ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 12.07.2005, 20:25
بررسی تحول و تطور مفهوم «رِدّه»

دكتراميرحسين خنجی
http://www.irantarikh.com
سه‌شنبه ٢١ تير ١٣٨٤

بررسی تحول و تطور مفهوم «رِدّه» در تاريخ اسلام از آغاز تا امروز و چه‌گونگی استفاده‌ی ابزاری ازآن در ستيزِ قدرتِ سياسی يا مذهبی

«رِدّه» در لغت عرب به‌معنای «يکبار بازگشت به جای اول»، و «اِرتِداد» به معنای تکرار بازگشت است. شناختِ دقيق مفهومِ اين واژه بدون شناخت سنتهای قبيله‌ئی عربستان پيش از اسلام دشوار است. لذا پيش از آنکه وارد اصل موضوع شوم درباره‌ی اين سنتها توضيح مختصری می‌دهم.

چنانکه ميدانيم، عربها پيش از اسلام در قبايل گوناگونی در سراسر عربستان پراکنده بودند. هر قبيله يک واحد مجزا و مستقل بود و حکم يک خانواده‌ی منسجم را داشت. شيخ قبيله در حکم پدر اين خانواده، و اعضای قبيله درحکم فرزندان وی بودند. همه‌ی اعضای قبيله از حقوق کاملا متساوی برخوردار بودند و هر عضوی مسئول زندگی جمعی قبيله شمرده ميشد. متقابلا کل قبيله حافظ حقوق تک‌تک اعضايش بود. پيوند فرد و قبيله به‌حدی مستحکم بود که تفکيک مسئوليتها و حقوقِ اين‌دو در قبال يکديگر تصورناپذير مينمود. اين حقوق و مسئوليتها فرد را در قبيله ادغام ميکرد و مفهوم «حق شخصي» را ازميان می‌بُرد. از اين‌جهت در فرهنگ اجتماعی عربْ مقوله‌هائی چون «فرد» و «شخص» به‌معنائی که بعد از ظهور اسلام وارد فرهنگ عرب شد وجود نداشت.

اگر کسی به‌عللی از قبيله‌اش می‌بُريد محکوم به‌اعدام ميشد، و اعضای قبيله موظف بودند هرجا به‌او دسترسی يابند اورا بکشند؛ زيرا بريدن از قبيله گناهی نابخشودنی به‌شمار می‌آمد که فقط با مرگِ شخصِ فراری جبران‌پذير بود. کسی‌که ازقبيله‌اش می‌بُريد اگر موفق ميشد که موافقت عضو يک قبيله‌ی ديگر را جلب کند تا به‌عنوان پناهجو درميان آن قبيله پذيرفته شود، رابطه‌ی نوينی که ميان او و قبيله‌ی نوين برقرار ميشد رابطه‌ی «لُجوء» (پناهندگی) بود. چنين فردی چون عضو قبيله‌ی پناه‌دهنده نبود، می‌بايست زير سرپرستی و حمايت يک عضو آن قبيله قرار داشته باشد تا بتواند از حمايت قبيله برخوردار شود. در اين‌حالت يک قرارداد ضمنی دوجانبه ايجاد ميشد که در عرفِ عربی «وَلاء» و «وِلايت» ميگفتند. (وِلايت چونکه در فرهنگ اجتماعی ايرانيان وجود نداشته و مخصوص زندگی بيابانی عربستان بوده در سنتِ ايرانی دارای هيچ معادلی نيست و نميتوانيم ترجمه‌ئی برايش درزبان فارسی بيابيم).

وِلايت يک قرارداد دوجانبه بود که طی آن پناه‌دهنده و پناهگزين به‌طور ضمنی تعهد سپرده بودند که از يکديگر حمايت کنند. پناه‌دهنده و پناه‌گزين دراين مفهوم مولای يکديگر شناخته ميشدند. تفاوت ميان اين دو مَولَی (بخوانيد: مَولا) آن بود که يکی عضو آزادِ قبيله بود و ديگری خوش‌نشين در ميان قبيله که حقوقی جز حق زيستن به‌او تعلق نميگرفت؛ ولی مسئوليتش در قبال قبيله‌ی پناه‌دهنده مثل مسئوليت ديگراعضای قبيله بود. مَولَی درعرف قبيله‌يی برای پناهجو به‌مفهوم انسان بی‌ريشه‌ئی بود که به‌يکی از اعضای قبيله وابسته شده بود و به‌خاطر ادامه‌ی حياتش در قبيله ميزيست؛ و برای پناه‌دهنده به‌مفهوم سرپرست و حامی بود. هردوطرفِ قراردادِ ولايت را «مَولَي» ميگفتند؛ يعنی پناهگزين «مولا‌»ی پناه‌دهنده، و پناه‌دهنده «مولا‌»ی پناهگزين شمرده ميشد. (عبارت ديگری که جايگزين مَولَی ميشد واژه‌ی «وَلي» بود، که مثل مَولَی بر هردوطرف اطلاق ميگرديد). با وجودی که برای هردوطرفِ قرارداد «ولايت» يک صفت به‌کار ميرفت، ولی اين عبارت برای يک طرف نشانه‌ی فرادستی بود و برای طرف ديگر نشانه‌ی فرودستی.

کسی‌که طبق پيمان «ولايت» به‌يک قبيله می‌پيوست حق نداشت ازآن قبيله ببُرد و به‌قبيله‌ی ديگری بپيوندد حتی اگر قبيله‌ی خودش باشد. چنانچه قبيله‌ی خودش دشمنِ قبيله‌ی پناه‌دهنده بود، و او از قبيله‌ی پناه‌دهنده می‌بُريد و به‌قبيله‌ی خودش برميگشت، مجازاتش نزد قبيله‌ی پناه‌دهنده مرگ بود؛ زيرا با اين کارش از نيروی قبيله‌ی پناه‌دهنده می‌کاست و به‌نيروی دشمن می‌افزود. درچنين حالتی عمل او را قبيله‌ی پناه‌دهنده «رِدّه» (بازگشت به‌دشمن) و خودش را «مُرتَد» (بازگشته به‌دشمن) ميناميد. مجازات مُرتَد در عُرفِ تمام قبايل عربستانْ مرگ بود. او اگر ميخواست از قبيله‌ی پناه‌دهنده گريخته به قبيله‌ی خودش برگردد، مجبور بود حمايتِ يکی از اعضای قبيله‌ی خودش را کسب کند تا از کشتن برهد؛ يعنی فقط حمايتِ اعلان‌شده‌ی يک عضو قبيله ميتوانست اورا از مرگ نجات دهد؛ زيرا او در قبيله‌ی خودش نيز پس از بازگشتش صفتِ «مُرتَد» داشت. پيمانِ ضمنی‌ئی که ميان او و حامی قبيله‌ئيش برقرار ميشد «جِوار» نام داشت؛ و اورا «مُجاوِر» ميگفتند. يک «مُجاوِر» نميتوانست همه‌ی حقوق قبيله‌ئی خويش را بازيابد مگر که برايش فرصتی پيش آيد و وفاداريش به قبيله را عملا ثابت کند (که معمولا فقط در خطر کردنهای بزرگ تحقق می‌يافت). اگر او ميتوانست يکی از اعضای قبيله‌ئی که قبلا به آن پناهنده شده بوده را بکشد وفاداريش به قبيله‌ی خودش اثبات شده بود و حقوق سابق را بازمی‌يافت.
اکنون که اين سنتهای قبيله‌ئی را ازنظر گذرانديم وارد مبحثمان ميشويم.

مفهومِ رده در زمان پيامبر اکرم

«رِدّه» و «مُرتَدّ» در فقه اسلامی همراه با «کفر» و «کافِر» معنای درستِ خودش را می‌يابد. «کافر»- پس از ظهور اسلام- برکسانی اطلاق شد که يکتائی الله، وحی آسمانی، نبوتِ محمد ابن عبدالله (و انبيای يهوديان و مسيحيان)، زنده شدنِ پس از مرگ، حساب اخروی و بهشت و دوزخ را باور نداشتند. برای آنکه مردم هدايت شوند و اينها را بپذيرند جهاد واجب شد. مؤمنين موظف شدند که يا کافران را مجبور به پذيرش اين باورها کرده هدايت کنند، يا آنها را بکشند. هرکه بر عقيده‌ی خويش پای ميفشرد می‌بايست کشته ميشد؛ زيرا کافر پيرو شيطان بود و با الله دشمنی ميکرد (عَدُوُ الله بود).

چندی پس ازآنکه پيامبر و مؤمنين به مدينه هجرت کردند، چند تنی از کسانی که پيشترها مسلمان شده به مدينه هجرت کرده بودند- به دلايلی که در هيچ کتابی نيامده است- دست از اسلام کشيده به مکه گريخته به دينِ سابق برگشتند. دونفر که به‌عنوان مصداقِ اين موضوع نامشان وارد کتابهای تاريخ شده است «عبدالله ابی‌سَرح» و «عبدالله خَطل» بودند. هردوی اينها پس از بازگشتن به مکه به‌دشمنی با پيامبر اکرم و تبليغ برضد اسلام پرداختند. پيامبر به مؤمنين دستور داد که هرکس از اسلام دست بکشد و به دين قريش برگردد را بکشند (مَن اِرتَدَّ مِنکم عَن دينِهِ فَاقتُلوهُ). اين دو مرتد در مکه بودند تا مکه در لشکرکشی عظيمِ پيامبر در سال هشتم هجری تسليمِ پيامبر شد؛ عبدالله خطل دستگير شد و درکنار کعبه سرش را بريدند، و عبدالله ابی‌سرح متواری شد و سپس با پادرميانی عثمان- که برادرِ همشيرش بود- بخشوده شده از کشته شدن رهيد (و بعد از پيامبر از جهادگرانِ نامدار در مسلمان‌سازی مردمِ شمال آفريقا شد، و به فرمانداری مصر و ليبی نيز رسيد، و داستانی دارد).

مُرتَد، هرچند که در سنتِ قبيله‌ئی عربستان رِدّه‌اش ارتباطی با عقيده نداشت، اما در عقيده‌ی اسلامی مرتد به کسی گفته شد که دست از اسلام کشيده به قبيله‌اش که دشمن اسلام بودند برميگشت و با اسلام و مسلمانان دشمنی می‌ورزيد. يعنی، مُرتَد در زمان پيامبر، کسی بود که مسلمان بوده و کافر شده و به دشمنان اسلام پيوسته بود و با پيامبر و مؤمنين دشمنی ميکرد؛ و به‌همين‌سبب مستوجبِ کشته شدن بود. اين تنها تعريفی است که رِدّه و مُرتَد و اِرتِداد در زمان پيامبر و در خلافت ابوبکر داشت. در خلافت عمر و عثمان گزارشی از مرتد شدنِ کسی نيامده است. در خلافت امام علی قبيله‌ی عبدالقيس (از عربهائی که همراه فتوحاتِ عربی به جنوب ايران خزيده بودند) دست از اسلام کشيده به مسيحيت برگشتند و به همراهِ ايرانيانِ پارس وارد شورش برضد امام علی شدند، و امام علی در سالهای ٣٨-٣٩ هجری لشکر برسرشان فرستاد و بسياری ازآنها کشتار شدند.

رده در اديان يهودی و مسيحی

رسمِ کشتنِ کسی‌که دست از دين بکشد و دينِ ديگری بياورد يا به دين ديگری بپيوندد، تا جائی که رواياتِ تاريخی نشان ميدهد، برای نخستين‌بار در تاريخِ بشر توسط فقهای يهود وضع گرديده بود. چنانکه ميدانيم، زکريا و يحيا (از خاندان متوليانِ معبد سليمان)، و به دنبالِ آنها عيسا (دخترزاده‌ی متولی معبدِ سليمان) به‌خاطر آنکه عقيده‌ی نوينی آورده درصددِ تغيير دادنِ دين يهود برآمده بودند به حکمِ فقهای يهود اعدام شدند. سپس پيروانشان هرکه از قبايل يهود بود به اتهامِ بيرون شدن از دين محکوم به اعدام شد، و هرکه زنده ماند به ديارهای دوردست گريخت. با اين‌حال تعاليم صلح‌آميزی که آنها آورده بودند اندک‌اندک درميان جماعاتِ زيرِ ستم امپراتوری روم گسترش يافت و بعدها نامِ مسيحيت به خود گرفت.

مسيحيان نيز در آينده که قدرت گرفتند اين عقيده را وارد دينشان کردند و هر مسيحی که دست از مسيحيت ميکشيد مستوجب قتل ميشد (اين موضوع در قرنِ چهارم ميلادی در ارتباط با مانوی شدن، و در قرن ششم ميلادی درارتباط يا مزدکی شدنِ مسيحيان پيش آمد). مسيحيان وقتی در نيمه‌ی دومِ قرن چهارم ميلادی به‌سبب برخورداری از حمايت دستگاه امپراتوری روم قدرت بسيار زيادی گرفتند، عقيده به ضرورت مسيحی کردنِ تمامِ مردم جهان و نابودسازی هرکس که مسيحی نشود را وارد دينشان کرده به‌نحو بسيار خشن و ارعاب‌آميزی به آن عمل کردند و مسيحيت را در آسيای صغير و ارمنستان و مصر و شام گسترش دادند (زيرا عقيده داشتند که هرگاه دينشان جهانگير شود مسيح ظهور خواهد کرد و حکومت عدلِ الهی را برقرار خواهد داشت).

تا نيمه‌های قرن پنجم ميلادی دستگاه روحانيت مسيحی در سرزمينهای امپراتوری قدرت بسيار زيادی گرفت و کليساها به مراکز قدرتی غول‌آسا تبديل شدند. اين امر يک‌سلسله رقابتِ قدرتِ آشکار و خونين را در ميان کشيشانِ برجسته برسرِ رياست برکليساها به راه افکند که عرصه‌اش سراسر مصر و شام و آسيای صغير بود و تا حران و نصيبين (دو شهرِ مسيحی‌نشين در منتها اليه مرزهای غربی دولتِ ساساني) نيز کشيده شد. کارآترين حربه‌ی کشيشان در اين ستيز قدرت همانا حربه‌ی ارتداد بود که متوجه يکديگر ميکردند. دهها کشيشِ نامدار و عالی‌مقام و دهها هزارتن از پيروانشان در اين ستيز قدرت به دست يکديگر به‌نحوِ رعب‌انگيزی کشتار شدند، و خيلِ عظيمی از پيروانِ کشيشان شکست‌خورده که در معرض نابودی قرار داشتند به ايران گريختند و به‌عنوان پناهنده در عراق و خوزستان اسکان داده شدند.

نفاق و منافقين در اسلام

گفتيم که مرتد در زمان پيامبر اکرم کسی بود که دست از اسلام کشيده به صف دشمنان اسلام پيوسته با اسلام در جنگ بود. ليکن کسانی از مردمِ مدينه که ابتدا مسلمان شده بودند و سپس نتوانسته بودند بپذيرند که الله به پيامبر «وَحی» ميکند و با پيامبر سخن ميگويد يا جبرئيل را به نزد پيامبر ميفرستد، و درعينِ حال الله را به‌عنوان خدای يکتا قبول داشتند، بت نمی‌پرستيدند، و با اسلام و مسلمانان دشمنی نميورزيدند و با دشمنانِ اسلام همکاری نميکردند، صفتِ ديگری گرفتند: «منافقين».

منافقين هرچند که به‌سبب برخی رفتارهای اهانت‌آميزشان نسبت به پيامبر اکرم، در آيات قرآن مورد نکوهشِ لفظی قرار گرفتند، ولی با آنها برخوردِ عملی نميشد، و در جامعه‌ی مدينه از همه‌ی حقوق شهروندی برخوردار بودند. سردسته‌ی منافقين که «عبدالله اُبَي» نام داشت تا اواخرِ سال نهم هجری که درگذشت همچنان در منصب رياست قبيله‌ی خزرج بود. بخش اعظمِ اعضای قبيله‌ی خزرج در اطاعت پيامبر بودند؛ و پيامبر به راحتی ميتوانست دستور دهد که حتی اورا از قبيله طرد کنند. ولی پيامبر هيچگاه اقدامی برای تضعيف کردن يا بی‌شخصيت کردنِ عبدالله اُبَی انجام نداد. فقط همزمان با درگذشت عبدالله اُبَی، که منافقين تصميم گرفتند از يکی از دشمنانِ فراری پيامبر به نامِ «ابوعامر صيفی» (از مدعيانِ نبوت و اهلِ مدينه) دعوت کنند به مدينه برگردد و رياستشان را دردست بگيرد، پيامبر دستور داد معبدشان را ويران کردند (داستانِ مسجدِ ضِرار). همراهِ ويران کردنِ مسجدِ ضرار نکوهشهای شديدی از آسمان رسيد، و به منافقين تشر زده شد که به‌خاطر آنکه ميخواسته‌اند دشمن پيامبر و مؤمنين را به مدينه بياورند و مرکزی برای دشمنی با پيامبر ايجاد کنند و ميان مؤمنين تفرقه افکنند، در زندگی اخروی‌شان به عذاب سخت گرفتار خواهند آمد [آيه‌های ١٠٧- ١١٠ سوره‌ی توبه]. اين شديدترين اقدامی بود که پيامبر در سراسر عمرش برضدِ منافقين انجام داد. باز هم تا يکسال و چندماه ديگر که پيامبر در حيات بود منافقين از همه‌ی حقوق شهروندی برخوردار بودند.

وقتی ابوبکر به خلافت رسيد نيز با وجودی که بخشی از قبيله‌ی خزرج از جمله منافقين با او در اختلاف شدند، ابوبکر نه تنها هيچ محدوديتی در حقوی شهروندی آنها ايجاد نکرد بلکه حتی آنها را در لشکرکشی‌هائی که برای مطيع کردنِ قبايل عربستان به راه انداخت شرکت داد (شرکت دادن در لشکرکشی درآن زمان به مفهوم شرکت دادن در حصولِ غنايم بود و شخصيت و افتخار برای شرکت‌کننده به‌شمار ميرفت).

برای شناختنِ «منافق»، از زبان پيامبر اکرم سه مشخصه در کتابهای حديث سنی و شيعه آمده است، و هر مسلمانی يکی از آنها را داشته باشد منافق است: «اِذا حَدَّثَ کذَبَ، وَاِذا وَعَدَ اَخلَفَ، وَاِذا اؤتُمِنَ خانَ». اين سه مشخصه را اگر بخواهيم به زبانِ امروزين بيان کنيم، چنين ميشود:
ـ به‌منظورِ جلبِ اعتماد مردم در رسيدن به هدفش، از ابزار دروغ (مردم‌فريبی) استفاده کند؛
ـ به‌منظورِ رسيدن به هدفش، وعده يا وعده‌هائی بدهد و سپس وعده‌اش را زير پا بگذارد؛
ـ از اعتمادی که به او کرده‌اند سوء استفاده کرده در امانتی که به او سپرده‌اند خيانت کند.

گسترش مفهوم رده در قرنهای اول و دوم هجری

واژه‌ی «مُرتَد»، پس از گسترش اسلام در خاورميانه و پيش آمدنِ ستيز قدرتِ خاندانی قريشيان، آهسته آهسته مفاهيم تازه‌ئی يافت و بارِ معنائيش گسترده گرديد. نخست در اواخرِ سال ٣٤ هجری که بخشی از قبايل عرب برضد عثمان- خليفه‌ی سوم- شوريدند، مصداق رِدّه دامن عثمان را گرفت، و شورشی‌ها اورا به اتهام کافر شدن کشتند، و حتی اجازه ندادند که دفن شود؛ و وقتی هم که جسدش را سه روز بعد با پادرميانی علی از ميان کوچه برداشتند تا دفنش کنند شورشيان اجازه ندادند که در گورستان مسلمانان دفن شود و درگورستان يهودان (موسوم به «حَشَِ کوکب») دفن شد.

پس از قتل عثمان و انتخاب امام علی به خلافت، طلحه و زبير و مسلمانانِ هوادارشان برضدِ علی شوريدند که به «جنگِ جمل» انجاميد. کسانی که برضد علی شوريدند، هرچند که به احکام اسلام پابند بودند، چونکه خلافت علی را قبول نداشتند و درصدد کنار زدنِ او برآمدند، متهم شدند که حکم الله را رها کرده‌اند؛ و همين اتهام بود که جنگ با آنها و کشتنشان را توجيه ميکرد. اتهامی که به آنها وارد بود، هرچند که ارتداد نبود ولی به‌طور ضمنی و تلويحی معنای ارتداد را ميداد (اِعرِف الحَقّ تَعرِفُ اَهلَه). طلحه و زبير که دوتا از ده‌يارِ برجسته‌ی پيامبر و همريشهای او بودند به همراه شمار بسياری از مسلمانها در اين جنگ کشته شدند، و بقيه‌ی يارانشان پس از آنها با بيعت کردنِ با امام علی عملا توبه کردند. اتفاقا طلحه و زبير و علی نه تنها خويشان (زبير پسرعمه‌ی علی بود) بلکه دوستان ديرينه‌ی يکديگر بودند که پنجاه سال درکنار هم زيسته بودند؛ و هرسه‌شان از مسلمانانِ نخستين بودند که درراه اسلام آزارها ديده بودند؛ و هرسه‌شان از پروردگان پيغمبر بودند.

پس از «جنگ جمل» شورش معاويه برضد علی پيش آمد که به «جنگِ صِفّين» انجاميد، و بارِ معنائی «کفر» به معاويه و عمرو عاص و همراهانشان- که همان جهادگران مسلمانی بودند که اسلام را در شام و مصر گسترده بودند- توسعه داده شد. متقابلا معاويه اين بارِ معنائی را به علی و همراهانش گسترش داد. هردوطرف در قنوتِ نمازهايشان به يکديگر لعنت ميفرستادند؛ و اين به معنای انتسابِ صريحِ کفر به يکديگر بود.

پس از جنگِ صفين، شورش خوارج برضد علی پيش آمد. خوارج نيز جهادگرانِ سابق بودند که در فتوحات عراق و ايران شرکت کرده و سپس در جنگِ صفين درکنار علی برضدِ معاويه و يارانش جنگيده بودند. ليکن شورش برضد علی آنها را از دايره‌ی ايمان بيرون می‌بُرد و قتلشان را توجيه ميکرد. چنانکه ميدانيم، امام علی در رخداد «نهروان» هزاران تن از خوارج را قتل عام کرد. خوارج که خودشان را مؤمنين واقعی ميدانستند علی و يارانش به اضافه معاويه و عمرو عاص و يارانشان را تکفير کردند و بر هرکدام ازآنها که دست‌ می‌يافتند به اتهام کفر می‌کشتند؛ و شخص امام علی را نيز خوارج به همين اتهام شهيد کردند (ولی اقدامشان در ترور معاويه و عمرو عاص دراثر هوشياری اين‌دو ناکام ماند). البته امام علی در آخرين روز حياتش وصيت کرد که خوارج مسلمانانِ خطاپندارند (و با اين وصيتش اتهام رده را ازآنها دور کرد). با اين‌حال شيعيانِ کوفه هيچگاه خوارج را مسلمان ندانستند، و درعين حالی‌که آنها با شيعيان کاری نداشتند، در گزارشهای تاريخی ميخوانيم که معاويه و حجاج ابن يوسف ثقفی همواره مأموريت کشتار خوارج را به افسرانِ شيعه می‌سپردند.

در فاجعه‌ی کربلا، امام حسين و مردان خانواده‌اش و يارانش به‌اتهام شورش برضد خليفه‌ی منتخبِ شامی‌ها- يعنی يزيد- با تهمتِ کفر مواجه گشته قتلشان در کربلا توجيه شد؛ و رسالتِ قتل آنها به پسر يکی از برجسته‌ترين ده يارِ پيامبر- يعنی عمر پسر سعد ابی‌وقاص- واگذار گرديد. امام حسين نيز پيش ازآن يزيد را به‌کفر متهم کرده بر اساس همين اتهام درصدد کنارزدنش از خلافت برآمده بود (که البته جز با کشتن يزيد امکان‌پذير نميشد).

چندسال بعد ازآن، نبرد قدرت ميان عبدالله زبير (خليفه‌ی وقت در مکه که عراق و ايران را داشت) و عبدالملک مروان (خليفه‌ی وقت در دمشق که شام و مصر را داشت) سبب شد که هردوطرف يکديگر و هوادارانِ يکديگر را تکفير کنند. عبدالله زبير با همين حربه در مکه درکنار کعبه توسط حجاج ثقفي- فرمانده سپاه عبدالملک- کشته گرديد، و برادرش مصعب زبير نيز با همين حربه در عراق توسط خودِ عبدالملک از ميان برداشته شد. عبدالله و مصعب و عبدالملک نيز روزگار درازی دوستان يکدله بودند و سی سال در مدينه شب و روزشان را با هم گذرانده بودند.
قدرت‌طلبی چه به زورگار انسان می‌آورَد و انسان را تبديل به چه ميکند؟! بگذريم.

از اين‌زمان تا دهه‌ی دوم قرن دوم هجری مخالفانِ مسلمانِ حاکميت اموی با حربه‌ی تکفير درو ميشدند. مخالفان آنها در اين دوره، يکی خوارجِ منادی مساوات مسلمانان بودند که همواره در ايران و عراق برضد دستگاهِ حاکميت اموی در شورش بودند و کشتار ميشدند؛ و ديگری شيعيانِ معتقد به انحصار خلافت در اولاد امام علی، که در ارعاب دائم نگه داشته ميشدند ولی کشتار نميشدند (شيعيان بخشی از قبايل يمنی کوفه بودند).

در اواخر دوران اموی، امام زيد- نواده‌ی امام حسين- در کوفه برضد خلافت اموی شوريد، و با همين حربه‌ی تکفير از ميان برداشته شد و شيعيانش شديدا سرکوب شدند.

ابومسلم خراسانی با حربه‌ی تکفيرِ بنی‌اميه توانست عربهای ايران و عراق را برضد دستگاه اموی به حرکت درآورده دولت اموی را براندازد و دولت عباسی را- که امامتِ اهلِ بيت ناميد- تشکيل دهد.

سيزده سال پس از تشکيل دولت عباسی يکی از نوادگان امام حسن به نام محمد ابن عبدالله با لقب «نفس زکيه» و «امام اهل بيت» و «مهدی آل محمد»، ضمن تکفير خليفه منصور و همه‌ی کارگزاران دولت عباسی برضد آن دولت شوريد ولی شکست يافت و کشته شد.

مفهومِ رده و کفر نزد شيعه

معنا و کاربردِ «رِدّه» و «کفر» نزد شيعيان داستانِ درازی دارد. شيعيان کوفه از قرن دوم هجری به بعد عقيده يافتند که همانگونه که پيامبر را الله برگزيده است و هيچ بشری در اين امر دخالت ندارد، امام را نيز الله برگزيده است و بشر نميتواند در موضوع انتخاب امام (رهبر) دخالتی داشته باشد. بنا بر اين عقيده، تنها کسی که الله برای جانشينی پيامبر برگزيده بود امام علی بود؛ و هيچ کس ديگری حق نداشت که بعد از پيامبر خلافت را به دست گيرد. لذا ابوبکر و عمر و عثمان که به دنبال هم خليفه شده بودند، به‌عنوانِ غاصبانِ مقامِ امام علی، توسط شيعيان تکفير شدند؛ و تصريح شد که آنها و همه‌ی کسانی که در انتخابِ آنها شرکت کرده خلافتشان را پذيرفتند از دين بيرون رفته مرتد شدند. حديث اِرتَدَّ الناسُ بعد رَسولِ الله اِلا ثَلاثَه اَو اَربَعَه (همه‌ی مردم پس از درگذشت پيامبر مرتد شدند جز سه تن يا چهارتن) واردِ عقيده‌ی مذهبی شيعه شد، و همه‌ی اصحاب پيامبر به‌خاطر آنکه با ابوبکر و سپس عمر و سپس عثمان بيعت کرده بودند مُرتد و کافر شناخته شدند. در اثبات اين عقيده درآينده احاديث بسيار زيادی ساخته شد و آيات بسيار زيادی از قرآن برای اثبات کافر شدنِ آنها تأويل گرديد که همه اکنون در متون مذهبی کلاسيک شيعه وجود دارد. به اين ترتيب، نزد شيعه هرکس شيعه نبود مُرتَدّ و کافر بود که يا می‌بايست توبه کرده از ابوبکر و عمر و عثمان تَبَرَّی (بخوانيد: تَبَرّا) ميکرد و به آنها لعنت ميفرستاد، يا کشته ميگرديد (که البته شيعه چون قدرت نگرفت امکان کشتنِ اينها را نيافت تا زمان تشكيل دولت صفوی در ايران).

اما خودِ شيعيان نيز درميان خودشان يکپارچه نماندند، بلکه در قرنهای اول و دوم و سوم هجری چندين انشعاب درميان آنها رخ داد و تکفيرهای متقابلی در شيعيان به دنبال آورد. نخستين انشعاب در سال ٦٦ هجری به دنبال شورشِ «مختار ثقفي» بروز کرد که امامت «محمد ابن حنفيه»- برادرِ امام حسين- را پذيرفته بود و در عراق به نمايندگی از اين امام تشکيل حاکميت شيعی داد. شيعيانِ ابن حنفيه که بخش اعظم شيعيان کوفه بودند لقبِ «کيسانيه» گرفتند، و همانگونه که توسط مخالفان سنی‌شان تکفير شدند توسط شيعيانِ امام زين العابدين و بعد ازاو شيعيان امام محمد باقر نيز تکفير شدند. (سيدِ حِميَری در قرن دوم هجری برجسته‌ترين سخن‌وَرِ کيسانی‌ها بود).

سپس انشعاب ديگر در اواخر عهد اموی پيش آمد که «امام زيد» نواده‌ی امام حسين در کوفه برضد دولت اموی شوريد (و کشته گرديد). شيعيانِ امام زيد که مخلوطی از شيعيانِ کيسانی و شيعيان سابق امام باقر بودند لقبِ «شيعيانِ زيدي» گرفتند، و به‌خاطرِ آنکه امامت امام صادق را قبول نداشتند، توسط شيعيان امام صادق تکفير شدند، و متقابلا شيعيان امام صادق را تکفير کردند.

سپس انشعاب ديگری درسال ١٤٥ هجری پيش آمد که نفس زکيه با لقبِ «مهدی آلِ محمد» برضد خلافت عباسی شوريد. دراين زمان بخش اعظم شيعيان عراق با نفس زکيه بيعت کردند، و لقبِ «شيعيانِ زيدي» را برای خودشان حفظ کردند. احاديثی که درباره‌ی ظهور مهدی در آخر زمان از زبان پيامبر ساخته شد و تصريح ميکرد که «مهدی نامش هم‌نام من و نام پدرش هم‌نامِ پدرِ من است» (يعنی نامش محمد ابن عبدالله است) و بعدها وارد متونِ مذهبی شد متعلق به اين زمان است. اينها نيز چونکه يکی از اولاد امام حسن را امام دانسته و امامت امام جعفر صادق را انکار کرده بودند توسط شيعيان امام صادق تکفير شدند. احاديثی که از زبان امام صادق ميگويد در مصحف فاطمه نگريسته‌ام و هيچ سهمی از امامت برای اولاد امام حسن درآن نديده‌ام، و احاديثی که از زبان امام صادق ميگويد هرکس امام منصوبِ الله نباشد و ادعای امامت کند، حتی اگر از اولاد امام علی و فاطمه باشد کافر شده است (و اينها در همه‌ی متون مذهبی شيعه وجود دارد)؛ از همين دوران برجا مانده است. شيعيان نفس زكيه نيز امام صادق را قبلا تكفير كرده بودند، اورا بازداشت كرده بودند تا مجبورش كنند كه بيعت با خليفه منصور را بشكند و با او به‌عنوان مهدی امت بيعت كند، و به او تشر زده بودند كه يا مسلمان بشو يا كشته ميشوی (اَسلِم تَسلَم). اين پيشامدها سببِ تكفير متقابل شد و شيعيانِ نفس زكيه به شيعيان امام صادق لقب «رافضی» دادند، به‌معنای «كسی كه امامت نفس زكيه را رفض (رد و انكار) كرده است».

پس از درگذشت امام صادق که شيعيانش در کوفه لقب «جعفری» داشتند در شيعيان جعفری انشعاب افتاد (نيمه‌ی قرن دوم هجری). بخشی امامت موسا ابن جعفر را پذيرفتند، ولی بخش ديگر معتقد به امامت اسماعيل ابن جعفر و پسرش محمد ابن اسماعيل شدند. اين‌دوگروه نيز متقابلا يکديگر و امامان يکديگر را تکفير کردند. درخلال سالهای آينده تا بعد از درگذشت امام موسا ابن جعفر شش انشعاب ديگر در ميان شيعيان جعفری برسرِ امامت رخ داد و هردسته ديگری را تکفير کرد، و يگ گروه از شيعيان موسا ابن جعفر حتی امام رضا را كه جانشين امام موسا ابن جعفر بود تكفير كردند.

سپس در قرن سوم هجری ميان شيعيان جعفری در عراق که اکنون لقب «شيعيانِ امامی» گرفته بودند انشعاب افتاد و آن پس از درگذشت امامِ دهمِ شيعيان امامی بود. دراين زمان گروهی از شيعيان امامی معتقد به امامت حسن عسکری شدند، و گروه ديگری عقيده داشتند که جعفر برادرِ حسن امامِ منصوص است (همان که به نام جعفر کذّاب معروف است). اين‌دوگروه نيز يکديگر و امامانِ يکديگر را تکفير کردند.

پس از درگذشت امام حسن عسکری، برسر نيابتِ امامِ غائب که فرزندِ او بود ميان شيعيانش اختلاف افتاد و تکفيرنامه‌هائی توسط نائبان برضد يکديگر ارائه گرديد و هوادارانِ يکديگر (يعنی همان شيعيان امام حسن عسکری) را تکفير کردند، که در متون شيعی، ازجمله «کتاب الغيبه» تأليف شيخ طوسی و «فِرَقُ الشيعه» تأليف ابومحمد نوبختی قابل مطالعه است.

يکی از نوادگانِ امام حسن مجتبا به‌نامِ حسن ابن زيد در نيمه‌ی قرن سوم هجری با لقبِ امامِ شيعه در طبرستان (گيلان و ديلمستان و بخشی از مازندران) تشکيل حاکميت داد (که داستان درازی دارد). شيعيانِ زيدی و نوادگانِ امام علی امامتش را پذيرفتند. سرانجام از درونِ اين حاکميت، سلطنتِ نيرومند و زيدی‌مذهبِ آل بويه بيرون آمد و دولتِ پرقدرت ديلمی را در ايران و عراق تشکيل داد. در زمان حاکميت ديلمی‌ها بر عراق (نيمه‌های قرن چهارم هجری) و زير سايه‌ی حاکميتشان بود که شيعيانِ عراق- از زيدی و اسماعيلی و امامی- به تدبير آنها و ضمنِ شرکت در دستگاه حاکميتشان به هم نزديک شدند و تکفيرهای سابق فروکش کرد. (تکفير اسماعيلی‌ها که به آنها «آقاخانی» گفته ميشود و هنوز امامِ زنده از نسل اسماعيل ابن جعفر دارند، تا کنون نزد شيعيانِ امامی برجای خويش باقی است).

تکفير درميان پيروان مذاهب سنی

داستان تکفير درميانِ سنی‌ها نيز داستان درازی است. در اواخر قرنِ نخست هجری مکتبِ «مُرجِئَه» پديد آمد که پيروانش عقيده داشتند انسان هيچ اختياری ازخود ندارد و همه‌ی اعمالش از نيک و بد را الله آفريده است و انسان هيچ تصميمی از پيش خودش نميتواند بگيرد. در مقابل اينها مکتبِ «قَدَرِيّه» توسط مسلمانان ايرانی بصره ظهور کرد که پيروانش معتقد بودند که انسان از آزادی و اختيار کامل برخوردار است و همه‌ی اعمالش ساخته‌ی خود اواست و الله هيچ دخالتی در خلق افعالِ انسان ندارد. اين‌دوتا يکديگر را تکفير کردند و احاديثی برای اثبات ادعای خودشان از زبان پيامبر ساختند (مثلا پيامبر گويد: «قَدَری‌ها مجوسان اين امتند»= يعنی مسلمانهای زرتشتی‌اند). سپس در قرن دوم هجری مکتبِ «معتزله» از درون مکتب قدريه بيرون آمد که پيروانش (عموما مسلمانانِ ايرانی) معتقد بودند آيات قرآن در زمان پيامبر به مرور زمان خلق شده و نازل گرديده است؛ و معتقد بودند انسان يک موجود کاملا آزاد و دارای اختيار کامل در خلق افعال نيک و بدِ خويش است. اينها نيز توسط مرجئه و سنی‌ها و همچنين توسط شيعيان امامی تکفير شدند؛ ولی شيعيان زيدی درآينده عقيده‌ی اينها را گرفتند و تحريف کردند، و داستانش دراز است.

در قرنهای دوم و سوم هجری فقهای بزرگی چون ابوحنيفه و مالک و اوزاعی و شافعی و سفيان ثوری و احمد ابن حنبل به تدوين مذاهب سنی پرداختند؛ ولی برخی از عقايدی که ابراز ميداشتند مورد اتفاق همه‌شان نبود. نخست پيروانِ ابوحنيفه توسط پيروان امام مالک و امام صادق تکفير شدند (مثلا: حديثِ «اَوُّلُ مَن قاسَ الشّيطان» از زبان امام صادق که متوجه ابوحنيفه است). سپس پيروان امام شافعی و پيروان احمد ابن حنبل تکفيرشان کردند. در عراق همواره ميان حنبلی و شافعی‌ها و حنفی‌ها درگيريهای خونينی بروز ميکرد که ناشی از تکفير امامانِ آنها توسط فقهايشان بود. فقيهی عرب‌تبار به‌نام محمد ابن کرّام نيز در اوائل قرن سوم در خراسان ظهور کرده مذهبی بنياد نهاد (مذهبِ کرّامي) که برای الله شکل و شمايل انسانی قائل بود و ميگفت که الله در آسمان برروی عرش نشسته است، و بسياری از عقايدش- جز در مورد امامت- با عقايد شيعيان امامی همسانی داشت. پيروان او نيز توسط ديگر فقهای سنی تکفير گرديدند، و خودش را طاهری‌ها چندسالی در نيشابور به زندان انداختند و سپس به شام تبعيد کردند.

تکفيرها درميان پيروان مذاهب سنی که در بسياری از کتابهای رجال و تاريخ انعکاس يافته است، با تشکيل امپراتوری نيرومند سلجوقی و افتادنِ زمام تصميم‌گيری دين اسلام به دست خواجه نظام الملک و امام محمد غزالی (هردو شافعی‌مذهب) پايان گرفت و پيروان مذاهب سنی دراثر فعاليتهای گسترده‌ی فکری امام محمد غزالی به يکديگر نزديک کرده شدند و تکفيرهای سابق نه تنها به فراموشی سپرده شد بلکه در قرنِ آينده همه‌ی مذاهب سنی تبديل به يک مذهب شدند و امامان مذاهبِ سابق به مجتهدانِ مذهبِ سنی تبديل گشتند.

همه‌ی اين تکفيرها که ازآن سخن گفتيم، همان اتهامی بود که مسلمانها از زمان جنگِ جَمَل به بعد متوجه يکديگر ميکردند؛ و چنانکه ديديم عمومًا بارِ سياسی داشت و هيچ‌کدام از اطرافِ اتهامْ واقعًا از دين خارج نشده بودند بلکه هرکدامشان خودش را مسلمان واقعی می‌پنداشت و مخالفانش را تکفير ميکرد. البته اين استفاده‌ی ابزاری از حربه‌ی تکفير هيچگاه به‌عنوان احکام شرعی وارد متونِ مذهبی سنی نشد؛ و فقط داستانش در گزارشهای تاريخی برای ما ماند، تا امروز بدانيم که آنها که دين را برای ما به ارث نهادند چه‌گونه در ستيزِ قدرتشان از حربه‌ی تکفير و ارتداد استفاده‌ی ابزاری ميکردند؛ و بدانيم که تلاش برای حفظ يا حصولِ قدرت سياسی يا مذهبی چه بلائی برسرِ ايمانِ انسان درمی‌آورَد!


مصاديقِ رِدّه در فقه اسلامی

تا اواخر قرن سومِ هجری که دين اسلام توسط فقهای بزرگ سنی و شيعه در ايران و عراق شکل نهائی خودش را يافت، برای «رِدّه» تعريف روشن و مصاديق مشخصی بيان گرديد. علاوه بر تَرک اسلام و پذيرش يک دينِ ديگر که تنها مصداق رِدّه در زمان پيامبر اکرم بود، اکنون به‌منظورِ توضيحِ دقيقِ مفهوم رده گفته شد که هرکس يکی از مُسَلَّماتِ دين را انکار کند مرتد ميشود. اين «مُسَلّمات»- علاوه بر «لا اله الا الله» (جز الله هيچ خدائی نيست)- عبارتند از: «وَحی»، «ملائکه»، «کتاب الله»، «نبوتِ محمد»، «نبوتِ انبيای يهودان و مسيحيان به اضافه کتابهای آسمانی‌شان»، «قيامت و حسابِ اخروی و بهشت و دوزخ»، «نماز»، «روزه»، «زکات»، «حج»، «جهاد»، «حدود و تعزيرات و قصاص»؛ و احکامِ ازدواج و طلاق و ميراث و چند موردِ ديگر.

پس از آنکه مصاديق رِدّه توسط فقهای بزرگ تعريف شد مشخص بود که مُرتَد به شخصِ سابقا مسلمانی گفته ميشود که عاقل و بالغ باشد و يکی از موارد زير بر او صدق کند:
ـ دست از اسلام کشيده دين ديگری گرفته باشد باشد؛
ـ يا بگويد که دنيا هميشه بوده و الله از عدم نساخته است (يعنی بگويد که ماده هميشه وجود داشته است)؛
ـ يا وحی را انکار کند و بگويد که الله وحی نفرستاده يا نيازی به فرستادن وحی نيست؛
ـ يا بگويد که پيامبر اسلام را الله نفرستاده است (و همچنين انبيای يهوديان و مسيحی‌ها)؛
ـ يا بگويد که ممکن است پيامبران دروغِ مصلحتی گفته باشند تا جامعه را اصلاح کنند؛
ـ يا بگويد که محمد خاتمِ پيامبران نيست و بعد از او ممکن است يک پيامبر ديگری بيايد (بهائی‌ها و
قاديانی‌ها را اکنون برهمين اساس تکفير ميکنند)؛
ـ يا بگويد که قرآن کلامِ الله نيست بلکه تأليفِ پيامبر اسلام است (و همچنين تورات و انجيل)؛
ـ يا بگويد که پيامبر اسلام را الله به اسراء و معراج نبرده است؛
ـ يا بگويد که انسان دوباره زنده نميشود و حساب اخروی و بهشت و دوزخ وجود ندارد؛
ـ يا بگويد که ملائکه در بيرون از ذهنِ انسان وجود ندارند؛
ـ يا بگويد که شيطان در بيرون از ذهنِ انسان وجود ندارد؛
ـ يا بگويد که جن در بيرون از ذهنِ انسان وجود ندارد؛
ـ يا نماز خواندن به شکلی که مؤمنين ميخوانند را باور نداشته باشد يا بگويد نماز واجب نيست؛
ـ يا بگويد برای نماز خواندن فرقی ندارد که رو به کدام‌سو کنند و لازم نيست رو به کعبه باشد؛
ـ يا بگويد که نماز جمعه واجب نيست و ضرورت ندارد که برگزار شود؛
ـ يا بگويد که زکات واجب نيست و ضرورت ندارد که پرداخت شود؛
ـ يا بگويد که روزه‌ی رمضان واجب نيست و ضرورت ندارد که مسلمان در اين ماه روزه بگيرد؛
ـ يا بگويد که يکبار حجِ کعبه بر مسلمانِ مستطيع واجب نيست و اگر نکند هم مانعی ندارد؛
ـ يا احکامی که در قرآن برای ازدواج و طلاق آمده است را انکار کند يا زيرِ سؤال ببرد، و مثلا بگويد که گرفتن بيش از يک يا دوهمسر برای مرد جائز نيست، يا نبايد زن را بی‌جهت طلاق داد، يا زن هم حق دارد مرد را طلاق بدهد؛
ـ يا بگويد که گواهی يک زن برابر با گواهی يک مرد است، و برگفته‌اش پا بفشارد؛
ـ يا بگويد که لازم نيست ميراثِ متوفی همانگونه تقسيم شود که قرآن مقرر کرده است؛
ـ يا بگويد که خريد و فروش بَردَه جايز نيست، يا نگهداری غلام و کنيز يک رسم ناعادلانه است، يا غلام و
کنيز هم حقوق انسانی‌شان برابرِ حقوق انسانهای آزاده است؛
ـ يا با اصرار بگويد که حقوق زن و مرد با هم مساوی است؛
ـ يا بگويد که ربا دادن و ربا گرفتن حرام نيست؛
ـ يا بگويد که باده و گوشت خوک حرام نيست و خوردن و نخوردنِ اينها يکسان است؛
ـ يا بگويد که زنا کرده نبايد تازيانه بخورد يا سنگسار شود؛

کسی که متهم به رده ميشد می‌بايست به دستور امامِ زمان (خليفه‌ی وقت) بازداشت و زندانی شود و زير فشار نهاده شود تا توبه کند؛ و اگر بر عقايد خودش پافشاری ميکرد اعدام ميشد.

مصاديق اختلافی رده نزد شيعه و سنی

شيعه‌های امامی در قرن دوم هجری «امامت» را به‌عنوانِ يکی از مُسَلَّماتِ دين وارد فقه کردند، و گفتند هر مسلمانی که معتقد نباشد که علی منصوب الله و تنها جانشينِ برحقِ پيامبر است، مرتد و کافر است. عقيده به امامت يازده امامِ بعد امام علی را نيز تا پايان قرنِ سوم هجری جزو مسلمات دين دانستند و گفتند که پس از امام علی يازده تن از فرزندان و نوادگانش با نامها و نشانهای مشخصشان امامان برحق و منصوبِ آسمان بوده‌اند، و هر مسلمانی که اين امر را انکار کند مرتد و کافر است. عقيده به غيبت امامِ دوازدهم و انتظار ظهور او نيز در اوائل قرن چهارم به‌عنوان يکی از مسلمات دين وارد عقيده‌ی مذهبی شيعيانِ دوازده امامی شد. انکار غيبت امام دوازدهم و انکار ظهور دوباره‌ی او به کفر می‌انجاميد و مجازاتش همان مجازاتِ رِدّه بود.

چونکه از قرن نخست تا نيمه‌های قرن سوم هجری درگيريهائی ميان پيروان امامان و مدعيان امامتِ شيعه بروز کرده بود که به تکفيرهای متقابل انجاميده بود، و طبيعی بود که هرکدام از اطراف نزاع به کسی که خصومشان امام ميدانستند دشنام نيز بدهند، عقيده به مرتد و کافر بودن کسی که به امام دشنام بدهد (سَبِّ امام کند) نيز وارد مذهب کردند؛ و «سبِّ امام» نيز نزد شيعه از مصاديق رده شد.

پس ازآنکه شيعيانِ امامی عقيده به انتصابِ امام علی به فرمانِ الله، و ناحق و غاصب بودنِ ابوبکر و عمر و عثمان، و درنتيجه‌ی آن تکفيرِ صريح ‌و آشکارِ آنها و پذيرندگانِ خلافتشان را ابراز داشتند، فقهای سنی مصداق نوينی برای رِدّه وارد فقه کردند، و گفتند که هر مسلمانی که ابوبکر و عمر را تکفير کند يا دشنام دهد مرتد و کافر است. زيرا نتيجه‌ی اين جنبه از عقيده‌ی شيعه انکار اسلامی بودنِ فتوحاتِ مسلمانان بود؛ يعنی ايحاء ميکرد که عراق و ايران و شام و مصر به فرمان کافران گشوده شده است و همه‌ی کسانی که به اختيارِ خودشان در فرمانِ اينها بوده‌اند نيز کافر بوده‌اند. نتيجه‌ی بعدی اين عقيده آن بود که دينی که اکنون نام اسلام را برخود دارد چونکه توسط ابوبکر و عمر گسترش يافته است پس شايد اسلام نباشد؛ يا قرآنی که اکنون دردست مسلمانان است چونکه توسط ابوبکر گردآوری و تدوين شده و سپس توسط عثمان- به همين نحوی که اکنون هست- رسميت يافته است شايد قرآن اصلی نباشد يا در آياتش دستکاری و تحريف شده باشد.

چونکه دشنام دادن به عايشه نيز جزو عقايد شيعه بود، فقهای سنی دشنام به او و هرکدام از همسرانِ پيامبر را نيز از مصاديق رده شمردند؛ زيرا هم در قرآن تأکيد شده بود که همسرانِ پيامبر مادران مؤمنين‌اند؛ و هم عايشه در قرآن ستوده شده بود. پس دشنام به عايشه (که به معنای تکفيرِ او بود) به‌مثابه‌ی تکذب آيه‌ی قرآن بود و به تکذيب وحی می‌انجاميد و موجب رِدّه بود.

در ميان مصاديقِ رده که تا اينجا ديديم، از همه جالبتر دوموردِ زير است (که موردِ اولش کليه‌ی سنی‌ها و خوارج و شيعيانِ زيدی را دربر ميگيرد، و مورد دومش کليه‌ی شيعه‌های اسماعيلی و امامی):

ـ هرکس معتقد به برحق بودنِ خلافت ابوبکر و عمر باشد کافر است (عقيده‌ی شيعه).
ـ هرکس معتقد به ناحق بودنِ خلافت ابوبکر و عمر باشد کافر است (عقيده‌ی سنی).

اينها بودند مجموعه‌ی احکام مربوط به رِدّه و مُرتَد در فقه اسلامی که نه توسط خدا و پيامبر بلکه توسط انسانهای متنازع ابداع شده بودند (ولی تفسيرشان در حيرت آورد، خدا و جبرئيل و مصطفی را).

مصاديقِ فراموش‌شده‌ی رده

البته بايد به ياد داشته باشيم که برخی از احکام نيز در قرآن هست که فقهای شيعه و سنی برای هميشه به فراموشی سپرده‌اند. از جمله حکمِ رباخواران (نزولخواران)، که در قرآن از آنها به‌عنوانِ دشمنانِ خدا و پيامبر ياد شده، و خطاب به آنها گفته شده: «اگر دست برنداريد، خودتان را برای جنگ با الله و پيامبرش آماده کنيد» [آيه‌ی ٢٧٩ سوره‌ی بقره]. درباره‌ی کسانی که به‌جنگِ الله و پيامبر برخيزند نيز گفته شده که «جزايشان آنست که به شکنجه کشته شوند، يا زنده زنده به صليب کشيده شوند، يا دستها و پاهايشان از دوسو بريده شود، يا از روی زمين دور کرده شوند» [آيه‌ی ٣٣ سوره‌ی مائده].

شيعيان امامی تا اواخر قرن سوم هجری عقيده داشتند که هرکس نام امامِ غائب را برزبان بياورد کافر ميشود. اين عقيده که اکنون احاديثش در برخی متون معتبر شيعه وجود دارد تأکيد ميکرد که کسی از شيعيان اجازه ندارد اسم امام غائب را بپرسد، و اگر کسی اسمِ امام غائب را بر زبان بياورد کافر ميشود (حديث ٣٣١ کتاب الغيبه شيخ طوسي: «خرج إلى محمد بن عثمان العمری رضی الله عنه ابتداء من مسأله ليخبر الذين يسألون عن الاسم: إما السکوت و الجنه، و إما الکلام و النار». حديث ٤ باب ١٣٤ کتاب الحجه اصول کافي: «صاحب هذا الاَمر لا يُسَمّيهِ بِاِسمِه اِلاّ کافِر»).
اين عقيده نيز از اوائل قرن چهارم هجری نزد شيعه به فراموشی سپرده شد.

پس از درگذشت چهارمين نائب امام غائب به سال ٣٢٩ هجری وصيتنامه‌ئی از او ماند که ضمن آن امام غائب به او گفته بود هرکس ازاين پس مدعی ديدنِ من باشد افترابند است. يعنی طبق اين عقيده، تا زمانی که امام غائب ظهور نکرده باشد، هرکس مدعی شود که او را ديده است يا با او ارتباط دارد کافر ميشود [حديث ٣٦٥ کتاب الغيبه شيخ طوسي: و سيأتی شيعتی من يدعی المشاهده، ألا فمن ادعى المشاهده قبل خروج السفيانی و الصيحه فهو کذاب مفتر].
اين سخنِ صريحِ امام غائب نيز مدتها است که توسط شيعه به فراموشی سپرده شده است.

تازه‌ترين مصاديق رِدّه

به دنبالِ تشکيل حاکميت اسلامی توسط امام خمينی در ايران، مصداقِ نوينی برای رِدّه وارد مذهب شيعه در ايران شد که تا آن زمان سابقه نداشت، و آن همانا انکارِ «ولايت فقيه» يا مخالفت با حکمِ او بود. ازآنجا که اين مصداق در هيچ‌کدام از متون فقهی شيعه سابقه نداشت، انکارکنندگانِ ولايتِ فقيه را نه مُرتَدّ بلکه «مُنافِق» ناميدند، ولی گفته شد که «منافقين از کفار بدترند». هرچند در خلال چند سال بسياری از اين «منافقين» شامل حکمِ ارتداد شده اعدام گشتند که اوجش در تابستانِ ١٣٦٧ بود؛ ولی درآينده احکامی نرمتر از احکامِ مرتد برای «منافقين» قائل شدند که شامل محروميت از بسياری از اساسی‌ترين حقوق شهروندی بود. به اين‌ترتيب، اصطلاح منافق در زمانِ ما با تعريفِ نوينی که معادلِ «مرتد» بود وارد فقه شيعه کرده شد؛ و حتی از دفنِ اجساد کشتگان به اين اتهام در گورستان مسلمين ممانعت به‌عمل آمد، و برايشان «کفرآباد» و «لعنت‌آباد» ايجاد گرديد.

البته اعداميهای وابسته به سازمانهای سياسی، چنان که درسالهای ٦٠- ٦٢ در خبرهای رسانه‌های جمعی اعلام ميشد، به کيفر «مُحارَبَه با خدا» اعدام شدند. محاربه با خدا و پيامبر آنگونه که در قرآن (آيات ٣٣- ٣٤ سوره‌ی مائده) آمده است جنگ با پيامبر اکرم به هدف براندازی دينِ اسلام بود. چنانکه ميدانيم، اعداميهای سالهای ٦٠ تا ٦٧ دودسته بودند: يکی آنهائی که طبق اقرار خودشان مسلمان بودند و به عبادات اسلامی نيز عمل ميکردند (نماز ميخواندند و روزه ميگرفتند)؛ و ديگر آنهائی که از خانواده‌ی مسلمان برآمده و «کمونيست» شده بودند. هردوی اينها به‌طور اعلان‌شده درصدد براندازی نظامی بودند که از قانون اساسی جمهوری اسلامی ايران برآمده بود. حکمِ «محارب» اگر درموردِ کسی که با دينِ اسلام در ستيز مسلحانه بوده درصدد برانداختنِ اسلام باشد مصداق دارد، ولی درموردِ کسی که خودش اقرار ميکرد که مسلمان است نميتوانست مصداق داشته باشد. لذا اين دومی‌ها با صفتِ «منافقين» شناسانده شدند، ولی هم شامل حکمِ مُرتَد شدند و هم مُحارِب. مرتد بودنِ اينها نه به خاطر انکار خدا و پيامبر و اسلام، بلکه به‌خاطر انکار ولايت فقيه بود؛ و محارب بودنشان نيز نه به خاطر تلاش برای براندازی اسلام و مسلمين بلکه به‌خاطرِ تلاش برای براندازی نظامِ حاکم بود.

شماری از شخصيتهای مذهبی سنی‌های ايران نيز به همين چوب زده شدند. نخستين مردی که در جمهوری اسلامی به اتهامِ صريحِ رِدّه اعدام شد يک سنی‌مذهب تالشی ساکن تهران به نام بهمن شکوری بود. گويا او در سخنرانی‌هائی که گهگاه در نماز جمعه‌ی سنی‌ها در تهران ميکرد با اصل ولايت فقيه اعلام مخالفت مي‌نمود، و بيانيه‌هائی نيز در اين‌باره مي‌نوشت و پخش ميکرد. او بازداشت شد، و به حکمِ آيت الله موسوی تبريزی اعدام شد. در متنِ دستنويس حکم اعدامش جرمِ «ثَبِّ امام» (يعنی سَبِّ امام) به چشم ميخورد؛ و همين غلط املائی بهانه به دست آقای حاج سيد جوادی برای حمله‌ی لفظی به آيت الله موسوی تبريزی داد که دريک مقاله‌ی کوتاهی بيان کرد، و البته بهايی که برای اين کارش پرداخت اندک نبود.

در سالهای آينده چندين شخصيت مذهبی سنی به طرزهای فجيعی کشته شدند. معروفترينِ آنها، يکی شيخ محمد ضيائي- رئيس مدارس مذهبی سنی‌ها در هرمزگان و لارستان- بوده، که يک‌هفته پس از برده شدن به يک جای نامعلومی در تابستان ١٣٧٣، جسدش در يکی از بيابانهای لارستان يافت ميشود. ديگر دکتر احمد صياد- رئيس يک مدرسه‌ی دينی در بلوچستان- بوده که در اوائل سال ١٣٧٤ در فرودگاه بندرعباس بازداشت ميشود، و بامدادِ چند روز بعد جسدش را در يکی از ميادين شهر ميناب می‌يابند. اين دو فقيه سنی با اعتقاد به اينکه فعاليت فقها بايد وقف هدايت اخلاقی مردم باشد در سخنرانيهايشان با اصل ولايت فقيه مخالفت مينمودند.

دکتر علی مظفريان (امام جمعه‌ی مسجد سنی‌های شيراز) نيز در سال ١٣٧١ به جرمِ اعلام‌نشده‌ی رِدّه اعدام شد. او از شيعيانِ سابق بود که تغيير مذهب داده سنی شده بود. اعترافات او خبر از ارتکاب لواط و فسق و فجور و زنا ميداد؛ يعنی اين شيعه‌ی سنی‌شده علاوه برآنکه به جرم ردّه اعدام شد، شامل «خِزی فِی الدُّنيا» (بدنامی در دنيا) نيز گرديد.

شيخ حبيب الله آشوری- از فقهای شيعه - نيز ازجمله افرادی بود که به اتهام رده محاکمه و اعدام شد. او با نوشتن کتاب «توحيد»، باورهای سنتی شيعه درباره‌ی امامان را به زير سؤال برده و باورهای مذهبی سنی‌ها- مبنی براينکه هيچ انسانی، چه زنده و چه مرده، نميتواند در کائنات دخل و تصرف کند- را تأييد کرده بود. يعنی آشوری نيز در واقع به‌جرم اينکه باورهای مذهبی شيعه را رها کرده باورهای مذهبی سنی‌ها را گرفته بود مرتد شناخته شده اعدام شد.

پس از قتلِ فجيع فروهرها نيز از سخنرانيهائی که شنيديم معلوم شد که اتهامِ اعلام‌نشده‌ی آنها آن بوده که «ناصبی» (يعنی سنی) بوده‌اند؛ و ميتوان پنداشت که ملاک صدور فتوای اعدام با شکنجه‌شان، علاوه بر ضدتيشان با ولايتِ فقيه، «ناصبی» بودنشان بود (فتوای ارتدادِ صادرشده برای اعضای جبهه‌ی ملی به جرم مخالفت با احکام قصاص نيز البته به قوتِ خويش باقی بود).

با بازداشت هاشم آغاجری در تابستان ١٣٨١ و صدور حکمِ اعدامِ او به‌اتهامِ ارتداد، رِدّه مصداق جديد و بديعی يافت که تاريخِ فقه شيعه تا آن‌روز به‌خود نديده بود. هاشم آغاجری درسخنرانی معروفش اصلِ «اِجتهاد و تقليد» را (با گفتن «مگر مردم ميمون هستند») زير سؤال برده و تأکيد کرده بود که فقها لاهوتی نيستند بلکه مثل همه‌ی افراد بشرند و ممکن است خطا کنند. و گفته بود که استنباط فقهای چند قرن پيش برای ما حجت نيست. و آن دسته از احاديث که از زبان امامان در بحار الانوار روايت شده را مورد استهزاء قرار داده بود که ميگويند: امام وقتی متولد ميشود ختنه شده است و دودستش بر روی زمين و سرش به سوی آسمان است و در لحظه‌ی تولدش اذان ميگويد، و امامان هزاران سال قبل از خلقتِ بشر آفريده شده‌اند، و سايه ندارند، و همانگونه که جلوشان را می‌بينند پشتِ سرشان را نيز می‌بينند….

با صدور حکمِ ارتدادِ هاشمِ آغاجری مشخص شد که هر شيعه‌ی بالغِ عاقلِ تحصيلکرده‌ئی که اصالتِ روايتهای يکی از متون مذهبی شيعه را که احاديث امامان را نقل کرده‌اند مورد نقد يا تشکيک قرار دهد، يا به يکی از فقهای بزرگِ شيعه توهينِ لفظی کند، يا اصل اجتهاد و تقليد را انکار کند، سخن يا نوشته‌اش در اين موارد از مصاديقِ رِدّه است. زيرا که تشکيک در يکی از متونِ معتبر شيعه (درمورد آغاجری تشکيک در بحار الانوار) به مثابه‌ی تکذيبِ احاديثی است که از زبان امامان درآن روايت شده است؛ تکذيبِ حديث منسوب به امام به مثابه‌ی تکذيب امام است؛ تکذيب امام به مثابه‌ی تکذيب پبامبر و درنتيجه تکذيب قرآن است؛ و هر مسلمانی که قرآن را تکذيب کند الله را تکذيب کرده است و کافر است.

هرچند که جامعه‌ی ايرانی و جهانی در زمان صدور حکم اعدام آغاجري- به خلافِ دهه‌ی شصت- در وضعی بود که سبب مکتوم ماندنِ اين حکم شد، ولی حکمی که برای او صادر شد فعلا جزو احکام فقه شيعه درموردِ جديدترين موارد از مصاديقِ رِدّه است.

ظاهرا تازه‌ترين و بديع‌ترين مصداق رده را بايد در موضع‌گيری منفی افراد در قبال نهمين انتخابات رياست جمهوری اسلامی جستجو کرد. در ارديبهشت‌ماه گذشته در بيانات يک فقيه بلندپايه از تصميم‌گيرانِ دستگاهِ اجرائی کشور چنين خوانديم: «به‌ حضور حداکثری تن‌ دهيم حتی اگر شکست‌ بخوريم؛‌ و اين‌گونه‌ ما مسلمان‌ هستيم‌. اگر کسی اين‌ احساس‌ را نداشته‌ باشد بايد در مسلمانی او شک‌ کرد. کسی‌که‌ شکست‌ جمهوری اسلامی را به‌ قيمت‌ پيروزی حزب‌ خود بخواهد مسلمان‌ نيست» [روزنامه همشهری، ١٨/٢/٨٤]. هرچند که ظاهرا روی سخن دراينجا متوجه يک جهتِ مشخص است، ولی اين عبارتها از زبان فقيه برآمده است و بار معنائيش تعميم‌پذير است؛ و ميدانيم که کسی که «بايد در مسلمانی او شک کرد» متهم به کفر است، و کسی که «مسلمان نيست» کافر است («کسی که شکستِ جمهوری اسلامی را به قيمتِ پيروزی حزبِ خود بخواهد، مسلمان نيست»).