ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 10.05.2008, 7:28
آوای کاساندرا

ناصر کاخساز

اندیشه‌ی روشنگری از سه نقد می‌گذرد:
۱- نقد مشروعیت
۲- نقد حقوق طبیعی- وظیفه‏ی این نقد مشخص كردن فاصله‏ی حقوق الهی از حقوق بشری است.
۳- نقد دیپلماسی سنتی، که مشروعیت‌خواه است و معمولا با مدل حقوق طبیعی منطبق می‌شود.

این سه نقد تنها تئوری نیستند و به این بهانه از آن‌ها نمی‌توان گریخت. درست برعکس! این سه نقد عملی و پراتیک‌اند و زمان حال را می‌کاوند. وظیفه‌ی روشنگری عمدتاً به این سه نقد برمی‌گردد.

روشنگری دو فاز دارد: محدود و گسترده. محدود به این اعتبار که در آغاز تنها وظیفه‌ی روشنفکران فرااعتقادی، یعنی روشنگران، است- فازی که ما اکنون در آن بسر می‌بریم؛ و گسترده به این خاطر که برنامه‌اش مدرنیته است؛ یعنی قشرهای گوناگون جامعه و نیروهای اعتقادی و مذهبی را نیز که به رفورماسیون نیاز دارند، مخاطب قرار می‌دهد- فازی که ما باید به آن برسیم. ولی چنانکه در زیر خواهد‌آمد موانع غول‌آسائی در راه داریم که رسیدن به آن را سخت دشوار می‌کند. تکامل روشنگری از محدود به گسترده این حقیقت را نشان می‌دهد که گرچه خاستگاه روشنگری عقلانیت است ولی آماج آن همگانی و ملی است. روشنگری با برنامه‌ی مدرنیته‏اش در زمان و مکانِ مادی زندگی مردم جاری می‌شود و بین اتوپیا و زندگی مادی مردم مرز مشخص می‌کشد. [طبقه‌بندی ساختگی مردم بر اساس اندیشگی‌شان از آنجا می‌آید که مرزبندی میان زندگی مادی و اتوپیا مغشوش و ناروشن است.]

محدوده‌ی عمل رفورماسیون مذهب یا اعتقاد است، نه جامعه و اجتماع، و وظیفه‌اش انطباق اعتقاد با زمان است. و از این لحاظ چشم‌انداز اجتماعی‌اش محدودتر از روشنگری است و نقش تفسیر کننده دارد. روشنگری ولی معناهای جدیدی می‏آفریند، نقش فلسفی ضمیرها را تغییر می‏دهد و زبان را با تحول هماهنگ می‏كند. یعنی زبان ارتباطی را مدرن می‏كند.

اگر رفورماسیون را بشکافیم و به آن ژرفا ببخشیم، به روشنگری می‌رسیم. یعنی اگر بگوئیم رفورماسیون امروز دیگر تنها یک دستگاه مفسر مذهب نیست بلکه یک دستگاه تفسیر کننده‌ی مارکسیسم برای بیرون آوردن آن از فاز ایمانی نیز هست، از رفورماسیون گذشته‌ایم و به پهنه‌ی روشنگری گام نهاده‌ایم؛ چون بجای تفسیر به گسترش مدرنیته و اتوپی‌زدائی بطور کلی پرداخته‌ایم. کارکرد رفورماسیون تحول متافیزیکی است از مطلق به نسبی، و همچنین تحول حقوق طبیعیِ مطلق به حقوق طبیعیِ نسبی، و نیز شل کردن پایه‌های مشروعیت‌گرائی است تا پس از آن روشنگری بتواند مشروعیت را به نقد بكشد و زیر نظارت قانونیت درآورد. پس رفورماسیون از نظر زمانی مقدم بر روشنگری است، گرچه انقلاب اسلامی ایران عمل‌کرد این قاعده را بهم ریخت و در حقیقت امکان رفورماسیون در اندیشه‌ی مذهبی را سوزاند.

رفورماسیون در شرایطی در می‌گیرد که نیروی مادی و مردمی گسترده‌ای پشت آن ایستاده باشد یا دستکم هنگامی كه توان جذب گروه‌های گسترده‌ای از مردم را داشته باشد. اما این هنگامی امکان دارد که جاذبه‌های اعتقادی مزاحمی هوشِ بازسازی مذهبی، یعنی رفورم، را از مردم نربوده باشند. در ایران، دکتر شریعتی به قصد رفورم گام پیش گذاشت ولی تب انقلاب و ایدئولوژیسم، که جامعه در آن می سوخت، او را نیز مبتلا کرد. در شرایطی که جامعه‏ی تب دار در هذیان انقلابی بسر می بَرَد رفورماسیون گُر نمی گیرد یعنی عطش به عدالت، نیاز به آزادی را فرو می‌کاهد. پس گره‌ی کار این بود که نیروی ضد استبدادی که در اعتقاد به عدالت متعصب بود، نه به راه رفورماسیون، که هدفش سست کردن اعتقاد‌گرائی است، بلکه به بیراهه‌ی انقلاب، یعنی استبدادی دیگر افتاد. در حالی که رفورماسیون می توانست، اگر به گرایش‌های انقلابی تسلیم نمی‌شد، با تکیه بر این نیرو جلوی رشد بنیادگرایی را که مانع تکامل انقلاب بورژوازی است، بگیرد.

اینگونه بود که انقلاب فرصت رفورماسیون را سوزاند و این نکته را هیچیک از کسانی که از نوستالژی انقلابی بی‌تاب بودند نتوانستند ببینند و ضربه‌ای که انقلاب به رشد اجتماعی وارد کرد پوشیده ماند. این که اکنون نیز رفورم مذهبی ایران مردد و بی‌جان است از آنجا ناشی می شود که فرصت تاریخی برای رفورماسیون را از دست داده و ناچار به اجرای نقشی بدلی مشغول است. در حول و حوش انقلاب شاید می‌شد، همچون استثنائی در تاریخ، رفورماسیون و روشنگری را تقریباً همزمان کرد. ولی اکنون روشنگری باید بدون این که منتظر رفورماسیون بماند برنامه‌ی روشن اش را به پیش ببرد. و این، کار را پیچیده و دشوار می‌کند.

ناممکن شدن رفورماسیون دینی در ایران، با ناممکن بودن یک جنبش سوسیال دموکراسی و نیز ناممکن بودن یک جنبش ملی و سراسری، همه از وضعیت تعلیق در تحول اجتماعی ناشی می‌شوند. هنگامی که کمونیسم جای سوسیال دموکراسی را بگیرد، اسلام نیز رفورم ناپذیر می‏شود.

نهضت ملی در گذشته بر زمینه‌ی گرایش‏های غیرایدئولوژیکی و عرفی در جامعه گسترش یافت. مذهب به یک روانشناسی اجتماعی تبدیل شده بود و در مسیر تحول عرفی به پیش می‌رفت. پس می‌شد بدون رفورماسیون مذهبی نهضت ملی را به پیش برد. اما پس از این که ایدئولوژی‌های عدالت خواهی گرایش‏های عرفی را پس زدند، نهضت ملی نیز فروکش کرد ودوران دیگری در زندگی سیاسی ایران آغاز شد.

اکنون گرایش‏های عدالت خواهانه‌ی ایدئولوژیک شکست خورده‌اند ولی با این همه امکان بازگشت به دوران نهضت ملی دیگر وجود ندارد. چرا که زیر پای ایدئولوژی عدالت خواهی را اندیشه‌ای خالی کرده‌است که جزئی از فضای گلوبالیزاسیون است و از ایده‌ی جنبش ملی به مراتب نیرومندتر است. نهضت ملی محصول مناسبات ساده‌ی پیش از دوران گلوبالیزاسیون بود. گلوبالیزاسیون، جنبش ملی نوین را با مشکلات ریشه‌داری روبرو می‌کند. همه‏ی قرائن و امارات نشان می‏دهند که یک جنبش پراگماتیستی و فرصت طلب لائیک، که محصول این شرایط جهانی است، با تکیه بر یک دموکراسی نیم بند و ابزاری، می‌تواند ایده‌ی یك جنبش ملیِ نوین را، که هنوز میان انتزاع و واقعیت معلق است، پس بزند و از شرایط به سود خود بهره‌برداری کند.

اکنون جمهوری اسلامی به فتور گرائیده‌است ولی جنبش ملی و سراسری امکان تحقق ندارد و سوسیال دموکراسی در انتظار تحول جامعه از مرحله‏ی پیش سرمایه‌داری به سرمایه‌داری و تحقق یک دموکراسی بسر می‌برد که در شرایط موجود پا در هواست.

هر اندیشه‌ی سیاسی در فضای اخلاقی و فرهنگی مناسب خود زندگی می‏کند. فضای فرهنگی و اخلاقی موجود در جامعه‏ی ایرانی، بدبختانه، نه فضای تنفسی مناسبی برای جنبش سوسیال دموکراتیک است و نه برای جنبش سراسری و ملی. برعکس فضائی است مناسب آلترناتیو اقتدارگرائی که با مناسبات جهانی شده‏ی دو دهه‏ی اخیر هماهنگ باشد.

گرچه فرض باطلی است ولی اگر هم اکنون یک جنبش ملی یا سوسیال دموکراتیک بجای جمهوری اسلامی بنشیند، نمی‏تواند به دموکراسی در ایران جامه‌ی عمل بپوشاند مگر این که به اقتدار فزاینده تکیه کند که در این صورت خود استحاله می‏یابد. زیرا تنها یك اقتدار متمركز می‏تواند جامعه‏ی مغشوش و سرشار از نفرت و دشمنی را كه از جمهوری دینی بجا می‏ماند، اداره كند. اما روند ضروری اقتدار فزاینده، قدرتمندان را چنان در قدرت تثبیت می‏كند كه دیگر نمی‏توان آنان را به اقتدار كاهنده، یعنی دموكراسی، وادار كرد.

در بحران همه جانبه‏ی اجتماعی و فرهنگی امروز، که پی‌آمد مستقیم حاکمیت مذهبی است، تنها یک دولت ماکیاولی- هابسی، که به اقتدار تکیه کند و حافظ یک دموکراسی نیم بند و ابزاری باشد؛ یعنی خورده- آزادی‏های منع شده در رژیم اسلامی را به مردم بدهد و بکمک نفت اقتصاد جامعه را بهبود بخشد، می‌تواند اکثریت مردم را به حمایت از خود بکشاند.

در این شرایط تعلیق، در این بی‌ثباتیِ تثبیت شده ، بدبختانه، یک جنبش پوتینی به سبک روسیه می‌تواند میراث‏خوار جمهوری اسلامی باشد. هرچند هنوز یک كاریسمای قدرت گرای شبه ملی در این سناریو بر صحنه ظاهر نشده‌‌است. چنین كاریسمائی از درون جنبش رفورم نمی‏تواند بیرون بیاید؛ زیرا این جنبش نمی‏تواند پوشش حاكمیت غیر لائیك را پاره كند. یعنی سیستم اخلاقی‏اش چنین امكانی را از او سلب می‏كند. ظهور یك شبهِ‏كاریسما از میان عوامل بنیادگرا محتمل‏تر است؛ عواملی كه به هیچ اخلاقی بجز قدرت باور ندارند و از هر نیروی دیگری بهتر می‏توانند از شرایط بهره‏برداری كنند و در جلب رضایت امریكا و غرب نیز توفیق نسبی بیابند.

اکنون تمامی نیروهای دست‌اندر کار سیاست، حتا اگر خود نخواهند، در جهت شکل گرفتن حاکمیتی از این دست اندیشه و عمل می‌کنند. تعلیق سیاسی حاکم بر جامعه‌ی ما محصول تهی شدن روح سیاست از گوهر آزادی در این دوره از تاریخ است. چاره‌ی کار تنها آگاهی سیاسی نیست. آزادی امری درونی است و آموختنی نیست. و از این لحاظ با دموکراسی متفاوت است. همه‏ی افسون‏های مسلكی را باید با گوهر آزادی باطل كرد. به آزادی باید چنان دل نهاد که جائی برای هیچ افسونی باقی نماند. باید به سیطره‌ی این خدای مهجور، این مطلقِ دربدر، این روح سركوب شده گردن نهاد.

فضای سیاسيِ جامعه‏ی ما از شور روشنگرانه، كه خالق اخلاق سیاسی است، تهی است. شور روشنگرانه و اخلاق سیاسی در چهره‏ها و كاریسماهای آزادی‏خواهِ محبوب مردم، كه نشانه‏های اخلاقيِ تحول اجتماعی‏اند، تجلی می‏یابد. جامعه‏ای كه ناتوان از خلق چهره‏های مورد احترام همگانی است، افق آزاداندیشيِ محدودی دارد. تحول اجتماعی كه نشانه‏های اخلاقی خود را ندارد تحولی اتوماتیك است. و تحول اتوماتیك كاریسمای شبهِ ملی درست می‏كند. در فضای سیاسی كه هیچ‏كس برای آزادی حرمتی فراتر از منافع مادی و معنوی خود قائل نیست، طبیعی است كه دموكرات‏هایش اخلاق نداشته باشند. در چنین فضائی اخلاق بیرون از حوزه‏ی آزادی‏خواهی قرار می‏گیرد و زمینه‏های اخلاقيِ تحول اجتماعی در عقلانیتِ خشك تحولی اتوماتیك از بین می‏روند. تصادفی نیست كه جامعه‏ی ایرانی دیری است كه توانائی پرورش چهره‏هائی چون ملكی و مصدق را از دست داده است و همین نیز، گاه به مطلق كردن این چهره‏ها انجامیده است. ناتوانی در بازآفرینی نوستالژی می‏آفریند. پس تحول در چنین جامعه‏ای به ظهور یك كاریسمای شبه ملی می انجامد كه حاصل انحطاط نظام اسلامی را خواهد دروید.

اپوزیسیونی كه همراه با مدرن شدن‏اش خشم خود را به استبداد دینی ازدست داده است، اپوزیسیونی كه در رابطه‏اش با استبداد دینی دچار ضعف اخلاقی است و به همین سبب اعتبار و حیثیت ملی ندارد، نمی تواند این اتوماتیسم را تغییر دهد.

این مجموعه است كه راه را برای دموكراسی ابزاری و نیم بندی هموار می كند كه زاده‏ی زوال و انحطاط جمهوری اسلامی است. امید متافیزیكی فریب می‏دهد. امید متافیزیكی روانشناسی مردم از بخت برگشته‏ای است كه به سرنوشت تلخ خود عادت می‏كنند اما از پیش‏گوئی های تلخ كاساندرا می‏گریزند. باید كاساندرا را از نفرین آپولو آزاد كرد تا پیام تلخ او وجدان‏های خفته را بیدار كند.

ناصر کاخساز
مای ۲۰۰۸