ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 01.12.2005, 20:10
چرا به خدا ايمان داريم؟

گاردين / برگردان:علی‌محمد طباطبايی
گاردين اكتبر ٢٠٠٥
پنجشنبه ١٠ آذر ١٣٨٤

كليسايی با نام عجيب و طولانی (٢) در ١٩٠٩ در تنسی توسط شخصی به نام جورج ونت هنسلی ساخته شد. اين قاچاقچی پيشين مشروبات الكلی در اجتماعی روستايی در منطقه‌ی Grasshoper Valley بود كه به وعظ روی آورد. در يكی از روزهای يكشنبه، هنگامی كه او در بالای منبر مشغول يك موعظه‌ی آتشين بود تنی چند از عبادت گنندگان جعبه‌ی بزرگی كه محتوی مارهای زنگی بود را به داخل منبر رها كردند (البته در تاريخ نيامده است كه آنها از روی خشم چنين كردند يا آن كه حوصله شان سررفته بود). هنسلی بدون از دست دادن رشته‌ی كلام و در ميان جمله‌ای كه در آن لحظه بر زبان می‌آورد خم شد و يك نمونه‌ی ٣ فوتی از آن سمی ترين مارها را در دستان خود گرفته و بلند كرد و آن را در حالی كه مار تكان تكان می‌خورد در بالای سر خود نگه داشت. او بدون آن كه از مار سمی دچار آسيبی شود از عبادت كنندگان خواست كه عيناً همان كار او را انجام دهند و سخنی از مسيح را ذكر كنند: و اين نشانه را كسانی دنبال خواهند كرد كه به من ايمان دارند... به نام من... آنها مار‌ها را قبول خواهند كرد.
اخباری از موعظه‌ی هنسلی در سراسر Grasshoper Valley منتشر شد. ديگران نيز در به دست گرفتن و بلند كردن مار‌ها به او پيوستند و اين عمل بلند كردن مارها متداول شد. از آن زمان تا به امروز ١٢٠ نفر در اين كليساها در اثر نيش مار جان خود را از دست داده‌اند. اما اكثر عبادت كنندگان چنانچه گزيده شوند از پذيرش كمك پزشكی صرف نظر می‌كنند و ترجيح می‌دهند باور داشته باشند كه دخالت الوهی برايشان سودمندتر خواهد بود. متاسفانه خود هنسلی نيز در ١٩٥٥ توسط نيش مار جان باخت، و كمی پس از آن دولت ايالات متحده عملی عاقلانه انجام داد و اين روال را ممنوع گردانيد ـ هر چند كه در بعضی از بخش‌های آمريكا هنوز هم اين رسم ممنوع نشده است.
امروزه در دست گرفتن و بلند كردن مار بيشتر از هرجا در جوامع كوچك روستايی تنسی و كنتاكی و در ساير ايالت‌های جنوبی ادامه دارد. شركت كنندگان در مراسم احساس می‌كنند هنگامی كه آنها جعبه‌های محتوی ما را باز می‌كنند « روح خدا » از بالا به سوی آن‌ها می‌آيد. آنها غالباً در حالی كه سه يا چهار عدد از آن مارها را همزمان در دست دارند، و آنها را بالای سرهای خود گرفته‌اند تا آن موجودات به دور دستان و بدن آنها حلقه زنند، در حالت به وجد آمده و هيجان زده‌ای به حمد و ثنای خداوند می‌پردازند.
برای بسياری از ما چه ديندار و چه بی دين، اين نوع فعاليت به نظر می‌رسد كه با ديوانگی محض چندان فرقی نداشته باشد و يقيناً اين كه دين و بيماری روحی هميشه با هم مرتبط دانسته شده‌اند به هين خاطر بايد باشد. شخص پريشانی كه تصور می‌كند مسيح است يا از خداوند پيامی به او ابلاغ می‌شود در جامعه‌ی ما تقريباً مطلب پيش و پا افتاده‌ای است. از زمان زيگموند فرويد به بعد بسياری از انسان‌ها تعصب دينی را به روان رنجوی و بيماری روحی مربوط دانسته‌اند.
سالها پيش از اين، تيمی از محققين در گروه انسان شناسی دانشگاه مينه سوتا تصميم گرفت كه اين رابطه را مورد آزمون قرار دهد. آنها بعضی اقليت‌های دينی بخصوص مانند بابتيست‌های بنيادگرا، پنتكونتاليست‌ها (يكی از فرقه‌های اصول گرای مسيحی) و ماربازان ويرجينيای غربی را مورد مطالعه قرار دادند تا ببينند آيا آنها آن نوع بخصوص از آسيب روانی را كه با بيماری‌های روحی همراه است نشان می‌دهند يا خير. برای انجام مقايسه اعضای گرايش اصلی در كليسای پروتستان با پس زمينه‌های مشابه اجتماعی و مالی گروه شاهد مناسبی بودند. بعضی از بنيادگرايان از مناطق دورافتاده تر در حالی دعا می‌خواندند كه می‌توان آن را خلسه‌ی بزرگ و فراتجربی توصيف نمود، اما در هر حال هيچ نشانه‌ی كاملاً واضحی از هر گونه آسيب روانی بخصوص در ميان بيشتر افراد مورد مطالعه قرار گرفته مشاهده نشد. هرچند كه پس از بررسی‌های بيشتر گرايشی ظاهر گشت كه فقط می‌توان آن را به عنوان بی ثباتی ذهنی در يك گروه بخصوص توصيف نمود. مطالعه‌ی مورد نظر در اختيار همه گان قرار نداشت به طوری كه بيشتر تيم تحقيقاتی كه به پر كردن پرسش نامه‌ها مشغول بودند به داده‌های نهايی دسترسی نداشتند. هنگامی كه از آنها پرسيده شد كه به نظر آنها كدام گروه نگران كننده ترين آسيب‌های روانی را نشان می‌دهد، پاسخ تيم همان ماربازان بود. اما هنگامی كه داده‌ها آشكار شدند، عكس آن صحيح از آب درآمد: در ميان پيروان كليسای متداول پروتستان بيماری‌های روحی بيشتری ديده می‌شد ـ يعنی كسانی كه به طور عرضی (بيرونی) ديندار بودند ـ در مقايسه با كسانی كه به طور پرشور و با حرارت دين را قبول كرده بودند.
يك روان شناس از دانشگاه‌هاروارد به نام گوردون آلپورت در دهه‌ی ١٩٥٠ تحقيقات كليدی را در انواع متنوعی از تعصب انسانی انجام داد و تعريفی از دينداری ارائه كرد كه هنوز هم اعتبار خود را حفظ كرده و مورد استفاده قرار می‌گيرد. او بر اين نظر بود كه دو نوع از تعهد دينی وجود دارد ـ درونی و بيرونی. مطابق با تعريف او دينداری بيرونی خودمداری دينی است. يك چنين شخصی به عنوان وسيله‌ای برای رسيدن به يك هدف به كليسا يا كنيسه می‌رود تا ببيند كه از آن چه حاصلی می‌تواند داشته باشد. آنها شايد به اين خاطر به كليسا می‌روند تا ديده شوند، زيرا كليسا رفتن در آن جامعه خودش هنجاری اجتماعی است و به شخص اعتبار اعطا كرده و باعث بهبود موقعيت او می‌شود. به اين ترتيب رفتن به كليسا يا به كنيسه تبديل به يك سنت می‌شود.
آلپورت بر اين انديشه بود كه دينداری درونی چيزی كاملاً متفاوت است. او گروهی از انسان‌ها را كه به طور درونی تعهد دينی دارند به عنوان كسانی معين نمود كه دين را به عنوان هدفی در خود برگزيده‌اند. آنها ترجيح می‌دهند كه خود را عميق تر تسليم دين كنند. دين به آن اصلی اساسی تبديل می‌شود كه همه چيز را در زندگی آنها تنظيم می‌كند، يعنی تجربه‌ای مركزی و شخصی. آلپورت در تاييد اين تحقيقات خود به اين نتيجه رسيد كه تعصب بيشتر در افرادی رواج دارد كه بيشتر به دين بيرونی اهميت می‌دهند. شواهد كلی حكايت از آن دارند كه دينداری درونی با درجه‌های پائين تری از اضطراب و تنش روحی، سازگاری بهتر با جامعه، آزادی از گناه و افسردگی كمتر همراه است. از طرف ديگر احساسات مبتنی بر دينداری بيرونی ـ يعنی آنجا كه دين به عنوان راهی به سوی تعلق داشتن به يك گروه و موفقيت در آن نگريسته می‌شود ـ به نظر می‌رسد كه با آمادگی فزاينده برای گناه، نگرانی و اضطراب همراه باشد.
احتمال دارد كه اعتقادات عميق تر و جدی تر به خدا، خداها، ارواح يا نيروهای ماوراء طبيعی به اجداد دور ما مزيت‌ها و آسودگی خاطر قابل توجهی می‌بخشيدند. بسياری از انسان شناس‌ها و نظريه پردازان اجتماعی به واقع اين ديگاه را اختيار می‌كنند كه دين از درون احساسی از عدم اطمينان و سردرگمی سربرمی آورد ـ يعنی توضيحی است برای بداقبالی و بيماری انسان، مثلاً به عنوان پيامدهای اراده‌ی يك خدای خشمگين، يا اطمينان مجدد بخشيدن به اين كه ما پس از مرگ همچنان به زندگی خود ادامه می‌دهيم. مناسك و تشريفات دينی می‌توانند، هرچند به صورت پنداری، به ما تسكين خاطر دهند كه می‌توانيم آن چيزی را به كنترل خود درآوريم كه در واقع و اساساً خارج از كنترل ما قرار دارد ـ مثلاً وضعيت جوی، بيماری، حمله‌های حيوانات وحشی يا گروه‌های انسانی ديگر. هرچند اين عمل به همان اندازه معقول است كه بگوئيم ايده‌ی الوهی در وجود پيشاتاريخی و پرفرازونشيب ما فايده‌ی اندكی می‌توانست در بر داشته باشد. زندگی در علفزار‌ها احتمالاً در فضای باز سپری می‌شد، اما در هر حال با پيك نيك رفتن بسيار متفاوت بود. اولين انسان‌ها قاعدتاً می‌بايست كه به طور دائم مواظب باشند كه طعمه‌ی حيوانات شكارچی مانند گرگ‌ها و ببرهای دندان خنجری نشوند. شكاركردن يا به دنبال مردار گشتن برای تضمين غذای كافی از جمله احتياجات اوليه‌ی روزمره بود و مردها يحتمل به طور روزانه در حال نزاع با يكديگر بودند تا بتوانند با زيباترين دخترها رابطه‌ی جنسی برقرار كنند يا بهترين قسمت‌های گوشت لاشه‌ها را برای خود جدا كنند. چرا می‌بايست در چنين شرايطی ضروری می‌بود كه در تلاش دشوار هرروزه برای زنده ماندن فرصتی هم برای چنين مشغوليت‌های نرم و ملايمی مانند دين كنارگذاشته شود؟
ريچارد داوكينز مشهورترين داروينيست و منتقد بی رحم هر نوع دين تشكل يافته اشاره می‌كند كه دين علی الظاهر به نظر می‌رسد كه به جای داشتن فايده فقط هزينه است: « رفتار دينی در ميمون‌های دوپا مقدار قابل توجهی وقت آنها را اشغال می‌كند و منابع عظيمی را می‌بلعد. يك كليسای جامع از قرون ميانه صدها نيروی انسانی را برای چندين قرن در يك ساختمان به كار می‌گرفت. موسيقی دينی و نقاشی‌های مذهبی عموماً استعدادهای مردم در قرون ميانه و رنسانس را به انحصار خود درآورده بودند. هزار‌ها بلكه ميليون‌ها انسان مردند، اغلب در وفاداری به يك دين و در برابر جايگزين ديگری كه به دشواری تفاوتی نشان می‌داد شكنجه را پذيرا شدند. انسان‌های مومن برای خدايان خود مردند، يا برای آنها ديگران را به قتل رساندند، برای آنها روزه گرفتند، تازيانه‌ها را تحمل كردند، يك عمر زندگی بدون همسر را پذيرا شدند و برای خاطر دين، خود را به خاموشی غير اجتماعی و مردم گريزانه متعهد نمودند ».
در نظر اول چنين به نظر می‌رسد كه داوكينز بر اين عقيده است كه دين يك عرصه‌ی مصيبت زده به لحاظ تكاملی است: اعتقاد دينی به نظر می‌رسد كه به خاطر شايستگی‌های خودش نيست كه از چنگ انتخاب طبيعی قسر در رفته است. اما شايد تفسير داوكينز از دين بعضی فوايد ديگری را كه دين می‌تواند در جستجوی انسان برای بقاء و ايمنی عرضه كند ناديده می‌گيرد.
ديويد سلوآن ويلسون پروفسور زيست شناسی و انسان شناسی در دانشگاه بينگهامتون در ايالت نيويورك در كتابش « كليسای جامع داروين » چنين اظهار می‌كند كه دينداری به عنوان « خصوصيت ژنتيكی مفيد » ظاهر شده است، زيرا بر گروه‌های اجتماعی اين اثر را داشته كه همشكل تر شوند. سرشت جمعی و اجتماعی دين يقيناً بايد به گروه‌های شكارچی ـ جمع آوری كننده‌های خوراك درك و مفهومی قوی تر از همبستگی اعطا كرده باشد. نتيجه‌ی آن ايجاد دستگاهی كوچكتر و كاراتر برای بقاء بود، گروهی كه احتمال بيشتری داشت كه در دفاع از منابع آبی خود توانا باشند، يا بتوانند تعداد بيشتری گوزن شكار كنند يا در اسير كردن دختران دشمنان خود موفق تر باشند. هرچقدر دين در ايجاد يك گروه متشكل و منضبط موفق تر بود، آنها نيز در زنده ماندن موثر تر و كاراتر بودند و بنابراين در انتقال دادن ژنهای خود به نسل بعدی. اين دقيقاً همان منظور ما از « انتخاب طبيعی » است: سازگاری كه بقاء را ميسر می‌گرداند و توليد مثل كه از طريق آن ژنها به نسل‌های بعدی منتقل می‌شود. چنانچه نظرهای افزوده شده‌ای را در نظر گيريم كه از مطالعات متعدد انجام شده در باره‌ی دوقلوها به دست آمده است و مطابق با آنها می‌توانيم بگوييم كه انسان‌ها احتمالاً دارای ويژگی ارثی در داشتن ايمان به دين هستند، آيا هيچ گونه شواهدی هم وجود دارد كه ايده‌ی الوهی می‌تواند به توسط ژنها منتقل شود؟
در حالی كه هنوز هم كسی ژن مخصوصی برای دين را پيدا نكرده است، اما يقيناً بعضی از ژنهای مناسب ديگری وجود دارد كه شخصيت انسانی را مورد تاثير قرار داده و به او تمايل و كشش برای احساسات دينی اعطا كند. بعضی از ژنهايی كه احتمالاً در اين فرايند دخالت دارند آنهايی هستند كه سطوح متفاوت مواد شيميايی را كنترل می‌كنند كه به آنها فرستنده‌های عصبی می‌گويند. دوپامين يكی از فرستنده‌های عصبی است كه می‌دانيم نقش بسيار تعين كننده‌ای در احساسات ما از سعادت و خوشبختی بازی می‌كند. اين ماده همچنين احتمال دارد كه در احساس آرامشی كه انسان‌ها طی بعضی تجربه‌های روحی احساس می‌كنند نقش داشته باشد. يك ژن بخصوص كه در فعاليت دوپامين شركت دارد ـ اتفاقاً تنها ژنی نيست كه در اين شيوه مورد مطالعه قرار گرفته ـ ژنی است به نام ژن دريافت كننده‌ی دوپامين D٤. در بعضی از انسان‌ها به علت تغييرات جزيی در بازسازی كاملاً دقيق ترادف DNA (به اصطلاح پليمورفيسم) به هنگام ساختن اين ژن، ژن ايجاد شده می‌تواند از جهت زيست شناختی فعال تر شده و همچنين می‌تواند برای داشتن گرايش بيشتری به دين تا حدی نقش داشته باشد. و به فكر خطور كردن سازوكاری كه توسط آن باورهای دينی می‌توانند در انتقال ژن‌ها به ما كمك كند دشوار نيست. پيوند و مقررات اخلاقی جدی تر مستعد ايجاد همكاری بيشتر خواهند بود و همكاری بيشتر هم به اين معنا است كه شكار و جمع آوری خوراك احتمالاً غذای بيشتری فراهم می‌آورد. شكم‌های پر تر نيز به نوبه‌ی خود قدرت و هوشياری بيشتر و مصونيت بالاتری در برابر بيماری‌های عفونی ايجاد می‌كند و چنانچه فرزندان با سرعت بيشتری رشد و تكامل يافته و به استقلال رسند احتمال بيشتری وجود دارد كه اعضای گروه نيز بيشتر از يكديگر مواظبت كنند، به ويژه از كسانی كه بيمار‌اند يا زخمی شده‌اند. بنابراين در طولانی مدت دين مشترك به لحاظ تكاملی به نظر می‌رسد كه سودمندتر باشد و انتخاب طبيعی آن گروه‌هايی را كه دارای باورهای دينی محكم تری هستند احتمالاً مورد لطف خود قرار دهد.
اما اين تمام ماجرا نيست. باوجودی كه دين می‌تواند در ايجاد و بالندگی يك چهارچوب اخلاقی استوار و يكپارچه مفيد باشد ـ و آن را به اجرا درآورد ـ به سهولت می‌توانيم به طور كامل نهادهای اخلاقی را بدون اتكاء به دين ايجاد كنيم. اليوت توريل (روان شناس) مشاهده كرده است كه حتی كودكان سه يا چهارساله می‌توانند ميان قواعد اخلاقی (برای مثال كتك نزدن كسی) و قواعد قراردادی (از قبيل سخن نگفتن به هنگام درس و صحبت آموزگار) تفاوت قائل شوند. افزون بر آن كودكان می‌توانند درك كنند كه نقض يك دستور اخلاقی مانند كتك زدن كسی، چه قبلاً به آن كودك در اين خصوص تذكری داده شده يا نشده باشد، كار غلطی است در حالی كه نقض يك قاعده‌ی قراردادی مانند صحبت در كلاس درس فقط هنگامی از نظر آنها اشتباه است كه از قبل آشكارا منع شده باشد. آن كودكان همچنين به وضوح ميان قواعد احتياط و دورانديشی ( مانند اين كه كامپيوتر كيفی را نبايد كنار آتش قرار داد) و قواعد اخلاقی قادر به تفكيك بودند.
اين تحقيقات حكايت از آن دارد كه قسمی « مدول اخلاقی » بايد در مغز وجود داشته باشد كه در سال‌های كودكی فعال می‌شود. شواهد به دست آمده از علم اعصاب اين نظريه را تا اندازه‌ای مورد تاييد قرار می‌دهد. من در آخرين كتاب خود « ذهن انسان » اشاره كردم كه نواحی معينی از مغز هنگامی فعال می‌شوند كه ما مشغول به همكاری با ديگران می‌شويم، و اين كه اين نواحی از مغز با ادراك احساسات ما از مسرت و پاداش مربوط هستند. همچنين به نظر می‌رسد كه نواحی خاصی از مغز در شرايطی به فعاليت واداشته می‌شود كه ما در خودمان گذشت و همدلی را احساس می‌كنيم. به اين ترتيب به نظر نمی‌رسد كه دين توسط بخش بخصوصی از تركيب روانی ما ايجاد شده باشد، بلكه احتمال بيشتر آن است كه ايده‌های دينی چيزی شبيه به پيامدهای فرعی و اتفاقی هستند كه توسط بخش‌های ديگر نقشه‌ی كلی ما انسان‌ها ايجاد شده اند، يعنی در فرآيندهايی كه عميقاً در ذهن ناخودآگاه جای دارند و به بقای ما كمك می‌كنند.

باورهای مشترك
آنچه از دوقلوهای همانند در باره‌ی دين می‌توان آموخت
در ايالات متحده آمريكا طی دهه‌های ٥٠ و ٦٠ تصور بر اين بود كه بهترين موقع جداكردن دوقلوهای همانند جهت فرزندخواندگی بلافاصله پس از تولد آنها است. نتيجه آن شد كه تعدادی از اين كودكان توسط خانواده‌هايی بزرگ شدند كه حتی نمی‌دانستند نوزادی كه به فرزندی پذيرفته‌اند دارای جفت ديگری است و خود كودكان نيز در شرايطی بزرگ می‌شدند كه از داشتن لنگه‌ی ديگر بی خبر بودند.
دوقلوهای همانند در زهدان توسط دو نيم شدن جنين به وجود می‌آيند و بنابراين دارای DNA كاملاً مشابه هستند. دوقلوهای غير همانند ـ كه توسط دو تخمك جداگانه و اسپرم‌های متفاوت بارور می‌شوند ـ دارای ژن‌های همانند نيستند، اما در بسياری از صفت‌های ژنتيكی خود مشابه اند، به همان ترتيبی كه هر برادر يا خواهر در يك خانواده‌ی واحد می‌باشد.
توماس بوچارد استاد روان شناسی در دانشگاه مينه سوتا متوجه شد كه اين دوقلوها چنانچه در دوره‌ی رشد خود با يكديگر مقايسه شوند، شيوه‌ی مهمی از ارزيابی تاثيرات ژنتيكی و محيطی را فراهم می‌آورند. كار بسيار تاثيرگذار او در دهه‌های ١٩٨٠ و ١٩٩٠ باعث ايجاد بعضی دريافت‌های شگفت آور شد كه نشان می‌داد كدام ويژگی‌های وضعيت انسان بيشتر احتمال دارد كه وابسته به طبيعت درونی باشد و كدام به شرايط بيرونی او. بوچارد در يكی از مطالعات خود بر ٧٢ جفت دوقلو متمركز شد كه به سن بلوغ رسيده بودند. او ابتدا اين مسئله را توسط آزمون‌های ژنتيكی مورد بررسی قرار داد كه كدام يك از آن دوقلو‌ها (٣٥ جفت در مجموع) از نظر ژنتيكی همانند هستند. سپس آنها به تكميل كردن آزمون‌هايی در بررسی خصوصيت‌های شخصی دعوت شدند. چنين پرسش نامه‌هايی كه به طور گسترده توسط روان شناس‌ها استفاده می‌شود سوال‌هايی را در شكل اظهاريه‌هايی مطرح می‌سازد كه كه پاسخ دهندگان بايد پايه‌ی موافقت خود را در مقياس يك به هشت مورد ارزيابی قرار دهند. آنچه به دنبال می‌آيد نمونه‌ی كوچكی است از بسياری از اظهاريه‌های مربوط به دين:
● من از مطالعه در باره‌ی دين خود لذت می‌برم.
● دين من برايم مهم است زيرا بسياری از پرسش‌ها در باره‌ی معنای زندگی را پاسخ می‌دهد.
● صرف وقت برای دعا و تفكر دينی برای من اهميت دارد.
● تازمانی كه من خوبم عقايد دينی برای من اهميتی ندارد.
● من در درجه‌ی اول برای آن دعا می‌كنم كه به آسودگی خيال و ايمنی برسم.
● من به كليسای (كنيسه، معبد) خود می‌روم تا با دوستانم باشم.
● با وجودی كه من اهل ايمانم، نمی‌گذارم كه زندگی روانه‌ی من تحت تاثير آن قرار گيرد.
هنگامی كه بوچارد و همكارانش پاسخ‌های داده شده به اين پرسش نامه‌ها و ساير پرسش نامه‌های مربوط به بررسی خصوصيت‌های شخصی را مقايسه كردند به شواهد محكم آماری رسيدند مبنی بر آن كه دوقلوهای همانند و غير همانند هركدام به شكل ديگری پاسخ داده‌اند. هنگامی كه يك دوقلوی همانند نشانه‌ای از رفتار و انديشه‌ی دينی نشان می‌داد، احتمال به مراتب بيشتری وجود داشت كه جفت ديگرش نيز پاسخ مشابهی دهد. دوقلوهای غير همانند به همانگونه كه انتظار می‌رفت (هرچند كه به هر حال خويشاوند نزديك يكديگر) بعضی مشابهت‌ها را در انديشه نشان می‌دادند، اما نه حدوداً با همان درجه‌ی مشابهی كه در دوقلوهای همانند وجود داشت. مورد ديگر آن كه درجه‌ی دينداری رابطه‌ی شديدی با محيط زندگی كه در آن دوقلوها بزرگ شده بودند نشان نداد. حتی چنانچه يكی از دوقلوهای همانند در خانواده‌ای بی خدا بزرگ شده بود و جفت ديگرش در خانواده‌ای با دين كاتوليك، هنوز هم آنها گرايش به آن داشتند كه همان نوع از احساسات دينی يا فقدان آنها را نشان دهند.
تحقيقات چندين دانشمند ديگر يافته‌های بوچارد را تقريباً تاييد می‌كند. در يك مطالعه كه توسط تيمی بين المللی در موسسه روان پزشكی لندن به مديريت دكتر‌هانس آيسنك انجام گرديد، اطلاعاتی از دوقلوهايی كه در بريتانيا و استراليا زندگی می‌كردند مورد بررسی قرار گرفت. اين محققين دريافتند كه طرز برخورد و نگرش به شركت در مراسم دعای روز يكشنبه، قواعد الهی، مرجعيت كليسا و صدق انجيل نشان می‌دهند كه انطباق زيادی در دوقلوهای همانند در مقايسه با غير همانند وجود دارد، آنچه كه برای بار ديگر تصور از نقش و تاثير ژنها را مورد تاييد قرار می‌دهد.
بوچارد در بسياری از مطالعات خود پيوسته به اين نتيجه رسيد كه دينداری درونی ـ كه به نظر می‌رسد مفهومی از معنويت را در بر داشته باشد ـ احتمال به مراتب بيشتری دارد كه ارثی باشد. دينداری بيرونی گرايش به آن دارد كه محصولی از محيط زندگی و تاثير والدين باشد. بوچارد همچنين دريافت كه گرايش‌ها به سوی بنيادگرايی احتمال بيشتری دارد كه صفتی ارثی باشد.
در نهايت آنچه توجه به آن از اهميت زيادی برخوردار بود آن كه در جمعيت‌هايی كه بوچارد و همكارنش مورد مطالعه قرار دادند زنها در مقايسه با مردها آمادگی بيشتری در به ارث بردن نگرش و انديشه دينی نشان دادند.

-----------------
1: Why do we believe in God?
Guardian, Thursday October 13, 2005.
2: The Dolly Pond Church of God With Signs Following.