ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 05.06.2014, 19:45
یک سی سالی با بابک

علی امینی نجفی

یک سی سالی با بابک

بابک امیرخسروی را پس از انقلاب در ایران یکی دو بار گذرا دیده بودم، اما از آن روزی که او را برای اولین بار در پاریس دیدم، سی سالی می‌گذرد و انگار که همین دیروز بود. سال‌های عذاب‌آلود تبعید، که سخت است اما باز هم پرشتاب می‌گذرد، از بس که پوچ و یکنواخت است، اگر حاصلی داشته باشد همین دوستی‌ها و پیوندهای انسانی است، و دیگر چیزی نزدیک هیچ.

طبیعی است که دیدار با بابک از راه سیاست بود، هرچند تا آنجا که به خودم مربوط می‌شود، آن روزها چنان نومید و سرخورده بودم که قصد داشتم سیاست را ببوسم و بگذارم کنار، چه فهمیده بودم که به قول خواجه: “مرد این کار گران نیست دل مسکینم”. به رغم این و شاید درست به همین خاطر، با بابک کنار آمدم. او هم، با وجود این که مثلا از رهبران حزب بود، خسته و دلزده بود و هیچ تلاش نمی‌کرد این را پنهان کند و مثلا به ما جوانان “روحیه” بدهد. ما از رهبران انتظار داشتیم که اراده پولادین داشته باشند، اوضاع را برای ما تحلیل کنند و راه مبارزه را با خوش‌بینی و شعارهای قاطع نشان دهند. اما با بابک فاصله میان عضو و رهبر، حزبی و غیرحزبی به سادگی کنار می‌رفت؛ با بی‌ریایی و صداقتی که کمتر دیده بودم راحت می‌گفت: من هم مثل خودتان گیج هستم و نمی‌دانم چرا این طور شد و به اینجا رسیدیم. باید بنشینیم و فکر کنیم ببینیم چه بلایی بر سرمان آمده و چه باید بکنیم.

پافشاری بر باورهای گذشته، حتی اگر دیگر به درستی آن مطمئن نباشیم، برای ما هم فضیلتی اخلاقی بود و هم التزامی سیاسی. نفس پایداری یا پافشاری بر خط گذشته، حتی اگر بدانیم که خطا بوده، به معنای وفاداری به حزب و رفیقانی بود که به بند دژخیم گرفتار آمده و حالا زیر فشارهای وحشیانه بودند. در همین برخوردهای نخست با بابک فهمیدم با سیاسی‌مردی از جنم دیگر سروکار دارم. او اگر به نادرستی چیزی اعتقاد داشت به راحتی به زبان می‌آورد، بی آن که نگران مصلحت‌ها و ملاحظه‌ها باشد. در هر گفت‌وگو با او تعارف‌ها و مصلحت‌اندیشی‌ها کنار می‌رفت تا بر من یک شوک دیگر وارد شود!

در همان اولین یا دومین دیدار، که در دادن تقاضای پناهندگی به دولت فرانسه این دست و آن دست می‌کردم، به او گفتم از غرب، که آن را کنام امپریالیسم می‌دانم، بیزار هستم و ترجیح می‌دهم به افغانستان بروم که بیشتر رفقایم به آنجا رفته‌اند (به سیاوش کسرایی و فرنوش مشیری و اکبر افرا و علی اوحدی و بروبچه‌های هنرمند فکر می‌کردم) گفت همه آنها روزشماری می‌کنند تا از افغانستان فرار کنند! بعدها فهمیدم که راست می‌گفته.

در دیدار بعد گفتم حالا که برای رفتن به “افغانستان انقلابی” امکانی نیست، چه بهتر که به “اردوگاه سوسیالیستی”، به جایی مثل مجارستان یا چکسلواکی بروم و سینما بخوانم؛ به یادش آوردم که در لهستان سینماگر بزرگی مانند آندريی وایدا تدریس می‌کند. نه گذاشت و نه برداشت، گفت: آرزوی وایدا این است که نشسته باشد اینجا جای تو! ما نشسته بودیم توی کافه‌ای در ناف پاریس! سه تایی با فرهاد فرجاد.

وقتی مطمئن شد که در برابر این شوک‌ها تحمل کافی دارم، قرار شد همدیگر را بیشتر ببینیم. حالا نوبت ما بود که مبهوت و حیران در برابر آن پرسش تاریخی قرار بگیریم: “چه باید کرد؟” و برای این که بفهمیم چه کنیم باید به عقب نگاه می‌کردیم تا ببینیم از کجا راه را غلط آمده که به آن پرتگاه رسیده بودیم؟ چرا کارمان به اینجا کشیده بود؟ به همت و پشتکار او و دوستش فریدون آذرنور بود که ما، یعنی چند نفر از روشنفکران حزبی، دور هم جمع شدیم و یک محفل مطالعاتی تشکیل دادیم برای شناخت دقیق ماهیت و مشی سیاسی حزب. قرار شد هر یک از ما جنبه‌ای از جهان‌بینی و عملکرد سیاسی حزب را به طور عمیق بکاویم، سپس فشرده برداشت‌ها و دریافت‌هامان را نه با ادعا و شعار، بلکه با مدرک و سند با بقیه در میان بگذاریم. مطالعه و بررسی نظریه “ولایت فقیه” به من افتاد.

روشن است که ما در گذشته تنها به کارکرد سیاسی “خط امام” توجه داشتیم اما از شالوده معرفتی آن یعنی نظریه “ولایت فقیه” چیز زیادی نمی‌دانستیم. “رفیق کیا” بارها گفته بود: «تا وقتی این نظام در خط امام خمینی حرکت می‌کند و ایشان انقلاب را رهبری می‌کنند، ما از حاکمیت جمهوری اسلامی حمایت می‌کنیم؛ این حمایت تاکتیکی نیست، زیرا ما اعتقاد عمیق داریم که این خط همان خط اصیلی است که می‌تواند انقلاب را در جهت دموکراتیک و ضدامپریالیستی به پیروزی قطعی برساند».

چند ماهی کار من شده بود همین که بنشینم “کشف الاسرار” و “تحریر الوسیله” و آثار دیگر آیت‌الله خمینی را بخوانم و نکات مهم را یادداشت کنم و ببرم به جلسه‌ای که هر هفته برگزار می‌کردیم. آنچه دریافتم و به جمع گزارش دادم این بود که خمینی از مدتها پیش نظریات خود را به روشنی و به گونه‌ای که برای عالم و آدم مفهوم باشد بیان کرده است. او به صراحت گفته بود در مبارزه هیچ انگیزه‌ای جز “تکلیف شرعی” ندارد که هدف آن در برپایی حکومتی بر پایه “دین مبین اسلام” خلاصه می‌شود. او تبلیغ برای “نظریه سیاسی” خود را از نیمه دهه ۱۳۴۰ شروع کرده و تا زمان انقلاب دستکم ده سالی فعالانه به نشر عقاید خود پرداخته و گروه‌هایی مبارز را بر همین محور گرد آورده بود.

باید یادآور شوم که این شناخت برای شخص خودم به هیچوجه تازگی نداشت. توضیح بدهم که بنا به شرایط خانوادگی، سالهایی از کودکی را در عراق گذرانده بودم و خمینی را که در همسایگی ما می‌نشست، دهها بار در کوچه و خیابان نجف از نزدیک دیده بودم و قیافه جدی و تا حدی عبوس او را به خاطر داشتم. با این که بچه بودم، صدای پرخشم و پرخاشجوی او در گوشم بود که از بالای منبر “مسجد شیخ انصاری”، معروف به “مسجد ترک‌ها”، با تبلیغ “حکومت اسلامی” گوش فلک را کر کرده بود، اما ظاهرا این صدا به گوش حزب نرسیده بود!

برای من نه عقاید خمینی بلکه چیز دیگری تکان‌دهنده بود: حزبی که در سالیان دراز دهها نشریه منتشر کرده و در هر باب و مقوله‌ای صدها مطلب بیرون داده بود، هرگز به صرافت نیفتاده بود که چند مقاله، چند صفحه، چند سطر یا حتی چند جمله ناقابل به گرایش فکری این “بزرگترین تئوریسین مذهبی ایران” اختصاص دهد. در نشریات حزبی از خمینی تنها برای محکوم کردن اختناق یادی می‌شد، از این قبیل که: “رژیم ضدبشری شاه همچنان به پیگرد پیروان آیت‌الله خمینی ادامه می‌دهد. ما فشار بر پیروان این روحانی مترقی و مبارز را محکوم می‌کنیم!”

بابک عقیده داشت که حزب به خمینی و پیروان او توجهی نداشت، زیرا نیروهای اسلامی در عرصه سیاست ایران وزنه قابل‌توجهی نبودند. از این رو حزب در نقد نیروهای ملی و چپی و مجاهدین هزاران صفحه سیاه کرده بود، اما دریغ از یک صفحه درباره خمینی و نظریات او!

این روزها رفقای پیشین ما چپ و راست از اسناد قدیمی شاهد می‌آورند و برایمان “لینک” می‌فرستند که: ببینید رهبری حزب با چه هشیاری و جدیتی به “نیروهای خط امامی” درباره خطر نیروهای متعصب و افراطی مانند “حجتیه” هشدار داده بود! این لالایی‌ها برای کسانی که دوست دارند چند سال دیگر هم در خواب خوش باشند، شاید مفید باشد، اما باید بی‌تعارف گفت که چندش‌آور است. مثل این می‌ماند که قبول کنیم حبشه کشوری است در اسکاندیناوی و بعد بر این پایه برای آن کشور هزار تئوری به هم ببافیم! ما از این فرض بی‌پایه، مضحک و در عین حال تراژیک حرکت کردیم که “خط امام همان خط اصیل انقلاب است!” در انقلابی عظیم که تمام نیروها، هر کدام به شیوه خود، قصد دارند اندکی کشور را به پیش ببرند، در راستای آزادی و عدالت و بهروزی حرکتی انجام دهند، این آقا در آمده صاف و پوست‌کنده می‌گوید هدف من این است که شما را برگردانم به گذشته، نه به ده سال و بیست سال و صد سال پیش، بلکه به ۱۴۰۰ سال پیش، به صدر اسلام! انصاف بدهیم که طرف به روشنی مقصود خود را بیان کرده، این شما هستید که آن را بد می‌فهمید و با دید قالبی و ذهنیت محدود خود، یا شاید هم به رهنمود “استاد ازل”، از آن برداشت “ضدامپریالیستی” می‌کنید و او را در رأس “جبهه متحد خلق” می‌نشانید!

شهامت داشته باش و شک کن در تمام حقیقت‌ها‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌! گویا مارکس به این عبارت سخت علاقه داشته است.

در دورانی که باید آن را به زبان کانت “نابالغی” خواند، ذهن ما را انبوه عقاید تعصب‌آمیز فرا گرفته بود. چیزهایی بود که نمی‌دانستیم، اما کورکورانه به “حقیقت” آنها ایمان داشتیم و چیزهای بیشتری بود که کمابیش می‌دانستیم اما به بیان آنها مجاز نبودیم. چقدر طول کشید تا بتوانیم از  تعصب در مورد “اتحاد شوروی” دست برداریم و آن کشور را نه با نام‌ها و تیترهایش، بلکه همان گونه که بود بشناسیم.

کشوری که در دو سه قرن گذشته همیشه بلای ایران و ایرانی بوده است؛ از زمان پتر اول و کاترین کبیر تا همین امروز؛ میان سیاست تزاران روس و اخلاف کمونیست آنها و زمامداران امروزین در برخورد با ایران هیچ تفاوت ماهوی وجود ندارد. همسایه شمالی همیشه به میهن ما و ذخایر ملی ما چشم داشته، همواره ما را زیر فشار گذاشته، در هر فرصتی بخشی از سرزمین ما را تصرف کرده، با تجاوزات و قلدری‌هایش به حاکمیت ملی ما آسیب زده، به حاکمان مستبد و خونریِز ما یاری رسانده، به جنبش‌های مترقی ما ضربه زده و حتی روشنفکران کمونیست ما را به قتل رسانده است؛ آن وقت ما کمونیست‌های ایرانی، از زمان حیدرخان تا امروز، سعی داریم این خرافه را به ملت خودمان قالب کنیم که این همسایه بزرگ خیرخواه کشور ماست و وجودش موهبتی است بالای سر ما! همیشه تبلیغ کرده‌ایم که اولین وظیفه کمونیست‌ها برتر شمردن اهداف انترناسیونالیستی بر “منافع حقیر ملی” است. یعنی کمونیست بدبخت و فلک‌زده‌ی ایرانی باید هر آنچه دارد را در حمایت از یک ابرقدرت جهانی در طبق اخلاص بگذارد و تا پای جان از مهد “انقلاب سوسیالیستی اکتبر” دفاع کند، که یک بار بابک با خنده گفت: کل این عبارت یک دروغ بزرگ است، آن ماجرا نه انقلاب بود، نه سوسیالیستی بود و نه اصلا در ماه اکتبر اتفاق افتاد! توطئه مشتی روشنفکر متفرعن بود که علیه دولت قانونی وقت کودتا کردند، آن هم در ماه نوامبر!

و بسیاری چیزها می‌دانستیم اما به ما آموخته بودند که نگوییم یا بلند نگوییم تا مبادا “دشمن” از آنها سوءاستفاده کند. به خاطر دارم که در نشست‌های “غیررسمی” سربسته از لغزش‌ها و نابسامانی‌های ریز و درشت حرف می‌زدیم: از خطاهای سنگین در تاریخ گذشته حزب گرفته تا کاستی‌های آشکار در “اردوگاه سوسیالیستی”. مسئولان حزبی می‌گفتند که ما در مرحله حساسی هستیم و طرح آشکار و علنی این مسائل “فعلا” به صلاح نیست. می‌گفتند که فعلا با فریب و دروغ سر کنید، هر وقت که از این مرحله حساس بیرون آمدیم، به تمام این مسائل خواهیم پرداخت، یعنی در آینده‌ای دور و موهوم که هرگز نرسید.

انکار یا کتمان حقیقت به خاطر مصلحت روز، چیزی بود که بابک رد می‌کرد و به همین خاطر از رهبران دور و به ما نزدیک می‌شد. می‌گفت به خاطر همین مصلحت‌جویی‌ها و لاپوشانی‌ها بود که اولین نسل روشنفکران توده‌ای از حقیقت دور ماند و ضربه‌ای جبران‌ناپذیر به حزب و جنبش وارد آمد. می‌گفت: این وظیفه شماست که در همه چیز شک کنید. حق شماست که به هر قیمت از حقیقت و تمام حقیقت آگاه شوید. او بود که جزم “اتوریته رهبری” را زیر سؤال برد و تقدس آن را کنار زد. آشکارا به ما گفت بیشتر رهبرانی که آنها را علامه دهر می‌دانستیم و کورکورانه از آنها پیروی می‌کردیم، چه بسا نه سواد نظری بالایی داشتند و نه در تحلیل سیاسی توانا بودند. بابک به ما آموخت که در جستجوی حقیقت دلیر و پی‌گیر باشیم و گول عناوین و سوابق انقلابی را نخوریم.

در کنار روشن‌اندیشی و حقیقت‌دوستی بابک باید از فضایل انسانی او یاد کنم. خلق و خوی او به بهترین آداب ایرانی آراسته است. شاید بارزترین خصلت او فروتنی باشد، که گاه به افراط می‌رود. بارها دیدم که برخی از رفقای جوان متعصب و گستاخ، با او با توهین و پرخاش سخن گفتند و او بردبارانه سکوت کرد، با نجابت لب به دندان گزید و برافروخته شد، اما هرگز از جاده نزاکت و ادب بیرون نرفت.

یا خضوعی که در برابر هوشنگ ابتهاج (سایه) نشان داد و شاهد آن بودم و بیان آن ضرری ندارد: در روزگاری که ما جنبش اعتراضی به پا کرده بودیم و هنوز خیال می‌کردیم می‌توان حزب را از درون اصلاح کرد، یک بار بابک آمد به شهر ما و گفت مایل است سایه را ببیند. سایه تازه از زندان آزاد شده و برای اولین بار به خارج آمده بود. با شناختی که داشتم هم از تعصب فکری سایه برایش گفتم و هم از تکبر اشرافی او که دیگران را به هیچ می‌گرفت. گفت برایم هیچ اهمیتی ندارد. او شاعر بزرگ میهن ماست و من وظیفه خود می‌دانم از کارمان به او گزارش بدهم. برداشتم زنگ زدم به سایه که بابک آمده و مایل به شرفیابی است. گفت بسیار خوب، اما خودم می‌آیم منزل شما. حکمت این کار را نفهمیدم، اما گفتم قدمتان به روی چشم.

ساعتی بعد سایه آمد. بابک نشست و از فعالیت‌های خود و دوستانش در اعتراض به رهبران خودگمارده‌ی حزب شرحی بلند داد؛ از واکنش خصمانه و احمقانه به انتقادهای ملایم و دوستانه، از مجازات‌های تشکیلاتی گرفته تا دشنام‌گویی و لجن‌پراکنی به معترضان و... توضیح داد آن کوته‌فکری و کوربینی سیاسی که در ایران حزب را به روز سیاه نشاند، اکنون در خارج در کمین مابقی حزب نشسته است و...

سایه یک ساعتی سراپا گوش بود و بعد تنها پرسید: «آیا شما این مسائل را با شوروی‌ها در میان گذاشتید؟» با سؤالی چنین فشرده و گویا سخن‌سرای بزرگ ما لب مطلب را بیان کرد. بابک توضیح داد که بله، به “رفیق گورباچف” دبیرکل کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی نامه نوشتیم و تمام مسائل را توضیح دادیم.

سایه این بار زیر لب سؤال کرد: “جوابی هم گرفتید؟” بابک آهی کشید که یعنی خیر! در این لحظه شاعر به سکوتی عمیق فرو رفت که تا زمان ترک منزل ادامه داشت. و کیست که نداند سکوت‌های سایه همواره سرشار از ناگفته‌هاست، و این بار بی‌گمان می‌گفت: «پس بروید کشکتان را بسایید!»

این مرا به یاد خلیل ملکی و یارانش انداخت که نزدیک ۴۰ سال قبل از آن کوشیدند هوایی تازه به درون حزب وارد کنند که چه بسا از غلطیدن حزب به فاجعه‌های بعدی جلوگیری می‌کرد؛ اما سرنوشت آنها شبی رقم خورد که رادیو مسکو حرکت آنها را محکوم کرد، زیرا به درستی تشخیص داده بود که اصلاح‌طلبان حزبی اندیشه‌های تازه در سر دارند و نمی‌خواهند که توده‌ای‌های ایران نوکران گوش به فرمان “برادر بزرگتر” باشند.

همین جا بگویم چندی پیش که “خاطرات سیاسی خلیل ملکی” را می‌خواندم، بارها بابک را در برابر خود مجسم دیدم، با همان حقیقت‌گویی دلیرانه و همان ایران‌دوستی صادقانه. و خواه ناخواه باید از قطب راهنمای خلیل ملکی یاد کنم، یعنی از دکتر مصدق که در این سالها دیده‌ام هر وقت بابک از او یاد می‌کند احساساتی می‌شود و اشک در چشمش حلقه می‌زند. شاید پیشوای نهضت ملی را در دادگاه نظامی پیش چشم می‌آورد، که در جوانی با زحمت به یکی از جلسات آن راه یافته بود؛ و شاید هم به یاد روزنامه‌های حزبی می‌افتد که دکتر مصدق یک روز از دشنام و ناسزای آنها در امان نبود.

بابک اگر از حزب چیزی آموخته باشد، نظم و ترتیب، وقت‌شناسی و احترام به جمع است. در بیشتر نشست‌هایی که با او بوده‌ام، با این که به سن و سال از همه بزرگتر بود، او را از همه پرکارتر، مفیدتر و باانضباط‌تر دیدم. پس از سی سال دوستی کمابیش از همه چیز او خبر دارم، پس از دهها دیدار و صدها ساعت گفت‌وگو با او به خوبی می‌دانم در هر باب چه فکر می‌کند، اما اعتراف می‌کنم که گاهی از خوش‌فکری و روشن‌بینی او غافلگیر می‌شوم. بابک تا امروز ذهنی مدرن و جوان، فکری شاداب و سنت‌شکن دارد و به طور طبیعی از تنبلی و خمودگی، کندذهنی و کهنه‌پرستی بیزار است.

در کار علمی کوشایی و پشتکاری کم‌مانند دارد و تا حد کمال‌گرایی پیش می‌رود. یا کاری را نمی‌پذیرد و شروع نمی‌کند یا اگر پذیرفت آن را به بهترین وجه و کامل‌ترین صورت به پایان می‌برد. در مطالعه و تحقیق سخت‌گیر است و از هیچ تلاش و مشقتی فروگذار نیست. در عین حال می‌داند که دیگران چه بسا پشتکار و سخت‌کوشی او را ندارند، پس به کار آنها به دیده مدارا و انصاف می‌نگرد و اگر نکته ناروایی یافت با ملایمت و نهایت احترام یادآور می‌شود.

ایران‌دوستی او ژرف و صادقانه و بی‌تظاهر است. به جای شعارهای ایران‌باستانی، میهن‌پرستی پاک و اصیل خود را در عمل، در دلبستگی به فرهنگ و آداب و مردم ایران نشان می‌دهد و در عشق به زبان و ادب فارسی.

بابک ذوقی ظریف و طبعی سالم و سرشار دارد. در خلوت به ما گفته است که تنها به تصادف به زندگی سیاسی کشیده شده و در اصل بیشتر به هنر و امور ذوقی گرایش داشته. در عمل دیده‌ام که با اهل ذوق و هنر بهتر کنار می‌آید و از تیپ فعالان یک بعدی که جز سیاست فکر و ذکری ندارند، دوری می‌کند. دیده‌ام که هیچ چیز به اندازه یک تابلوی زیبا، یک نغمه موسیقی یا یک قطعه شعر او را به هیجان نمی‌آورد.

بابک زاده و پرورده‌ی خانواده‌ای با جاه و مقام است. شاید بزرگ‌منشی و مناعت طبع او از همانجاست. در این سالهای دراز برخی تنگناهای ناگوار را در زندگی او شاهد بوده‌ام، اما دیده‌ام که از وارستگی و بی‌نیازی دور نشده، سختی‌ها را تاب آورده اما هرگز نه لب به شکایت باز کرده و نه از کسی یاری خواسته است.

در دوستی سخت وفادار و پاکباز و بی‌دریغ است. دوستی را نه برای مصلحت‌ها و منفعت‌ها، بل برای محبت و همدلی می‌خواهد. برای دوستان خود یاری مشفق و همدمی مهربان است. مشکل دوستان را جدی می‌گیرد و آن را مشکل خود می‌داند. در همان روزهای سختی و عسرت دیده‌ام که با اخلاص و گشاده‌دستی برای یاری به دوستان آماده هرگونه فداکاری بوده است.

وفاداری او در دوستی حد نمی‌شناسد. در آن سالها که مأموران رژیم در خارج در کمین مبارزان آزادی بودند و در هر گوشه نیکمردی را به خاک و خون می‌کشیدند، به او گفتم باید بیشتر مواظب خودش باشد. گفت: خوب می‌گویی چکار کنم؟ گفتم مثلا اگر کسی مثل من آمد و گفت که می‌خواهم با یک دوست یا آشنایی به خانه‌ات بیایم، قبول نکن، رودرواسی را کنار بگذار و بگو راهتان نمی‌دهم! سری تکان داد و گفت: نه، این کار از من ساخته نیست.

فروتنی او تا حدی است که کمتر از خود می‌گوید و ما همیشه نگرانیم که از حالش بی‌خبر بمانیم. اگر گاهی از حال او پرسیده‌ایم، به اکراه و به اختصار تمام از درد و بلای پیری گفته است، تا مبادا دوستان را به ملال و کسالت دچار کند. در برابر او خم می‌شوم و برایش تندرستی و طول عمر آرزو می‌کنم.

علی امینی نجفی، فروردین ۱۳۹۳، کلن