ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 05.11.2013, 12:00
نگاهى بر دين، دموكراسى، خردورزى و احساساتى‌گرى

مانى روشنگر

نگاهى بر دين، دموكراسى، خردورزى و احساساتى‌گرى از زاويه علوم زيستى و تكاملى

در این مقاله سعی می شود رابطه دین با دموکراسی و ليبراليسم از یک زاویه متفاوت مورد کنکاش قرار گیرد. ادیانی که در دنیای حاضر صاحب پیرو هستند، پرشمارند و به دلیل وجوه افتراق متعدد، قرار دادن همه آنها زیر یک عنوان واحد با هدف شناخت ماهیت و نحوه ارتباطشان با سایر پدیده های دنیای مدرن، معقول به نظر نمی رسد. به دلیل تاثیر گذاری بیشتر و جلوه پر رنگ تر اسلام سیاسی چه درنوع دموکراسی خواهانه و اصلاح طلبانه آن و چه در وجه بنیادگرایانه و خشونت آمیز آن در دنیای امروز، دین اسلام به طور خاص در کانون بحث ما قرار دارد، اما برخی از استدلالات به کاررفته و نتایج بر گرفته را می توان به سایر ادیان به ویژه ادیان ابراهیمی تعمیم داد.

دین را می توان یک دستگاه منسجم مفهومی دانست که تعریف خاصی از انسان و جهان را به دست میدهد و شیوه خاصی از زیستن را برای پیروان آن تجویز می کند. با این تعریف، دین با مفاهیم کلان و پر اهمیتی سروکار دارد که به ذهن هر انسان پرسشگری خطور می کند، مانند جایگاه انسان در جهان، معنا و هدف زندگی، و تشخیص خوبی و بدی یا درستی یا نادرستی اعمال و رفتار یا به عبارت دیگر اخلاقیات عملی. اما با این تعریف، تفکیک دین از فلسفه به عنوان یک دستگاه مفهومی ساخت بشر، امری دشوار است. برخی از علوم مدرن مانند علم پزشکی و روانشناسی هم در حوزه تجویز و تبیین درستی یا نادرستی برخی از اعمال و رفتارها ورود کرده اند که با هدف نیل به حالت ‘سلامت’ توجیه می شود و دستورات و توصیه های آن گاهی در تضادبا دستورات دینی قرار می گیرد. اما از نظرفرد دیندار، دین امری کاملا متفاوت با فلسفه و علم است، چرا که دین نه زاییده عقل بشر و بلکه برگرفته از یک وجود ماورا طبیعى (خدا در ادیان ابراهیمی) یا ناشی از تجربه شهودی (ادیان شرقی و یا قرائت عارفانه ازادیان ابراهیمی) می باشد. به عبارت دیگر، از دید فرد دیندار(و همین طورغیر دیندار)، آنچه دین را متمایز می کند، وجود امر مقدس است که به عنوان یک امر پیشینی و مفروض، پرسش ناپذیر تلقی می شود. نگارنده، این وجه مقدس دین را درارتباطی تنگانگ با وجه عاطفی، شورانگیز و عقل گریز آن می داند و بر این باور است که دین برخلاف فلسفه و علم، نماد بیرونی غلبه عواطف، احساسات و نیروهای غریزی بر خردگرائى، منطق و عمل گرائی در مراحل اولیه سیر تکامل تاریخی بشر، به شمار میرود. گاهی ادیان به عنوان ابزاری در جهت سرکوب یا انکار عواطف و غرایز بشری عمل کرده اند و این بر خلاف تناقض ظاهری با حکم گفته شده، اهمیت و اولویت این اموررا برای دینداران به شکلی دیگر به ما یادآوری می کند.

برای روشن شدن بحث باید ابتدا تعریف مشخصی از عقلانیت يا خردگرائى به دست دهیم و تفاوت آن را با غرایز و عواطف روشن کنیم. برای این منظورمی توان از علم تکامل و عصب شناسی کمک گرفت. آنچه انسان را از جانداران پیش از خود به لحاظ تکاملی متمایز می کند، بزرگتر و پیچیده تر شدن بخش های جلوئی مغز (Frontal lobe) است. یکی از وظایف این مناطق، مهار بخش های مرتبط با احساسات است که در انسان به لحاظ ساختار و عمل تغییر چندانی نسبت به جانداران دیگر نکرده است. نیروی رانش اصلی برای رفتار انسان، همچنان غرایز و احساسات اوست، ولی بخش های جلوئی مغز، این نیروها را در جهتی هدایت می کنند که در بلند مدت بیشترین لذت ممکن و کمترین درد ممکن عاید فرد شود . در این راه شخص ممکن است مجبور به نادیده گرفتن لذتها و رنجهای بلافاصله و کوتاه مدت شود و برای تشخیص این موضوع به حافظه و تجربیات قبلی خود رجوع می کند. اين بخشها وظائف ديگرى را هم بر عهده دارند مانند زمان بندى (sequnecing), برنامه ريزى (planning)، مفهوم سازى (abstraction) و تغييرپذيرى قواعد (set shifting). اما ناگفته پیداست که بخشهای سنجشگر مغز همیشه در مهار و تعدیل احساسات موفق عمل نمی کنند و اینجاست که شخص ممکن است دست به کارهایی بزند که در بلند مدت به زیان او خواهد بود. قدرت این بخش ها به میزان هوش شخص هم بستگی دارد. حتی در فردی که هوش طبیعی دارد ولی تحت استرس مکرر و شرایط ناگوار به خصوص در دوران کودکی قرار گرفته، عملکرد این بخش ها مختل میشود .

مطالعه ادیان نشان میدهد که تمام آنها بر تحریک و یا تحدید عواطف تکیه دارند. عبادت خدا و یا طلب کمک از وی در ادیان ابراهیمی با حسی عمیق از احترام و ترس درآمیخته است. در مناسک دین اسلام، برانگیختگی عواطف انسانی به اشکال مختلف مشاهده می شود. در مذهب شیعه گریه و سوگواری برای ائمه و بزرگان دین امری ممدوح بوده و برای شخص دیندار اجر معنوی به همراه دارد. قرآن کسانی را که با شنیدن آیات الهی به اسلام ایمان نمی آورند، سرکش و گناهكار می خواند. انتظار می رود که شخص شنونده به لحاظ عاطفی آنچنان برانگیخته شود که در حقیقت آیات خوانده شده تردیدی به خود راه ندهد. هدف پیامبر، اثبات منطقی و مجادله عقلانی برای اثبات حقانیت خود و آنچه تبلیغ می کند، نیست. منطق و استدلال به معنای امروزی در دنیای قدیم وجود نداشته و بعد ها توسط فیلسوفان ابداع شده است. این بدان معنی نیست که انسان قدیم فاقد عقل و قوه حسابرسی بوده است، بلکه تصویر روشنی از نقش عواطف و احساسات در تصمیم گیری های به ظاهر عقلانی خود نداشته است. قرآن بارها از کافران و ناباوران به عنوان افرادی یاد می کند که تعقل نمی کنند. تعقل در اینجا با آنچه مراد ماست یعنی سنجشگری و برتر دانستن عواید واقعى و ملموس در بلند مدت و ترجيح آنها بر لذتهاى آنى و کوتاه مدت، متفاوت است. اگر دین اسلام لگام زنی بر خواسته ها و شهوات را توصیه می کند مبنای آن را باور به خدا و جهان پس از مرگ قرار می دهد. ایمان خلل ناپذیر و باور یقینی به هر چیز امری عاطفی است و نه عقلانی. بخش های جلویی مغز با هدف انطباق پذیری بیشتر با شرائط تغییرپذیر محیطی ایجاد شده اند و بنابراین انسان را وادار می کند که در شرایط مختلف به شیوه متفاوت عمل کند. این بخش ها ایستائی و تصلب را بر نمی تابند. باید توجه داشت که مفهوم طرحواره (schema) در روانشناسی شناختی با ایمان دینی به کلی متفاوت است. به عنوان مثال این طرحواره که ‘’صندلی چهارپایه دارد’’ به عنوان یک اصل کلی در شناخت و تفکیک یک شی از اشیا دیگر توسط مغز به کار میرود و می توان آن را یک باور نامید، اما طرحواره ها بر خلاف باور یقینی با تجربیات جدید قابل تغییرند. فرد مومن به وجود خدا، ایمانش را با مشاهدات متعدد نقض کننده این باور که ممکن است بارها در طول زندگیش اتفاق بیفتد، از دست نمی دهد. باور او بر بستر محکمی استوار است که کلاف در هم پیچیده ای است از ترسها، امید ها، سرخوردگی ها و شاید لذتها و سرخوشی ها. با اين تعريف ‘’صندلی چهارپایه دارد’’ به عنوان یک اصل کلی در شناخت و تفکیک یک شی از اشیا دیگر توسط مغز به کار میرود و می توان آن را یک باور نامید، اما طرحواره ها بر خلاف باور یقینی با تجربیات جدید قابل تغییرند. فرد مومن به وجود خدا، ایمانش را با مشاهدات متعدد نقض کننده این باور که ممکن است بارها در طول زندگیش اتفاق بیفتد، از دست نمی دهد. باور او بر بستر محکمی استوار است که کلاف در هم پیچیده ای است از ترسها، امید ها، سرخوردگی ها و شاید لذتها و سرخوشی ها. با اين تعريف مى توان گفت كه فلسفه دینی، یک شبه فلسفه است چرا که اصول مطلق و امور مقدسی که سنگ بنای دستگاه مفهومی دین هستند، در این نوع فلسفه مورد پرسش قرار نمی گیرند و این نوع فلسفه غالبا تنها تلاش عقیمی است برای معقول جلوه دادن پاره ای از پیش فرض ها که ریشه در ترس ها و امید های پیروان دین مفروض دارد.

اما عواطف و احساسات انسانی مانند امواج یک دریای خروشان به نحوى پیش بینی ناپذیر و گاهی به سرعت تغییر می کنند. عشق آتشین به یک شخص می تواند در عرض مدت کوتاهی به ضد آن یعنی تنفر و خشم نابود کننده تبدیل شود. بروز عواطف انسانی تابع قوانین پیچیده ایست که بخش عمده آن خارج از حوزه خودآگاهی شخص قرار دارد. تغییرات در این دریای متلاطم گاهی چنان سریع و گیج کننده است که فردی که بر مبنای آن به رفتار تخریبی دست می زند، ناگزیر است به انواع و اقسام دلیل تراشی ها و فلسفه بافی ها متوسل شود تا این رفتار را برای خود و دیگران توجیه کند. این توجیهات گاهی می توانند ظاهری منطقی و فریبنده پیدا کنند. دلیل اصلی رفتار کسی که ظاهرا به تاسی از دستورات الهی دست به عملیات انتحاری می زند و یا دستور قتل محارب را صادر می کند، ممکن است در اصل سرخوردگی ها و رنجهای دوران کودکی باشد. دین با میدان دادن به عواطف و احساسات خارج از کنترل، مجوز عمل بر مبنای آنها را برای پیروان خود صادر می کند. دلیل اصلی این رفتارهای مخرب بر دینداران همیشه پوشیده می ماند، چرا که آنها با دستگاه شبه فلسفی برساخته خود، همیشه سعی در توجیه آن داشته اند. نکته مهم آنست که به دلایل گفته شده انسان دیندار با وجود عمل بر مبنای احساسات، به نقش و اهمیت آنها در جهت دهی به رفتار، کمتر واقف است.

نقش عواطف پرشور در گرویدن به ادیان شرقی مانند بودیسم که بیشتر بر تجربه شهودی تاکید دارند و نمونه ایرانی آن را در عرفان اسلامی شاهد هستیم، کمتر مشخص است، اما تاکید آنها بر بی نیازی مطلق از دنیا و امور مادی را می توان نوعی مکانیسم تدافعی برای مهار احساسات سرکش یا بالا بردن تحمل زیستن در شرایط درد آور دانست. هر چند خطر بریدن از دنیا، بیگانگی با واقعیت و درخودفرورفتگی این افراد را تهدید می کند، اما در برخی از مناسک منتسب به ادیان شرقی مانند مراقبه، بر شناخت و پایش امیال و عواطف و نه سرکوب و نادیده گرفتن آنها تاکید می شود که می تواند به صورت بالقوه خودآگاهی شخص دیندار را افزایش دهد و این امر را می توان مزیتی دانست که در قرائت رسمى از ادیان ابراهیمی ديده نمی شود.

تحلیل فرایند تفسیر متون دینی از یک نگاه روانشناختی می تواند بسیار روشنگر باشد. روشنفکران دینی در ایران پیش از این به اهمیت و نقش پیش زمینه های ذهنی و باورهاى پيشينى در انتخاب منابع و شیوه فهم متون دینی اشاره کرده اند. فقها در اسلام هم به سیالیت متون دینی و لزوم مطابقت فهم از دین و دستورات دینی با مقتضیات زمان عموما باور دارند.اما آنچه که به نظر نگارنده مغفول مانده، نقش عوامل روانشناختى و ساختار شخصیتی فرد مفسر در نوع برداشت وی از منابع دینی است. آموزه ها ی دینی و محتوای کتب و منابع دینی آکنده از امور متناقض و پرابهام است. علمای دینی خود به این امر واقف بوده و به همین خاطر به عنوان مثال در علم تفسیر قرآن به اصلاحاتی مانند شان نزول و ‘محکمات’ و ‘متشابهات’ بر می خوریم. علمای دینی در برخورد با این ابهامات ناچار شده اند که اهمیت برخی از آیات و روایات را با توسل به این شیوه ها بالاتر از برخی دیگر به شمار آورند و یا تفسیر خاصی را بر تعبیری دیگر مرجح بدانند.

بخشهائی از متن را می توان نادیده گرفت یا اهمیت آن را تقلیل داد به بهانه اینکه گوینده در قید وبند شرائط تاریخی خاصی قرار داشته و یا اينكه گفتار او فقط جنبه نمادین دارد و نباید تفسیر به متن شود. این ابهامات و تناقضات به اسلام چهره ای کاملا دوگانه می بخشد. با مراجعه به بخش های گزیده شده ای از متون اسلامی، می توان چهره ای لطیف و روادار از اسلام ترسیم کرد که در تناقض با برخی آموزه های تحکم آمیز، غیر منعطف و گاها خشن قرار می گیرد. اینکه کدام بخشها مورد تاکید بیشتر یا کمتر قرار گیرد از هیچ قانون و قاعده مشخص و ثابتى پیروی نمی کند و اینجاست که خصوصیات شخصیتی فرد مفسر امکان بروز می یابند. عواطف و هیجانات تعدیل نشده، تعارضات روانی حل نشده و حتى در مواردى منفعت طلبى شخصى از این ابهامات و تناقضات مفهومی سود جسته و خود را در پوششی از استدلالات سفسطه آمیز پنهان می کنند. عوامل روانشناختی در شکل گیری احکام و مناسک دینی هم نقش مهمی بازی می کنند. تعدد احکام مربوط امور جنسی در فقه اسلامی را هم می توان از همین زاویه مورد تحلیل و بررسی قرار داد.

تاریخ فلسفه و علم نشانگر تلاش بشر برای یافتن روشی معتبر برای آزمون درستی و نادرستی باورهاست. در یونان قدیم پایه های این سنت جدید توسط فلاسفه بزرگی مانندسقراط، ارسطو و افلاطون نهاده شد. سقراط با پیوند دادن عقلانیت انتقادی با تواضع فکری و ارسطو با ابداع منطق صوری به گفتمان فلسفی هویتی تازه بخشیدند. سقراط، خرد واقعى را در آگاهی انسان به جهالت خود می دانست. در ديالوگ سقراطى، شخص مباحثه گر دائما تشويق مى شود كه استدلالات طرف مقابل را به چالش بكشد. از نظر وى، تنها از طريق مجادله وچالش منطقى است كه زواياى تازه اى از حقيقت روشن مى شود. آنچه اين اندیشمندان را از افراد پيش از خود متمایز می کند، تاکیدی است که آنها بر اهمیت مباحثه آزاد و به دور از ترس و همچنین استفاده از یک ابزار مشخص و تعریف شده به نام ‘’منطق’’ داشتند که به عنوان قانون بازی باید همیشه و همه جا محترم شمرده شود. از نظر سقراط، حقیقت مانند مقصدی است که با کاربرد این روشها تنها می توان لنگان لنگان به سمت آن گام برداشت اما هیچگاه نمی توان کاملا به چنگش آورد. این دیدگاه کاملا در تضاد با دیدگاه مطلق گرا ی هم عصران وى قرار می گرفت. آنها وی را تهديدى براى دستگاه فکری توجیه گر قدرت خود می دانستند و به همین دلیل بود که در نهايت حکم مرگ او در دادگاه صادر شد.

تاریخ اندیشه بشر تا رسیدن به زمان حاضر راه پرفراز و نشیبی را طی کرده ولی همیشه به این اصول بنیادین پایبند مانده است. آزادى اندیشه و تضارب آرا، و همچنين پرهیز از مطلق گرایی و کیش شخصیت، نقش عواطف و احساسات را در شکل گیری باورها به حداقل می رساند. انسان به واسطه انسان بودن و رشد و تکامل بخشهای جلویی مغز قادر است که استراتژی و مسیر حرکت خود را بر اساس یافته ها و مشاهدات جدید دایما تغییر دهد. بزرگترین مانع او برای طی این مسیر، وجود ترسها، امیدها، خشمها، کینه ها و سایر عواطف و امیال غریزی است که مانند اسبی سرکش، وی را از جاده عقلانیت خارج می کند. نکته مهم اینجاست که بخشهای سنجشگر مغز انسان همچنین قادرند که توجیهات متوهمانه را جایگزین تعقل و خردگرائى به معنای دقیق آن کنند چرا که مغز انسان دوگانگی و تضاد را بر نمی تابد و هر جا بین ادراکات و مشاهدات و امیال و خواسته ها، دوگانگی و شکاف ببیند به تکاپو می افتد و دست به دلیل تراشی میزند. تنها راه برای احتراز از این مکانیسم خود فریبی، به سنجش گذاشتن افکار و ایده ها در میدان افکار عمومی با رعایت اصل آزادى مطلق اندیشه و همچنین استفاده از ابزار منطق و تبعيت از اصول پذيرفته شده برهان منطقى است. ویلیام کوپر در کتاب خود به نام “تكامل خرد” (The Evolution of Reason) نشان مى دهد كه قوانين منطق، ريشه در زيست شناسى و نحوه كاركرد مغز انسان دارند كه خود محصول يك روند تكاملى در جهت افزايش انطباق پذيرى با محيط است. وی نتيجه مى گيرد كه اين قوانين منشا متا فيزيكى ندارند و صرفا زاييده تكامل اند. هر چند عواطف و اميال غريزى هم با هدف افزايش انطباق پذيرى در مراحل ابتدائى تر سير تكامل موجودات شكل گرفته، اما توانائى مهار آنها در شرائط مقتضى به جانداران عاليتر قابليت انطباق بالا ترى مى بخشد. نبايد تصور كرد كه خردگرايى منجر به تبديل شدن انسان به روباتهاى مكانيكى عارى از احساس مى شود، بلكه پرورش آن به انسان اين قابليت را مى بخشد كه اميال و عواطف خود را تا حد امكان شناسايى و پايش كند و متوجه تاثير آنها را در شكل گيرى باورهاى خود (خصوصا باورهاى يقينى) باشد. اين امر راه را براى تفكيك خردگرايى (rationality) به عنوان يك فضليت انسانى از دليل تراشى (rationalisation) كه يك سازوكار روانشناختى است براى پرهيز از تعارضات درونى، هموار مى كند. مى توان نشان دادكه دردستگاه فكرى دينى بر خلاف آنچه در سنت تاريخى و سير تكاملى فلسفه و علم مشاهده مى شود، هيچ گونه تلاشى درجهت بسط خردگرايى به معناى گفته شده، صورت نگرفته است. كسانى كه مبناى حقانيت دين را نه استدلال عقلانی بلکه پديده هاى ناشناخته و تعريف نشده اى مانند “تجربه شهودى” مى داند بايد اولا شواهد علمى معتبرى براى توضيح پديدارشناختى و اصالت اين تجارب ارائه كنند. ثانيا اين افراد بايد توضيح دهند كه وقتى پديده ها ئى مانند ايمان دينى، باور يقينى، ميل به پرستش يك قدرت قاهره وتوسل به آن، با مطالعه و تحليل روانشناختى انسان قابل فهم است، ديگر چه نيازى به استفاده از نظريات وگفتمان هاى جايگزين مانند “غريزه دين باورى” يا تجربه شهودى وجود دارد؟

بشر اوليه خيلى زود به اهميت وجود يك نظام سلسله مراتبى و هرم قدرت به منظور استحكام بخشيدن به ساختار جوامع در حال گسترش خود پى برد. تصميم گيرى در مواقع بحرانى و خطر، برقرارى نظم در جامعه، و پياده كردن قوانين از طريق مجازات خاطى، بدون تجمع قدرت در دست يك فرد يا گروه خاص و دادن مجوز اعمال اين قدرت به آنان ممكن نيست. بنابراين امر سياست به معناى سازوكار هاى ناظر بر تقسيم قدرت در جامعه، در اصل زاييده عقل سنجشگر انسان است . اما از آنجا كه ميل به اعمال قدرت، و همچنين ميل به تسليم و يا سركشى در برابر آن، امورى احساسى هستند، عوامل روانشناختى هم وارد اين معادله مى شوند. با تجميع قدرت، هميشه خطر سو استفاده از آن براى ارضا اميال شخصى وجود دارد و بايد مكانيسم هائى براى دفع اين آفت انديشيده شود. امر دين و امر سياست هميشه در طول تاريخ ارتباطى تنگاتنگ با يكديگر داشته اند. دلايل اين رابطه بسيارند و برخى از آنها عبارتند از يكى بودن رهبرى دينى و سياسى در بسيارى از جوامع شناخته شده و نقش مهم دين در تكوين قوانين اخلاقى تنظيم كننده روابط انسانى (و همينطور رابطه انسان با خدايان) و نياز به قدرت سياسى براى اجراى مؤثر اين قوانين. گذشته از اينها، قدرت سياسى علاوه بر القا ترس در مردم از طريق مجازات متمردين، به درجاتى از مشروعيت هم نياز دارد و دين مى تواند به عنوان ابزارى مناسب براى كسب اين مشروعيت به كار گرفته شود. گروهى از جامعه شناسان و انسان شناسان پا را از اين فراتر گذاشته و اصولا يكى از دلايل اصلى تكوين دين را توجيه هرم قدرت سياسى در جوامع اوليه و در نتيجه تحكيم ساختار اجتماعى آنها مى دانند. بنا بر آنچه گفته شد، تعجب آور نيست كه فلاسفه، انديشمندان و خرد گرايانى كه پايه هاى عقلانى باورهاى مرسوم در جوامع را مورد پرسش قرار داده اند، هميشه مورد غضب قدرتمندان و دينمداران بوده و در موارد زيادى به شديدترين وجه مورد مجازات قرار گرفته اند.

فلاسفه يونان قديم، مسئله سياست و مشروعيت قدرت را هم در كنار مسائل كليدى ديگر مانند زيبائى، حقيقت، منطق، و فضيلت، با شيوه مباحثه عقلانى مورد بررسى قرار دادند. افلاطون در کتاب جمهورى خود حاكميت سياسي را در دولت-شهر هاى يونان باستان به گروه هاى مختلف تقسيم مى كند و مزايا و معايب هر يك را بر مى شمارد. منبع مشروعيت براى اعمال قدرت، چگونگى اعمال قدرت، منبع قانون، حقوق و وظايف حاكم و رعيت و مهمتر از همه سازو كارهاى مهار ميل به قدرت نامحدود و فساد ناشى از آن، موضوعات مهمى هستند كه توسط انديشمندان خردگرايى مانند هابز، جان لاك، ژان ژاك روسو در دوران روشنگرى و كسانى مانند ماركس، هانا آرنت، كارل پوپر و بسيارى ديگر در دوران معاصر مورد مو شكافى قرار گرفته اند. ارزشهائى مانند دموكراسى، ليبراليسم، جدائى دين از دولت، و حقوق بشر محصول صدها و بلكه هزاران سال مجادله عقلانى بين انديشمندان و همچنين برگرفته از تجربه عملى شيوه هاى مختلف حاكميت سياسى در جوامع مختلف در طول تاريخ مدون بشرى هستند. مطلق گرائى مبتنى بر دين يا سائر مكاتب ايدئولوژيك شبه فلسفى مانند ماركسيسم، فاشيسم، ويا اشكال افراطى ناسيوناليزم هميشه منجر به تمركز قدرت، سركوب دگر انديشان، تبعيض و نابرابرى، جهل عمومى و فقر اقتصادى شده است. فلسفه و علم كه محصول خرد گرائى و آزاد انديشى است، فقط در يك فضاى باز سياسى به رشد و بالندگى مى رسد و با روشنگرى اذهان عمومى و تبيين سازوكارهاى معيوب، به “معقول شدن” بيشتر اين سازوكارها كمك مى كند كه حاصل آن در نهايت رفاه عمومى بيشتر و دفاع از حقوق گروه هاى ضعيف در برابر صاحبان قدرت است. انديشمند و فيلسوف سياسى كه به جاى تامين منافع و رفاه عموم مردم، به منافع شخصى خود و يا فرد يا گروه خاصى توجه دارد، يك انديشمند “خردگرا” به مفهوم واقعى كلمه نيست، چرا كه نيروى رانشگر اصلى رفتار او منفعت شخصى و يا تضاد هاى درونى است و نه تمايلات نوع دوستانه. باطل بودن آموزه هاى چنين شخصى كه اميال خود خواهانه و بدوى را در پوشش فريبنده يك مكتب شبه فلسفى يا شبه علمى عرضه مى كند، در يك فضاى باز سياسى و در ميدان تضارب آرا به زودى برملا مى شود. دوگانه هاى دين و فلسفه، احساساتى گرى و خردگرائى، استبداد و دموكراسى، نفع شخصى و نفع عمومى، غرائز بدوى و انسانيت متكامل، در شرائط تاريخى و اجتماعى خاص به درجات مختلف امكان بروز يافته اند. مطالعه تاريخ نشان مى دهد كه اين دوگانه ها همگى مترادف بوده و در عرض يكديگر قرار مى گيرند. وقتى يك جامعه خاص به سمت يك قطب در يكى از اين دوگانه ها حركت مى كند، لا جرم در ساير دوگانه ها هم حركتى مشابه به وقوع مى پيوندد.

آيا مى توان از اين گفته ها به اين نتيجه رسيد كه در يك جامعه انسانى، آزاد و خردگرا اثرى از دين و ديندارى نخواهد ماند؟ نمى توان با قطعيت به اين پرسش پاسخ داد، اما مى توان گفت كه در چنين جامعه اى دين تغيير ماهيت اساسى خواهد داد. دين تا آنجا كه به رشد احساسات مثبت انسانى مانند حس هم دردى و نوعدوستى فارغ از جنس و نژاد و مذهب كمك كند و به احساسات منفى مانند خشم و تنفر از دگرانديشان دامن نزند، تصادمى با خردورزى پيدا نخواهد كرد. چنين دينى حوزه عمل خود را فقط در حيطه احساسات و اميال انسان تعريف مى كند و رسالت شناخت دنيا، انسان و طبيعت، و همچنين تبيين اخلاقيات عملى، قانونگذارى و سياست را به دانشمندان و خردورزان مى سپارد. نتيجه ديگر از اين گفتار، خطرى است به صورت بالقوه دموكراسى و جامعه آزاد را همواره تهديد مى كند. احزاب و گروه هاى سياسى كه با اعتقاد جزمى به يك باور دينى يا يك مكتب مطلق گراى غير دينى شناسائى مى شوند، مى توانند با سوار شدن بر امواج احساسات مردمى به قدرت برسند و آنگاه با بستن دهانها و برقرارى يك نظام سركوبگر، به جنگ خردورزى و آزادانديشى بروند. حاصل چنين تحولى حتى مى تواند يك فاجعه انسانى باشد، مانند جنگ جهانى دوم كه با به قدرت رسيدن حزب نازى در آلمان آغاز شد. احساسات و اميال غريزى در انسان با وجود تكامل بخش هاى سنجشگر مغز همچنان قدرتمند هستند و ممكن است در شرائط مساعد از بند رها شده و مانند يك آتشفشان خفته و به شكل يك هيسترى اجتماعى، آثار تمدن انسانى را نابود كنند. به بيان ديگر، اين دوگانگى بنيادين در طبيعت انسان در صورت فقدان ابزارها و نهادهاى پايشگر و مهار كننده در نظام اجتماعى، مى تواند منشا ويرانى و فاجعه ساز باشد.

مانى روشنگر
١٤ آبان ١٣٩٢
.(JavaScript must be enabled to view this email address)