ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 18.04.2005, 7:13
شرط عشق

مازيار كاكوان
دوشنبه ٢٩ فروردين ١٣٨٤

آرزوی آگاهی بر راز عشق، هيچگاه آدمی را آرام نگذاشته است. پی‌جويی اين راز، پويشی است شهودی و در عين حال فلسفی برای درك بغرنج‌ترين و زيباترين حيطه‌ی هستی انسان در جهان. بشر هيچگاه، چيزی والاتر از مشغله‌ی عشق به تصور درنياورده است.
دريغا كه رهاورد اين رهجويی، رازگشايی نيست، اما رازآشنايی چرا. و همين شبنم صبحگاهی‌ست كه عطش‌زده را بسوی چشمه می‌كشد.
عشق چيست؟ مشكل تعريف عشق، تعريف‌ناپديری آن است. می‌توان از نشانه‌های آن سخن گفت، از خاستگاه آن، از نيروی رهايی‌بخش آن، از آفرينندگی آن و از هنر پاس داشتن آن. اما هر بار پويايی و قانون‌ناپذيری آن شگفتی‌های تازه می‌آفريند و بر معرفت آدمی پوزخند می‌زند.
عشق، حياتی‌ترين و نيرومندترين ظرفيت وجود آدمی است. خاستگاه آن، نهاد انسان است. عشق استعدادی درونی است، استعداد يا ظرفيت روح انسان برای درك و دريافت زيبايی.
نيروی عشق، در برانگيختن همين استعداد در ديگری يا ديگران است. اين ظرفيت يعنی توانايی ايثار زيباترين آرايه‌های جان و گرامی‌ترين جلوه‌های وجود.
اريش فروم به‌درستی بر اين نكته پای فشرد كه مشكل عشق، استعداد درونی است نه معشوق. هر چند عشق، پديده‌ای نهادی و خودجوش است، اما نكته‌های آموختنی بسيار دارد، كه آگاهی بر آن پويايی و اعتلای عشق را مقدور می‌كند.
خودانگيختگی نيروی عشق، پشتوانه‌ی خودبسندگی آن نيست. اين نيروی نهادی و خودانگيخته نيازمند آگاهی است. به گفته‌ی
ماركس: "اگر بخواهيد از هنر لذت ببريد بايد آموزش هنری ديده باشيد. اگر بخواهيد در ديگران موثر باشيد، خودتان بايد فردی واقعاً پرشور و نافذ باشيد... اگر عشق شما قدرت توليد عشق ندارد... اين يك شوربختی است... عشق را تنها با عشق می‌توان مبادله كرد و اعتماد را با اعتماد و بر همين قياس."
بسر بردن عشق، خطيرترين پيكار زندگی است. عشق بيش از هر تلاش انسانی ديگر نياز به درك، دانش، شكيبايی، ظرافت، حساسيت، قدرت، نرمش، پذيرش و تحمل دارد. گفته‌اند و چه نيكو گفته‌اند كه "عشق فرزند آزادی است." فرازجويی روح انسان و سيطره‌ناپذيری منش آدمی جوهر فرديت بی‌همتای اوست.
عشق، رهايی است نه اسارت. تلاش است، نه تمكين. ايثار است، نه تصاحب. هستی است، نه مالكيت.
شالوده‌ی عشق آزادی است. انقياد، اجبار، حسابگری،‌ ترس و حسادت، عشق را می‌پژمراند. كار عشق، انتخاب است، انتخابی ارادی و مشخص. عاشق، گرسنه‌ای نيست كه با هر غذايی سير شود. همين‌جاست آوردگاه آزادی و ضرورت. اينجاست كه نيروهای درونی متضاد، فراتر از صفوف ملت‌ها و طبقات،‌ فراتر از صفوف جنسيت و نژاد، در درون فرد فرد آحاد آدمی صف‌آرايی و جدال می‌كنند. اينجاست گره‌گاه بسياری از تراژدی‌ها و نيز حماسه‌های سترگ بشری.
رنه آلندی در كتاب عشق می‌نويسد: "جامعه با نهادهايش همواره می‌كوشد تا نيروی عشق را مهار كند و در مجرايی معين اندازد." "عشق و دنيای واقعی چيزی را می‌سازند كه به دو نيروی عظيم متضاد می‌ماند." جهان هرا كه بر شالوده‌ی نظم خانواده استوار است و جهان آفروديت كه مظهر قدرت طبيعی عشق است. اگر پايداری نيروی عشق نمی‌بود، جهان بسيار خاكستری‌تر و ملال‌انگيزتر از اين می‌شد. (اگر چنين جهانی خود، برجای می‌ماند.!)
افلاطون ـ اين بزرگترين شاعر تاريخ فلسفه ـ در رساله‌ی "مهمانی" اشاره پرمعنايی به تاثير عشق بر هنجارهای زندگی خدايان و آدميان دارد: "تا عشق به زيبايی در ميان خدايان پديدار گرديد زندگی خدايان سامان گرفت... پيش از آن، يعنی هنگامی كه زمام حكومت بر آسمان‌ها به دست خدای ضرورت بود، خدايان به كارهايی موحش دست می‌يازيدند ولی همينكه اروس پديد آمد، خدايان و آدميان دل به زيبايی باختند و عشق به زيبايی، منشاء همه‌ی خوبی‌ها در جهان خدايان و آدميان گرديد."
بستر بالندگی عشق، آزادی است و مفهوم اين آزادی، آزادبودن و آزادگذاشتن. ياسپرس نوشت: "آزاد گذاشتن يعنی هر چيز را به هستی گوهرينش وانهادن. يعنی هر چيز را به امان آزادی سپردن... و تلاش برای سوق دادن هر چيز به سوی گوهر آن."
اگر عشق را شرطی باشد، آن شرط در همين مفهوم فلسفی آزادی است. چه، به گفته‌ی بوسكاليا: "عشق بی قيد و شرط هم شرطی دارد... دست كم يك شرط ضروری برای عشق ورزيدن به هر كس وجود دارد. و آن اين است كه او بطور مستقل و جدای از ما كه عاشق‌اش هستيم رشد كند." آن باشيد كه هستيد. برای عشق همين بس است. اگر خواهان خوشبختی باشيم دير يا زود بايد اين حق خود را ـ يعنی پذيرفته شدن به همان‌گونه كه خودمان هستيم ـ اعاده كنيم. من نمی‌دانم بنيادی‌تر از اين چه حقی برای بشر تصورپذير است."
هر انسان، پديده‌ای است منحصر به فرد و تكرار ناپذير. جهان هر كس زندگی اوست. و هدف آگاهی، گسترش هستی انسان در جهان است. گذرگاه عشق در پرتو آگاهی انسان به اين فرديت و درك فرديت‌های مستقل ديگر گشوده می‌شود. عشق، گذرگاه شكوفايی فرديت انسان است.
در متون كهن و دانتای هند آمده است: "نكوشيد ديگران را زير سلطه‌ی خود درآوريد بر خودتان مسلط شويد. بر حس‌هايتان و بر ذهن‌تان. اينست پيروزی راستين."
زمانی، خاخامی گفته بود: "از اين دنيا كه می‌رويم از ما نمی‌پرسند كه چرا مسيحا و يا رهبری نام‌آور نشديم. رمز و رازهای حيات را نيز از ما نمی‌پرسند. تنها سؤال اين خواهد بود كه چرا خودت نشدی؟ انسانی كاملاً فعال و تحقق‌يافته كه تنها خودت توان شدنش را داشتی؟"
احترام به هستی گوهرين انسان‌های ديگر شرط عشق است. اما نقطه‌ی عزيمت عشق، وفاداری به خود است. احترام به خود و دوست داشتن خود.
در كتاب دوم امانوئل آمده است: "در زندگی، دردی جانفرساتر از خيانت به خويش نيست. چه چيز ديگری می‌تواند اينگونه به تو آسيب برساند؟"
عشق ورزيدن، ايستادن بر پای خويش است. به خود اعتمادكردن، به خود وفادارماندن و خود راهگشای خود بودن. اگر عاشق چنين باشد، معشوق نيز جز اين نمی‌تواند بود. ورنه آنچه شكل می‌گيرد "عشقی بت‌پرستانه" است. پاداش عشق،‌ عشق است، نه بندگی. عشق، تبلور يگانگی است و نه از خودبيگانگی. آنكه خود را در ديگری مستحيل می‌كند، به خود وفادار نيست و آنكه گوهر فرديت ديگری را ناديده می‌گيرد، به عشق خيانت می‌كند. هردوی آنها بازنده‌اند. در عشق، اما بازنده‌ای وجود ندارد. هردو برنده‌اند. شكست در آنجاست كه "شما با ابراز خود به مثابه يك عاشق، از خود يك معشوق نساخته‌ايد (عشقی كه قدرت توليد عشق را نداشته است)." شكست در آنجاست كه يك يا هردو طرف عشق از پاسداری آن غافل شده‌اند. چه، عشق تبلور كنشی مستمر و متقابل است.
آگاهی بر راز عشق و شگفتی‌های آن، شورانگيزترين محركه‌ی خودشناسی انسان است. با شناسايی معشوق، خود را می‌شناسيم و با ستايش او خود را ارج می‌نهيم.
پلادان گفته است: "عشق فرافكنی شخصيتی است كه جويای پرتو خويش در آيينه وجود ديگری است. پرتوی حسی، روانی يا روحانی... انسان هرگز سيمايش را اگر بر سطح آب يا صفحه فلزی صيقل يافته جلوه‌گر نمی شد، نمی‌ديد و آدمی هيچگاه روانش را اگر بر ديگری پرتو نمی‌افكند، حس نمی‌كرد". پاس داشتن گوهر فرديت ديگری، راهی است كه عشق برای شناسايی "ديگری" می‌گشايد و ما را با راز انسان آشنا می‌سازد.
اريش فروم در كتاب "هنر عشق ورزيدن" از دو رويكرد برای شناخت ديگری و آگاهی از راز درونی او نام می‌برد كه يكی انگيزه‌اش سلطه جويی است و ديگری عشق؛
"شناخت ديگری" برای آگاهی از راز درونی او از طريق تسلط بر او، فاجعه بار است. تسلطی كه او را وادار می‌كند هرچه را كه ما می‌خواهيم انجام دهد، تسلطی كه او را به يك شيئی بدل كند. شيئی ما، ملك ما‌... در اين حالت با شكنجه دادن ديگری او را وادار می‌كنيم كه حين زجركشيدن، راز خود را فاش سازد... اين رويكرد به مقصد كسب شناخت، غالبا در كودكان به وضوح ديده می‌شود. بچه شيئی را تكه تكه می‌كند و می‌شكند برای آنكه آن را بشناسد...
راه ديگری كه ما را به سوی آگاهی از "راز" هدايت می‌كند، عشق است. عشق، نفوذ فعالانه در فرد ديگری است كه ضمن آن، شوق به دانش در نتيجه‌ی وصل، آرام می‌شود. ضمن اين نفوذ كردن من او را می‌شناسم، خود را می‌شناسم و همه را می‌شناسم و هيچ "نمی‌دانم".
من درمی‌يابم كه تنها دانشی كه برای انسان امكان دارد، دانستن آن چيزی است كه زنده است... وقتی تمام اركان شخص ديگری را از هم جدا می‌كنيم، نتيجه اش نابودی اوست".
جذابيت آگاهی بر راز انسان به هر جستجويی مشروعيت نمی‌بخشد. هيچ رازی مهم‌تر از خود انسان نيست. همچنانكه آن زبانزد قديمی هشدار می دهد: "اشيا را بكارببر، اما مردم را دوست داشته باش." انسان، غايت است، نه وسيله.
عشق اساسا موضع و سمت‌گيری منش آدمی است كه او را نه تنها به يك معشوق خاص، بلكه به تمامی جهان می‌پيوندد. اگر انسان صميمانه كسی را دوست بدارد، بی شك زندگی، مردم و دنيا را نيز دوست می‌دارد. اگر عشق تنها به يك فرد منحصر شود، و آن دو از فرط "عشق" به يكديگر دنيا را نبينند، تعلق خاطرشان جز يك "خودخواهی دونفره" معنايی ندارد.
تماميت‌طلبی نيز جلوه‌ای ديگر از انحصاری كردن عشق است، كه آبشخورش حسادت و ترس است. رنه آلندی در كتاب "عشق"، ناسازگاری عشق و حسادت را اينگونه بيان می‌كند:
"هر كس به قلب خويش رجوع كند می‌تواند دريابد كه در كنار عشق مركزی كه هستی‌اش را تسخير كرده، كانون‌های متعدد ثانوی عشق می‌سوزند كه وجودشان آن عشق مركزی را تضعيف نمی‌كند. بلكه برعكس آن را از رهگذر ترفيع امكانات بالقوه‌ی عاطفی، استحكام نيز می‌بخشد. هركس نيك می‌داند كه اگر با معشوق خود تنها در جزيره‌ای پرت و خالی می‌زيست، بيشتر دوستش نمی‌داشت. بلكه برعكس مناسبات هر روزه‌ی بهره‌ياب از كشش‌های عاطفی گوناگون با اشخاص ديگر، به علت آنكه دريچه‌ی وجدانش را بيشتر بر عشق می‌گشايند، در نهايت سودمند به حال اوست...
بسياری مردان و زنان هنوز از وجود رقابتی ممكن در افق عشق، رنج می‌برند و می‌كوشند تا رقيبان احتمالی را از ميان بردارند، يا با وسايل خارجی (اجبار و فشار و نيرنگ‌های جنگی و ترفندهای دلبرانه و غيره) با آنان بستيزند. اينان آشكارا به مسير راستين عشق پشت می‌كنند و نمی‌دانند مادام كه عشق شان زنده است، نمی‌توان آن را از دستشان ربود و تنها جنازه‌ی اين عشق ممكن است از آنان بازستانده شود..
پيكارها و دستاويزهای منفی قادر به حفظ و نجات هيچ چيز معتبری نيست. آنان نتوانسته‌اند از آرمان كمی كودكی (تماميت‌خواهی كمی) به آرمان كيفی بزرگسالی برسند و درنيافته‌اند كه برای غلبه بر رقابت‌های ممكن، وسيله و امكانی جز ارتقای كيفيت عشق،‌ وجود ندارد."
پويايی جوهر عشق است. عشق در كليشه‌ها محدود نمی‌ماند. كيفيت عشق، تنها با پويايی آن ارتقا می‌يابد. عشق، قلعه‌ی تسخير شده‌ای نيست كه با قوانين يك‌بار نوشته و نيروی عادت اداره شود.
نيروگاه عشق، ايثار است نه انجام وظيفه. غفلت در ايثار، عشق را از پويايی و طراوت باز می‌دارد و آن را به خاطره‌ای در گذشته بدل می‌كند. گفته‌اند كه "در عشق، هر كسی رقيب خويش است." آنكس در عشق پابرجای می‌ماند كه از رقابت در ايثار (با خود تاكنونی‌اش) بازنماند و بی گسست، بر اعتبار عشق بيفزايد.
آزاد بودن و آزادگذاشتن، به خود وفاداربودن و گوهر هستی ديگری را پاس داشتن، اينست شرط عشق، اينست راز طراوت شبنمی كه از آفتاب سپيده می‌درخشد.