ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 09.04.2005, 13:37
حق زیستن یا مردن

به کوشش: دکتر حسن رضایی
همکار پژوهشی کتابخانه کنگره آمریکا در مطالعات حقوق اسلامی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ٢٠ فروردين ١٣٨٤

مقدمه
جریان زندگی و مرگ خانم "تری شایوو" آمریکایی در هفته‌های اخیر یکی از عمده‌ترین موضوعات بحث‌ها و مناقشات دامنه‌دار عمومی در مغرب زمین بوده است. در این دعوا همواره یک سوی آن لیبرال‌های اجتماعی بودند و سوی دیگر گروه‌های مختلف مذهبی و محافظه‌کاران سیاسی قرار داشتند. شگفت آور اما این است که وقتی به بحث‌های جدی طرح شده در این مدت میان حقوقدانان، متفکران اجتماعی، متالهان مسیحی و یهودی و فیلسوفان در این باره توجه می‌کنیم، متاسفانه کمترین حضوری از سوی اندیشمندانی برخاسته از سنت ایرانی و اسلامی در این موضوع بسیار مهم می‌بینیم. گویی این مساله اصلن مساله‌ای جزیی و محلی است. در پاسخ به این نیاز بود که آقای ابوالحسن بنی صدر بغرنجی‌های مطرح شده در این قضیه را واجد اهمیت بسیار دیدند و در جواب پرسش‌های کتبی اینجانب، بر اساس همان نگاه انتقادی خاصی که دارند نکات مهمی را خاطر نشان ساختند. آنچه در پی می‌آید متن اصلی این گفتگوی علمی است که میان ما در چند روز اخیر انجام گرفته است. این گفتگو که به صورت پرسش و پاسخ در سه بخش ِ توضیح مساله، نقد دیدگاهای موجود و طرح نگرشی جدید تدوین شده است، به لحاظ تازگی و اهمیت مساله می‌تواند تا حدی بازگو کننده دغدغه‌های یک مسلمان امروزی در برخوردی اندیشیده شده با مسایل دنیای غرب باشد.

بخش اول: توضیح مساله و شرایط کنونی
جناب آقای بنی صدر،
به احتمال زیاد جنابعالی نیز در جریان یکی از اخبار مهم روزهای اخیر قرار دارید که به داستان پردامنه یک خانم آمریکایی به نام تری شایوو (Terri Schiavo) برمی‌گردد. این خانم در سال ١٩٩٠ و در سن ٢٦ سالگی به علت افت پتاسیم دچار سکته مغزی شد. از آن زمان تا امروز، که درگذشت، در حالت کما به کمک وسایل پزشکی به نوعی حیات نباتی ادامه می‌داد. به دلیل وجوه مختلف احساسی، اجتماعی، حقوقی، اخلاقی و مذهبیِ این مساله، تاکنون، بسیاری از متفکران اجتماعی، شخصیت‌های دینی و سیاسی و نظریه‌پردازان حوزه اخلاق، به ویزه بیواتیست‌ها، در این‌باره موضع‌گیری‌های گوناگونی کرده‌اند. به نظر می‌رسد با در نظر گرفتن شرایط کنونی که چوامع انسانی از هر سو با فلسفه‌های مرگ‌آفرینِ مذهبی و متجدد گونه رويارویند، تحلیل این مساله از منظر یک مسلمان مستقل و مترقی که محور سخنش زندگی کردن در آزادی و رهایی است بسیار به هنگام است.

در این‌جا اجازه می‌خواهم فقط به صورت فشرده آخرین تحولات حقوقی و موضع‌گیری‌های اخلاقی ارایه شده در آمریکا را برای روشن‌تر شدن ابعاد مساله گزارش کنم:
مناقشه حقوقی در باره وضعیت خانم شایوو ١٥ سال است ادامه دارد؛ تا حدی که بالاترین نهادهای قضایی، سیاسی و قانون‌گذاری ایالت متحده هم وادار به مداخله در این مساله شده‌اند. شوهر ایشان، مایکل شایوو، رسمن قیمومیت خانمش را داراست. او در سال ٢٠٠١ در دادگاه به همراه چند تن دیگر از خانواده‌اش شهادت می‌دهد همسرش پیش از این حادثه اعلام کرده بود در صورت ضربه مغزی به هیچ وجه مایل نیست با کمک ابزارهای پزشکی زنده نگه داشته شود. دادگاه هم این شهادت را پذیرفت و به نفع شوهر حکم داد تا بلافاصله لوله تغذیه و آب را - که تا آن موقع وصل بوده - بر دارند. این کار با مخالفت شدید خانواده زن مواجه شد و به واسطه آن‌ها، بحث کم کم به رسانه‌های گروهی، کلیسا و عموم مردم کشيد. آن‌چه در این میان می‌توان به طور روشن فهمید، مشکل اساسی تعریف حیات، مرگ و دامنه حق انسان در انتخاب یکی از این دو است. بغرنج علمی این است که اصلن آیا خانم شایوو تا امروز زنده بوده یا ١٥ سال پیش مرده است؟ اگر مرگ و حیات را طیفی continuum ببینیم، حد تعیین کننده مرگ از حیات کجاست؟ به عبارت دیگر، مرز مرگ کامل و حیات کامل کجاست؟ آیا جایی که ما فقط با وجودی فیزیکی physical existence مواجهیم ولی علایمی چون اراده آزاد و انتخاب نیست، باز حیات صدق می‌کند؟ آیا این لوله تغذیه صرفن یک دارو است که اگر به علت مرگ مغزی برداشته شود جنایتی صورت نگرفته است یا آنکه بخشی از حیات بیمار است و قطع آن کاری است مجرمانه؟
در فرضی که خانم شایوو را مرده ندانیم، با نگاه اخلاقی، این سوالات مطرح می‌شود که آیا انسان خودش در زمان حیاتش یا خانواده اش پس از مرگش، "حق" دارند در باره مرگ و زندگی خود یا دیگری که قیم اویند تصمیم بگیرند؟ اصولن از دیدگاه حق‌مدارانه آیا ما می‌توانیم برای وجود "حقی" به نام "حق مرگ" یا به تعبیر دیگر "حق انتخاب مرگ" استدلال کافی داشته باشیم؟ ذاتی بودن و حقیقی بودن حق حيات در اینجا چگونه تفسیر می‌شود؟
اما پاسخ‌هایی که این روزها برای پرسش‌های بالا داده می‌شود عمدتن به سه دسته قابل تقسیم است:
١. گروه‌های لیبرال اجتماعی و عمل‌گراها که قایل‌اند این مساله - یعنی تعیین مرگ و زندگی و حد آنها - را باید به خود فرد و خانوده‌اش واگذار کرد و هیچ نیازی به دخالت نهادهای عمومی نیست. جامعه باید بی‌طرف بماند و اجازه دهد افراد خود آن‌گونه که بهتر می‌دانند حل کنند. زیرا ما در این وضعیت‌های اخلاقی هیچ گونه حکم مطلق اخلاقی نمی‌توانیم صادر کنیم. در واقع لیبرال‌ها معتقدند که این‌جا جای تساهل و مدارا است. ما باید به دیگران این حق را بدهیم که در این گونه موارد، بر اساس معیارهای خاص خودشان تصمیمات فردی بگیرند.
٢. گروه‌های مذهبی و محافظه‌کاران قدیم و جدید قایل به "مطلق بودن ارزش حیات" هستند و می‌گویند فرد باید تابع این موازین مطلق اخلاقی باشد. اینها در زبان‌شان معمولن از مفاهیمی چون تقدس حیات و تقدس انسان زیاد بهره می‌گیرند و از دولت می‌خواهند به نفع حق مطلق حیات دخالت کند و بدین وسیله ضمن جلوگیری از سلیقه‌ای و فردی شدن مساله مرگ و زندگی، پاسدار فعال حقوق جامعه باشد.
٣. گروه زیادی هم که موضعشان معلق است و بینابین این‌ها به گونه‌ای لاادری‌گری متوسل می‌شوند.
امیدوارم شما با نگاه خاصی که نسبت به انسان و حقوق‌اش از دیدگاهی اسلامی دارید در این باره کمک کنید سخنی تازه و برخاسته از فرهنگ زیستن ایرانی بشنویم.

بخش دوم: نقد دیدگاه‌های موجود در غرب
درباره پرسش‌های شما نکات زیر را به عرض می‌رسانم:
١ – حیات مجموعه‌ای به هم پیوسته و هماهنگ از "حقوق" و "کرامت" است، و از آنجا که زمان حق بی نهایت است (=فرا زمانی و فرامکانی بودن حق که در اصطلاح اسلامی از آن به حقیقی بودن قضایای حقوقی -در مقابل خارجی بودن- تعبیر می‌شود)، باید گفت مرگ هرگز پایان زندگی نیست. به سخن دیگر، "حق مرگ" وجود ندارد. آن کس هم که دست به خودکشی می‌زند، به حیات خود پایان نمی‌دهد، بلکه بر ضد خود زور بکار می‌برد و تا هستی برقرار است، به حکم آنکه عمل آدمی در زمان و مکان پیوسته بر خود می‌افزاید، ابعاد ستمی که فرد ِمرتکبِ خودکشی بر خود روا دیده است، بزرگ‌تر می‌شوند. اگر انسانها با تمام وجود باور می‌کردند مرگ پایان زندگی نیست، و در هستی ، هر عملی که انجام دهند، دائم با آثار وضعی آن مواجهند، به گونه‌ای که هیچگاه نمی‌توان گفت پیامدهای آن عمل خاص دست از سرشان بر داشته است، زندگی را به غفلت از حقوق خود و تجاوز به حقوق یکدیگر، تباه نمی‌کردند.
٢ – اما قول لیبرالها ، سخنی نابجا است. چرا که اگر قرار باشد به افراد اجازه داده شود در باب زمان پایان زندگی تصمیم بگیرند، با صرف این مدعا که چون «علاج ناپذیر بود» لذا به حیاتش پایان دادیم، شمار بسیاری از افراد بیمار در معرض مرگ قرار می‌گیرند. در حقیقت، قایل شدن به چنین حکمی قائل شدن به ولایت مطلقه اعضای خانواده در باب زندگی یکدیگر است. ولی هنوز پرسش در این باره که آیا خود این خانم حق دارد پیش از ابتلا بگوید اگر سکته کردم مرا بطور مصنوعی زنده نگاه ندارید، جای تامل دارد. یعنی آیا فرد خودش می‌تواند در باره بعد از ابتلا تصمیم بگیرد ؟ و یا اگر پزشک را مقام تشخیص بدانیم و به تشخیص او عمل کنیم، آیا مشکل حل می‌شود؟ در پاسخ به این نوع پرسشها باید به چند نکته توجه کرد:
١/٢ – در غرب، پاسخ به این پرسش‌ها عمومن بر اساس چند پیش فرض مرتبط به هم انجام می‌گیرد. از جمله اینکه ظاهرن علم دارند ؛ الف–رنج و دردی که بیمار تحمل می‌کند؛ و ب – مزاحمتی که برای خانوداه خود و جامعه ایجاد می‌کند؛ و ج – هزینه‌ای که به خانواده خود و جامعه تحمیل می‌کند؛ و د – زندگی و ارزش آن، با مرگ فرد پایان می‌یابد.
از این رو، دو نوع طرز فکر ، هر یک بر مبنای این معیارها ، بوجود آمده اند.
٢/٢ - در این میان پرسیدنی است که چرا پاپ ژان پل دوم که در ٢ آوریل ٢٠٠٥ چشم از جهان فرو بست، نخواست او را بطور مصنوعی زنده نگاه دارند؟ به سخن دیگر، او با این کارش نظر کلیسا و گروه‌های مذهبی را که شما نقل کرده‌اید، رد کرد. در حقیقت، این نظر که چون حیات مقدس است و ارزش آن مطلق است، پس بیمار درمان ناپذیر را، ولو به طور مصنوعی، باید زنده نگاهداشت، همانند نظر لیبرال‌ها، برداشتی ذهنیت گرایانه subjective از حیات است. اگر حیات حق است ، پس باید از خود وجود و بنا بر این عینیتی ctivityobje داشته باشد، در حالی که در این مساله چنین نیست. به سخن دیگر، این نظر نیز صائب به نظر نمی‌رسد. زیرا؛ الف – حیات را از کرامت و حقوق ، خالی کردن است. ب – اراده دیگری را جانشین اراده خود انسان کردن است و ج – زنده نگاه داشتن بیمار تابع امکان درمان است و اگر این امکان وجود ندارد، در واقع حیاتی نیست که حفظ می‌شود، بلکه احتضاری است که دارد طولانی می‌شود. د – از دیدگاه دین ، مرگ و زندگی در دست خدا است. و مرگ ورود در حیات باقی است و چه دلیلی برای طولانی کردن احتضار وجود دارد؟ بنا براین ، از این دیدگاه، عمل پاپ درست می‌شود و عمل مدافعان مذهبی ِ نظری که شما نقل کرده اید، نادرست می‌شود.
باز اگر کمی ژرفتر بنگریم می‌بینیم هر دو نظر نقل شده از سوی شما به روش منطق صوری ساخته شده اند، یعنی متضمن چشم بستن بر بسیاری از واقعیتها facts هستند. از جمله اینکه؛ ١- هر دو گروه، درمان پذیری را مسئله بیمار گردانیده و راه حل را به تجویز « حق حیات » و یا « حق مرگ » فروکاسته اند reduction و به این روش جامعه‌های انسانی را از این واقعیت نامیمون که در جهان امروز، ارزش انسان برابر نیروی کار اوست، غافل کرده اند. شاید به خاطر این واقعیت است که سرمایه گذاری‌های کافی و امکانات بایسته برای تحقیقات سنگین پزشکی که هدفشان یافتن درمان‌های بایسته است، چندان مورد استقبال بازار قرار نمی‌گیرد. در هر حال، با توجه به این واقعیت که امید به زندگی در غرب بیشتر شده و بر شمار بزرگسالان دائم افزوده می‌شود ، مسئله‌ای که شما مطرح کرده اید، روز به روز اهمیت بیشتری پیدا می‌کند.
٢- ارزش زندگی و حق زندگی را تنها نباید وقتی انسانی به حال و روزی می‌افتد که خانم تری شایوو افتاد ، آنهم به قصد استفاده‌های تبلیغاتی پاس داشت. در تابستان گذشته، در فرانسه ، ١٥ هزار بزرگسال ، در روزهای گرم تابستان، از بی کسی و بی آبی مردند. ٣٠٠ تن از آنها، با وجود چند نوبت اعلان، کسی از بستگان خویش را برای کفن و دفن نیز نیافتند. اگر در غرب منطق صوری حاکم نبود و بنا بر حرمت واقعی حق حیات بود، آیا نمی‌بایستی زندگی فرد در جامعه به گونه‌ای سازمان می‌یافت که ما شاهد این همه کشتار در مدت یک هفته از تابستان نمی‌بودیم، و آیا نمی‌بایستی این همه تولیدها و مصرف‌های ناقض ِ حیات –برای نمونه انواع مخدرات غیر دارویی- ممنوع می‌شدند. به سخن دیگر، آیا سرمایه داری نمی‌باید می‌مرد!
٣- سالانه ٤٠ میلیون کودک در جهان از گرسنگی می‌میرند. بر آنها شمار کودکانی که از بی دوا و درمانی می‌میرند را نیز باید افزود. به سخن دیگر، حق حیات را نه می‌توان به حق یک فرد مشخص و نه حتا افراد یک ملت معین فرو کاست. حق حیات رعایت می‌شود وقتی حق حیات همه آفریده‌ها رعایت می‌شود. حال آنکه در حال حاضر، انسان دو پا، میزان مرگ میر آفریده را ١٠٠ برابر کرده است و به قول دانشمندان ، برای اولین بار، مسئله مرگ همه انسان‌ها ، مسئله ایست که اگر امروز برای آن راه حل یافت نشود، فردا دیر است.
٤- بدین قرار، از غفلت‌های اصلی ، یکی دیگر اینست که انسان این دوران بسا بیشتر از انسان‌های دوران‌های گذشته، چگونه مردن را جانشین چگونه زیستن کرده، و بحث نه بر سر حق حیات که بر سر انواع مردن است. بحث بر سر اینست که از شیوه‌های مردن کدام‌ها جایز و کدام‌ها جایز نیستند. کدام‌ها در امریکا جایز نیستند اما مثلاً در عراق جایز هستند! به یاد آوریم که در دوران محاصره اقتصادی عراق، دست کم ٥٠٠ هزار کودک از پا درآمدند. و بعد از جنگ نیز ، مرگ و میر کودکان از سوء تغذیه دوبرابر شده است.
٥- چنانچه بپذیریم خانم تری شایوو حق دارد بگوید او را به گونه‌ای مصنوعی زنده نگاه ندارند و یا بدارند، از آنجا که این خود او نیست که به این حق عمل می‌کند بلکه دیگران هستند که به نام او حیات گیاهی اش را حفظ می‌کنند، هم لیبرال‌ها که این حق را برای او و نزدیکان او قائل شده اند و هم گروه‌های مذهبی که دفاع از حق حیات او را واجب دانسته اند، تنها وقتی می‌توانند برای این ادعای خود استدلال کافی کنند که؛ الف – تکلیف را عمل به حق بدانند و ب –به همین خاطر، انسانها را مسئول حق حیات یکدیگر بشناسند و ج – تحقق حق حیات را در رعایت این حق برای همه انسانها (در معنای ِ زنده کردن یک تن، زنده کردن انسانیت است و کشتن یک تن، کشتن انسانیت است ) بشمارند، و د - راه حلی که تجویز می‌کنند مغایر "حقوق" و "کرامت" انسان نباشد. بدین قرار، آن دو نظر با غفلت از خاصه‌های اساسی حق ساخته شده اند. در حقیقت، حق را قدرت یا حداکثر به معنای توانایی انجام دادن و یا ندادن عملی تصور کرده اند.

بخش سوم: نگرشی جدید
مطمئن نیستم همه غفلتها را شماره کرده ام، اما مطمئن هستم این غفلتها برای اطمینان از ناقص بودن هر دو نظر کافی هستند. حال اگر بخواهیم راه حلی بجوئیم که این غفلتها و غفلتهای دیگر حتی المقدور در آن نباشد، می‌باید در پیش فهم‌های خود از انسان، حق، حیات و مرگ بازنگری بنیادین کنیم:
١ – زندگی و مرگ را از سلطه ذهنیت انسان رها کنیم و بدان واقعیتی را که دارد ببخشیم، و این مهم به اینست که این دو را در اختیار خدا بدانیم. بر اساس این اصول راهنما : الف – تدبیر از انسان و تقدیر از خدا است. ب – تدبیر انسان می‌باید حق و عمل به حق باشد. بنا بر این، ج – قیام به حق حیات، قیام به اعمالی است که « ممدّ حیات اند» و پرهیز از اعمالی است که مخلّ حیاتند. توضیح آنکه از آنجا که در هستی، هر فعل و انفعالی به نتیجه و بسا نتایجی می‌انجامد، پس بنا بر نوع تدبیرها، چندی و چونی زندگی تغییر می‌کند؛ زهر سرکشیدن، به عنوان مثال، تن را به کام مرگ می‌برد، و در زندگی خور و خواب را سامان بخشیدن، و پندار و گفتار و کردار را چنان راهبری کردن که پیوسته نشاط و گرمی ِ حیات افزایند، تن و روان آدمی را مستعد عمر دراز می‌کند. افزون بر این اگر محیط زیست ، با زندگی آفریده‌ها سازگاری کامل جوید، حیات دوامی بیشتر می‌جوید و...
با این نگرش، حق حیات ، نه تنها مستقل از خواست و ذهن آدمیان می‌شود بلکه در زندگانی راهنمای عمل آنان می‌شود. از آنجا که پایان بخشیدن و یا حتی صدمه رساندن به آن جز به تخریب میسر نیست و تخریب گزارشگر غفلت از آزادی است ، بنا بر این، قیام به حق حیات ، گویای آزادی انسان در پندار و گفتار و کردار است. بدین ضابطه که در پندار و گفتار و کردار انسان امروز بنگریم، می‌بینیم پنداری موارد استثنائی (نظیر مورد خانم تری شایوو) ، برای غافل کردن این انسان از تخریب حیات با ابعادی است که روز به روز بزرگ‌تر می‌شوند. در حقیقت، بر اساس دو راه حلی که از سوی لیبرال‌ها و مذهبی‌ها ارایه شده اند و راه حل سومی که شما آن را توضیح کامل نداده اید و نمی‌دانم چیست،- ولی بنا بر نوشته شما ظاهرن آنان هم حق حیات را تابعی از ذهن انسان می‌دانند و بنابراین با دو نظر توضیح جسته تفاوت ماهوی ندارد، رابطه ی انسان با حق حیات، رابطه مالکیت بر شئی است. به این معنا که انسان می‌تواند ترک مالکیت کند یا نکند. بر اصل ثنویت ، طرز فکری بر انسان امروز حاکم است که فراوان تکرار می‌شود : زندگی مال من است ، تن مال من است هر کار می‌خواهم با آن می‌کنم. نظر لیبرالها تکرار این سخن است. فرقش با نگراش مذهبی‌ها اینست از دید مذهبی‌ها حیات ودیعه‌ای است که خداوند به انسان سپرده است و انسان موظف به حفظ آنست. اما این انسان که حیات مال او است و یا ودیعه‌ای سپرده به او است، کیست ؟ مستقل از حیات ، وجودی دارد ؟ صاحبان این دو نظر به این پرسش چه پاسخ می‌دهند ؟ ثنویتی که اصل راهنما کرده اند، مانع از آن شده است که حتی این دو پرسش را به عقل‌های خود راه دهند. وگرنه می‌دانستند نخست می‌باید خود را از ثنویت و انسان را از این دو گانگی بیاسایند تا در یابند و در یابد که ، از دیدگاه وجودی، بدون حیات، انسان وجود ندارد. به دیگر سخن، انسان مالک حیات نیست ، انسان حیات در سعی است. حیات برخوردار از استعدادها و « در سعی » است.
پس ، نخست این ذهنیت انسان است که می‌باید تغییر کند؛ او ، خود، حیات و هر حقی ذاتی حیات او است؛ حقوق دادنی و ستاندنی نیستند.
٢ – پایان بخشیدن به حیات بیماری از نوع خانم تری شایوو و یا پایان نبخشیدن به حیات او، می‌باید عمل به حق باشد و نه مصلحتی بیرون از حق (همچون مصلحت بیمار ، مصلحت شوهر او ، مصلحت پدر و مادر او ، مصلحتهای اولیای کلیسا و دولت و... ). اقتضای قیام به حق حیات، دفع بیماری و بازیافت سلامت است. بنا بر این، الف – دفع بیماری به بسیج سرمایه و امکانات برای شناسائی علت بیماری و درمان آنست و ب – باید موضوع درمان را از طولانی کردن دوران احتضار تفکیک کرد. درمان به معنای طولانی کردن دوره احتضار نیست، بازگردان سلامت به بیمار است و ج – اگر فرض بر این باشد که تحقیق‌ها برای یافتن بیماری‌ها و درمان‌ها به کمال انجام می‌گیرند و احتمال شناختن بیماری و درمان وجود دارد، زنده نگاه داشتن بیمار، "عمل به حق" او و همه انسان‌هایی می‌شود که تا آینده‌های دور ممکن است بدان بیماری دچارشوند. د – درمان می‌باید مستقل از باور دینی و یا غیر دینی ِ بیمار و یا اولیای او انجام گیرد. توضیح اینکه ، خواه باور فرد این باشد که درمان خلاف خواست خدا است که این باور در غرب نیز جانبداران دارد، و چه باوری از نوع باور پدر و مادر خانم تری شایوو باشد ، درمان تابع این باورها نیست بلکه تابع حق حیات است، و درمانگر تنها نظر به حق دارد.
٣ – درمان نمی‌باید در خود تناقض داشته و ناقض حقوق دیگر شود. با این سخن، وقتی به رویکرد‌های ارایه شده از سوی لیبرال‌ها و مذهبی‌ها می‌نگریم، چند اشکال عمده می‌بینیم؛
اول آنکه– هر دو نظر متناقض هستند. غیر از واقعیتها که نادیده می‌گیرند، خود سخنی متناقض هستند. اما قول لیبرال‌ها متناقض است، چرا که حقوق انسان همه زمانی و همه مکانی هستند. بنا براین ، حق حیات همگانی و همه مکانی است. قول لیبرالها نقض کامل این خاصه حق حیات است و بدین گونه ناقض خود حق حیات است. چرا که دیگر سخنی از حق حیات نیست، بلکه از در اختیار هرکس قراردادن ِ حلّ ِ« مشکل » چگونه مردن است. بر فرض که لیبرال‌ها بگویند ما حق زندگی را با حق مرگ همراه می‌کنیم و خودکشی را که اینک جرم است، حق می‌گردانیم ، نه تنها کمکی به استدلال خود نکرده اند، بلکه تناقض گوئی خود را مضاعف کرده اند. چرا که همراه کردن حق مرگ با حق زندگی، بنا بر توضیحی که دادم، نه به انسان که به قدرت ( = زور) «حق» دادن است، و راست بخواهی آنان بدین ترتیب انسان را از حق حیات و حتا « حق » مرگ ادعایی نیز محروم کرده اند. نظر آنها امکان اجرا نیز ندارد زیرا معیار تمیز حق از جرم را مخدوش می‌کند. و قول « مذهبی‌ها » متناقض است زیرا که محکوم کردن انسانی به زندگی گیاهی، اصل تقدس حیات و تقدس انسان را نقض می‌کند. حال بگذریم از این که در تاریخ، خوار گرداندن ِ تن، همیشه یکی از آموزه‌های دین‌های ِ از خود بیگانه در بیان قدرت بوده و هست. سخن ایشان متناقض است چراکه نمی‌شود از یک سو سخن از تقدس حیات و کرامت انسانی راند و از سوی دیگر یک « زندگی » گیاهی پر از شکنجه نسبت به همان « انسان مقدس » و یا نزدیکان و وابستگان اوست تحمیل کرد. در این مساله مذهبی‌ها نمی‌توانند این همه آزار رساندن به تن و روان را وسیله ی ریاضت و تزکیه نفس که معمولن این گونه دین‌ها رواج دهنده آنند نیز بخوانند. زیرا از دیدگاه خود آنها نیز آزادانه انتخاب نشده است. هر چند «مذهبی‌ها» و محافظه‌کاران قدیم و جدید با این جبهه گیری‌ها بر آنند قصد واقعیشان را که استفاده‌های گوناگون تبلیغی و سیاسی از بیمار محکوم به زندگی گیاهی است بپوشانند، اما زود افشا می‌شوند وقتی ما به نحوه مرگ شخص پاپ توجه کنیم. سئوال این است که اگر اینان بدانچه می‌گویند باور داشتند، می‌باید اعتراض نامه بلند بالائی نسبت به رفتار پاپ انتشار می‌دادند. چرا که امکان طولانی کردن دوره احتضار پاپ به راحتی وجود داشت.
دوم، زنده نگاه داشتن مصنوعی وقتی عملی خالی از تناقض و قیام به حق می‌شود که الف – طولانی کردن ِ احتضار ربطی معناداربا درمان داشته باشد، و ب – ناقض ِ کرامت انسان و حقوق او نباشد. در این جا اما ممکن است این پرسش پیش آید که اگر بیمار (پیش از ابتلا) یا اولیای او ( بعد از ابتلا ) بر این باور بودند که نفس ِ زنده ماندن، هرچند حیات گیاهی ، ابرازِ اراده حیات است و به انسان‌ها این درس را می‌آموزد که حیات ارزش اول است و هر انسانی می‌باید در حفظ آن بکوشد(یعنی توجه به وجه سمبولیک حیات)، آیا به طور مصنوعی زنده نگاه داشتن ، معنادار نمی‌شود؟ نفس این پرسش گویای ربطی "مصنوعی" میان زنده نگاه داشتن و کرامت و حقوق انسان است. ولی با این وجود، اگر مصنوعی نگاه داشتن بیمار با امکان ِ واقعی ِ پیدا شدن ِ درمان ربط داشته باشد، این سخن قابل قبول می‌شود. وگرنه ، مشاهده ١٥ سال زندگی گیاهی بی حاصل ، بسا اثر معکوس در انسان‌ها بر جا می‌گذارد و باور به ناتوانی و ناامیدی را به انسانها القا می‌کند. ج – برخی محققان غربی همچون ابل‌هاکنتال Ebel Hackenthal در آلمان بر این نظراند که می‌باید به بیماران سرطانی که در مرحله پایانی بیماری هستند و دیگر هیچ امیدی به بهبود آنها نیست ، کمک کرد بدون کشیدن درد، بمیرند. اما سئوال این است آیا بیمار سرطانی در آن دوره از بیماری ، زنده است یا خیر ؟ اگر آری ، روش پیشنهادی ناقض حق حیات است. اگر بنا شود درد را عامل تجویز مرگ کنیم، شمار کسانی که تقاضای راحت شدن از درد را می‌کنند ، از اندازه بیرون خواهد شد و پی آمدهای وخیمی در جامعه‌های انسانی ببار خواهد آورد. اگر بتوان به قول تاریخ اعتماد کرد، در ایران قدیم ، بیماران درمان ناپذیر را در کوه می‌گذاشتند تا بمیرد. اما این روش تجربه شده و ناقض کرامت انسان و حیات و... از کار درآمده و رها شده است. و سرانجام آنکه به عنوان یک تجربه شخصی، اینجانب هم درد کشنده را تحمل کرده ام و هم به استقبال مرگ رفته ام: درآغاز کلاس ششم ابتدائی بودم که به بیماری سختی مبتلا شدم به نحوی که روزهای دراز از شدت درد بیخود می‌شدم و در این آوان پدرم را می‌دیدم که از زندگی فرزندش مأیوس است و مدام به درگاه خدا نیایش می‌کند. و باز در روزهای اول حمله عراق که می‌باید با ارتشی متلاشی در برابر تجاوز دشمن سر تا پا مسلح از موجودیت ایران دفاع می‌کردم، گاه به گاه در آن روزهای سخت وقتی سقوط ایران در نخستین روزهای استقرار جمهوریت به تصورم می‌رسید، در همان زمان از خدا مرگ خویش را می‌خواستم تا سقوط ایران را نبینم. بارها به خود می‌گفتم کاش در سقوط هلی کوپتر کشته شده بودم و این روزها را نمی‌دیدم. به یمن موازنه عدمی بود که به خود آمدم و سر تا پا ایمان شدم که اگر در آن حادثه، هلی کوپتر سه تیکه شد و به سرنشینان آن صدمه‌ای وارد نشد، پس زندگیم به کاری می‌آید. به خود گفتم چرا به پیشواز مرگ بروم وبا این کار القای شکست حتمی را به مدافعان ایران در برابر قشون متجاوز القا کنم. راه حل را در مخاطب قرار دادن "کرامت"، "شجاعت" و "توانائی" سرباز و افسر ایرانی یافتم و... و شگفت آنکه در همان ماه اول، نه تنها ایران سقوط نکرد که سرنوشت جنگ دیگر شد.
بنا بر این، خوب در می‌یابم که در زندگی لحظه‌های چنان تلخی هستند که مرگ را بسیار شیرین می‌گرداند. اما "استقامت" همان لحظه‌ها را با "ابدیت" برابر می‌سازد.