ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 04.10.2016, 6:51
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش نُهُم

اشکان آویشن

باری، شیخ را که اینک در شرایطی از گیجی و منگی به سر می‌بَرَد، به «صومعه» می‌آورند تا مقدمات «تغییر دین» را از ظاهر او که لباس‌هایش باشد آغازکنند. نخست آن‌که بر مردی مانند او که نه چشم و گوشش در آن مستی عمیق به درستی می‌شنود و نه اندام‌های بدنش از وی اطاعت می‌کنند، زُنّار می‌بندند تا نخستین جلوه‌های «ترسایانه» در او آشکار گردد. نکته‌ی دیگر آنست که وی در این سرخوشی و مستی حاصل از باده‌ی ناب، در چنان فضایی اثیری و رها از عقوبت و پاداش قرار گرفته‌است که آشکارا با کلام خویش، خود را فرمان‌بردار دختر ترسا و همه‌ی یاران او می‌داند. زبان شیخ صنعان در این وضع و حال، دیگر نه ربان تسلیم از نوع تسلیم شکست‌خوردگان بلکه زبانی‌است که انگار هر لحظه در بافتی تشکیل‌شده از واقعیت و خیال و یا رؤیاهایی گذرنده، خبرهای تازه‌ای را به گوش شنونده و یا خواننده می‌رساند. از همین‌روست که در جمله‌های خبری خویش، به این نکته اشاره می‌کند که من هرگز در روزهای هشیاری، پرستنده‌ی بُتی نبوده‌ام. اما در این مستی سرخوشانه، آشکارا پرستنده‌ی بُتی هستم که برای رسیدن به او، حتی از مرز ممنوعه‌های شریعت و طریقت نیز گذشته‌ام. شیخ در این آویزگاه اثیری که میان رؤیاهایی شکل‌ناگرفته شناوراست، نگاه خویش را به همان افق دور دست وصل یار دوخته‌است. او همه‌ی این راه را با این آرزو پیموده که خود را به ساحل پرتلاطم وصل دختر ترسا برساند. وصلی که حتی در رؤیاهای دوران جوانی و نوجوانی وی، نمی‌توانسته چنان حال مستانه‌ای را نصیب او گرداند. اما در جریان پی‌گیری ماجرا، ظاهراً فریدالدین عطار که قلم در دست اوست تا آفریده‌های خویش را بر اساس شریعت و طریقت و حتی به گونه‌ای از چشم‌انداز عُرف اجتماعی، سامان‌بخشد، یک‌باره در می‌یابد که در این کار و خوراندن باده به مردی که پنجاه سال از عمر خویش را به تعبد و تشرع و عرفان گذرانیده، زیاده‌روی کرده است. اخلاقیات جامعه‌ی بسته و متعصب در مناسبات  رو در رویانه و ظاهری، حتماً باید مورد توجه قرارگیرد. چنین است که یکباره به عنوان یک توصیف‌گر غیرجانبدار، به شکلی جانبدارانه، وارد ماجرا می‌شود و در نقش یک معلم اخلاق و صد البته خشمگین از تأثیر باده‌ی دین برباد ده، این گونه منظور ذهنی خود را به کلام درمی‌کشد.

بس کسا کز خُمر، تـرک دین‌کند
بـی شکی، اُمّ الخبائث این کند‌

در همین جای داستان، نیزمی‌توان از سردرگمی اندیشه‌های عطار پرده برداشت. بدین معنا که او سعی‌کرده، همه‌ی این داستان را نماد تحول روحی و تکامل یابنده‌‌ی یک عارف بداند و نشان‌دهد که چگونه رؤیاهای مکرر شباهنگام‌، او را از منبر و وعظ جدا می‌کند و راهی دیارهای دور و ناشناخته می‌سازد. سپس دل در عشق ترسادختری شورانگیز و مغرور می‌نهد و برای رسیدن به وصل وی، از هرگونه قربان‌کردن آگاهانه و نا آگاهانه‌ی اصول فکری و رفتاری خود، دریغ نمی‌ورزد. هرچند در پایان کار، داستان عارفانه و عاشقانه‌ی او به گونه‌ای پیش می‌رود که یادآور آن مَثَل سائر می‌شود که چاقو، هرچه را که بِبُرّد، دسته‌ی خویش را نمی‌بُرّد. زیرا شیخ صنعان بر اساس روایت فریدالدین عطار و هدف ذهنی او، باید بَرنده‌ی واقعی این ماجرا باشد. چگونه ممکن‌است در یک کشور «قانون»، حوادثی نوشته‌آید و یا در میان مردم، دهان به دهان نقل‌گردد که نتیجه‌ی آن ترویج بی‌قانونی و حتی تضمین پیروزی بی‌قانونان را نوید دهد؟ در این‌جا نیز باید که سیر ماجراها چنان پبش‌رود که خواننده باوجود همه‌ی اضطراب‌های ذهنی حاصل از داستان، در پایان آن، پیروزی «حقیقت» را بر باطل، شاهدباشد. و چنین‌است که او نه تنها در پایان داستان، به «اصل» خویش باز می‌گردد بلکه حتی در این ماجرا، دختر ترسای مغرور و تحقیرکننده‌ی شیخ بزرگ را نیز به قربانگاه انتقام نانوشته و ناگفته‌ای می‌برد که در آن، غیر قابل‌توجیه‌ترین تحقیرها، نصیب فردی می‌شود که کارهایش تا یک مرحله‌ی معین، کاملاً قانونمند بوده‌است. اما از آن لحظه به بعد هرچه اتفاق می‌افتد، نه سر در منطق دارد و نه پا در توجیهی که کمی با عقل، سر سازگاری داشته‌باشد.  اما با وجود همه‌ی این‌ها، در کلام فرید‌الدین عطار، تأسف عمیقی نهفته‌است که چگونه شیخ ما برای آن که بتواند «در دل دوست به هر حیله» راهی بیابد، ناخواسته، به نوشیدن باده روی می‌آورد و همین روی‌آوردن، موجب درآغوش‌کشیدن آن «اُم‌الخبائث» می‌شود.

آیا عطار در هنگامه‌ی سرودن منطق‌الطیر و به تَبَع آن، داستان شیخ صنعان، به این نکته نیندیشیده‌است که او قصد داشته با همه‌ی این فراز و فرودها، شیخ را پیروزمند میدان مبارزه سازد و هرچه شکست و تحقیر در ته بساط می‌ماند، نصیب دختر ترسا ‌کند؟ اگر عطار در آغاز کار، حتی بدین نکته نیز آگاه نبوده، اما در مسیر شکل‌گیری تکاملی داستان که گام به گام، به اندیشه‌ها و راه‌های تازه‌ای می‌رسیده، عملاً در چاله‌های تضاد و حیرت، گیر می‌کرده‌است. در چنان حالی، قطعاً تضاد فکری و حرکتی موجود در داستان شیخ صنعان، چه خواسته و چه ناخواسته، یک نکته‌ی طبیعی جلوه می‌کند. اما اگر از آغاز کار بدین نکته اندیشیده‌است که شیخ را با همه‌ی خفّت‌ها و خواری‌ها، سرانجام فاتح واقعی میدان نبرد سازد، در آن صورت، چه جای آنست که از مشروب الکلی که به پیشنهاد دختر ترسا می‌بایست نوشیده‌شود، به عنوان «اُم‌الخبائث» یادگرداند؟ واقعیت آنست که در این بخش از داستان شیخ صنعان، آشفتگی کلامی فریدالدین عطار، بسیار و بسیارتر می‌شود. در بیتی از معجزه‌ی عشق نام می‌برد که مردی خوشنام و بلندآوازه چون شخ صنعان را تبدیل به شیخی رسوا و آبرو بربادرفته می‌سازد. در حالی که در دو بیت دیگر، چنان از عظمت عشق صحبت می‌کند که گویی هیچ انگیزه‌ای قوی‌تر و کارآمدتر از آن در گستره‌ی هستی وجود ندارد. در راستای کاویدن همین تضادها، نخست به این سه بیت، نظری می‌افکنیم.

قُــــربِ پَنجه‌سال، راهــــم بــــود بــاز
مـــــوج مــــی‌زد در دلم، دریـــــای راز
ذرّه‌ای عشق از کمین برجست چُست
بُـــــرد مـــــا را بــــــر سر لـوح نُخست
عشق از این بسیار کرده‌است و کُـــنَد
خـــــرقه را زُنّار کـــــرده‌است و کُــــنَد

زمانی که عطار این‌چنین از عظمت عشق صحبت می‌کند، خواننده نمی‌تواند دریابد که چگونه گوینده‌ی چنین سخنانی، می‌تواند همان کسی باشد که در جایی دیگر، شیخ صنعان را بازیچه‌ی خواست‌های جنسی دختری ترسا مذهب به تصویر می‌کشد. گذشته از همه‌ی این‌ها باید به این نکته توجه‌داشت که برخورد دختر ترسا با شیخ، با وجود تسلیم او به وی، همچنان برخوردی فرازنشینانه و تحقیرآمیز است. ناگفته نماند که شکل‌گرفتن چنین برخوردی از سوی دختر، نه می‌تواند حاصل ذهن بداندیش او و نه حتی نتیجه‌ی تمایلات نژاد پرستانه و یا ضد مرد وی، تلقی‌شود. به اعتقاد من، این برخورد خاص دختر، ناشی از کُنش‌های حقارت‌طلبانه و بسیار غیر واقع‌بینانه‌ی شیخ‌صنعان در برابر اوست. مردی با سن و سال او، قبل از آن‌که راه ورود به اندیشه‌های یک دختر غریبه با فرهنگی متفاوت را پیداکند، یک‌باره همچون گدایان ناخوانده، خود را خاک‌نشین آستان او می‌سازد. دختری که با این‌گونه رفتارهای غیر عادی و غیر عقلانی آشنایی ندارد و حتی هنوز شناختی از دنیای درون این مرد هفتادساله به دست نیاورده، کاملاً طبیعی‌است که متعجب‌شود و حتی طبیعی‌تر می‌نماید که نسبت به آن رفتار تجاوزکارانه‌ی بی‌مقدمه، ابراز نفرت‌کند. به نظر من اگر نه دختر ترسا بلکه هر دختر دیگری که در بافت فرهنگی کاملاً متفاوتی رشد کرده‌باشد، با چنین منظره‌ای برخوردکند، قطعاً برمی‌آشوبد و عامل  آن را از آستان خویش دور می‌سازد. به نظر می‌رسد که دختر ترسا هنوز در این ماجرا، شکیبایی و متانت مهربانانه‌ای از خود به نمایش گذاشته‌است. بدین معنا که وی با صبوری خاصی که حتی به سن و سال جوانانه‌ی او نمی‌برازد، دو گفتگوی مفصل در دو مرحله، با شیخ صنعان انجام می‌دهد. آن چه از این گفتگوها نصیب دختر می‌شود، اصرار بیش از حد شیخ صنعان برای به تسلیم واداشتن او و بر زبان آوردن نکاتی‌است که انسان از نگاه فرهنگی دختر ترسا، یا باید دیوانه باشد و یا خود را به دیوانگی زده‌باشد.

طبیعی‌است که وقتی کسی نمی‌تواند حریف چنین شخصیتی شود، ناچار است برای رهایی از دست وی، به دست‌آویزهایی متوسل‌گردد تا بتواند وی را از آستانه‌ی خانه‌ی خویش دورسازد. باری، گفتگوی نخست او، زمانی صورت می‌گیرد که دختر، متوجه حضور ناخوانده‌ی شیخ در آستان خانه‌ی خویش گردیده و مورد دوم، در لحظه‌ای است که شیخ بر کمر خویش زُنّار بسته و دین قبلی خود و ظاهراً همه‌ی وابستگی‌های نمادین خویش را در حالت مستی، کنار نهاده‌است. البته لازم‌است براین نکته تأکیدشود که به جز این دو،  گفتگوهای متعددی میان دختر ترسا و شیخ صنعان اتفاق می‌افتد که بسیاری از آن‌ها، کوتاه و گذرنده‌است. در این گفتگوی آخر، چنان شیخ صنعان از تنهایی خویش در حضور دختر سخن می‌گوید که دل دختر را از راه ترحم نرم می‌کند. در این حالت، شیخ صنعان به دختر ابراز می‌دارد که او به خاطر عشق وی و رسیدن به وصالش، بر همه چیز پشت پا زده و اینک خود را به کلی غریبه و تنها احساس می‌کند.

جــــــمله‌ی یـــــاران، زِ مَن بــــرگشته‌اند
دشمن جــــــانِ مـــــنِ سرگشته‌انـــــــد
تــــو چنین، ایشان چنان، مــن چون‌کنم؟
چون نه دل ماند و نه جان، من چون‌کنم؟

چنان که می‌بینیم، در این ماجرا، نه صحبت از کشش دوسویه‌‌ی انسانی‌است که دختر ترسا بتواند دست‌کم، احساسات زیباپسندانه‌ی خود را قانع‌سازد و نه صحبت از پاس‌داشتن ‌ارزش‌های ماندگار فکر و رفتار اوست که به انسان در این بُعد، دلگرمی معینی ارزانی‌دارد. بلکه در عمل، نوعی معامله و سازش‌است که جوهر اصلی آن، قبل از آن که بر ارزشیابی و ارزش‌گذاری بنا شده‌باشد، بر ترحم و دلسوزی‌ قرار گرفته‌است. زیرا در هیچ مکتب و آیینی، این اصل، پذیرفته نشده‌است که برای «وصال»، چه از نوع معنوی و عرفانی آن و چه از نوع زمینی و جسمانی آن، می‌بایست تن به حقارت و لگدمال‌شدن شخصیت و شرف انسانی‌داد تا «در»ی گشوده‌گردد. چنین‌است که دختر ترسا، وقتی می‌بیند این «دست شکسته» به نوعی وبال گردن او شده، وظیفه‌ی دیگری را بر دوش او محول می‌کند تا بدان وسیله، بهانه‌ای برای تأمین کابین خویش داشته‌باشد. چه بسا با خود اندیشیده‌باشد که در جریان شکل‌گیری این بهانه، شاید دری به تخته خورَد و این شیخ لجوج و «زبان‌نفهم»، از سخت‌گیری وی برای تأمین کابین، به این نتجه برسد که «عطا»ی وی را به «لقا»یش بخشد. باری، شرط دختر آنست که اگر او از عهده‌ی این تکلیف که چوپانی خوک‌های اوست برآید، تن به وصال وی خواهد داد. باید به این موضوع اشاره داشت که در فرهنگ متشرعانه‌ای که عطار، این‌جا و آن‌جا به نشر آن می‌پردازد، می‌توان «خوکبانی» شیخ را نه چوپانی شماری چهارپا بلکه عملی بسیار حقارت‌آمیز تلقی‌کرد. حتی در میان تفسیرها و تعبیرهایی که از این داستان به عمل آمده، تأکید بر خوکبانی شیخ، اشارت به انجام کاری بس پلشت و نارواست. از دیدگاه بسیاری از متشرعان و سطحی نگران، چه کاری نارواتر از این‌که انسان به خوکبانی خوکان گمارده شود! خوکانی که هیچ‌گونه «امان نامه‌ی» انسانی بر آن‌ها روا نیست. فریدالدین عطار تا آن‌جا پیش می‌رود که خوک را معادل اهریمن تلقی می‌کند و بر این باور پا می‌فشارد که در ژرفای هر انسانی، «خوک»ی نهفته‌است. خوکی که نماد پلشت‌خواری و فرو افکندن انسان به اعماق «پستی»‌است. چنین است که برخی شایعه‌ها و دریافت‌های بسیار نادرست و زهرآگین، بدل به یک باور عمیق فرهنگی می‌گردد و سپس در بستر قوی‌ترین تولیدهای ادبی و عرفانی یک جامعه، به درون ذهن انسان‌ها، نسل بعد از نسل سرازیر می‌شود. نگاه عطار به پدیده‌ی خوک و خوکبانی شیخ صنعان، نمونه‌ای از بسیارهاست. در این جا به دو بیت از زبان او  و نه از زبان شیخ صنعان یا دختر ترسا، قناعت می‌کنیم.

تــــو ز خوکِ خویش گـــــر آگــــه نه‌ای
سخت مـــــعذوری کـــــه مَرد رَه، نه‌ای
خـوک کُش، بُت‌سوز در صحرای عشق
ورنه همچون شیخ‌شو، رسوای عشق

در این ماجرا، شاید نکته‌ی جالب آن‌باشد که بُت‌پرستی شیخ، زُنّاربستن، «می»‌خوردن و به «صومعه» رفتن او، ظاهراً هیچ‌کدام با حرکت خوکبانانه‌اش، برابری نتواندکرد. زیرا در چنین مرحله‌ای است که یاران و هواداران شیخ، وی را در جایی می‌بینند که عمق سقوط انسانی اوست. در آن‌جاست که همه، در موجی از ماتمزدگی و آشفته‌سری فرو می‌روند. اما با وجود این، هنوز نتوانسته‌اند در این زمینه، تصمیم نهایی بگیرند. بدان معنا که شیخ را به حال خود رهاکنند و یا همچون مریدان مطیع، همان کاری را انجام دهند که او انجام‌ داده‌است.

باری، همین دودلی‌های یاران شیخ و بیم آنان به از دست رفتن همیشگی وی، آن‌ها را وامی‌دارد که یک‌بار دیگر، بخت خویش را بیازمایند. از این‌رو، یک‌نفر از آنان به نمایندگی دیگران، به حضور شیخ می‌آید تا آخرین تیر ترکش را برای راضی‌کردن وی و خروج از آن شرایط، رها‌کند. ملاقات نماینده‌ی یاران و شاگردان شیخ با او، در جایی انجام می‌گیرد که با آن نگاه متشرعانه و متعصبانه‌ی عطار، مرکز مرکزهای زشتی و اُفت شخصیت انسان است. یعنی در خوکدانی دختر ترسا و اشتغال به کار خوکبانی برای وی. برای فریدالدین عطار، کاملاً آسان بود که در آن آخرین لحظات، وقتی طرفداران شیخ برای خداحافظی به دیدارش می‌آیند، او را یا در کلبه‌ی فقیرانه‌‌اش قرار داده‌باشد و یا در «دیر» ترسایان و در حال انجام مراسم و مناسک دین جدید. اما ذهنیت جانبدارانه‌ی عطار، می‌خواهد که از این گزینش رفتاری و باورمدارانه که شیخ صنعان انجام داده، «زشت‌ترین»‌های آن را در معرض دید خواننده بگذارد. تصویری که در این لحظات از شیخ ارائه می‌شود، تصویر مردی‌است نیمه‌آگاه، نسبتاً بیهُش، دردمند و توان ازدست‌داده‌. شیخ صنعان در همان وضعیتی که به سر می‌برد، با وجود بی رمقی و ناتوانی روحی و فکری، تکلیف آنان را یکسره می‌کند. بدین معنا که به اینان پیام می‌دهد که من انتخاب خویش را انجام داده‌ام. اما به شما توصیه می‌کنم که به زادگاهم برگردید و گزارش «سرگردانی» مرا نیز در اختیار دیگران بگذارید. طبیعی‌است که این نوع سخن‌گفتن شیخ، قبل از آن که بازتاب زبان خاص او باشد، بازتاب زبان فریدالدین عطار است. عطار به این نکته راضی نیست که شیخ را همچنان به حال خود بگذارد و اجازه‌دهد که این عشق تاریخی، مسیر عادی خویش را طی‌کند. از این‌روست که از زبان شیخ، پیامی را مطرح می‌سازد که نه بوی پذیرش و تسلیم یکسره و خالصانه را به خواننده می‌دهد و نه روحیه‌ای که نشان از مقاومت و سازش‌ناپذیری داشته‌باشد.

گـــر زِمن پُرسند، بــرگویید راست
کان زِپا افتاده، سرگردان کجاست
در چنین ره که نه بُن دارد نـه سر
کس مبادا ایمن از خـــوف و خطر

طبیعی‌است که با آن حالت مظلومانه و به اسارت درآمده، که یاران وی شاهدش بوده‌اند، دل در برشان، گرفتار درد و غم‌شود و حتی گریان و نالان‌گردند. باری، یاران شیخ، راه زادگاه را پیش می‌گیرند و او را در آن خوکبانی و خوکدانی رها می‌سازند. ارائه‌ی چنین تصویری، یادآور مردمبارزی‌است که انگار همه‌ی عمر را در راه خدا و خلق خدا مبارزه کرده و اینک  یکباره و به شکلی ناخواسته، اسیر دیوان و ددان گشته‌است. البته در این‌چنین ماجرای پُر فراز و فرود، هنوز می‌بایست در انتظار رویدادهای دیگری بود که نه همه‌اش سیاهی و بدبختی بلکه چه بسا گشایش و روشنایی باشد. وقتی که یاران شیخ به وطن برمی‌گردند و ماجرای «اسارت» او را برای دیگران بازمی‌گویند، یکی از افرادی که قبلاً در هنگامه‌ی سفر شیخ به روم در آن‌جا حضور نداشته و از این ماجرا چیزی نمی‌دانسته، از کل رویدادهایی که بر شیخ گذشته‌است، توسط آن شخص آگاه می‌شود. طبیعی‌است که تأثری عمیق بر او عارض‌گردد و در غم دوری و اسارت استاد، جز ریختن اشک درد، ظاهراً در آن لحظه، واکنش دیگری در آستین نداشته‌باشد. اما هنگامی که او آرام می‌گیرد و به چاره‌جویی برمی خیزد، مصمم می‌‌شود که به شکلی منطقی و عملی، راهی برای رهایی شیخ از آن «زندان پلشت» بیابد. البته در آغاز، او همه‌ی همراهان شیخ را که با او به روم رفته‌بودند، مورد شماتت قرار می‌دهد که چرا مردی چنان بزرگ را رها کرده‌اند و تنهایش گذاشته‌اند.

شرمتان باد، آخر این یاری بُوَد؟
حق‌شناسی و وفاداری بـُــوَد؟

اما یاران شیخ، به طور طبیعی، خود را در برابر خشم آن فرد دلسوز، از هرگونه کوتاهی و بی مهری در حق مراد خود، تبرئه می‌کنند. آنان برای وی توضیح می‌دهند که هرچه را که لازم بوده‌است در حق شیخ انجام داده‌اند. اما آن فرد ملامت‌گر که ظاهراً هیچ کاری را غیرممکن نمی‌داند، از آن افردی‌است که در میان یاران شیخ، نفوذ و اعتبار لازم را نیز دارد. او مصمم است شیخ را از آن «جهنم ترسایانه» نجات‌دهد. کاملاً طبیعی جلوه می‌کند که آن دیگر یاران شیخ نیز، همه به تصمیم او سر‌سپارند. جزئیات تصمیم چنان‌است که باید راهی روم گردند و در آن‌جا، چهل شبانه‌روز معتکف‌شوند و در آن مدت، به درگاه خداوند، عبادت و زاری‌کنند تا او با قدرت مطلقه‌ی خویش، این گره بزرگ زندگی مراد آنان را بگشاید. چنان نیز می‌شود. زیرا پس از گذشت چهل شبانه‌روز، تیر دعای یاران شیخ به هدف می‌خورد و همان فرد راهبر و مصمم، ناگاه پیغمبر خدا را در برابر خود می‌بیند که شاد و خندان است و به وی و دیگر یاران شیخ نوید می‌دهد:«مراد شما را از بند، رها ساختیم. علت  زندانی بودن مراد شما در بند سرگردانی و اُفت، در واقع، کدورتی بوده که میان او و خداوند حاصل شده است. ما این کدورت را از میان برداشته‌ایم و اینک همه چیز به جای اول خود بازگشته‌است.» واقعیت آنست که تغییر مسیر داستان از این لحظه، آن‌چنان از ضعف و تضاد و سطحی‌نگری آکنده‌است که خواننده را گاه به حالتی از شگفتی می‌اندازد. آن‌همه خواب‌های آشفته، آن‌همه مقاومت‌های پرهیزگارانه و سرانجام تن به سفردادن و رنج خاک‌نشینی آستان دختری ترسا را تحمل‌کردن و آن‌همه تحقیر و ملامت شنیدن، ناگاه با اشارتی از سوی حق، تنها به آن دلیل که یاران او، به مدت چهل شبانه‌روز چله‌نشین‌شده‌اند، غبار می‌شود و به هوا می‌رود. این‌گونه نگرش به رویدادها و سیر تکاملی آن‌ها، بیشتر به متشرعان و متعصبان که نه به منطقی آویزانند و نه حتی به قانومندی‌های ظاهراً عقلانی پایبند، می‌برازد تا به عارفی همچون فریدالدین عطار که می‌خواهد با داستان شیخ صنعان، درس عشق را درسی ابدی و فراموش ناشدنی سازد. هرچند هم او خود نیز در جایی گفته‌است.

عشق را بـُــــنیاد بـــــر بــــــدنامی‌است
هرکه زین سِر، سرکشد، از خـامی‌است

ادامه دارد

بخش‌های پیشین:
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش اول
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش دوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش سوم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش چهارم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش پنجم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش ششم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش هفتم
عطار در میزبانی سیمرغ / بخش هشتم