ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 08.05.2013, 15:03
نقش فرهنگ ایرانی و اندیشه حافظ در انقلاب اسلامی

رضا فلاطون

چند گزیده از متن فصل دوم:
در شرائطی مشابه، به ذهنِ دختران و زنانِ دیگر فرهنگ‌ها خطور نخواهد کرد که چگونه، با رندی، حجابِ اجباری را به ضدِ خود بدل کنند، در شرائط به ارث برده از عمل والدین خود پس از انقلاب اسلامی زندگی کنند اما همچنان شوخ و شیرینکار و شهر آشوب باشند و به غمزه در حسن‌فروشی گوی سبقت از مادران خود و از دخترانِ مکانها و زمانهای دیگر بربایند و فغان از مفتی و محتسب درآرند و دل از ستایشگران به یغما ببرند. رندی را حافظ ابداع نکرد، او در آفرینشِ هنری خود، تنها حکایتِ آن را روایت کرد، و داستانِ دوام و ماندگاری اقوامِ سرزمین ایران را در جریان گردبادهای زمانه، چون نمایشی شاعرانه و آوازی- موزیکال به صحنه آورد، حکایتِ رندىِ انسان و بسیاری از مضامینِ دیوانِ حافظ هر یک مکبث، هملت و شاه لیرِ فارسی‌اند که قصه چالش‌های درونی و برونی این مردمان، و شیوه ایرانی غلبه بر آنها، را ابدی می‌کنند.
روایت هر یک از ما متفاوت، غیر تکراری و نامکرر است. این روایت از یک سو نتیجه تجربه منفردِ آدمی با جهان خارج و از سویی حاصلِ تاویل و تفسیرها، سازه‌ها و اشیاء جهان درون است و ترکیبِ ایندو با یکدیگر آن سنتزی را میسازد که به غایت گرانبها و همیشه پر راز و رمز است، این گوهرِ درون هر انسان است که در زیر دغدغه‌های ناب و درونی هر فرد مخفی شده است، دغدغه‌هایی که به مُهر تاییدِ دل زینت یافته و از تجربه شخصی با جهان پیرامون اعتبار گرفته است.
ایمنی از مکر زمانه تنها با مهار استدلال، نشاندن آن در جایگاه واقعی خود و بهره بردن از آن بعنوان مشاور و دستیار عقل آدمی امکان پذیر است.
فصل دوم - طریقت رندی و خوشدلی انسان

۱. طریقت رندی
۲. معنای خوشدلی
۳. استدلال و خوشدلی آدمی
۴. آزدی انسان در مقابل خداوند
۵. یگانگی فرد

۱ - طریقت رندی

چگونه حکمرانی کنیم، برای مدیریت وجود خود و کمک به اتخاذ تصمیم مناسب در زندگی، از چه روشی، ابزاری، یا تکنیکی استفاده کنیم؟ روش یا شیوه مدیریتی حافظ برای اداره وجود خودش و برای تنظیم روابط آن با دنیای خارج، یعنی برای رسیدن به خوشدلی، شیوه رندی است، نظام حکومتی درونی او طریقه یا طریقت رندی است:

فرصت طلب طریقت رندی که این طریق / چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

رندی یک اعتقاد است، یک فلسفه و جهان بینی است و همزمان یک تکنیک و شیوه مدیریتی مشخص، ملموس و کاربردی است که با آن میتوانیم مملکت وجودمان را، شرکت خودمان را بهتر اداره کنیم و کسب و کار آن یعنی شاد بودن را سریعتر، عمیق‌تر و مطمعن‌تر و برای مدت طولانی‌تری بهبود ببخشیم و از قبول کالاهای مشابه و مضر با برچسب‌های فریبنده اما ساختگی و غیر واقعی خودداری کنیم، رندی یک راهنمای تصمیم گیری است که هدف آن شکوفایی و استفاده حداکثری از استعداد درونی فردی[۱] برای دستیابی به خوشدلی واقعی است.
شیوه رندی حافظ هیچ حکم کلی یا قانون و فلسفه کلی در مورد زندگی شخصی افراد نمی‌‌دهد، آزادی کسی را محدود نمی‌‌کند:

من نگویم که کنون با که نشین و چه بگوی / که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

رندی یعنی اجتناب کردن از خامی، ساده دلی و خواب آلودگی، یعنی جمع کردن هوش و حواس، تیز بینی، تیزهوشی، نظر بازی، نظر کردن بدقت در اطراف و رد شدن از دیوارِ ظواهر و در پشت آن خطرهای در کمین خوشدلی را دیدن و از آنها اجتناب کردن اما عیب دیگران را بزرگ نکردن، از عیب جویی حذر کردن،

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است / آری نشان دولت چالاکی است و چستی

رندی یعنی صفای دل و راستی، درستی با خود و وارستگی و آزادی از قید و بند فرقه‌ها و گروه‌ها، و رهایی از باورهای نادرست تحمیل شده از جانب محیط، نظرِ انتقادی به هنجارها و استریوتایپ‌های اجتماعی و فرهنگی داشتن. ژان پل سارتر ما را از ایمان بد[۲] که خود فریبی و ریا برای همرنگ جماعت شدن است بر حذر میدارد، حافظ همان ایده را از جهاتی رادیکال‌تر و از جهاتی دیگر ظریف‌تر و زیبا‌تر و قابل اجراتر پیشنهاد میکند. پس از سقوط فاشیزم در اروپا سارتر میتواند از تزویر و ریا اجتناب کند، هر چه دوست دارد بکند، بر خلاف موج حرکت کند، هر مطلبی را بنویسد، از شرابهای رنگارنگ فرانسه تجربه کند، با هر کس رابطه داشته باشد و به نظرِ دیگران بی تفاوت باشد، جایزه نوبل را نپذیرد، حافظ اما نمی‌تواند به توجه شاه شجاع به خود بی تفاوت باشد[۳]، در عین حال، او بهمان اندازه آزاد است که سارتر، حافظ میتواند در وسط بازارِ وکیل سراحی حمل کند، اما بطریقی که ‘مردم دفتر انگارند’ که در غیر اینصورت سر خود را بر باد میدهد. لاجرم، مبارزه حافظ با زهد و ریا همراه با رندی است، با تیزهوشی و انعطاف پذیری انجام میگردد، خشک و جزم و با پیروی کور کورانه از قوانین کلی و فلسفی نیست.

سراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند / عجب کز آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

در گرماگرمِ انتقادات آغاز شدهء روشنفکران بر علیه فرهنگ نیاکانی، اخیرا سراحی پنهان کشیدنِ حافظ هم مورد انتقادِ متفکرِ ایرانی ما قرار گرفته و او را ‘حافظِ زرنگ’ عنوان میدهد[۴].

طعنهء حافظ و تعجبِ او از در امان ماندن از آتشِ زرق و ریا تنها به زهد فروشانِ دورانِ خودش نیست، به قانون تعمیم پذیری کانت[۵] هم هست، به فیلسوفانِ معاصرِ ایرانی هم هست، حافظ میگوید تفاوت ریای او با ریای زاهد سالوس چنان ظریف است که تعجب آور است اگر غیر از خودِ او دیگری هم این تفاوت را ببیند یا بپذیرد و به حقانیتِ او در این ‘ریا’ رای دهد، عجب دارد اگر کسی تعمیم پذیری این ریا را باور کند. در اینجا او حتی اشاره همراه با طنزی هم به خداوند دارد، یعنی تیز بینىِ دركِ تفاوت این دو زرق و ریا را از خدا هم (با طنز) انتظار ندارد، (به نوعِ یگانه رابطه حافظ با خداوند در گفتار بعد میپردازیم). بنابراین از فیلسوفانِ ایرانی نمی‌توان انتظار داشت که ظرافت و تفاوت این ریا کاری حافظ را بپذیرند، اما از آنها میتوان انتظار داشت که در حوزه فرهنگ ایرانی با ملاحظه باشند، از صدور احکام قطعی و کلی اجتناب کنند، فرض را بر این بگذارند که، برای هر آنچه آزمون قرنها را پشت سر گذارده، دلیل و برهانی بالاتر از استدلال زمانه وجود دارد مگر آنکه خلاف آن ثابت شود و بمنظور اثبات این خلاف، تکیه بر استدلال برتر زمانه کافی نیست، دلایل باید قوی باشند و معنوی و بهمراه خودشان عقل و خرد همه زمانها را داشته باشند.

از روشنفکران و فیلسوفان ایرانی انتظار میرود که بچه را با آب تشت بیرون نریزند و پرونده سیاسی چند دهه گذشته را با گنج فرهنگی چند هزار ساله ایرانی مخدوش نسازند و برای هر دو حکم یکسان صادر نکنند. بهتر است منصف باشیم و بیاد آوریم که تا شش یا هفت ماه قبل از انقلاب اسلامی نه مردم و نه فرهنگ دیرینه آنها چندان نقشی در احضار روح سرگردان هگلی، روح انقلاب، و فراخواندن آن به میان مردم و تاریخ مملکت ما نداشت. در آن روزها این روشنفکرها بودند که به تلبیس و حیل بدنبال برآشفتن خواب این دیو خفته و ‘مسلمان’ کردن او بودند. تلبیس و حیل روشنفکرهای چپ و غیر مذهبی شیوه لنین و فلسفه پیش‌هولوکاست اروپا بود، بعنوان نمونه مخالفت آنها (از جمله نویسنده) با حکومت بختیار و پس از آن با لیبرال‌ها، مستقیما بر مبنای آموزه‌های لنین در کتاب دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک بود که کسی پروای چون و چرا در آن را نداشت. از خیل عظیم روشنفکران لنینیست سابق که اکنون دیگر به او یا به مارکسیزم اعتقادی ندارند، تعداد کسانی که دست به قلم برده‌اند و مطلبی را چند صفحه ای یا چند خطی را در نقد لنینیزم نگاشته‌اند از انگشتان دست تجاوز نمی‌کند. در اینجا به همه آنها که شواهد خود را از مهاجرت به شوروی سابق با صداقت ثبت کردند و خواننده را با خود به دنیای فقر و ظلم در پشت دیوار آهنین بردند درود میفرستم[۶]. اما دیگران یعنی بخشی از مارکسیست-لنینیست‌های سابق، فکر گذشته خود را بی هیچ نقد و بررسی کنار گذاشته و آن را به زیر فرش جارو کرده‌اند، در عوض، اکنون ذره بین‌های فکری خود را بر روی میراث فرهنگی ایران متمرکز کرده و در آنجا بدقت به جستجوی ریشه‌های توتالیتاریزم مشغولند.

گروه دیگر روشنفکران که بهمان اندازه و شاید کمی بیشتر مسئول بیداری این دیو، یعنی روح تاریخ هگل و آغاز انقلاب اسلامی بودند، ‘مذهبی‌ها’ی آن دوره یا نسل اول روشنفکران دینی کنونی هستند، چراغ راه این عده نیز نه فرهنگ ایرانی بود و نه دین و مذهب فردی و معنوی، تلاش آنها در ترکیب روح تاریخ (بخوان دیو هگلی) یعنی مسخ توده‌های مردم و به حرکت درآوردنشان برای ایجاد ‘جامعه اسلامی’ از ابتدا محکوم به شکست بود و تشابهی با تلاش دیو در به تخت نشستن بجای سلیمان و روایت حافظ از این افسانه دارد:

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش / که به تلبیس و حیل دیومسلمان نشود

تلبیس و حیل روشنفکران دینی، از جمله تفکر سیاسی-اجتماعی دکتر علی شریعتی، تفکر فرانس فانون، رژه دبری، چگوارا و ایده‌های الهام گرفته از جنبش‌های آزادیبخش افریقا و امریکای جنوبی بود. همه ‘مذهبی‌ها’ یا روشنفکران دینی، چه آنان که به قدرت رسیدند همچون مجاهدین انقلاب اسلامی و چه آنان که قدرت از دست آنها “ربوده شد”، همچون مجاهدین خلق، علاوه بر تفکر بالا، در لایه‌های زیرین فکری همچنین لنینیست بودند، بخشاً بی آنکه خود بدانند. هیچیک از نسل‌های روشنفکر دینی با ماهیت فردی میراث ادبی ایران پس از اسلام همدل نبودند، یا در زندگی سیاسی-انقلابی خود با آموزه‌های این بزرگان ارتباطی نمی‌‌دیدند، اینان همانگونه که در گذشته از اینکه آثار مولانا از مضامین مبارزاتی و انقلابی تهی است متعجب و کمی هم شرمنده بودند، اکنون نیز از اینکه در مثنوی حکایتی در حمایت از مردم سالاری و دموکراسی نیست، به همان احساس دچارند. مولانا، عطار، حافظ و مجموعه فرهنگ دیرینه ایرانی، عموما از مضامین مربوط به عرصه عمومی خالی است و نمی‌توانند پاسخگوی نیاز روشنفکران (دینی یا غیر دینی) در جستجوی این مضامین باشند..

همه ‘مذهبی‌ها’ یا روشنفکران دینی، چه آنان که به قدرت رسیدند همچون مجاهدین انقلاب اسلامی و چه آنان که قدرت از دست آنها “ربوده شد”، همچون مجاهدین خلق، در لایه‌های زیرین فکری همچنین لنینیست بودند، بخشاً بی آنکه خود بدانند.

به بازار وکیل شیراز و سراحی پنهان کشیدن حافظ برمیگردیم، دو رویی حافظ در آنجا برای حفظِ جان است، اما هدفِ او وسیله‌اش را توجیه نمی‌کند، وضعیت او به اسطوره سیسیفوس آلبر کامو شباهت دارد که مجبور است سنگ را بیهوده به بالای کوه بفشارد، و هر بار پس از فرو افتادن، کار خود را به فرمان خدایان تکرار کند. او در ظاهر اطاعت امر میکند، اما در دل، از پیروی آنان سر باز میزند. حافظ هم مانند سیسیفوس در دل و در نگاه به خدایانِ زمانه (حکمرانان، و افکار عمومی) طعنه میزند و تسلیم نمی‌شود، اما در این مقاومت، او به نگاه و دل اکتفا نمی‌کند، یک رندی هم در اینجا میکند و قوانین خدایان را در عمل و در واقعیت نیز میشکند، اما مخفیانه، و این کاری است که به مخیلهء سیسیفیوس هم خطور نمی‌کند، که مثلا سراحی را در لباسِ خود مخفی کند و رنجِ بالابردنِ این سنگ را به مستی از دل و جان بزداید، همانگونه که در شرائطی مشابه، به ذهنِ دختران و زنانِ دیگر فرهنگ‌ها خطور نخواهد کرد که چگونه، به غمزه، حجابِ اجباری را به ضدِ خود بدل کنند، در شرائط به ارث برده از عمل والدین خود پس از انقلاب اسلامی زندگی کنند اما همچنان شوخ و شیرینکار و شهر آشوب باشند و به رندی در حسن فروشی گوی سبقت از مادران خود و از دخترانِ مکانها و زمانهای دیگر بربایند و فغان از مفتی و محتسب درآرند و دل از ستایشگران به یغما ببرند.

فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب / چنان بردند صبر از دل، که ترکان خوان یغما را

رندی را حافظ ابداع نکرد، او در آفرینشِ هنری خود، تنها حکایتِ آن را مکتوب کرد، و داستانِ دوام و ماندگاری اقوامِ سرزمین ایران را در جریان گردبادهای زمانه، به ثبت رساند و آن را چون نمایشی موزیکال و شاعرانه به صحنه آورد، حکایتِ رندىِ انسان و بسیاری از مضامینِ دیوانِ حافظ هر یک مکبث، هملت و شاه لیرِ فارسی‌اند که قصه چالشهای درونی و برونی این مردمان، و شیوه ایرانی غلبه بر آنها، را ابدی می‌کنند.
مقاومت و تلاش در حفظ فردیت در روش حافظ با مبارزهء اسطورهء سیسیفوس دو تفاوت اساسىِ دیگر هم دارد، اول- مقاومتِ حافظ شاد است، با می و مطرب و چنگ و چغانه همراه است، در آن رنج و درد و طنز و شادی با هم آمیخته است، غمزده، جدی و با تقلید از مدلهای تئوریک نیست، دوم- مقاومتِ حافظ تنها در مقابلِ زمانه و مکرِ آن است، او در جدالِ با زمانه، هستی را در سمت و سوی خود و یار و همدلِ خود می‌داند، حافظ ‘به بختِ خود باور دارد’ و اگر طعنه ای هم به بخت می‌زند، مرادش شکوه از عروسِ هزار دامادِ زمانه و دوران است، در نگاهِ او هستی همچون مادر، تنها می‌تواند برایش آرزوی خیر کند، یا همچون مربی او را‌تر و خشک کند و فوت و فنِ کار را به او بیاموزد، یا بجاىِ تماشاگران برایش هورا بکشد، اما مطابق قوانینِ این بازی (قراردادِ ازلی)، خود به درون تشک نمی‌رود، زیر خم گرفتنِ حریف (زمانه) با حافظ است، در این میدان او با حریف تنهاست و تنها اوست که می‌تواند تصمیم بگیرد و عمل کند، اما در همه حال، دلِ خداوند و ‘لاجرم همتِ پاکانِ دو عالم با اوست’.

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک / لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

رندی یعنی با دوست و طبیب دل وقت گذراندن ، قدر دوست را دانستن، با رقبا و دشمنان مدارا کردن. یعنی از داراییهای جهان با ارزش‌ترین را برگزیدن، از راه‌های خوشبختی و سعادت فردی‌ترین راه را برگزیدن، از همه گرانان (با ارزشها، با قدرت‌ها، با نفوذها، با ثروت‌ها) در عالم، بدنبال رطلِ گران (جام مىِ) و مستی و شادی بودن و غم و مشکلات زمانه و فخرِ بزرگانِ زمانه را نادیده گرفتن.

من و هم صحبتی اهلِ ریا دورم باد / از گرانانِ جهان رطلِ گران ما را بس

رندی یعنی از حال لذت بردن، حسرت دارایی دیگران را نخوردن و هر ذره ای و قطره ای و خاطره ای از خوشبختی را تا مدتها در دهان مزمزه کردن، آن را بلعیدن، هضم کردن، درونی کردن، همه سلولها را در آن شناور کردن و از مستیش خود و دیگران را بهره مند کردن. رندی در یک جمله یعنی فنِ تولید و استفاده از ثروتِ خوشدلی و شادىِ فردی.

مدرسه که می‌رفتم از من خواستند بنویسیم بزرگ که شدید می‌خواهید چه کاره شوید، من نوشتم ‘شاد’، بمن گفتند تو معنای این تکلیف را نفهمیده‌ای، من به آنها گفتم شما معنای زندگی را نفهمیده‌اید. (جان لنون)

رندی یعنی با خرد و با معرفت قضاوت کردن و با استفاده از این دو ژرف‌ترین و وسیعترین تعریف را از شادی داشتن و آن را با آمرزش یکسان و منطبق دانستن و در راه انتخاب بین آن دو دچار هیچ تناقض و مشکلی نشدن، دلشادی را با لذتهای زود گذر و کم ارزش اشتباه نکردن، با چراغِ دل و معرفت به جهان مادی آمدن و گزیده‌ترین و بهترین کالاها را که شادىِ دو جهان و شادىِ همه جهان‌هاست، برای خود انتخاب کردن و از شادی و آمرزش، هیچ یک را فدای دیگری نکردن.
رندی یعنی فن تولید و استفاده از ثروت خوشدلی و شادی فردی.
در نگاه حافظ، هستی اساسا همراه و همدل آدمی است، و زمانه و دوران یا دهر همیشه ناسازگار است، زمانه حتی زمانی که در ظاهر همراهی می‌کند، مکر و حیله ای در آستین نهان دارد. حافظ ما را به اعتماد و به صلح با هستی، با آفرینش و با قرارداد ازلی فرا می‌خواند و از تکیه به زمانه و دهر که عروس هزار داماد است باز می‌دارد (به تفاوت هستی و زمانه دوباره باز می‌گردیم). در نگاه حافظ زمانه را باید با رندی مرتبا پایید و دل را از فریب و مکر آن در امان نگاه داشت، معضلات سیاسی و تاریخی یک گروه از بازیهای زمانه است، هجران، بیوفایی یار، ورشکستگی مالی، بیماری جسمی نمونه‌های دیگری از این فهرست بلند بالا است. میراث فلسفی حافظ از یک نگاه عبارتست از حلاجی رابطه میان زمانه و هستی در عالمی به مرکزیت وجود او[۷].

میراث فلسفی حافظ از یک نگاه عبارتست از حلاجی رابطه میان زمانه و هستی در عالمی به مرکزیت وجود او.

رندی یعنی دل را از موج خیز حادثه و از مکر زمانه در امان داشتن، یعنی پای در جهان خاکی داشتن و با مشکلات آن دست و پنجه نرم کردن و در همان حال دست را در دستگیره ای جادویی و غیر مادی محکم داشتن، دستگیره ای که لزوما اعتقاد دینی نیست، می‌تواند توکل به هستی باشد یا تصور فرشته ای نگهبان یا اعتماد به بخت باشد.

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای / فرشته ات به دو دست دعا نگهدارد

رندی یعنی در لحظه زندگی کردن و غم گذشته و آینده را نداشتن، از جهان حظ بردن اما به آن تکیه نکردن، از ناملایمات آن غافلکیر نشدن، از وضع دوران چه مساعد و چه نامساعد جوگیر نشدن، از آن به هیجان نیامدن، به آن دل نبستن و از آن دلگیر نشدن، از این زاویه، تفکر حافظ ١٨٠ درجه با آنچه هگل ‘فرزند زمانه بودن’ می‌خواند متفاوت است، قهرمان فلسفه پیش-هولوکاست، در پدیدار شناسی روح، فلسفهء شفا بخش، فردی و تذهیب کننده را مورد انتقاد قرار می‌دهد، او معتقد است چنین فلسفه ای ‘در یک وضعیت دلبخواهانه و خود سرانه نسبت به دوران قرار دارد .... و زیست مستانه آن در حالتی گم گشته و تخیلی’ گرفتار است. حافظ به این نگاه خودسرانه و دلبخواهانه اقرار دارد، او تنها وظیفه فرد را در عالم دل-خوشی ابدی می‌داند، و انجام این وظیفه را جز با عمل دلخواهانه، خودگزیده و خودرای آدمی ممکن نمی داند، محتمل است که بسیاری اعمال فرد در جهت اصلاح امور زمانه قرار بگیرد، همانگونه که عمل آن فرد آلمانی در مخفی ساختن خانواده یهودی مبارزه ای با فاشیزم بود، اما عمل او به تمام معنا خودسرانه بود و قطب نما و جهت یاب او و ملاک و معیارش در اتخاذ آن تصمیم تنها دل خودش بود و اگر معیار او غیر از این بود مثلا تعالی و تکامل و پیشرفت ملت و آینده بشریت بود یا درک ضرورتهای دوران بود یا تعمیم پذیری اخلاقی کانت بود، یا انتظار برای تصویب قوانین درست از سوی مجلس بود، یا قبول استدلال برتر یا قوانین علم بود، یا هر انگیزه و معیار دیگری غیر از عمل دل‌بخواهانه او بود، در آن صورت او هم چون دیگران به درون گرداب استدلال برتر زمانه کشیده شده بود، مثلا اگر با ایده مارکسیستی به مبارزه با فاشیزم روی آورده بود، در شرایطی مشابه در حکومت استالین ممکن بود از گردانندگان نظام گولاک باشد. اما او، با انتخاب قطب نمای فردی، عمل اخلاقی و بنابراین خوشدلی را در هر شرائطی ازآن خود کرد.

هگل، قهرمان فلسفه پیش‌هولوکاست، در پدیدار شناسی روح، فلسفهء شفا بخش، فردی و تذهیب کننده را مورد انتقاد قرار می‌دهد، او معتقد است چنین فلسفه ای ‘در یک وضعیت دلبخواهانه و خود سرانه نسبت به دوران قرار دارد .... و زیست مستانه آن در حالتی گم گشته و تخیلی’ گرفتار است.
به تعریف مستی و اثرات آن در بخشهای آتی می‌پردازیم، در اینجا به این مختصر بسنده می‌کنیم که زیست مستانه حافظ آنگونه که هگل می‌پندارد، ‘گم گشته و تخیلی’ نیست و تاثیرات مادی و ملموس بر خود او و در جهان اطرافش دارد، زیست مستانه حافظ علاوه بر شفای خود او، مسری هم هست و دیگران را هم از امواج آرامش بخش خود بهره مند می نماید، سلیقه خاص حافظ در اینست که اصولا بدون دیگری زیست مستانه را مجاز نمی شمارد..

در مذهب ما باده حلال است ولیکن / بی نرگس مخمور تو ای دوست حرام است

اندیشه مستانه حافظ هفت صد سال است که در جهان خارج از خود او تاثیرات شگرف می‌گذارد بی‌آنکه به ستاندن بازیچه ای از دست کودکی متهم شده باشد، در مقایسه اندیشه هگل از طرف فیلسوفان طراز اول جهان پس از هولوکاست، همچون تئودور آدرنو و آیزیا برلین به سهم داشتن در خشونتهای قرن بیستم متهم شده است، حتی در کتابهای داستانی جنگ جهانی دوم چون ‘ظهور و سقوط رایش سوم’ نیز نام او بعنوان یکی از پایه گذاران اندیشه منجر به فاشیزم معرفی شده است، با توجه به ارادت گروهی از روشنفکران ایرانی به هگل، و حساسیت ایرانیان نسبت به خشونت سازمان یافته در دهه‌های اخیر، امید است این اتهامات بی اساس باشد.
رندی یعنی غم تئوریهای بزرگ، ایدئولژیهای جهانشمول، قوانین کلی فلسفه، انقلابهای کبیر، ادیانِ عالم گیر و جریانهای پیش بینی شده جامعه و تاریخ را نداشتن، یعنی پادشاهِ وجودِ خود بودن و با جام جهان بینِ دل، درست و نادرست را تشخیص دادن و در راه شادی و آمرزش فردی قدم برداشتن. رندی یعنی در اداره جهان درونی خود به سخن فلاسفه، دانشمندان، ایدئولوگ‌ها، شریعتمداران و قانونگذاران گوش فرا دادن اما کلامِ هیچیک را وحىِ مُنزل تلقی نکردن و با استقلال و بصورت فردی تصمیم گرفتن.
دو یار زیرک و از باده کهن دو منی / فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم / اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

رندی یعنی از دروغ و از بدتدین نوع آن دروغ گفتن به خود بدور بودن، خود را گول نزدن، خود را اغفال نکردن، با خود رو راست بودن، از خود فرار نکردن، برای خود نقش بازی نکردن، تقلیدِ کسی را در نیاودن، با خود قهر نکردن، به خود سخت نگرفتن، با خود گاه بگاه خلوت کردن، با خود نشستن، با خود زندگی کردن، خود را بیشتر شناختن، با خود دوست بودن، یعنی پذیرفتن و دوست داشتنِ خویشتن خویش، به آن پرداختن و آن را پرداختن، صیغل زدن و از بغض و کینه پاک کردن.

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت / عشقش به رویِ دل، درِ معنی فراز (بسته) کرد
فردا که پیشگاهِ حقیقت شود پدید / شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد

عمل بر مجاز کردن یعنی خود را گول زدن، وانمود کردن به چیزی که نیستیم، اقرار کردن به احساسی که نداشته باشیم.

به صدق کوش که خورشید زاید از نفست / که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست

شیوه رندی یعنی استفاده از ابزار متکامل و پیچیده ای بنام ‘جام جهان بین’ که که از ازل در دل هر انسان نهاده شده و به شرط پاک کردن دل از غبارِ کینه و دشمنی، در دسترس قرار می‌گیرد.

گفت این جام جهان بین به تو کی داد خدا / گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

در گذشته‌های دور جمشید از پادشاهان پیشدادیان، بر سریر یا تخت روانی می نشست که بخاطر سنگینی بر دوش دیوان حرکت می‌کرد و به بلندایی یا سکویی جلوس می‌کرد بنام تخت جمشید یا ارگ جمشید و در آنجا جامی را بدست می‌گرفت بنام جام جم یا جام جهان نما یا جام جهان بین و می‌توانست با نظاره در آن اوضاع چهار گوشه گیتی را مشاهده کند. شیخ محمود شبستری از عارفان قرن هشتم هجری و سراینده گلشن راز چنین حکایت می‌کند:

یکی جم نام وقتی پادشا بود / که جامی داشت کان گیتی نما بود
به صنعت کرده بودندش چنان راست / که پیدا می‌شد از وی هر چه می‌خواست
هر آن نیک و بدی کاندر جهان بود / در آن جام از صفای آن نشان بود
چو وقتی تیره، جام از زنگ گشتی / شهِ گیتی از آن دلتنگ گشتی
بفرمودی که دانایانِ این فن / بکردندی به علمش باز روشن
چو روشن گشتی آن جامِ دل افزای / بدیدی هرچه بودی در همه جای

حافظ، توانایی دل آدمی را در پیشبینی عواقب عمل خود و، برآن اساس، اتخاذ تصمیم فردی مناسب را، به جام جهان بینِ جمشید تشبیه می‌کند.

مهمترین ویژگی رندی، قبول رنج عاشقی است، یعنی از خود و از همه چیز خود گذشتن و به خودِ جدیدی رسیدن، در یک عالمم به اختیار مردن و به عالم دیگری، بالاتری وارد شدن، یعنی خود را در آینه دیگری دیدن که هر قبله ای که بینی بهتر ز خود پرستی. حافظ حقایق را ساده نمی‌کند و افراد را از ناملایمات روشِ رندی، راهی که او برگزیده آگاه می‌کند، اما بر این اعتقاد است که شیوه رندی بیشترین شادی را به اردوی انسان می آورد.

در طریق عشقبازی امن و آسایش خطاست / ریش باد آن دل که با درد تو جوید مرحمی

رندی یعنی درک این موضوع که انسان تا چه اندازه به تلاش و تقلا بپردازد و در چه زمانی بقیه را به هستی، به خالق هستی، به آفرینش یا به بخت خود واگذارد

به جد و جهد چو کاری نمی‌رود از پیش / به کردگار رها کرده به مصالح خویش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود / قدح بیار و بنه مرحمی بر این دل ریش
رندی یعنی دوری از دشمنی، کینه و خشونت، مشخصات اخلاقی که او برای سعادت فرد ضروری می‌داند، از ستم و خشونت به دیگری مبرا و حاوی پاد زهر بیمه شده در مقابل این رذائل است.

حافظ در مدارا با دشمنان و زندگی مسالمت آمیز در کنار آنها تاکید دارد
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است - با دوستان مروت با دشمنان مدارا
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد - نهال دشمنی بر کن که رنج بیشمار آرد


۲ - معنای خوشدلی

مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست / می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
خوش دلی با فرار کردن از واقعیات متفاوت است،
خوش دلی از خود بیخود شدن و اوقات به بطالت گذراندن نیست،
خوش دلی به خود رسیدن و به دل پرداختن است،
خود را فراموش کردن یا مشکلات را زیر فرش جارو کردن نیست،
به خود ارزش دادن، به خود امتیاز دادن، خود را جایزالخطا دانستن، خود را متهم نکردن است،
خانهء دل را پیراستن، صیقل زدن، آراستن، در آنجا زیستن، از زیبایی، آرامش و مناظرِ آن لذت بردن و دوست را به مهمانی دعوت کردن است.

کیرکگارد معتقد است آدمها در نحوه ارتباط با خودشان چند نوع هستند، گروهی در خانه وجودشان می زیند، عده ای دیگر در خارج از وجود خود زندگی می‌کنند و بندرت به آنجا سر می‌زنند مگر آنکه مجبور باشند، اضافه کنیم که این افراد وقتی هم می آیند به همراه کسی هستند، یک تکه لباسی حوله ای، خاطره ای، چیزی برمیدارند و سریع خارج می‌شوند، تحمل خودشان را ندارند، اینها کسانی هستند که از تنهایی وحشت دارند، در اطراف خودمان مثلا کسی تا نانوایی سر کوچه می‌خواهد برود، باید یک هم صحبت داشته باشد، مبادا با خودش تنها شود، کمی به خودش بیندیشد، او از این تنها بودن و اندیشیدن حذر می‌کند. زمانی که بالاجبار از ‘غربت’ برای انجام کاری به خانه‌اش برمی گردد ، اگر عجله نکند، آبی به گلدانی دهد، جای گلدانی را عوض کند، غبار از پنجره ای پاک کند، امکان دارد که کم کم دل ببندد، بیشتر سر بزند یا حتی زمانی بیاید و ساکن شود، از ‘غربت’ به به شهر خود برگردد و حاکم دل خود باشد.

غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم / به شهر خود روم و شهریار خود باشم

حافظ زندگی در خانه دل خود را توصیه می‌کند، نه از روی ناچاری، بلکه او به حسن، به زیبایی و صفای دل خود ایمان دارد و آن را از همه جای عالم، ‘ایمن’تر، شاد‌تر و دل-باز‌تر می‌شناسد، حافظ به دل خود از روی ترس و اجبار عقب نشینی نمی‌‌‌کند، در عوض آنجا را به مرکز فرماندهی خود برای تسخیر عالم تبدیل کرده است.

جز دلم کو ز ازل تا به ابد عاشق رفت / جاودان کس نشنیدم که در این کار بماند

در نگاه کیرکگارد، گروهی هم هستند که در زیر-زمینِ خانه وجودشان زندگی می‌کنند، از نور و از پنجره‌ها و از دیگران فرار می‌کنند، خود را در خود مخفی می‌کنند، از پا بیرون گذاردن و از مهمان پذیرفتن دوری می‌جویند، به جهان درونی خود پناه آورده‌اند و در امن‌ترین نقطه آن، دور از دیگران، عزلت گزیده‌اند. اینها از قضاوت دیگران، از طرد شدن و به تجربه رنجِ پیشین، از هر آسیبی به دل نازک خود هراس دارند، پنجره ای را نمی گشایند و از نسیم جهان خارج پرهیز می‌کنند. پند حافظ به این گروه تاثیری شگرف دارد، از دل بر می آید و بر دل می‌نشیند، در نگاه او جهان در حال تغییر و تحول دائمی است، جهان سیاست و تاریخ و جهان طبیعت، و در مقایسه با این دو، تغییرات عظیم‌تر در عالم درون پدیدار می‌شود، در مرکز این عالم، قلب آدمی معنا و محل وقوع انقلابات دائمی است، فرهنگ ایرانی بیش از دیگر فرهنگ‌ها این تحولات را ملاحظه و نحوه رویارویی با آنها را بخش مهمی از آموزه خود قرار داده است. حافظ در همدلی با این فرهنگ تغییرات در جهان سیاست و تاریخ را مداوم و همیشگی و در عین حال کم اهمیت می‌شمارد:

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود / بیار جام که دوران جم نخواهد ماند

بیت بالا از زبان پادشاه نامدار پیشدادیان، نشانه ایست ازآمادگی فرهنگ ایرانی برای پذیرفتن تغییر، فلسفه تاریخ ایرانی است که برخلاف هگل تاریخ را حقیر می‌شمرد و برخلاف هگل معتقد نیست که تمدن از جایی به ایران آمده و دیگر برای همیشه آنجا ماندنی خواهد بود.

تحول در طبیعت برای حافظ و برای فرهنگ نیاکانی ما موهبتی الهام بخش است و آدمی از هماهنگی و از جذب و درونی کردن آن حیات دوباره می‌یابد. برای حافظ مهمترین عنصر طبیعت نسیم است که مژده بخش و پیام آور این تحول است.

آنهمه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

راهنمایی حافظ برای ساکنان زیرزمین وجود، برای کسانی که از عالم برون از خود اجتناب می‌کنند، اعتقاد و اعتماد به تغییرات عالم است، همه چیزی در جهان خارج و در درون آدمی تازه می‌شود، ترس جای خود را به امید می‌دهد، ‘خون دوباره در رگ گیاه بجوش می‌یاید’ و جای برگ‌های خشک باغچه و دل‌های شکسته، سبزی، زندگی و شادی می روید، در هر بامدادان هستی (در اندیشه حافظ هستی و خداوند، متفاوت با زمانه و دهر هستند) از محل کاخ پر شکوه ابداعات خود نسیمی را روانه می‌سازد و بهمراه آن نغمه جدیدی را در نی وجود ساز می‌کند و می‌دمد:
بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع / شمع خاور فکند بر همه آفاق شعاع
برکشد آینه از جیب افق چرخ و در آن / روی گیتی بنماید به هزاران انواع
و پس از آن هیچ ذره ای در عالم به وضع، به گردش، به رنگ و به رایحه[۸] و به آواز گذشته نخواهد بود، کافیست که پنجره دلمان را بگشاییم و به این نغمه گوش دهیم، ‘صبح خیزی و سلامت طلبی’ پیشه کنیم، به دامن طبیعت برویم یا با همسایه ای سلام و علیکی کنیم (من چراغم را در آمد رفتن همسایه ام افروختم - نیما) و سینه را از این نسیم پر کنیم و لشگر ترس و غم دیروز را با هر بازدم به همراه همان نسیم به عالم نیستی روانه کنیم، با هر دم و باز دم ما عالم وجود و عالم پیرامون ما دوباره آفریده می‌شود، اگر بخواهیم می‌توانیم آن را هر بار دقیقا چون گذشته طراحی کنیم یا با اختیار طرحی نو در اندازیم و از شر خمودگی رها شویم، بر سر این دو راهی تصمیم با ماست و هیچکس بجای ما نمی‌‌‌تواند تصمیم بگیرد.

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی / این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را / لب گیری و رخ بوسی می‌نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن / تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است / دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است / طرف هنری بربند از شمع نکورویی[۹]

دیوان حافظ سرشار است از ابیاتی با مضمون بالا، قضاوت در مورد این افسانه و تصور که پس از حملات عربها یا مغولها، فرهنگ و ادبیات ما گویی به خمودگی دچار شده است یا در خود رفتن و گوشه گیری را ترویج کرده است را به خواننده این سطور وا می‌گذاریم. فرقه‌های خاصی از صوفیان ممکن است جدایی از جهان و واقعیات مادی را تمرین و تجربه کرده باشند یا اکنون هم به روش خود ادامه دهند، اما هیچکدام از نام آوران فرهنگ و ادب ما را شامل نمی‌‌شوند. همانگونه که در دیگرنقاط گیتی چون امریکا نیز فرقه‌هایی با اعتقادات عجیب فراوان بوده و هستند.

هیچیک از نام آوران فرهنگ و ادب ایرانی خمودگی، در خود رفتگی و جدایی فرد از جهان خارج را ترویج نکرده‌اند، نه پس از حمله اعراب، نه پس از حمله مغولان و نه هیچ زمان دیگری.

در نجات از ترس و غم، حافظ می‌آموزد که تمام ذرات جهان نقش خود را در هم نوازی بزرگ هستی اجرا می‌کنند، اما این با هم نوازی ارکستر متفاوت است، هر ذره و هر ورق گل برای خود داستانی متفاوت دارد که هم زیبا و مست کننده و هم آموزنده است:

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است / حیف باشد که ز حال همه غافل باشی

در الهام گیری از وضع و تحولات طبیعت و کائنات، تفاوتی میان فرهنگ ایرانی و بینش بودایی و هندو دیده می‌شود که هیجان انگیز و شگفت آور است، در فرهنگ ما وضع آدمی با تمام اوراق هستی متفاوت است، مطابق قرارداد ازلی، دل انسان چهار دیواری ست، منطقه خودمختار و مستقل است، در میانه بهار و تابستان در آنجا می‌تواند یخ بندان باشد و در وسط زمستان در آن آتشی روشن باشد که خورشید، در مقایسه شعله ای گردد. تک‌نوازی دل آدمی نیازی به همراهی با طبیعت یا تاریخ ندارد، این نغمه می‌تواند به تنهایی چنان زیبا باشد که تمام هستی به شنیدن آن، از سرودن باز ایستد، یا همچون آثار عطار، حافظ و مولانا از چنان عمق و عظمتی برخوردار باشد که انعکاس برخورد آن با کوه‌ها در دورانهای مختلف، تازه پس از هزار سال به قله شکوفایی رسد، آوای دل آدمی بلند‌تر از حنجره هستی است، ارزش آواز فردی او، نه آوای انسانیت بطور کلی و در معنای مجرد آن، بلکه گلبانگ عاشقانه هر فرد به تنهایی، از تمامی اپرای بزرگ هستی برتر و بالاتر است.

حافظ معتقد است مامن واقعی انسان وجود (دلِ) خودش است، و شایسته است که او در آن خانه و در بهترین طبقهء آن و در زیبا‌ترین تالارِ آن زندگی کند و در آنجا از خود و از دوستانش پذیرایی کند، از پنجره آنجا به عالم پیرامون بنگرد و هر تصمیم و گزینشی را از آن منظر بسنجد. او خانهء دل را بزرگترین سرمایه هر انسان می‌داند و بر این نظر است که باید که در این خانه و برای این خانه خرج کرد، وقت و هزینه کرد، آن را تعمیر کرد، پنجره‌اش را، سقف و دیوارش را، گوشه هر اطاق و گنجه‌اش را پاک و زیبا کرد و زینت بخشید و از زندگی در آن لذت ببرد. کسی که به دل خود نرسد، آن را رها کند، از خود فرار کند، با خود نامهربان باشد به دیگران هم نمی‌تواند مهربانی کند.

خوش دلی یعنی در مُلک وجود خود به رضایت رسیدن و در آنجا به صندلی پادشاهی تکیه زدن و از دوستان پذیرایی شاهانه کردن، قرارداد ازلی همه انسانها را صاحب و خداوندگارِ ابدی خانهء دلِ خود قرار داد تا بهشت عدن را در آنجا به دلخواه و با سلیقه خود بنا کنند.

تنها مسئولیت آدمی در زندگی تلاش در راه خوشدلی خود است.

خوشدلی گاه در میان لایه‌های غم پنهان است، باید آن را آنجا شناسایی کنیم و بیرونش بیاوریم، همچون گوهری از قعر دریا، همچون ‘آب صاف و پاکی از دل کاریز کویر’، خوشدلی را باید ربود، باید دزدید، باید کش رفت، با نظر بازی، با تیز هوشی، با تردستی، گاه خرگوش سفیدِ شادی و لبخند را با شعبده بازی از میانِ ‘شب کلاه درد’ باید بیرون آورد.

نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست / شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است

خوشدلی‌ها با یکدیگر متفاوتند، خوشدلی ما تنها برای دل ما ساخته شده، خوشدلی دیگران بکار ما نمی آید حتی اگر سهل و قابل دسترس باشد، ما خوشدلی خودمان را جستجو می‌کنیم حتی اگر در دور دستها و در قعر دریاها باشد و دستیابی به آن بی گذر از رنج و خطرها ممکن نباشد.

بر سر منزل لیلی که خطرهاست در آن / شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

شرط اول آنست که بار امانت را بپذیریم و در راه خوشدلی خود از رنج و کار و زحمت و چنانچه ضروری باشد از بخطر انداختن آوازه و نام و سرمایه خود دریغ نکنیم، چنانچه در فصل اول ذکر شد، انسان به تنهایی مسئول عمل خویش است و نتیجه این عمل می‌بایستی یرای او خوشدلی به بار آرد واین مسئولیت یا بار امانت را نمی‌‌تواند بر دوش فرد دیگری (مرجع تقلید یا دانشمند و فیلسوفی) یا ابزاری (چرتکه‌ای یا ابر-کامپیوتری مجهز به الگوریتم استدلال) بگذارد.

بار امانت قابل امانت گذاری در خارج از وجود انسان نیست.

آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه فال بنام من دیوانه زدند

آدمی مسئول است که در حق خودش بی عدالتی نکند، به خود ظلم نکند، از دلِ خود مراقبت کند، به دلِ خود برسد، خود را کمتر از کسی نداند، عمر خود را در تقلید از دیگران یا در عداوت با دیگران یا در کشیدن آنها به راه و مسلک خود به هدر ندهد، برای دلش جز بهترینها را نخواهد، و همه اینها در یک جمله کوتاه می‌شود خلاصه کرد که بارِ امانت را بپذیرد، مسئولیت مدیر عاملی را قبول کند و در راه شادی و خوشدلی همیشگی خود بکوشد و بپذیرد که راه خوشدلی دیگران می‌تواند و باید که با او یکسان نباشد.

تد ترنر بزرگترین زمین دار امریکا چند سال پیش یک میلیارد دلار به سازمان ملل کمک مالی کرد، وقتی انگیزه او را سوال کردند گفت می‌خواستم احساس خوبی داشته باشم یعنی خوشدل باشم. پس خوشدلی امر کوچکی نیست، آن را نمی‌‌توان کم اهمیت شمرد، گاه با خرج کردن میلیاردها دلار هم سخت بدست می‌آید یا بدست نمی‌‌‌آید، و گاه با یک معامله کوچک، یا عملی خود انگیخته در یک لحظه حاصل می‌گردد. راه حل حافظ اینست که مدیریت این عملیات را با زیرکی و درایت انجام دهیم، از خمودگی و تنبلی بپرهیزیم، همت و پشتِ کار داشته باشد، نمی‌توانیم هر روز خواب آلود سر کار بیاییم (کار تولید خوشدلی) یا کار خود را رها کنیم یا به آن بی اعتنا باشیم، باید با صداقت کار کنیم، باید از عقل و خرد و از معرفت خود بهترین بهره را ببریم و امور شرکت را، هم برای کوتاه مدت و هم در دراز مدت برنامه ریزی و رهبری کنیم، نمی‌توانیم از بانک وام بگیریم و با دفتر سازی مبلغ را جزء سود نشان دهیم و ارزش سهام را بالا ببریم و سپس سهم خود را بفروشیم و استعفا بدهیم. بعنوان مدیر عامل نمی‌توانیم به خود و به شرکت، که در اینجا هر دو جدا نشدنی هستند، خیانت کنیم، سرنوشت ما الی الابد به این شرکت بسته است هم در این جهان و هم در جهان‌های دیگر.

در نگاه حافظ خوشدلی و آمرزش در ارتباط تنگاتنگ با یکدیگرند، از یک جنس و ماهیت‌اند، خیابان مستقیم و بلندی هستند که یک تکه‌اش شادی و تکه دیگرش آمرزش نام دارد، یکی در امتداد، در راستا و در ادامه دیگریست. حافظ، شادىِ انسان را از یک سو به قرارداد ازلی و آزادی و بارِ امانتِ حاصل از آن پیوند می‌دهد و از سوی دیگر آن را به آمرزش و به شامِ ابد متصل می‌سازد.

در عالم حافظ، شادی همیشه می‌تواند با رنج همراه باشد، انسان از طریقِ عشق به استقبال رنج می‌رود، درد را تحمل می‌کند تا به جهان جدیدی وارد شود، به مرحله بالاتری از لذتِ حیاط وارد شود، از خودِ موجودِ خود و هر آنچه متعلق به اوست می‌گذرد تا به خودِ جدید و متعالی تری برسد که این ‘از خود گذشتگی’ و شجاعت جز با عشق میسر نمی‌شود. از این زاویه حافظ با فلسفهء اپیکوریان و دیدگاه هدف قرار دادن حداقلی درد و رنج متفاوت است.

ای گل تو دوش داغِ سبوحی کشیده‌ای / ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم

مدیر عامل شرکت درونی حافظ به آب باریکه ای از سود و درآمد رضایت نمی‌دهد، او رهبری بلند پرواز است که مرتبا در حال عبور از مراحل و عوالم شادی است، از پست‌تر به نوع بالاتر و متعالی‌تر، کشتی گیری است که در قهرمانی وزن خود در-جا نمی‌زند و از رویارویی در وزن‌های بالاتر نمی هراسد، فیل او مرتبا یاد هندوستان می‌کند، حافظ با زمانه از در سازش در نمی‌‌‌آید، اما با رندی وانمود می‌کند که از آن پیروی می‌کند، او بدنبال خوشدلی است اما خوشدلی را با راحت طلبی اشتباه نمی‌‌کند و تلاش خود را مصروف پیمودن پله‌های ترقی در خوشدلی است، او رنج عشق به جان می‌خرد تا صعود کند، این جزیی از سرشت اوست که آن را از پدر و مادر خود به ارث برده است، حضور آدم و حوا در جهان مادی، گذشتن داوطلبانه آنها از عافیت و سلامت در باغ عدن در هماهنگی کامل با سلطان ازل، اولین و برای همیشه مهمترین و پر بار‌ترین تجربه آدمی برای طرد مصلحت اندیشی فقیرانه و آب باریکه بی خطر و همیشگی و حرکت بسوی تجربه در مراحل بالاتر هستی خواهد ماند، دستاورد بزرگ این تجربه عبارت بود از ‘گنج غم عشق’.

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد / تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

فضیلتهای فردی دیگری همچون قناعت نیز در نگاه حافظ در ارتباط تنگاتنگ با سرشت تعالی جویانه انسان است. ‘آدمی زنده به عز است و شرف’ بمعنای آنست که صعود انسان به مراحل عالی‌تر لذت نمی‌تواند با زیر پا گذاردن کرامت انسانی یا با فدا کردن بخشی از سرشت او همراه باشد.

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر / که یک جو منت دونان به صد من زر نمی‌ارزد

حافظ و سقراط هر دو حکیم‌اند و بیش از هر چیز به سعادت فردِ انسان می اندیشند اما نگرش حافظ از خوشدلی وسیع‌تر از سقراط است. افلاطون از زبان سقراط می‌نویسد، قتلِ نفش مشکلش اینست که فرد بقیه عمرش را باید در کنار یک قاتل زندگی کند، بنابراین قتل، ظلم بزرگی است در حقِ خود و قاتل از آن پس نمی‌تواند خوشدل باشد، به حرف سقراط باید اضافه کرد که کسی که دستورِ قتل را می‌دهد هم نمی‌تواند هرگز شاد باشد، دزد و کلاهبردار هم در راه شادی خود سنگ‌های بزرگ انداخته‌اند، رانت خوار هم همینطور، چون او حقِ یک گروه آدم را تصرف کرده است، کسی که در صف از دیگری جلو می‌زند هم احساسِ خوبی ندارد، او هم در اندازهء حقی که از دیگران ضایع کرده، به خود خیانت می‌کند. زندانبان چطور؟ آیا او می‌توانند شاد باشد؟ زندانبانی شغلی است و فرصت و آزمایشی است، از این فرصت می‌توان برای خوشدلی بهرهء بسیار برد، اما فرد باید تیز هوش و چابک باشد، باید “زرنگ” باشد، باید مخفی کاری کند، باید رند باشد تا بتواند شادىِ هر دو جهان را نصیبِ خود سازد، در حکومتِ ظلم، که در طول و عرض تاریخ و جغرافیای بشر به وفور یافت شده و می‌شود، با خامی و ساده دلی و کار کردن بر طبق دستورالعمل‌ها، آنگونه که آدولف آیشمن عمل کرد، زندانبان راهی جز به جهنم نخواهد بُرد.

بسیاری از وقایع، جهت‌ها، شغل و عنوان و پست‌ها، تخصص‌ها برای خوشدلی آدمی فرصتی است، که از دریچه آنها می‌توان بهانه‌های شادی را یافت، منتظر پرنده‌های خوشدلی نشست، آنها را پایید و بمحض پیدا شدنشان، بهمراه آنها به آسمان شادی بال کشید.

به تنها مسئولیت انسان برمی‌گردیم، مسئولیت او عبارتست از حکمرانی با عدالت، درایت و گذشت در مملکتِ وجود، یعنی بدنبال شادی خود بودن و ظلم نکردن به خود، و هر آنچه خوش دلی حال یا آینده را از انسان بستاید آن ظلم است، قتل نفس و با زرنگی در صف از دیگران جلو زدن دو نمونه از بی عدالتی در حق خود است. اگر با عدالت حکم نرانیم و در پی شادی وجود خود نباشیم، اگر به خود سخت بگیریم، اگر خودمان را و دیگران را نبخشیم، اگر کینه توز باشیم، اگر مدیر عامل خوبی برای شرکت خودمان نباشیم مشکلات زیادی پیش خواهد آمد، ساده‌ترین آن اینست که روحمان ناخوش می‌شود و جسممان هم دیر یا زود در مسیر ناخوشی خواهد افتاد. فصل مشترک میان وجود و ماهیت آدمی در محل تلاقی دو عالم ماده و روح قرار می‌گیرد، و از این رو ناخوشی روح آرام آرام به جسم نیز سرایت خواهد کرد.

مصداق دیگر بی عدالتی، ظلم کردن انسان به جسم خود است، بی مسئولیتی و لاابالی گری در مراقبت از سلامت شخصی، خود را بخاطر لذتی ذود گذر یا عادت زیان بخش اسیر نمودن معادل آنست که اجازه دهیم ما را از تخت سلطنت به زیر بکشند و از مملکت خودمان بیرون کنند، اعتیاد و وابستگی به مواد مخدر از جمله این مصیبت‌هاست.
۳ - استدلال و خوشدلی آدمی

مولانا استدلال را عقل انسان می‌داند که همچون یک منشی یا مشاور باید در خدمت عقل کلی آدمی باشد. حافظ نیز در مواردی عقل را مورد انتقاد شدید قرار می‌دهد که مراد او تنها استدال است. اگر استدلال را مشاوی فرض کنیم، ابزاری که او از آنها استفاده می‌کند عبارتند از: سه نوع استنتاج قیاس کسر و استقرا و اینها بهنگام تحقیقات علمی حرف اول را می‌زنند اما سپردن کامل امور حتی در علوم طبیعی هم به استدلال، می‌تواند موجب چرخش استدلال به سوی استدلال ابزاری و منشا انحرافات خطرناکی گردد. زمانی که چشمها را کاملا ببندیم و زمام امورفردی را دربست بدست استدلال نهیم، این تنبلی و از خود سلب مسئولیت کردن در حوزه عمومی به غلبه استدلال ابزاری و در حوزه فردی به چرتکه اندازی، نگرانی از آینده و مشکلات دیگری منجر می‌گردد.

پیدایش علم یوژنیک[۱۰] یا اصلاح یا بهداشت نژاد که در اوایل قرن بیستم در بسیاری از دانشگاه‌های معتبر دنیا تدریس می‌شد یک نمونه از شرایطی است که طی آن آدمی عقل خود را بطور کامل بدست استدلال سپرد و زمامداری آن را در علوم طبیعی پذیرفت. پس از به قدرت رسیدن حزب نازی، کشور آلمان، که در این رشته خود را عقب‌تر از دیگران می پنداشت، بسرعت شروع به جذب استادان دانشگاه از کشورهای مختلف جهان کرد و حقوق و مزایای بالایی برای آنان منظور کرد و تا اواخر دهه ۳۰ قرن بیستم از بقیه پیشی گرفت، علاوه بر حقوق و مزایا وجود آزمایشگاه‌های بیشمار در سراسر آلمان و دسترسی وافر به انسانها برای انجام هر گونه آزمایشات موجب پیشرفت علمی آلمان در این رشته گردید. در کنفرانس دوم بین المللی یوژنیک که در سال ١٩٢١ در نیویورک امریکا برگزار گردید آلکساندر گراهام بل ریاست افتخاری را بعهده داشت و به منظور بالا بردن اعتبار کنفرانس، دعوتنامه‌ها مستقیما از طرف وزارت امور خارجه پست شد. پس از هولوکاست و شکست فاشیزم، بساط علم یوژنیک نیز بی سرو صدا از دانشگاه‌های دنیا برچیده شد.

http://www.youtube.com/watch?v=-eX5T68TQIo&feature=youtube_gdata_player

زیگموند باومن فیلسوف معاصر استدلال ابزاری[۱۱] و بوروکراسی دفتری حاصل از آن (نه تکنولژی کشتار) را مسئول کشتارهای میلیونی آلمان نازی از شهروندان خود و غیر نظامیان بیگناه می‌شناسد، او همچنین معتقد است، علوم اجتماعی متکی بر استدلال از شناخت ماهیت و ریشه‌های این واقعه ناتوان است:

“هولوکاست بیشتر از خود جامعه شناسی در مورد این علم حرف برای گفتن دارد، درست به همان اندازه که جامعه شناسی در وضعیت کنونی از افزودن به دانش بشر در مورد هولوکاست ناتوان است.” [۱۲]

حافظ استدلال را در وجود آدمی رقیب اصلی عشق می‌شناسد و هر جا به انتقاد از عقل می‌پردازد مراد او استدلال است، عاشقی و مستی در نگر حافظ وضعیتی روحی است که در آن عقل کلی انسان به مقام پادشاهی وجود می‌رسد و آرامش و ایمنی حاکم می‌گردد و استدلال به جایگاهی که شایسته آن است یعنی رتبه منشی گری دربار نزول درجه می‌یابد:
سحرگاهان که مخمور شبانه / گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از می‌/ ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می‌فروشم عشوه‌ای داد / که ایمن گشتم از مکر زمانه
ایمنی از مکر زمانه تنها با مهار استدلال، نشاندن آن در جایگاه واقعی خود و بهره بردن از آن بعنوان مشاور و دستیار عقل آدمی امکان پذیر است.

نویسنده این سطور در نوشته دیگری حکایت تصمیم‌گیری کمیته مرکزی حزب بلشویک برای قبضه کاملا انحصاری قدرت را بیان کرده است، در آن جلسه تاریخی از سر شب تا سپیده صبح، لنین یکه و تنها، با اتکا به استدلال برتر، اکثر رفقای خود را قانع می‌کند که بدون کسب اکثریت در شوراها، با کنار زدن و کوتاه کردن دست رقبای خود در شوراهای کارگران، سربازان و دهقانان، در عملی یکجانبه و ۱۸۰ درجه در جهت خلاف شعار “همه قدرت بدست شوراها”، حاکمیت سیاسی را قبضه کنند و یک روز بعد حتی از ورود برخی نمایندگان غیر بلشویک به صحن کنگره ملی شوراهای روسیه برای انداختن رای به صندوق جلوگیری کنند. در آن مقاله نگاشته ام که تصمیم لنین صد در صد استدلالی و متکی به آخرین دستاوردهای علوم اجتماعی در صد و اندی سال گذشته تا آن زمان بود. رفقای لنین در آن جلسه از روشنفکران و انقلابیون طراز اول اروپا بودند، برخی از آنها چون تروتسکی همچنین در ارتباط تنگاتنگ و ارگانیک با بدنه کارگران و سربازان پتروگراد بوده و رای حسن اعتماد آنها را در جیب داشتند، این افراد در شب 10 اکتبر 1917 عقل خود را از دست ندادند بلکه در مقابل استدلال برتر زمانه بی‌دفاع شدند.
http://shahrvand-yar.com/media/3528
۴ - آزادی انسان در مقابل خداوند

فرد آزاد است با هر کسی که بخواهد نردِ دوستی ببازد، همدردی کند، درد دل کند و با کسی که خوش نداشت رابطه نداشته باشد، و این خوش آمدن یا نیامدن را لازم نیست برای کسی توضیح دهد، بشرطی که در دل خودش آن را سنجیده باشد. انسان می‌تواند دوستی خدا را هم نپذیرد، این حق انتخاب را در روز ازل به او داده‌اند، بسیاری افراد به خدا اعتقاد ندارند، امکان پذیر است که فردی وجود خدا را بپذیرد اما نخواهد با موجودی که حضور فیزیکی مشخصی ندارد رابطه ای داشته باشد، دوست باشد و دعوت هم نکند از او، و خداوند هم حق ندارد وارد حوزه شخصی او شود، اجازه ندارد از درِ بستهء دلِ کسی وارد شود، این حق را خدا در ازل، از خودش سلب کرده، این جزئی از توافق ازلی بین انسان و خداوند است و بخاطر آن هیچکس مواخذه نمی‌شود، لا اکراه فی الدین، خداوند نمی‌تواند به حوزه فردی کسی قدم بگذارد، خودش را نشان بدهد چه رسد به اینکه شعبده ای یا معجزه ای هم بکند. در فلسفه‌های فردی پس از هولوکاست که در آنها انسانها دوباره آزادی خود را از قید و بندِ تاریخ بدست می‌آورد، عدمِ وجود مقوله ای همچون قرارداد ازلی رنگ و بویی غمزده به آن می‌دهد بعنوان مثال نگاه کنیم به آزادی فردی در نگاهِ ژان پل سارتر یا تئاتر و فلسفه پوچی.

ما بی دلیل اشرف مخلوقات نشدیم، این تاج سلطنت را بصورت تشریفاتی، برای تعارف یا دلخوشی سر ما نگذاشتند، این لقب همراه با اختیارات واقعی است، مطابق قرارداد ازلی، ما سلطانِ قدر قدرت ملک و مملکت وجود خودمان هستیم و در این اینجا هیچ فرمانی بالاتر از فرمان ما نیست، اگر خداوند اعمال نفوذ کند، قرارداد و آفرینش خودش را زیر پا گذاشته است، او برای این آفرینش سنگ تمام گذاشته و بخاطر آن بخود می‌بالد و حاضر نمی‌شود بخاطر تنبلی، سستی، حماقت یا رذالت عده ای یا بخاطر شماتت‌های شیطان کلِ ماجرا را زیر سوال برد و به عرصه خصوصی و فردی افراد بدون اجازه آنها نزدیک شود.
آدمی مسئول است که در حق خودش بی‌عدالتی نکند، به خود ظلم نکند، از دلِ خود مراقبت کند، به دلِ خود برسد، خود را کمتر از کسی نداند، عمر خود را در تقلید از دیگران یا در عداوت با دیگران یا در کشیدن آنها به راه و مسلک خود به هدر ندهد، برای دلش جز بهترینها را نخواهد، و همه اینها در یک جمله کوتاه می‌شود خلاصه کرد که بارِ امانت را بپذیرد، مسئولیت مدیر عاملی را قبول کند و در راه شادی و خوشدلی همیشگی خود بکوشد و بپذیرد که راه خوشدلی دیگران می‌تواند و باید که با او یکسان نباشد.
۵ - یگانگی فرد

حافظ خود را رند ترین، پاک باز ترین، دل خون‌ترین و عاشق‌ترین می‌داند و در شرح اینها هیچ فروتنی ندارد، و از این ویژگیهای خودش پشیمان نیست:
عاشق و رند و نظر بازم و می‌گویم فاش - تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام
در خرقه چو آتش زدی ای عارف زاهد - جهدی کن و سر حلقه رندان جهان باش
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن - منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
جز دلم کو ز ازل تا به ابد عاشق رفت - جاودان کس نشنیدم که در این کار بماند
عاشق و رند و نظر بازم و می‌گویم فاش - تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت - خرقه ماست که در خانه خمار بماند
(یعنی هیچکدام در این کار به پیگیری من نبودند)

در این تعریف و تمجیدهای حافظ از خود، در این سنت شکنی، رازی است، رازِ فردیت
متخصصینِ فلسفهء پیش-هولوکاست، معتقدند که وجود مستقل فرد و نتیجه رهایی بخش آن در عرصه جامعه از محصولات آن فلسفه است و قبل از آن فردیت به این معنا وجود نداشت. حافظ فرد گرایی را آنچنان رادیکال و بی ملاحظه پیش می‌برد که تفسیر سانسور نشده آن حتی در زمان کنونی هم خالی از مشکل نیست.

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است / از نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

در فرد گرایی حافظ خطوط کلی زیر قابل تشخیص است:
۱) هر فرد از دیگری متفاوت است، ما از نظرِ آنچه که فردیت و یگانگی ما را می‌سازد همیشه و قطعا از همه بهتر هستیم و در این مورد خاص هیچ فروتنی جایز نیست، وقتی که این یگانگی خود را شناختیم آنگاه می‌توانیم در خدمت دیگران هم باشیم. این یگانگی آن بخش انسانی و مقدس در وجود همه انسانها است، آن چیزیست که ما را از اجداد بیولوژیک خود، از حیوانات، جدا می‌سازد، این یگانگی، ویژگی و محصولِ عالمِ درون است که شناختِ هر دو عالم در آن به انجام می‌رسد، این یگانگی ماهیتی غیر مادی دارد و جزیی از آن شرابی است که در روز ازل در پیمانه وجود هر انسان ریختند..
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است / حَيَوانی که ننوشد می و انسان نشود
ایجاز و فشردگی معنا در سراسر دیوان حافظ بچشم می‌خورد اما چگالی آن در برخی نقاط به آستانه فروریختن ستاره‌ای درخود و تبدیل آن به یک نقطه یا سیاه‌چاله‌ای می‌رسد که هر چیز را بی‌اختیار به درون می‌کشد. در بیت بالا چگونگی آفرینش آدمی، هدف از این آفرینش و راه زندگی سعادتمند نوع بشر، تقریبا بیش از نیمی از فلسفه و تفکر بشر تنها در یک بیت ریزش می‌کند، خلاصه می‌شود و عصاره آن به گوارایی و شیرینی پیاله شربتی تقدیم می‌گردد. آدمی همان جاندار غارنشینی است که با نوشیدن شراب عشق یا آزادی (دو تعبیر متفاوت) به انسان تغییر ماهیت می‌دهد، و کرم و محبت تنها هنر و وظیفه اوست که او را راضی و خشنود می‌کند و اگر به این وظیفه بی‌اعتنا باشد و اگر مست نباشد، یعنی خشنود و خوشدل و در مقام فرماندهی خودش نباشد، هنوز همان حیوان غار نشین است و در میدان مبارزه با چالشهای زمانه، روش موفق برای پشت سر گذاردن مشکلات و رسیدن خوشدلی و به آنچه هستی در دل برای آدمی آرزو دارد، شیوه و روش رندی است.
(در فصل بعدی به تعریف و معنای مستی از نگاه حافظ خواهیم پرداخت)
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است / حَيَوانی که ننوشد می و انسان نشود

هیچ دو نفر انسانی که در هر زمان پا به کره خاک گذاشته‌اند با یکدیگر مشابه نیستند، اگر دو نفر یافت شد که راز دل آنها یکی بود، به این معناست که حداقل یکی از آنها حقیقی نیست، اصلی نیست، خودش را پیدا نکرده است، تقلیدی است از مدلی، از کسی، از فیلمی، کتابی، فلسفه ای یا چیزی، اینکه حافظ می‌گوید:

جز دلم کو ز ازل تا به ابد عاشق رفت - جاودان کس نشنیدم که در این کار بماند

مرادش توهین به کسی نیست، این غرور و خود پرستی هم نیست، این یعنی آنچه که من در دل دارم مشابه هیچکس دیگر نیست، و تا زمانی که من برای خودم ارزش و اهمیت و استقلال رای قائل نباشم، ارزشی به زندگی دیگران نمی توانم اضافه کنم.
۲) روایت هر یک از ما متفاوت، غیر تکراری و نامکرر است. این روایت از یک سو نتیجه تجربه منفردِ آدمی با جهان خارج و از سویی حاصلِ تاویل و تفسیرها، سازه‌ها و اشیاء جهان درون است و ترکیبِ ایندو با یکدیگر آن سنتزی را می‌سازد که به غایت گرانبها و همیشه پر راز و رمز است، این گوهرِ درون هر انسان است که در زیر دغدغه‌های ناب و درونی هر فرد مخفی شده است، دغدغه‌هایی که به مُهر تاییدِ دل زینت یافته و از تجربه شخصی با جهان پیرامون اعتبار گرفته است. این روایت و این دردهای درونی را به تمامی به کسی نمی‌توان گفت و جز خویشتن خویش و خداوند هیچکس آن را بدرستی درک نخواهد کرد:

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی / باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
ادامه دارد

————————
[1] Individual Core Competency
[2] bad faith
[3] سحر ز حاتف غیبم رسید مژده بگوش / که دور شاه شجاع است می ‌‌دلیر بنوش
[4] http://zamaaneh.com/nikfar/2007/01/post_48.html
[5] Universalizability
[6] زنده یاد منصور خاکسار و زنده یاد دکتر عطاالله صفوی از این گروه هستند
[7] مکالمه حضرت ایوب با خداوند در تورات نمونه‌ای کوتاه از این مقوله است
[8] نتیجه یک تحقیق حاکی از آنست که رایحه مواد اثری از ارتعاش ذرات ساب-اتمیک است که می‌تواند برای یک ماده با ترکیب اتمی و ملکولی ثابت و یکسان در لحظات مختلف متفاوت باشد
http://www.bbc.co.uk/news/science-environment-21150046
[9] التون جان خواننده انگیسی تعبیر شمعی در باد را در ترانه زیبایی به همین نام بکار برده است
[10] Eugenics or Racial Hygiene
[11] Instrumental Rationality
[12] ‘Holocaust and Modernity’, Zigmond Bauman, 1989