ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 21.03.2010, 20:01
خودکشی، از جلوه‌گاه هنـر

پاتریشیا دو مارتلر / برگردان: محمد ربوبی



خودکشی «مُد» شده است. هرروز آدم‌های بیشتری به فکر خودکشی می‌افتند. هر روز آدم‌های بیشتری دست به خودکشی می‌زنند. دربارۀ خودکشی بسیار گفته و نوشته‌اند: روان شناسان، فیلسوف‌ها، پزشکان، روحانیون، نقادان، اخلاق گرایان، رهبران فرقه‌ها و آدم‌های مأیوس که قصد خودکشی دارند ولی مدام امروز و فردا می‌کنند.

دراین رهگذر، از جنبه‌های گوناگون به این نکته اشاره شده است که گویا میان خودکشی و عالم هنر و خصوصا نویسندگی رابطۀ خاصی وجود دارد. در بارۀ خودکشی نویسندگانی همچون فرناندو پسوا، چزاره پاوزه، سیلویا پات و.. تحقیقات دامنه داری صورت گرفته است. دراین تحقیقات نشان داده شده است که مشخصۀ زندگی عدۀ بی شماری از نویسندگان وسوسۀ خودکشی و درگیری دایمی با آن است. مخصوصا برای نویسندگان عصر رمانتیک و بعدها دادائیست‌ها پرستشِ خود کشی، ایدآل ادبی وبخشی از ادراک هنری نویسنده است. با این همه، رابطه بین نوشتن و خودکشی تاکنون نسبتا ناشناخته مانده است. راست است که وسوسۀ خودکشی، چه پنهان وچه آشکار، چه آگاهانه وچه ناخودآگاه، دست ازسر نویسنده برنمی دارد، ولی عدۀ بی شماری از نویسندگان براین وسوسه فائق آمده‌اند وسرانجام به مرگ طبیعی مرده‌اند وحتا عمری طولانی کرده و به نحوی موفق شده‌اند با کار نویسندگی و اغوای خودکشی با خیال راحت کنار بیایند.

چه در گذشته و چه درعصرما، هنرمندانی را می‌شناسیم که اعلام کرده‌اند «هنر و فقط هنر» آنان را ازخودکشی بازداشته است. اما چرا هنر و فقط هنر؟ وفی المثل کوزه گری و یا جمع آوری تمبر؟ چه چیز خاصی در نویسندگی وجود دارد که انسان را به جای آنکه به خود کشی وادارد آنچه که عادی خواهد بود ازخودکشی بازمی دارد؟

پیش ازادامۀ بحث، مایلم نکته‌ای را توضیح دهم: دراینجا من دربارۀ همۀ نویسندگان سخن نمی‌گویم. همۀ هترمندان که جای خود دارد. به هیچ وجه قصدم ارائۀ فرضیه‌ای عام دربارۀ خودکشی نیست. علت و انگیزۀ نوعی خود کشی چنان آشکار و واضخ است که می‌توان آن را کاری عاقلانه نامید. از سوی دیگر، نوعی خودکشی وجود دارد که علتش بیماری‌های روانی است و می‌توان آن را با یک اقدام ناخود آگاه مقایسه کرد. این دو نوع خود کشی، از منظر فلسفی جالب نیستند و دراین نوشتار مورد توجه قرارنمی گیرند. این نه به این معنا است که می‌خواهم بر اساس پوچی و یا هدفمندی وجود انسان درمورد مسالۀ خودکشی فرضیه و تئوری سرهم بندی کنم. شاید کامو حق داشته است پوچی و بیهودگی و یا هدفمندی وجود انسان را به تنها مسالۀ جدی فلسفی ارتقاء دهد. اما این فکر اوخطا بود که پوچی وجود انسان را علتِ خود کشی بنامد. اگرچه بسیار شایع است ولی خطای بزرگی است که خود کشنده را شخصی در نظر بگیریم که به این نتیجه رسیده است زندکی بیهوده است. برعکس، خود کشنده کسی است که علاقه‌ای به زندگی ندارد و این کاملا مطلب دیگری است. خود کشنده کسی است که علاقه‌ای به زندگی ندارد، هر طور هم که این رندگی بگذرد. حتی اگر این زندگی بسیار پرمعنا و بسیار زیبا باشد. البته این مساله کاملا اهمیت فلسفی دارد، زیرا این سئوال را مطرح می‌کند که چرا زندگی، حتی وقتی که کاملا بر وفق مراد می‌گذرد، برای برخی کمبود و کاستی دارد. و یا برعکس، چه آرزویی اشخاص معینی در سرمی پرورانند که امکان تحقق شان هر گز وجود ندارد؟

هم چنین دربین نویسندگان تیپ‌هایی وجود دارند که می‌بایست از آنان صرفنطر کنم. نوعی نویسنده وجود دارد که مانند یک کارمندِ اداری کارش را انجام می‌دهد: ازساعتِ هشتِ صیح تا ساعت دوازده، و از ساعت دو تا ساعت پنج بعد ازظهر و روزانه فلان قدر صفحه نوشتن، بدون شور و شوق چندان و یا دلزدگی؛ با آثاری حتی خواندنی ولی نه درخشان است. و نیز تیپ خاصی نویسنده وجود دارد مانند کریستا آگاتا و... که با کشف عوالم تخیلی بهترین سرگرمی‌ها رافراهم می‌آورند، و با چرخش قلم کتاب قطوری می‌نویسند. نویستدگانی که برخلاف اینان مورد نظرمن است نویسندکانی هستند که درقبال کارخود احساسی مبهم و پیچیده دارند. نویسندگان بی شماری وجود داشته‌اند که مستقیم یا غیر مستقیم، با کلمات قصار و یا در نامه نگاری به چنین ابهامی اشاره کرده اند؛ بی آنکه بتوانند آن را توضیح دهند.

یکی از مؤلفان آثارتخیلی علمی، فردریک براون، گفته است: «من از نوشتن متنفرم ولی شگفتی آوراست که نوشته ام». جمله‌ای که مؤلفان بی شماری حاضرند مبلغ هنگفتی بپردازند تا ادعا کنند که این گفتۀ آنان است. آن چه باید توضیح داده شود این است که دراین نوع نویسندگان عناصری متضاد به نحوی خارق العاده یک جا جمع‌اند: الزام درونی مطلق به نوشتن، به طوری که اگر چندی ننویسند دچار تشویش وناخرسندی می‌شوند و احساس می‌کنند گناهی مرتکب شده‌اند، واز سوی دیگر نوشتن لذتی ندارد. مقاومتِ سرسختانۀ نوشتنِ یک جمله و گاه یک کلمه که باید از سر راه برداشته شود، عذابی است و اثر شروع شده‌ای را تمام کردن کوهی را ازجا کندن است و اما بعد، هنگامی که سرانجام اثر پایان یافته است، شادمانی خارق العاده و شادکامی زایدالوصف، احساس رهایی وسعادت که دیگر«مجبور به نوشتن نیستم»ـ آن چیزی که نویسنده شاید دیگر هرگز خواستارش نباشد. این چنین است وضع نویسندۀ خودخورِِما که وقتی نمی‌نویسد حالش خوب نیست وهنگام نوشتن هم حال بهتری ندارد. او فقط سرمستِ به پایان بردنِ اثر است. درعین حال، به مرور زمان، رضایتِ خاطر ازانتشار این یا آن اثر، خوانده شدن و مقبول افتادن در نقدها و مصاحبه‌ها، به یک شخصیتِ ادبی ارتقاء یافتن و آبی برآتش خودپسندی‌ها زدن، دلخوشکنک‌هایی است. هرقدر نویستدگان در کار مشقت بارشان پیشرفت کنند، دقیق تر فرا می‌گیرند با مهارت‌های حرفه‌ای با زندگی کنار بیایند و با رنج و مشقت کمتری به کارشان ادامه دهند؛ ولی مصیبت و بدبختی دایمی که بیش تر نویسندگان دچارش هستند همان است که براون گفته است :«به هرحال باید نوشت تا اثر نوشته شده باشد. »

حال بازگردیم به خودکشنده. شاید اورا آدمی قلمداد کرد که بیشتر علاقمند است «زندکی کرده باشد» تا زندگی کند. ولی این امر ممکن نیست. انسان می‌تواند دربارۀ زندگی گذشتۀ خودش با رضای خاطر و یا با تاسف چیزهایی بگوید: که دوست داشته است، کارکرده است، مبارزه کرده است و... ولی نمی‌شود بگوید که «زندگی کرده است. » بنابر نظر فروید، یکی از بزرگ ترین آزروهای ناخودآگاۀ ما که به شیوه‌های گوناگون در رؤیاهامان تجلی می‌یابدـ این است که ناظر مراسم خاکسپاری خویش باشیم. این امر الزاماُ نشانۀ سیرشدن از زندگی یا گرایش‌های خود ویرانگری نیست بلکه به گفتۀ فروید، دقیقا حاکی از خودشیفتگی و آرزویی است که با مرگِ خود، دیگران را تکان دهیم. ولی به گمانم در ذاتِ خودکشی معانی ظریف تری نهفته است که نه با مقولات خودشیفتگی ونوع دوستی انطباق دارد ونه با سادیسم و درد و آزارپرستی و محتملاّ چندان هم جنبۀ اخلاقی ندارد، بلکه ازجلوه گاه هنر و زیبا شناسی باید بررسی شود.

در ما، عشق و اشتیاق عمیقی هست به تمامیت، به کمال، به جمع وجورکردن زندگی خویش تا سرانجام بتوان آن را به عنوان «ماحصل» زندگی به بازماندگان عرضه داشت و خود در درون گور مخفیانه به نظاره نشست.

یکی ازجنیه‌های ناگوار زندگی این است که در اوج خود به پایان نمی‌رسد. در لحظه‌ای از زندگی هرآنچه را دوست داشته‌ایم، داریم و لحظاتی بعد چیزی ازدست می‌دهیم و یا خواهانِ چیز دیگری هستیم. درلحظه‌ای از زندگی سرحال و تندرست و مورد احترام هستیم و لحظاتی بعد ناراضی و ناخوشیم و مورد بی‌مهری قرار می‌گیریم. البته همین فراز و نشیب دائمی است که زندگی را مهیج می‌کند و ما را به ادامۀ بازی برمی‌انگیزد. اما در سرگذشتی که به پایان نمی‌رسد و یا دست کم از پایانش هرگز باخبر نخواهیم شد، «هیجــان» سرانجام چه معنایی دارد؟

ما تصورمی کنیم که «در پایان» زندگی خواهیم مرد، امری که نه تنها منطقی بلکه عادلانه و زیباست. اما در واقع هنگامی می‌میریم که در راهیم تا بچه‌ها را از دبستان به خانه آوریم، یا در حمام و یا درحین شنیدن یک برنامۀ هنری از رادیو و یا در بستر زنی که همسرمان نیست. ظاهرا، ما درست در لحظۀ کاملا نا مناسبی می‌میریم و همۀ آن چه که باید انجام می‌دادیم وهمۀ آن چه که می‌خواستیم بگوییم، نا تمام می‌ماند. زندگی ما با مرگ«قطع می‌شود» ولی «به پایان نمی‌رسد. »

به دختران دلباختۀ دبیرستانی پند واندرز می‌دهیم که مواظب باشید «زندگی رُمان نیست.» منظورمان این است که زندگی جدی ترازاین حرف‌هاست. دراین پند واندرز حقیقت بزرگی نهفته است. اما این حفیفت، کوچک ترین ربطی به«جدی» بودن زندگی ندارد. درزندگی واقعی دقایقی می‌گذرد که به مراتب خیال انگیزتر از رُمان‌های عاشقانه است و اغلب مردم حتا زندگی به مراتب رنگین تری از قهرمان‌های رمان‌ها می‌گذرانند. فرق میان زندگی ورُمان، در زیبایی رُمان وجدی بودن زندگی نیست بلکه دراین تفاوت ساده است که زندگی، به مفهوم جمع وجورکردن و تمامیت وکمال، پایانی ندارد. بی جهت نیست که در بارۀ وقایع و ماجراهای زندگی کلیشه وار می‌گوییم:«شاهنامه آخرش خوش است». یعنی ماجرایی خوش است که پایان خوشی داشته باشد. ولی این ضرب المثل درمورد زندگی صادق نیست. چون زندگی پایان درستی ندارد. ازسوی دیگر، این طورهم نیست که زندگی با واقعیت مرگ همیشه «بد» پایان می‌گیرد. و اگرهم چنین باشد، این جور زندگی‌ها را می‌شود با رمان‌هایی مانند«آنا کارنیینا» و یا «رنج‌های ورترجوان» مقایسه کرد. چه، دراین آثار از نطر زیبایی شناسی و نه عشرت طلبی از آن چه «بد» پایان می‌گیرد، اثری«خوش» ساخته می‌شود؛ ریرا در ساختار هر رمان خطوط و سطوح متفاوت واجزای ناجور ونا هم سنگ به یکدیگر جوش می‌خورند و یکپارچگی و وحدتی هنری ارائه می‌دهند.

شاید زندگی را، دست بالا، با رُمانی همجون رمان چارل دیکنز، The Mystery of Edwin Drood مقایسه بتوان کرد که پایانش، به سبب مرگ نویسنده، واقعا اسرارآمیز می‌ماند. ازعجایب روزگار، ازهمین رو نیز این کتاب خوانده نمی‌شود. برای کسی که می‌داند این رمان پایانی ندارد، ازهمان آغاز، این اثرادبی فاقد هیجان است و به عنوان رمان خوانده نمی‌شود و کسی که ازآن اطلاع ندارد و مشتاقانه به خواندن ادامه می‌دهد، آخرسر خودش را چنان مغبون وسرخورده حس می‌کند که مایل است به کتاب فروش مراجعه کند وپولی را که در ازای آن پرداخته است پس بگیرد!

وقتی به مرگ خود می‌اندیشیم، همواره غیرواقعی وغیرقابل تصور وحتا غیرممکن به نظرمان می‌آید. درحالی که منطق به طورغیرقابل انکار به ما آموخته است «همۀ انسان‌ها میراهستند». و با وجود این، حق به جانب احساس ما است. زیرا، اگرچه طبیعتاّ همۀ انسان‌ها میرا هستند، با این وجود، درمیان ما کسی وجود ندارد که«مرده است». مرگ امری نیست که ما آن را ازسرگذرانده باشیم و یا آن را تجربه کرده باشیم. مرگ حتی واقعه‌ای نیست که بر ما بگذرد. در یک کلام، مرگ، «سرگذشت» نیست. چنین نیست که هم چون هرروز که ازخانه خارج می‌شویم، روزی از درخانه بگذریم و بمیریم ولحظه‌ای بعد به پشت سر بنگریم.

آرزوی حضور در مراسم خاکسپاری خویش، چیزی نیست جز این آرزو که پس از درگذشت، لحظه‌ای هم که شده به پشتِ سربنگریم. رضای خاطری را که انسان ازاین بازگشت توقع دارد می‌توان با متن کتابی مقایسه کرد که پایان خوشی ندارد. قهرمان اصلی مرده است و دنیایی فرو ریخته است ، بااین وجود، کتاب خوبی بوده است : ناکهان متوجه می‌شویم که کتاب درهمان صفحاتِ اول با چنین پایانی پی ریزی شده است؛ آن چه که در ابتدا هرگز قابل درک نبود و دراین رهگذر حتی فرصت‌های ازدست رفته پرمعنا و با ارزش بوده‌اند.

آرزوی حضور درمراسم خاکسپاری خویش اگرچه بغرنج به نظر آید آرزوی جاودانگی است. آرزوی این است که مرده باشیم تا دیگر نتوانیم بمیریم. آرزویی است که موضعی ورای نابودی وجود خویش اتخاذ بتوان کرد. موضعی که از آن بتوان گفت:«من مرده ام» و با تایید مرگ خویش حداقل زنده ماندن را حفظ کرد. فرناندو پسوا گفت : «برای من همه چیز یکسان است ، زیرا در آن لحظه چیزی را بر چیز دیگری رجحانی نیست». اما او دروغ می‌گفت : چون او ترجیح داد که پیش خودش تصور کند مرگش کاملا بی اهمیت است و باز بهار فرا می‌رسد، گل‌ها«هم چنان» شکوفان و درختان«هم جنان» سر سبز خواهند شد، مثل سال گذشته و او به طرزی مخفیانه بازحضور خواهد یافت تا شکوفایی گل‌ها و سرسبزی درخت‌ها را با سال کذشته مقایسه کند.

حال، در مسالۀ بغرنج خودکشی انگیزۀ اصلی درکجا و درچیست؟ آیا دراینجاست که و این با سلیقۀ عموم همخوانی داردـ همۀ ما میل به خود کشی را در وجود خویش نهفته داریم. قطعا چنین است. همۀ ما «چیزی» از قاتلین و «چیزی» از دیوانگان را نیز درخویشتن داریم. ولی با این حرف‌ها چیزی روشن نمی‌شود. گذشته از این‌ها، این نوع کلی گویی نه تنها آسان وارزان است بلکه خصوصا چون چیزی را بیان نمی‌کند توهینی است به خود کشندۀ «اصیل».

این طرز تلقی درموردِ اشتیاق عام بشر به تمام کردن وبه پایان بردن که درعین حال اشتیاق به مرگ و جاودانگی است، مقوله‌ای است بسیار پیچیده وفهم آن غیرممکن، که با کلی گویی وساختن مدلی موجه وعامه پسند چیزی جز سرهم بندی نیست : چگونه انسان‌های معینی اغنای خود را در نابودی خویش جست وجو می‌کنند و چگونه افدام خود کشنده که مخرب ترین اقدام است از انگیزه‌ای فوق العاده خلاق وهنرمندانه گواهی تواند داد؟

اغلب تصور می‌شود که خودکشندۀ کلاسیک آدمی است اخمو، گوشه گیر، پریشان و مالیخولیایی ویا افسرده، بی رمق و یُبس که شوخی سرش نمی‌شود، با چشمانی در حدقه فرورفته که زیر بار یاّسِ عظیمی کمرش خم شده و روزی ازروزها، باری که بردوش می‌کشد، بیش ازحد سنگین خواهد شد. اما در واقع، «خودکشنده» برای اهل فن شخصیتی است پرانرژی، سرزنده، بیش ازحد فعال، بلندپرواز، پُرکار، موفق، واغلب کاملا با استعداد. شاعر جوان، سیلویا پلت ، زنی فوق العاده با استعداد، فعال، دانشجویی برجسته، رئیس اتحادیه‌های مختلف، برندۀ جایزه‌های متعدد، درسن نوزده سالگی در فاصلۀ بین دریافت دو جایزه، جداّ دست به خود کشی زد که موفق نشد. ده سال بعد، موقعی که عاقبت برای سومین بار اقدام به خودکشی کرد، مادر مهربان دو کودکِ خردسال بود ودر زمینۀ کار ادبی‌اش خلاق تر ازهمیشه. چزاره پاوزه، نویسنده‌ای بود دراوج افتخار و شهرت و تازه به کسب جایزۀ مشهور استرگا نایل شده بود که به دلایلی کاملا نامعلوم تصمیم به خود کشی گرفت. هم چنین همینگوی نیز از این امر فروگذاری نگرد که پس از یک عمر زندگی منزۀ ادبی وکمال گرایی، پس از دریافت جایزۀ ادبی نوبل، درسن شصت ویک سالگی گلوله‌ای به سوی خود شلیک کند. این امر که انسان‌هایی دست به خود کشی می‌زنند که تنها، تهیدست و یا بیماردرمان ناپذیرند تا حدی قابل فهم است ولی وفتی که اشخاص مشهور ومجبوب و با استعداد و مرفه تصمیم به خودکشی می‌گیرند ظاهراّ اعمالشان بیش تر از نابخردی، افرااط ، زیاده روی و ناسپاسی شان ناشی می‌گردد که فقط در اثر اختلال حواس ناگهانی یا حواس پرتی تواند بود. شاید این موضوع درست باشد. اما فراموش نکنیم که سخت کوشی وانظباط هنری و خلاقیتِ شگرف و بی پایان وآثار برجستۀ اینان، منبع و سرچشمۀ دیگری به جزهمین اختلالات ندارد.
با کونین چنین گفته است: «اشتیاق به تخریب نیز اشتیاقی است خلاق. »

بنابراین، تصویرخیالی خودکشندۀ خوش مشربِ ما را می‌شود چنین ترسیم کرد: او کسی است که بیش از دیگران ناآرامی ونارضایی لاینقطع محرکِ اوست. اونمی تواند کاری را شروع کند، بی آنکه درعین حال بخواهد کارش پایان گرفته باشد؛ چون تصورمی کند آن موقع راضی است وآرامش خود رابازخواهد یافت. اما او خود راگول می‌زند، چون همین که کاری را به پایان می‌برد و یا اغلب حتی پیش ازپایان کار، باز می‌خواهد کار دیگری راـ که اصولا می‌بایست مدت‌ها پیش پایان گرفته باشد شروع کند. این امر، هم نشان پشتکار فوق العاده و هم اکراۀ او درکاراست. چه، اوـ برخلاف دیگر همکارانش که اغلب می‌توانند کارشان را به راحتی ناگهان قطع کنند برای وقت گذرانی ویا سرگرمی کارنمی کند بلکه فقط و فقط به خاطر لحظۀ پایان کارش کارمی کند. علاوه براین، او کارهای زیادی در پیش دارد که باید به پایان ببرد. او می‌خواهد همۀ کتاب‌ها را خوانده باشد، همۀ پایان نامه‌ها را دریافت کرده باشد، همۀ جایزه‌ها را دریافت کرده باشد وهمۀ زنان را اغوا کرده باشد. علاوه براینها، معجزه آسا، با انرژی بی کرانی که برای دیگران باورنکردنی است درعالم خود، مانند راننده‌ای درمسابقۀ اتومبیل رانی، دست به کارمی شود. ازهمان آغاز، این موجود خارق العاده سراسر زندگی‌اش را در مد نظر دارد؛ مانند برنامه‌ای که ازپیش تنظیم شده و خدای داند که در اثر کدام الزام درونی باید به سرانجام رساند.

البته عجبا که معمولا نیز همه چیز «بروفق مراد» جریان می‌یابد، به طوری که دلیلی برای ناخوشنودی نمی‌یابد. خستگی ناپذیر، وقفه ناپذیر، وغیرقابل تقلید، خود کشندۀ ما به سرعت روزگارش را سپری می‌کند.

و سپس ناگهان ازپا درمی‌آید. او دیگر بیش ازاین، نه می‌تواند و نه می‌خواهد. او روی صندلی‌اش می‌نشیند و نمی‌خواهد ازجا بلند شود. برای اطرافیان موضوع واضح و روشن است. او دراثر پُرکاری خسته شده است. باید استراحت کند. البته که باید استراحت کند. اما او چگونه می‌تواند استراحت کند، درحالی که درحین استراحت پیوسته انتظارمی کشد که خستگی خود به خود کاملا از تنش بدر رود؟ آنچه او اصولا نمی‌تواند این است که آرام بگیرد، کاری نکند، فتیلۀ فکرش را پایین بکشد و نقش خویشتن را به فراموشی بسپارد. از این رو فی المثل به سختی می‌تواند بخوابد و از زندگی لذت ببرد، حتی موقعی که زندگی‌اش ظاهرا سرشار از دقایق مطلوب است. او از«لذت‌های زندکی» فقط انواع اهریمنی را می‌شناسد: الکل، مواد مخدر، عشق ورزی دیوانه وار، حالاتی که نقش خویشتنِ فعالِ او، نه داوطلبانه بلکه به قهر از صحنه به کناری رانده می‌شود.

برای او که نیاز به مشاهده کردن، شناختن، آزمودن وچیره شدن مسحورش کرده است، باید قاعدتا روشن باشد که بر مرگ نمی‌شود چیره شد. اگر او می‌دانست که مر گ فردا به سراغش می‌آید شاید می‌شد کاری کرد. اما ممکن است مرگ همین امروز، موقعی که او مشغول کار مهمی است به سراغش بیاید و یا درخواب که او بی خبراز خویشتن است. و این امر فوق العاده تحقیرآمیز است. این امر اصلا جایز نیست. برخلاف دیگران که از مرگ می‌هراسند، منکر آن می‌شوند و یا تلاش می‌کنند مرگ را به فراموشی بسپارند، خود کشنده کسی است که دایم و بی وقفه بر مرگ وقوف دارد؛ نه آن که مشتاق و آزرومندش باشد، بلکه برایش وحشتناک ترین وحشت‌هاست و از آن نفرت دارد. خود کشنده کسی است که، ازعجایب روزگار، مرگ برایش مطلقا غیر قابل قبول است.

وعلیرغم آن، هنگامی که او دیگر خسته وکوفته و ازپا درآمده روی صندلی‌اش نشسته است و اطرافش را عزیزانش فراگرفته‌اند و ازاو می‌پرسند چه چیزی را درعالم بیش ازهمه دوست دارد، از او می‌شنوند که بیش ازهمه دوست دارد که مرده باشد. اطرافیان، شگفت زده به موفقیت‌های بی شمارش در زندگی اشاره می‌کنند. اما هیچ کس به فکراین نیست خود اوهم چنین فکر نمی‌کند که او درهریک ازاین موفقیت‌ها پیوسته درجستجوی مرگ بوده است، در جستجوی لحطه‌ای گه زندگی به پایان و کمال می‌رسد. لحطه‌ای که او همچون خداوند درهفتمین روز خلقت دست از کاربکشد و با نگاهی به دنیای آفریدۀ خویش بتواند بگوید: «خوب ازکار درآمده است. »

این است آن نوع مرگی که او آرزویش را دارد. مرگی که، به دیگر سخن، نه نابودی است و نه قطع موقتِ زندگی بلکه قلۀ شکوه، کمال آگاهی وآخرین تصمیم واپسین دَمی است که سزاوار آسایش است.

خودکشنده، به معنای واقعی کلمه، جاه طلب است، زیرا او پیوسته پیش ازاین که راه بیافتد «به مقصد رسیده است». او فقط به این منظور می‌تواند به راه افتد. او آدمی «کمال گراست» وبه طرز وحشتناکی از همه چیز کمال می‌طلبد. «کمال» به مفهوم ریشه و تبارشناسیِ سپری شدن، به انجام رساندن و پایان بردن که معنای رایج «کامل» ازآن مشتق شده است.

یکی ازآخرین اشعار سیلویا پلت، که درآن زنی را توصیف می‌کند که پیش ازخودکشی خود او مرده است ، چنین آغازمی شود: «The Woman is perfect» ( زنِ کامل بود). دراین شعر، مفهوم اتمام و پایان، تکمیل، تمامیت وکمال باهم به گوش می‌رسد. این «تمامیت» بُعدی زمانی است که پیوسته مّدِ نظر خودکشنده است. مرکزثقل خودآگاۀ این بُعد، حال حاضر نیست چون زمان حال ، دنیای عیاشی و خوشگذرانی است. در گذشتۀ مطلق هم نیست که عالم آدم‌های اخمو و یُبس است. در آیندۀ دنیای آدم‌های خالباف یا آدم‌هایی که برای زندگی بهتر به این در و آن در می‌زنند هم نیست. زمان او زمان خاصی است که حتا در دستور زبان به آن چندان اهمیتی داده نمی‌شود. زمان او، «آیندۀ به پایان رسیده» است، زمان «من به پایان برده باشم» یا زمان «من زندگی کرده باشم» است. شور و شوق او، شور و شوق به پایان بردن است. می‌خواهم ادعا کنم که این اشتیاق به پایان بردن نبایستی لزوما انحرافی، نیهیلیستی یا مخرب باشد. بلکه بیش از همه طبیعتی زیبا شنا سانه دارد. به عنوان پشتوانۀ این فرضیه به جان دیوی( John Dewey )استناد می‌کنم که دراثرش با عنوان «هنر به مثابۀ تجربه» به طرح فلسفۀ هنر پرداخته است. بنا برنظریۀ او، خودکشی اگرچه خودش به آن دست نزد یک اقدام هنری است که منشآ آن نوعی نارضایی زیبا شناسانه است. بنابرنظریۀ دیوی، باید تفاونی قایل شد بین زیباشناسی به مفهوم عام ما نند زیباشناسی یک منظرۀ طبیعی، یک غذا و یا یک تئوری فیزیکی و زیباشناسی خاص هنری که منحصرا ناظر برعرصۀ آثار هنری است. او در تحلیل مقولۀ اولی، ایدۀ «واقعه» را در مرکز کار قرارمی دهد و در دومین مقوله ایدۀ «جلب توجه کردن» را بر آن می‌افزاید. دیوی می‌گوید: سراسر زندگی جریان لاینقطع تجربه‌های کاملا متفاوت است: گرسنگی وسرما، رؤیا و بیداری، عشق وکار روزانه... همۀ این‌ها «تجربه»‌های ما هستند. ولی در زندگی روزانه تجربه‌هایی که بشود آن‌ها را«واقعه» نامید بسیار اندک‌اند. فرق میان واقعه و تجربۀ معمولی، اولا در این است که واقعه«پایا نی» واقعی و پُر و پیمان دارد که دیگر نمی‌شود درآن دست برد و چیزی راحذف وجابه جا کرد. وثانیا ، واقعه «کلیتی» است یکپارچه، وحدتی است ارگانیک که اجزای آن پراکنده و ولو نیستند؛ بلکه ساختاری است یکدست که هویت خود را تایید و تاکید می‌کنند.

اگر بخواهیم برای واقعه مثالی بیاوریم، فورا به یاد وقایع خارق العاده مثل زلزله، هواپیمایی ربایی و شکارنهنگ درآمازون می‌افتیم. ولی بسیاری از تجربه‌های عادی هم واقعه هستند. مانند شام خوردن دریک رستوران مجلل درپاریس یا دیدن باغ وحش آمستردام و یا تماشای مسابقۀ فوتبال درتلویزیون. بنا بر تعریف دیوی، همۀ این تجربه‌ها نوعی کیفیت «زیباشناسی» به مفهوم عام دارند که ازخصوصیاتِ واقعه بودن آن‌ها ناشی شده است. این بدان معناست که تجربه‌ها در لحظۀ وقوعشان هرگز واقعه نیستند، بلکه بعد‌ها و فقط پس از وقوع، بعد از آن که پایان تجربه به تمام اجزاء جلوه‌ای یکدست داده است، واقعه می‌شود. در ضمن علت این که گهگاه مهم ترین واقعه‌های زندگی مان را با تعجب و یا با تاسف به یاد می‌آوریم درهمین جاست؛ به نحوی که گویی این ما نبوده ایم که واقعا چنین برما گذشته است و یا انگار در جایی از چیزی ضرور عفلت کرده ایم. بنا براین، خود کشی اقدامی است کاملا رادیکال اگر چه اندکی ناشیانه بدین منظور که از کلیت زندگی واقعه‌ای بسازیم. واضح است که خود کشی اقدامی به قصد پایان بردن زندگی است؛ اما خود کشی، برخلاف مرگ طبیعی که همیشه قطع شدن زندگی است، زندگی را به واقعا به پایان می‌برد. خود کشنده، زندگی را درلحظه‌ای که خود انتخاب کرده است، به شیوه‌ای که خودش می‌خواسته است، و پس از آنکه همۀ آن چه را که می‌خواسته وافعا انجام داده است؛ به پایان می‌برد. با این شیوۀ به پایان بردن زندگی، در عین حال دومین شرط مقدماتی برای تبدیل زندگی به «واقعه» فراهم می‌گردد: زندگی که پیش از خود کشی ملقمه‌ای از تجربه‌های تصادفی وبسیار ازهم گسیخته بوده است، به یک مجموعۀ کامل، به ساختاری یکپارچه که تک تکِ اجزایش اهمیت شان را از پایان بردن واقعه به عاریت گرفته‌اند مبدل می‌شود. تصورمی شود که روال زندگی خود کشنده براساس منطق درونی وتقریبا اجباری جریان یافته است که با نگاهی به اقدام نهایی او آشکارمی شود: از تولدی ناخواسته گرفته تا دوران شوم کودکی، از سرخوردگی درنخستین عشق، تا مرگ مادر، برباد رفتن آزروها و، آخر سر، به علتِ «طبعی که تمایل به خود کشی دارد» .

اقدام به خودکشی، به قصد اینکه زندگی را برای خود به واقعه‌ای زیبا شناسانه مبدل کنیم البته که تلاش بیهوده‌ای است، زیرا خودکشی فاعل سرگذشت را نابود می‌کند. شاید از این رو بتوان خودکشی نافرجام را تا حدی تلاشی موفق از آن نوعی به شمار آورد که این اقدام تزویر و خدعه است تا به شود به نحوی فاعل واقعه‌ای شد که در آن خویشتن را نابود کرده ایم. شاید همین امر آشکار سازد که اقدام به خود کشی نا فرجام همچون خود کشی واقعی ، اما متفاوت با آن، ایدآل جذابی تواند بود.

در مورد «خودکشی نافرجام»، ناظر، همواره مایل است با کم بهادادن به آن چنین تصور کند که منظورش این نبوده که نافرجام بماند، بلکه واقعا نافرجام مانده است. اما خودکشی‌های نافرجامی هم هست که آنها را باید تمرین‌های اولیه دانست. تمرین‌هایی که حتا از اعتباری برخوردارند. درست مانند مسابقۀ پرش که هر ورزشکار سه بار حق دارد و هر پرشی کاملا جدی و نمودار همۀ توانایی‌ها و کارآیی‌های ورزشکاراست.

امتیاز خودکشی نافرجام بر خود کشی واقعی این است که فاعل ماجرا نابود نمی‌شود و زندگی درنظرش چند صباحی کیفیتِ هنری وزیبا شناسانه دارد، ولی اِشکال کار دراین است که همان تاثیر را بردیگران نمی‌گذارد. زیرا خود کشی نافرجام برای «دیگران»آن پایان هیجان انگیز را ندارد. ولی درخود کشی واقعی همین پایان است که سراسر زندگی را‌هالۀ تقدس الزام واضطرار فرامی گیرد. بازهم برمبنای تئوری دیوی می‌توان گفت که اقدام به خود کشی فقط واقعه‌ای زیباشناسانه است؛ درحالی که خود کشی واقعی، افزون برآن، ارزش زیبا شناسانه دارد، زیرا خود کشنده از زندگی خود برای «دیگران» واقعه‌ای می‌سازد.

واضح است که از زندگی خویش واقعه‌ای ساختن، هیچ ربطی به ازخود گذشتگی یا بزرگ منشی ندارد، بلکه تلاشی است برای جلب توجۀ دیگران و آزروی کسب اهمبت. دیوی، سرگذشتِ خاص هنرمند را درچارچوب مجموعۀ سرگذشت‌های زیبا شناسانه، آن سرگذشتی تعریف می‌کند که ساختارش آگاهانه از تاثیر پیشآمدها برناظرین مشتق می‌شود. این امر درهرحال نشان می‌دهد که چرا این همه درمورد کارهای موندریان(Monddrian ) فلسفه بافی می‌شود ولی طرحی مشابه با آن، که به وسیلۀ کامپیوتر کشیده شده است، به دورانداخته می‌شود. و یا چرا اثر معروف دوشان Duchamp)) به نام فونتن در موزه قراردارد، درحالی که چیزمشابۀ با آن درمستراح برای قضای حاجت مورد استفاده قرارمی گیرد. بنابراین شاید واضح باشد که چرا یک آدم معمولی که به مرگ طبیعی می‌میرد، امر پیش پا اقتاده‌ای است و به سرعت از یادها می‌رود، درحالی که زندگی آدم خود کشنده ناگهان واقعۀ تاریخی می‌شود و برای تحقیق و تفحص در باره‌اش آرشیوی گشوده می‌شود. همانطور که اثری بی ازرش و قلابی وقتی به هنرمندی نسبت داده شود ناکهان برای مشاهده کننده بزرگ و با اهمیت می‌شود، خود کشی نیز نوعی مُهر و امضا است زیر سندِ زندگی؛ بدین معنا که سند، حاوی مطالب پراهمیتی است و خود کشنده کاملا براین امر واقف است. این آدمی که در زندگی قادر به یافتن معنا و کمال مطلوب نیست همان معنا و کمالی که از واقعــــه توقع دارد به زندگی خود پایان می‌دهد و آن را چون کتابی به بشریت تقدیم می‌کند، به این امید که کتابش را بخوانند، درآن تامل کنند وآن را بپسندند. این آزرو، نه تنها خیال نیست بلکه نیک بنگریم کاملا واقع بینانه است. چون مرگِ اختیاری، بیش ازهمۀ انواع مرگ شاید جز شهادت مرگی است که نه فقط برای کسی که آن را انتخاب کرده، بلکه برای بازماندگان نیز تصور تداوم زندگی و جاودانگی است. معلوم نیست آدم مایوس با مرگِ خود چه چیز دست نایافتنی راجستجو کرده است ولی به طور یقین او به یک چیز نایل شده است: مردم در باره‌اش سخن خواهند گفت. او هرگز به این زودی‌ها از یادها نخواهد رفت.

حال دیکر رابطۀ خودکشی با نویسندگی وهنر به طورعام برایمان غیرعادی نیست، چون دقیقا توضیح دادیم که ازجلوه گاههای زیباشناسی و مطلقا هنری، می‌توان خودکشی را ( به علت حذف فاعل) چون ایدآلی توصیف کرد. این رابطه، رابطه‌ای درونی است بین دونوع رفتارانسانی که آشکارا هردو تقریبا به نحوی متضاد یک چیز را جستجو می‌کنند. چون دربارۀ هنرـ بیش از هر چیز می‌توان گغت که هنر اشتیاق به پایان بردن است. دیوی می‌نویسد که مشغلۀ هنرمند در واقع در هر مرحله‌ای ازکارش آن است که آن را به پایان ببرد؛ بدین معتی که در شکل دادن به هریک از اجزای کارش پیوسته طرح پایانی کار را مد نظر دارد. واضح ترین مورد در ادبیات مشاهده می‌شود، چون ادبیات، مانند موسیقی، آن شکل هنری است که نه تنها تولیدِ اثر بلکه درکِ آن به طورعمده در زمان صورت می‌گیرد.

در رُِمان تولستوی( آنا کارنینا) تقریبا درهمان آغاز رُمان، تصادفی درسکوی ایستگاۀ راه آهن به وقوع می‌پیوندد که آنـا و ورونسکی که بعدا عاشق یکدیگرمی شوندـ نخستین بار یکدیگر را ملاقات می‌کنند. این واقعه به خودی خود واقعۀ نسبتا بی اهمیتی است که به لطیفه می‌ماند. تازه درآخر رمان، موقعی که آنـا با پرتاب خود جلوی قطار راه آهن خودکشی می‌کند، این واقعه به عنوان پیش صحنه‌ای دراماتیک که عواقب سرنوشت سازی دارد، بازشناخته می‌شود. این بدان معنی است که تولستوی در رُمان قطوری که نوشته، باشروع کار، پایانش را نوشته است و برخلاف آنچه که مدل خاصی ازخلاقیتِ ادبی مدعی است، به هیچ وجه نویسنده تحت تاثیرسیلاب وقایع وکلمات قرارنگرفته است. ازبسیاری از نویسندگان شنیده شده است که باهمان اولین جمله، آخرین جملۀ رُمانشان را می‌شناخته‌اند و بقیه، کاری بیش ازپُرکردن این خلاء نبوده است. راست است که پُرکردن این خلاء ظاهرا آسان به نظرمی رسد، ولی رنج و تردید و پشت کار در واقع از مشخصاتِ اجتناب تاپذیر هر فعالیتی است که عمدتا ناظر یه پایان بردن است. برای هر هنرمند، اثری که آغازمی شود درعالم خیال پایان یافته است و جزییات کار که او باید شکیبانه انجام دهد در واقع کار تمام شده‌ای را به پایان بردن است. چون اثرهنری را باید مهارکرد، اثر را باید به پایان برد. چون اثر هنری بی خبر از خویشتن، با نگاه عاشقانه‌ای «به همۀ جهان» بی زمان و بی پایان است. ازاین رو شادمانی حقیقی فقط درهفتمین روز، روزی که خلقتِ جهان پایان می‌گیرد و سرانجام معلوم ومشخص می‌شود که «کارخوب ازآب درآمده است» فرامی رسد، یعنی ازهمان ابتدا، نیتِ هنرمند، خلق اثری کامل باهمۀ ریزه کاری‌هاـ وتمام کردن آن بوده است. موهبتِ شگفتی آور ماندن خالق، پس ازآنکه خلقت رابه پایان برده است، جز پروردگار، فقط نصیبِ هنرمند می‌شود. صرف نظر ازامکان جاودانگی و نامیرایی هنرمند پس از مرگ، موهبتِ آفرینش به این موجود گذرای میرا این امکان را اعطا کرده است که حتی در زندگی اگرجه بسیارکوتاه جاودنگی ونامیرایی را تجربه کند. نوعی نامیرایی شبیۀ العـاذر: دوباره زنده شدن اعجازآمیز وبی نظیر، با همۀ عوالم خوشِ زندگی، ولی با ایقان به این امر که نه تنها زندگی ادامه می‌یابد بلکه باردیگر باید مُرد و یا بازگشتی است پس از خودگشی نافرجام که دیگر آن افتخار وعظمتِ خود کشی واقعی را ندارد. سیلویا پلت ، در شعر Lady Lazarus ، که به قضاوت در بارۀ خودکشی نافرجام خود می‌پردازد، چنین می‌نویسد: «مردن، هنری است نظیر چیزهای دیگر، من این یکی را خوب انجام می‌دهم. » اما منظورش ازمرگ، که او مهارت زیادی درآن داشت، مرگِ جسمانی که هنری نیست نبوده بلکه مرادش مرگِ هنرمندانه است. یعنی کاری را بی رحمانه به پایان رساندن و به هویت خویش عینیت دادن، حتا به قیمت نابودی خویشتن.

این آرزوی هنرمندانه که شاهد پایان ومرگ خویش باشیم، یا به زبان فروید، حضوربه هنگام خاکسپاری خویش ، آرزویی است غیرعادی. آرزوی این است که«کس دیگری»بشویم. فرناندو پسوا، در یکی ازاندوهناک ترین شعرهایش چنین سروده است:«چه سعادتی که من خودم نباشم» او در مورد «آدم‌های خانۀ روبه رو» تا بدانجا پیش می‌رود که ادعا می‌کند:«آنان خوشبخت‌اند، زیرا من نیستند». این آرزو درغیرعقلایی ترین شکلش، بازتاب این آرزوست که آدم همان بماند که هست، باهمان شکل و شمایل، با همان دنیای احساسات و با همان تحولات در زندگی؛ اما علیرغم آن، به هرحال «شخص دیگری» باشد، نوعی برادر دو قلو، یا همزادخویش. دراین توصیف، ظاهرا در نگاۀ نخست چیزمهمی دستگیر انسان نمی‌شود، مگرآنکه ولُبِ این مطلب است انسان بتواند در زندگی کنونی‌اش ناظر روزگارِ خود باشد.

سارتر، در مقالۀ «ادبیات چیست» توجه را به این وضعیتِ خاص جلب می‌کند که نویسنده«هرگز» نمی‌تواند خوانندۀ اثر خودش باشد؛ زیرا غیرممکن است که او بتواند به تاثیر گام به گام و شکل گیری ساختاری دل ببندد که او خودش این ساختار را ازپیش می‌شناسد. بعدها، موقعی که اثرتقریبا ازیادرفته است، نویسنده هنگام بازخوانی اثرخویش می‌تواند حدس بزند که اوضاع ازچه قرار است. احساسی که در آن موقع دارد، تقریبا احساس«شخص دیگری» است. بوب دایلون، نیز پس ازچندی، وقتی مصاحبۀ پیشین خودش را می‌خواند چنین گفته است: «جای خوشبختی است که من خودم نیستم».

در آثار نویسندگان، گرایش به خودکشی به اشکال گونه گون بروز می‌کند. این گرایش، گاه شکل سر بسته‌ای دارد و حتا گاه شکل مطبوعی به خود می‌گیرد: مثلا، اعتماد به نفس اغراق آمیز برخی نویسندگان و یا الزام درونی که تمام جزییات را باید زیرنظرگرفت، خصوصیاتِ مطلوبی هستند برای کسی که می‌خواهد دنیای تازه‌ای بیافریند. و یا تجاوز کودکانه که بسیاری ازنویسندگان نسبت به قهرمان‌های اصلی خود اعمال می‌کنند و علاقه‌ای که به نابودی آنها دارندـ کاری که در پایان کتاب با اشتیاق تمام انجام می‌دهند و درواقع یک جور درگیری واغوای خودکشی ومبارزه با آن است.
امیدوارم آنچه گفته شد، نگاۀ تازه‌ای باشد به رابطۀ بین هنر وخودکشی. هنر نیست که خودکشی را به شیوۀ انحرافی «زیبا شناسانه» می‌کند. خودکشی در شکل معینی اهمیت زبیا شناسانه و هنری دارد و بدین سبب می‌تواند در عرصۀ هنر و پیرامون هنر موضوع مهمی باشد. شعور و آگاهی زیبا شنانه عموما ماهیت «خودکشانه» دارد و یا به زبانی کمتر منفی: پایان گرا و کمال گراست، کمال به معنای بی عیب و نقص ولی پایان یافته. این بدان معناست که طرح رندگی هنرمندانه و یا برنامۀ «هنرمند زندگی» کسی که می‌کوشد ارمجموعۀ زتدگی خویش اثری هنری بیافریندـ اصولا ضد ونفیض است. هنری وجود ندارد که هنر پایان دادن نباشد و آدم برای آنکه بتواند از زندگی‌اش اثر هنری بیافریند، منطقا باید بتواند از پایان این زندگی الهام بگیرد. بازتاب چنین الهامی را می‌توان در فلسفۀ عشرت گرایی دید:«چنان زتدگی کن که گویی فردایی نیست». اما این شعار که تعمیم آن به لذت‌های تابِ جسمانی است ، البته که زندگی را غیرممکن و ملال آور می‌سازد؛ مانند رُمانی که درهر صفحه‌اش می‌خواهد پایان گیرد. همین ملال، بی فردایی و کامجویی است که خود کشندۀ اصیل ولی مایوس و ندانم کار را وا می‌دارد با خود کشی، از زندگی خویش واقعه بسازد. از جهات مختلف، نوشتن برای تشنۀ واقعه به مراتب بهتر ازخود کشی واقعی است و یک چیز را می‌توان تا حدی با اطمینان خاطر گفت: هر چقدرهم شادمانی انسان پس از به پایان بردن یک رُمان کوتاه و پوچ باشد، بازهم همواره به مراتب بیش ازشادمانی پس از پایان دادن به وجود خویشتن است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* Patricia de Mrtlaere) ۱۹۵۷) تویستده و استاد فلسفه در دانشگاه‌های بروکسل و تیلبورگ (هلتد).
ترجمه از متن آلمانی، محمد ربوبی؛ بازنگری غلامحسین نظری