می­شود و در اينجا صحيح اين است به طرح اين نکته اکتفا کنم که عشق "راوی" به "زيبای مثال"، يک عشق مطلق، آسمانی و بيگانه با جذبه­های زمينی است:

سرشت آسمانی و مطلق اين عشق به گمگشتگی "راوی" دامن می‌زند و او را با عالم واقع ناسازگارتر می­کند. عشق مطلق، منزه طلب و کمال‌خواه است و اين با حقيقت عالم واقع نمی‌خواند. در عالم واقع زيبائی و زشتی بهم آميخته­اند، واقعيت در آميخته با نور و ظلمت است و عالم واقع در درآميختگی‌اش با خير و شر، با پلشتی و پاکی، سامان و هستی دارد. آن منطق ثنويت‌بين و ثنويت‌خواه که هم‌چون يک وديعه‌ی مقدس به ما ارث رسيده، سر چشمه‌ی گمراهی تاريخی ماست، زيرا همواره رهنمونش برای ما اين بوده که واقعيت هستی را دو پاره: ايزدی و اهريمنی، و در دشمنی و ستيز مرگ و زندگی به بينيم و بيابيم. اين جان پريشان، ناسازگار و ستيزنده و دشمن خو با عالم واقع که تا امروز با ماست، پرورده غير نيست، اصل و منشاء آن به خود ما برمی گردد.
"راوی" بیتاب ديدار زيبای " مثال" است، اما فردای آن روز :"...همينکه پرده جلو پستو را پس زدم و نگاه کردم ديوار سياه تاريک، مانند تا ريکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته جلو من بود. اصلا هيچ منفذ و روزنه بخارج ديده نميشد...مثل اينکه از ابتدا وجود نداشته است." پس "راوی" به جستجو بر می­آيد اما هر چه می‌گردد هيچ نشان و اثری از جوی آب و درخت سرو و...زيبای مثال نمی يابد. اين جستجوی "راوی" آکنده از عوالمی است که برای من آشناست ودر قرائت "بوف‌کور" بهتر است آن را جست و جوی "راوی" برای يافتن "خويشتن خود " توصيف کنم .
"بوف کور" روايت جستجوی "راوی" است برای پيدا کردن خودش. اين جستجو يک سير و سلوک درونی است. اما سير و سلوک "راوی" در بخش اول يک آهنگ دارد و در بخش دوم آهنگی ديگر. در بخش اول "راوی" را شيفته و در بخش دوم آکنده از نفرت می‌بينيم، اما در هر دو بخش آنچه که حقيقت دارد اين است که "راوی" در افسون سياهی مهيب افسونگر غوطه­ور است. شيفتگی و نفرت، چشم‌بندی بر چشم‌های او و پايبندی بر پاهای او هستند که نمی­گذارند از قديم خود بگذرد و در بسيط هستی جديد خود را باز بيند. تا شيفته­ا­يم و يا نفرت می‌ورزيم، معنايش اين است افسون زده­ايم. عقل ما در اختيار ما نيست، کوراست، کر است و هم از اين رو ما را اختيار و آزادی نصيب و قسمت نخواهد بود.
"راوی" در بخش اول خود را در خويشتن خويش می‌جويد و معرفت‌شناختی او نيز شهود و اشراق است. در پايان اين بخش او خود را در "قديم" می­يابد و به عدم می­رسد. در بخش دوم محرک جستجوهای "راوی" شک او به "قديم" خود است.موافق روح شک، "راوی" را می­بينيم با سئوالاتی که او را به "کاربست عقل"، نزدیک می‌کند. "راوی" به مشاهده و سنجش دست می­يازد. او از عقل، مشعلی می‌افروزد و در روشنائی تعقل به ظلمات مجهولات و تاريکی­های قديم آگاهی پيدا می­کند و به کنه حقيقت خود پی می­برد: در می­يابد که در "حبس سايه" هاست و هم از اينرو "ناتوان" از دست يافتن به "فرديت" خود و اختيار و آزادی است.


٤

در "بوف‌کور"، "شب" و "تاريکی" اقليم سيطره‌ی "سايه" هاست. اتفاق حضور "زن اثيری" – زيبای مثال- در شب و تاريکی حادث می‌شود. او هم‌چون يک شبح، يک سايه، چونان يک هيکل سياهپوش، در "راوی" حضور می­يابد. پای "راوی" بی اراده آمده، چشم "راوی" بی اراده ديده و"راوی" که در تنهایی خود پر از شيفتگی به صورت خيال نقش قلمدان بوده، زيبای مثال را به جا می­آورد. او حتا در قلمروی اين معرفت تا آنجا پيش می­رود که "سرنوشت دردناک زندگی" خود را پشت چشم‌های او می­بيند و در چشم­های او "تاريکی متراکم" و "شب ابدی" را پيدا می­کند و می­پذيرد که "زيبای مثال" يک "مرده" است، و حتا فراتر می‌رود و به اين شناخت می‌رسد که تا بوده با مرده­ای در تاريکی بوده، اما با وجود دست يافتن "راوی" به چنين گستره‌ای از معرفت، او کماکان در افسون چشم‌های "زيبای مثال" باقی می­ماند. چرا؟
سرراست­ترين پاسخ اين است که شناخت "راوی" در مرحله اشراق و معرفت شهودی است. الهام و انگيزشی است درونی، ناشی از برانگيختگی است نه تعقل، و هم از اين رو قادر به درک شرايط وجودی انسان نيست. حيات تاريخی و زيست زمينی انسان در حوصله‌ی شناخت آن نيست، يعنی قادر نيست "راوی" را "يک موجود مجزا و مشخص" باز بشناسد و باز بشناساند و چنان که خواهيم ديد حاصل چنين معرفتی برای "راوی"، باز يافت خود در "قديم"، در زيست جهان مردگان، در تاريک خانه ارواح هزار سالگان، در نقاش بدبختی است که شايد هزاران سال پيش می زيست!
ادامه‌ی قرائت کشف و شهود "راوی"، پرتو روشن‌تری بر سوأل ما می افکند:

"راوی" زيبای مثال را مرده می­يابد، اما اين معرفت نمی‌تواند او را از افسون چشم­های سياه افسونگر برهاند. بر عکس "راوی" را در آن "سياهی مهيب افسونگر" غوطه‌ور می­کند. چرا؟ من روی درک چند و چون اين سوأل حساس هستم زيرا مستقيما با ناتوان ماندن ديرسال ما، "نسل" ما در اين که نمی­توانستيم به اختيار و آزادی برسيم و از گره‌های اصلی افکار و زندگی ماست، ارتباط پيدا می­کند.
صفحات فوق از متن "بوف کور" حاوی اشاره­هايی است به اين معنا که معارفه­ی "راوی"، صورت خيال حضور"مثال" است. اين نکته را هم می­توان افزود که مرده‌ی زيبای مثال، اشارتی است به مرده‌وارگی بقای مثال. اين نکات به اندازه­ی لازم روشن‌اند، پيچيدگی مطلب، بجا آوردن "راوی" در خود و يافتن پاسخ برآمده از تجربه ی زندگی خودمان به اين سوأل است که چرا معرفت "راوی" قادر به گشودن چشم‌اندازی برای دست يا فتن او به اختيار و آزادی – فرديت – نيست.
معرفت "راوی" يک معرفت شهودی است. چنين شناختی به حوزه­ی معرفت‌شناختی و هستی‌شناختی دينی تعلق دارد. در ارتباط با اين ويژگی اساسی، معرفت "راوی" مشخصه­ای دارد که باز شناخت آن پرتوی روشنی روی سئوأل ما می­افکند:
اراده­ی معطوف به شناخت در "راوی" وجود ندارد. و اين دليل اين مدعاست که معرفت "راوی"، تعقلی نيست زيرا شرط مقدم "کاربست عقل" وجود اراده­ی معطوف به شناخت است. اين فقدان اراده در متن کتاب "هدايت"، به تکرار يادآوری می­شود. هم ديدار مثال از سوراخ هواخور رف و هم حادثه­ی حضور اتفاقی است. جالب است يادآوری کنم آخرين حرکت "راوی" هم که مرگ زيبای مثال را در ذهن‌اش قطعيت می­بخشد يک حرکت ارادی نيست. نوشته:

فقدان اراده بر زمينه شيفتگی "راوی" مجال ظهور پيدا کرده است و "راوی" آکنده از خاطره ی ازلی زيبای مثال است. پس زير سيطره ايست مثالين که نمی گذارد "راوی" به خود عينيت ببخشد. اين مشخصه ها کيفيتی را شکل می­بخشد که من آن را "برانگيختگی" می­نامم. برانگيختگی محصول سيطره مثالين – اسطوره- و عملکرد ذهن آکنده از خاطره ازلی است. شکل گذار از يک موقعيت به موقعيت ديگر است بدون معرفت تعقلی به ماهيت موقعيت! و هم از اينرو قادر به زدودن توهم از ذهن متوهم نيست. ذهن، متوهم و در اسارت باقی ميماند و به دليل سرشت عقل ستيز و واقعيت گريز خود راه به ناکجاآبادگری و ويرا نگری می­برد. پس نه تنها قادر نيست به انسان تشخص و فرديت ببخشد بلکه زوال و مسخ شخصيت و انحلال فرديت را شکل می دهد.

وقتی کسی در جست‌جوی معنای بودن خود به چنان لايه­هايی ازذهن دست می­يابد که گوهر بودن او را بازتاب می­دهد با همين ضرب‌آهنگ می­نويسد که "راوی" نوشته. اين از درخشان­ترين صفحات متن "بوف‌کور" است و ترديدی باقی نمی­گذارد که مضمون اصلی کتاب هدايت روايت تجربه­ی هستی‌شناختی اوست.
کسانی که مصرف کنندگان ميراث عرفان ايران هستند و يا آنها که با نوستالژی عرفان نظری، به دنبال "اگزيستانسياليسم" در "بوف‌کور" می­گردند، و يا پست مدرنيسم ايرانی که از سنت‌گرايی، با لعاب و بسته‌بندی "مدرنيته" پاسداری می­کند، برای همه‌ی اينان نقل اين صفحات از متن کتاب هدايت استناد قاطعی است، اما آن‌ها اشتباه می‌کنند. نمی‌خواهم به مدارک و اسنادی استناد بکنم که نشان دهنده‌ی رويگردانی صادق هدايت از عرفان و حتا انزجار او از مصرف‌کنندگان و پاسداران اين ارثيه است. من کارم قرائت "بوف کور" ا ست و نظرم اين ‌است که خود متن "بوف‌کور" عليه اين چنين برداشت‌هايی گواهی می‌دهد.



دريافت "راوی" که زيبای مثال مرده است و تا بوده با مرده­ای در تاريکی بوده، رهيافتی است به عمق معنای هستی خودش. اين البته تعميق گسست او از مثال است؛ گسستی که در ديدار از سوراخ هواخور رف – نخستين ديدار – شکل بسته بود.
گسست و تعميق گسست هنوز به معنای گسست قطعی نيست. اين گسست­ها نشانه‌ی گريزناپذيری تغیير و ناگزيری ديگر شدن است. "راوی" اين را احساس می‌کند آن "اضطرابی" که می‌گويد بازتابی از اين احساس اوست. اين شموليت عام دارد: آدم­هايی از جنس و تبار ما از تغیير و ديگر شدن می­ترسند. حتا احساس آن، اضطراب بر می­انگيزد و درست همين زمان است که آدم دنبال يک پناهگاه می‌گردد:

نوشته: "يکجور وير و شور مخصوصی بود"، نوشته: "يعنی دست خو دم نبود." اين فقدان "تعقل" و "اراده"، که بستر آن شيفتگی به خاطره ی ازلی زيبای مثال است، "راوی" را بر می انگيزد تا در "يک عادت قوی زندگی خودش " خويشتن خود را منحل کند و بدين سان در راه نيل به فرديت و رسيدن به اختيار و آزادی توان از دست بدهد.


ادامه دارد...

قسمت اول

قسمت دوم