ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 14.10.2010, 22:36
بازی با «رمز»

ناصر کاخساز
بر بال تاریکی می‌نشینم و در ناپیدایی پرواز می‌کنم. به چشم‌‌های ستاره‌ها نگاه نمی‌کنم. ماه بی‌تفاوت است. زئوس، کرکره‌ی ابرها را می‌کشد. تنها پرواز، فاصله‌ی میان ستاره‌ها را پر می‌کند.

از یکسانی دلم می‌گیرد. نمی‌دانستم پرواز تا این حد محدود می‌کند. پاهای فکرم در کف سیاه توخالی شب فرو می‌روند. سوراخ‌های اسفنجی پرواز زورم را می‌گیرد.

تنها وقتی که از این رویداد به آن دیگری منتقل نمی‌شوی بی‌حرکتی پرواز را می‌دانی . آسمان جایی است که در آن، رویدادی رخ نمی‌دهد. فضایی است از جنس اعتبار، برای تکیه دادن به انتظار. اما تاریکی هست. تاریکی، نبودِ رویداد است. تخیلِ شبح در ذهنِ سکوت است. تاریکی جایی است که نیاز آدم را به بینایی از بین می‌برد. اما بدون بینایی نمی‌توان از لابلای تپه‌هایی که رویداد بر تن زمان می‌کارد، گذشت.

رویداد، سرنشینِ زمان است. زمان، وطن مجرد اوست. در زمان مجرد، اقیانوسِ آسمان از برکه‌ای تاریک آب می‌نوشد.

مِه رقیقی از پشت پنجره بالا می‌آید. تصاویر سنگینی در ذهنم به دنبال زمین سفت می‌گردند تا به خود، آگاهی بیابند. نرم وبم، گس و خش‌دار، نت‌ها با پرهای پروازشان به واژه‌هایم سایه می‌دهند. واژه‌هایم از تن صوتی‌ نت‌ها می‌گذرند و بر کاغذ می‌نشینند. شیشه‌ی پنجره‌ی اطاق خواب پراز صدا وقطره و باران است. قطره، واقعیت باران است. باران، میهن انتزاعی اوست. تصویرهای تشنه‌ی آینه به آنسوی پنجره پر می‌کشند و بر خیابان خیس می‌غلتند. گیاهان، باران را می‌نوشند و زمین، لَخت و لَش، پایین پنجره ولو می‌شود. شب، به خلا تهی از رویداد بال می‌کشد و با رنگ فشرده و منقبض‌اش بی‌رویدادی آسمان را، و مرگ را که هم‌جنس آسمان است، می‌پوشاند. شب، نقاش مزوری است.

زندگی رویداد است. رویداد، بدنِ زمان است. رویداد که پایان می‌پذیرد، مرگ، آسمان می‌شود یعنی به تساوی کامل، واقعیت می‌بخشد. مسیح، نماد وحدت آسمان و مرگ در تاریخ بشر است. او بر توسن مرگ می‌نشیند و به آسمان پرواز می‌کند. او در زمان حیات‌اش به آسمان نمی‌رود، تا برگردد و هامون گردان کویری را که چشم‌انداز قهری ‌شان آسمان است، متقاعد کند . نه ، او در سفر بی‌بازگشت اش به آنسوی رویداد، از سمفونی چهارم گوستاو مالر با صدای سحرآمیز چیچیلیا بارتولی، چونان موزیک متن استفاده می‌کند و به تفسیر خود گوستاو مالر «با لبخندی بر چهره»ی مهی‌اش با « دست‌های» ابریِ « متقاطع بر سینه» ی اثیری‌اش در آسمانِ موج‌های موسیقیِ مطلق مالر ناپدید می‌شود. مالر در سمفونی چهارم به انتزاعی بودن مسیح واقعیت بخشید. و سفر مسیح به اتوپیا را چونان واقعیت منتزَعی در جامعه‌ی معاصر نشان داد. همچنان که چرخش خود او بسوی کاتولیسیسم چرخش بسوی واقعیتی منتزَع بود. چرخشی که جنبه‌ی کارکردی داشت. او با چرخش کاتولیکی‌اش نشان داد که در جامعه‌ی آزاد، هنرمند می‌تواند به خرافه نیز باور داشته باشد. در جامعه‌ی استبدادی، نوابغ معمولا ضد خرافه اند. درجامعه‌ی آزاد، باور هنرمند به خرافه ربطی به کار اصلی او پیدا نمی‌کند. چون در فرهنگ آزاد، باور به خرافه جنبه‌ی فردی دارد. در جامعه‌ی استبدادی، خرافه، ویروس سرطانی است. و به همه جای شخصیت آدم نفوذ می‌کند.

در جامعه‌ی آزاد، مذهب بسیار گسترده تر، و آتئیسم از لحاظ هایی، بسیار ضعیف‌تر از جامعه‌ی استبدادی است. در جامعه‌ی آزاد، امکان باور به خدا بیشتر از جامعه‌ی استبدادی است. کسی، فرانتس لیست را به مذهبی بودن متهم نمی‌کرد. باور او به مقدسین و ساختن «موعظه برای پرندگان» امری عادی بوده و هست. در جامعه‌ی آزاد، مذهب واقعیت منتزَعی است. و به همین سبب مشکلی در زندگی هنرمند ایجاد نمی‌کند. زمانی که می‌گوییم نود در صد مردم آمریکا مذهبی‌اند، منظور این است که نود در صد مردم آمریکا به واقعیتی منتزَع معتقدند. و این به خودی خود هیچ اِشکال تعیین کننده‌ای در مناسبات اجتماعی بوجود نمی‌آورد. در جامعه‌ی استبدادی، باور به مذهب معمولا با ارتجاع فکری همراه است. چون هر چیزی در این جامعه بوی ذات می‌دهد. در جامعه‌ی آزاد اما آدم‌ها به چیزها معنا می‌دهند.


آسمان مساوی است با بی‌زمانی، پایان تعارض، ختم بازی، ناکجا آبادِ شادیِ خسته کننده‌ی بی‌تفاوتی. مدل تقوای دروغینِ عصر ویکتوریایی، مکانی برای نمایش خوشبختی کسالت‌خیز که با حسرتی پنهان به بی‌عدالتی زمین غبطه می‌خورد. و دلش برای ذره‌ای تعارض، یعنی ذره‌ای زندگی، لک می‌زند.

خدا به زبان ارسطو شکل خالص (reine Form) است که برای معنا دادن به ماده (Masse) بر آن می‌افتد، به این وسیله اما خود معنا پیدا می‌کند. یعنی خودش قابل درک می‌شود و این نقش روشنفکر را با توده (Masse) تداعی می‌کند.

زمین، پهنه‌ی اصلی بازی است. بازی برای رفع خستگی است. زئوس وقتی که از یکنواختی آسمان خسته می‌شد. می‌نشست جنگ تروا تماشا می‌کرد. او دلش برای رویداد و برای عشق خاکی لک می‌زد. تنها رویداد است که چون تجسم محدودیت زمان است، به زندگی معنا می‌دهد. نه شکل خالص ارسطویی که به یاری ماده به خودش معنا می‌داد. شکل خالص، بیرون از مضمون خالص می‌زید . در هنر ، اما، زاده‌ی جوشش درونی مضمون، یعنی محصول عشق درونی و گوهرین مضمون است. پس روحِ خالص، بن‌بست زیبایی شناختی دارد. رویداد ، کلیت زمان را نفی می‌کند و شادی و رنج و فرهنگ را با تمام جزئیت ‌های آن‌ها درهم می‌آمیزد. رویداد، آمیزشِ اندامیِ شادی و رنج و فرهنگ است. آسمان مانند عدالت با دست رد زدن به سینه‌ی تعارض، عقده‌ی بی‌هیجانی‌اش را پنهان می‌کند.

زئوس، یعنی اسطوره، آینه‌ای است که پشت دیواره‌های آگاهی نصب شده است. خدای یگانه ‌ی مجردی نیست که پژواکی در آینه نداشته باشد. و از ذات جیوه بیرون نتراود. آینه ای است پر از دریا و رمز و برکه و پیام. به گفته‌ی فروید «هیچ بی‌معنایی وجود ندارد که معنای آگاهانه‌ای نداشته باشد.» (Unsinn ist unbewusster Sinn) اسطوره پر از معناهای نا‌آگاهانه است. پر از معناهای آغشته نشده به سنت و سلطه. در اسطوره، هستی با تعارض درونی در خودش، بر نیستی چیرگی می‌یابد و برابر نهاد آن می‌شود. بعدا اما وحدت طلبان می‌آیند و گردن تعارض را با ساطور وحدت می‌زنند تا ستون‌های آسمان یکدست را برافرازند.

تعارض، انعکاس و پژواکِ ارتباط است. وحدت، با نفی تعارض، ارتباط را دور می‌زند. تئوریِ انعکاسِ دیگری در من، بنیان نظریه‌ی دموکراسی است. این را آغازگران مدرنیته، از دکارت تا کانت، متوجه نبودند. این بازتاب نظری دوران پلورالیسم است. آغازگران مدرنیته برای این که به فلسفه‌ی سنتی پایان دهند بر «من آگاه» تاکید کرده اند و به این وسیله نقش تاریخی بی‌مانندی ایفا کردند. اما آنها نمی‌توانستند بدانند که آگاهی من، در خود، یعنی فی‌نفسه، متعارض است. اولین تعارض، بین حس و تفسیر ما از حس بوجود می‌آید. به گفته‌ی سارتر در کتاب ترانساندانسِِ اِگو « آنچه را ما از من می‌فهمیم دریافت انعکاس ما بر خودمان است. پس یک شکلِ منِ آگاه در دسترس ما نیست. اِگو، مِلکِ آگاهی نیست بلکه موضوع بررسی آن است. پس من، توپِ بازی تفسیر خودِ ماست. و برای آگاهیِ ما، مشخص تر از من دیگران نیست.» سارتر در همان کتاب می‌افزاید: « ما هیچگاه در روح خودمان با تحریکات بدنی به شکل خالص سرو کار نداریم . بلکه با عواطف و احساس‌های آگاهانه سرو کار داریم . برای این که درد غربت – و تبعید – داشته باشیم، من باید بدانم غربت – یا تبعید – چیست وگرنه تنها غمی مبهم را حس می کنم.

اما برای شناخت حس باید با آن فاصله گرفت . اما چگونه با حس فاصله می‌گیریم؟ با ایدئولوژی و دین؟ یا با آگاهی به پیوند تاریخی، یعنی بستر مشترک تاریخی، که در جامعه شناسی به آن تفاهم ارتباطی می‌گوییم. لازمه‌ی آگاهانه بودن حس، به رسمیت شناختن غیریت، میان دو سوی یک ارتباط است. که با وفاق، به یکدیگر مرتبط می‌شوند. پس در دو سوی رابطه‌‌ی دوست داشتن، آدم‌ها با یکدیگر متفق می‌شوند، نه متحد. برای همین است که در گذر از خیال نوشتم که عشق با از بین رفتن فاصله - یعنی با ابزار وحدت- از بین می‌رود.

ارزشِ تن باید مشخص باشد تا روح انسانی تجاوز ناپذیر بشود. تجاوز ناپذیر بودن روح انسان، تعدی ناپذیر بودن تن او را تضمین نمی‌کند. این مرز بین حقوق طبیعی و حقوق بشر است. تن انسان باید قابل حرمت باشد، حرمت روح تابع حرمت تن است.

عشق میان تن‌ها برقرار می‌شود. و به همین سبب با تنهایی سروکار پیدا می‌کند. در شلوغی جمع، جایی برای جوشش تنهایی باقی نمی‌ماند. «جمع» تولید اتوپی می‌کند. دین و ایدئولوژی درست می‌کند. به گفته‌ی دورکهایم، جمع پدیده‌ای است فوق مجموعه‌ی تن‌ها، یعنی جمع، یک دستگاه تولید انرژی فوق جمعی و پتانسیل متافیزیکی است. و از تولید فکر ناتوان است. تولید فکر در تنهایی صورت می‌گیرد. میلان کوندِرا می‌گوید: «آیا آنطور که خواسته‌اند باور کنیم ، تنهایی، بار سنگین و اضطراب و نفرین است، یا برعکس ، گرانبهاترین نعمتی است که اجتماع، با حضور مداوم خود، در حال نابود کردن آن است؟» . گریز از تنهایی با گریز از اندیشیدن همراه است. کافکا می‌گوید « کار فکری، آدم را از مردم دور می‌کند و کار دستی او را به آن‌ها نزدیک می‌کند.»

به همین سبب سازمان‌های سیاسی، برای نزدیک شدن به مردم حاضر نیستند بهای سنگین فکر کردن را بپردازند.
جمع متفرد را باید از جمع انتزاعی، یعنی جمع به عنوان یک کلیت، جدا کرد. علامت جمع کلی، تقدس، یعنی رمز پنهان متافیزیکی نهفته در آن است.

دانایی خصلت فردی دارد. از جمع دانایان دانایی نمی‌تراود. استنتاجِ دست‌آوردهایِ دانایان است که دانایی می‌آفریند. جمعِ متفرد، اما، تولید انرژی متافیزیکی نمی‌کند.

افزون بر جمع متفرد و جمع انتزاع‌گرا، که اصطلاحا به آن جمع انتزاعی می‌گویم، جمع سومی نیز قابل بررسی است: جمع ضد انتزاعی. ویژگی جمع ضد انتزاعی صرفه‌جویی در اندیشیدن است. برجمع ضد انتزاعی اقتصاد فکر حاکم است. یعنی با خرج حداقل فکر، به دنبال کسب حداکثر زندگی است. در جمع ضدانتزاعی، مطالعه یک امر خصوصی است و نماد دین و ایدئولوژی انگاشته می‌شود. پس در کنار آن‌ها اجازه‌ی ورود به حریم جمع را نمی‌یابد. در جمعِ ضد انتزاعی، ابتذال به «رمز» تبدیل می‌شود، (رمز، همانگونه که هایدگر در مورد تکنیک بکار می‌برد، معرف مبالغه است؛ معرف شیفتگی است و در بحث ما معرف عادت یا گونه‌ای اعتیاد است)، عاطفه‌ی جمعی درست می‌کند و از ژارگون نشاط، بجای پاره- ‌دیسکورس عقلانی، چونان محورِ تجمع سود می جوید.

به گفته‌ی سارتر، من با نگاه «دیگری» به خودم نگاه می‌کنم. یعنی من زیر نظارت نگاه دیگری‌ام. با این نگاه است که من جزء دیگری می‌شوم. اما اگر عنصر بیگانه در این ارتباط حذف بشود، من نابینا می‌شوم و به خودم پی نمی‌برم. عشق عالی‌ترین تجلی شکل‌گیری من زیر نظارت دیگری است. عالی‌ترین تجلی درهم‌آمیزی دو بیگانه است. عشق در عالی‌ترین شکل‌اش زبان و فرهنگ مودبانه تولید می‌کند و با ابتذالِ درهم فرورفتن و وحدتِ دوسوی یک ارتباط، که همه‌ی دیواره‌های حرمتِ متقابل را در هم می‌ریزد، ربطی ندارد. عشق یک گوهر دوآلیستی – و نه مونیستی- است. تبادل است. کاملا تنی، به معنای نوعی - تاریخی آن است. روح، همین تن تاریخی، همین حضور تاریخ در جغرافیای تن است. با روح نمی‌توان به بازی پرداخت. در بازیِ بین دو تن، تاریخیت تن است که میان دو تنِ غیرتاریخی مبادله می‌شود. تن مجهز به آگاهی است و حس را با آگاهی تاریخی‌اش هدایت و تفسیر می‌کند.

مرگ، انتقال تن از واقعیت به استعاره، یعنی به رمز، است و با خطی از خلاء که گِرد خود می‌کشد، فاصله‌اش را با نیستی مبهم می‌کند و با تجرید رمز‌آلود تکرارِ خود- یعنی تکرار این انتقال رمز آلود- یکدستی ابدیت را می‌گیرد. این یک فانتزی زیست‌شناسانه‌ی هستی است. پس مرگ، زاده‌ی بازی زندگی با کلیت زمان است ـ یعنی با زمان چونان یک کل مطلق . در این بازی حیرت انگیز، زندگی، کلیت مرگ را، یعنی مرگ را به عنوان یک ماهیت مستقل، از سکه می‌اندازد. پس درک عشق، جزیی از فهمیدن مرگ است. مرگ جزیی از روند تاریخیت تن است؛ جزیی از منطق آن است و به وحدت عاطفی این تاریخ آسیب وارد نمی‌کند و بین او و به اصطلاح، روح مجردِ غیرتاریخی او جدایی نمی‌افکند. مرگ تنها تبدیل شدن تن به رمز است.

رکووئیِم ابدی(Requiem Eternam) موتزارت را گوش کنیم. ابدیت نیز یک رمز است. رمز سیری‌ناپذیر ادامه دادن؛ پرواز کبوترِ خیال به سوی قلمرو مفروض برای گستردن مرزهای مفروز همزیستی. موتزارت به رمز احترام می‌گذارد، عوام به آسمان. مردم تنها یک شکل معین از رمز را می‌بینند. موتزارت، اما، در رکووئیم ابدی‌اش رمز پایان را می‌بیند، رمزی را که امروز ما خودِ او را در آن می‌شنویم. تفاوت آن‌ها احترام به هستی یا نیستی است. برای همین است که رکوئیم ابدی تا ژرفای درون پسامتافیزیکیِ انسان امروز نفوذ می‌کند. اما روح متافیزیکی نمی‌تواند به ژرفای آن دست‌یابد؛ چون آن را- یعنی ابدیت را- زیر رمز دیگری – یعنی رمز آسمان- می‌شنود. یعنی پس از عبور از یک فیلتر، یعنی دوبله شده‌ی آن را می‌شنود. با روح متافیزیکی نمی‌توان از بازی‌ها و اکتشاف‌های زبانی یکی از بزرگترین ذهن‌های فلسفی - نیچه - لذت برد. متافیزیک فیلتری است که میان منبع جوشان لذت هنری و فاعل شناخت نصب می‌شود. پست مدرن دانستن روشنفکر دینی از ندیدن همین فیلتر بر‌می‌خیزد. پست مدرنیسم در اساس یک جنبش فکری پست متافیزیکی است. برای همین است که نیچه را آغازگر آن می‌دانند. پست مدرنیست، این فیلتر متافیزیکی را از بین خود و هنر، بین خود و جامعه، بین خود و سیاست، برمیدارد.

رمز وجه مشترکِ آسمان، مرگ و عدالت است. زندگی اما واقعیت است. واقعیتِ تبدیل عین به ذهن. آبستن کردن زمان با رویداد. تکان دادن زنجیره‌ی مشترک واژه‌ها. ایستادن برابر آینه –برابر دیگری- و دریافت برق انعکاس خود درنگاه او.
ابدیت، ترانساندانتالِ گستراندنِ طبیعت به فراسو است. یعنی تبدیل کردنِ فراسو به طبیعت؛ انتقال فراسو به درون طبیعت؛ و این یعنی رمزگشایی. ابدیت، رمز توسعه طلبی زندگی برای تصرف همه‌ی هستی است. امپریالیسم بی‌مرزِ تخیل انسان، برای به زیر سیطره کشیدن مفاهیم مجرد؛ پاتکِ زندگی به نیستی؛ میل به تصرفِ کشور شبح آلود نیستی؛ شکستن مرز میان هستی و نیستی- واقعیت و فانتزی؛ تشکیل امپراتوری بزرگ وجود، که نیستی تنها یک فانتزی درونی آن است.

دین تنها یک سوی متافیزیک است. سوی دیگرش ضد دین است. کسی که زندگی اش تماما سیاست است، یک تیپ پیرو و نامستقل است. کسی که فلسفه را به رمز تبدیل می‌کند و به آن وابسته می‌شود و به نخوت فلسفی گرفتار می‌شود نیز یک متافیزیسین است. مبالغه در ماتریالیسم نیز متافیزیک است. پس متافیزیک یعنی مستحیل شدن در چیزی؛ یعنی یک بعدی کردن شخصیت خود. یا خود را به تصرف چیزی درآوردن . کسی که گرد اندیشه‌های یک فیلسوف می‌گردد نیز یک متافیزیسین است. پراگماتیست‌ترین آدم‌ها به سبب مبالغه ای که در عمل‌گرایی می‌کنند، به پرستش عمل در می‌غلتند. جمهوری اسلامی یک حاکمیت متافیزیکی است که ابتذال ماتریالیستی را به رمزی متافیزیکی تبدیل کرده‌است. و با این متافیزیک مادی به متافیزیک مذهبی‌اش تکامل بخشیده است. پرستش قدرت مادی، یک شرارت متافیزیکی است. شرارت‌های متافیزیکی از قدرت مرموز می‌تراود . این قدرت مرموز را کافکا در رمان‌های قصر و محاکمه نشان داده است.

نفی مشروعیت جمهوری اسلامی را در رمان قصر کافکا می‌خوانیم . اوج دراماتیک رمان قصر، یعنی از بین رفتن مرز زندگی خصوصی و عمومی، حتا در اتاق خواب، و تبدیل شدن فرد به خس، زیر سایه‌ی قدرتی مرموز، به کامل‌ترین شکل‌اش در جمهوری اسلامی تحقق یافته است. نقص‌های تطبیق فاشیسم با این رمان را جمهوری اسلامی از بین برد. نمایش‌های ندامت و نفی حیثیت آدم‌ها بوسیله‌ی خودشان، در محاکمه‌ی کافکا پیش بینی شده است. برای همین است که در ایران کافکا ‌به خوبی فهمیده می‌شود و محبوب است.

۲۲ مهر ۱۳۸۹
ناصر کاخساز
http://nasserkakhsaz.blogspot.com/


نظر کاربران:


موضوعی بسیار جذاب، دقیق و روشنگر که می بایست بحث امروز جامعه روشنفکری ایران از جایگاه تئوریک برای پاسخگویی به یافتن راه حل در جامعه ای ناموزون و گسیخته ار لحاظ فرهنگی و سطح رشد نیروهای آگاه آن به لحاظ تاریخ تکامل اجتماعی و عقلی باشد.
با سپاس از استاد فرزانه و گرانقدر آقای ناصر کاخساز