ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 14.08.2007, 9:30
زيبائی‌شناسیِ نوين

اسکار وايلد / برگردان: علی‌محمد طباطبائی

ويويان: تمامی آنچه مايلم در اينجا به آنها اشاره کنم اين اصل کلی است که زندگی بسيار بيشتر از آنکه هنر از آن تقليد کند، خود از هنر تقليد می‌کند و من مطمئنم که اگر در باره‌ی آن به طور جدی انديشه کنی خواهی ديد که اين سخن درستی است. تفسير زندگی در آينه‌ی هنر است که تجلی می‌يابد. زندگی، بعضی انواع عجيبی که توسط نقاش يا مجسمه ساز به تصور در آمده را باز سازی می‌کند و يا در حقيقت آنچه که در داستان و قصه به تصور در آمده است را جامه‌ی عمل می‌پوشاند. به منطق علمی بگويم، مبنای زندگی ـ يعنی انرژی حيات، آنگونه که ارسطو شايد آنرا خطاب می‌کرد ـ صرفاً اشتياق برای بيان است و هنر هميشه شکل‌های بيشماری عرضه می‌کند که از طريق آنها می‌توان به اين بيان نائل گرديد. زندگی وجود آنها را غنيمت می‌شمرد و از آنها بهره می‌برد، حتی اگر وجودشان برای زندگی زيان آور باشد. انسان‌های جوان دست به خودکشی زدند زيرا رولا (Rolla) (۱) چنين کرده بود، به دست خود جان باخته‌اند زيرا ورتر (Werther) (۲) با دست خودش از جهان رخت بر بست. بينديش به اين که ما چه چيزهائی را مديون تقليد کردن از مسيح هستيم و يا مديون تقليد از سزار.

سريل: اين نظريه قطعاً نظريه‌ی غريبی است، اما برای آنکه آنرا کامل کنيد بايد نشان دهيد که طبيعت به همان اندازه‌ی زندگی تقليدی از هنر است. آيا برای اثبات آن آمادگی داريد؟

ويويان: دوست عزيزم. من آمادگی اثبات هرچيزی را دارم.

سريل: آيا طبيعت از نقاش منظره تبعيت می‌کند و سپس جلوه‌ها و تاثيرات بصری خود را از او به وام می‌گيرد؟

ويويان: يقيناً اينطور است. ازکجا مگر از امپرسيونيست‌ها می‌توانيم چنان مه گرفتگی‌های قهوه‌ای رنگ اعجاب آور را بدست آوريم که بر کف خيابانهايمان می‌خزند، و فانوس‌های خيابانی از ورای آنها سوسو می‌زنند و خانه‌هايمان را به سايه‌های هولناکی تبديل می‌کنند؟ به چه کسانی مگر غير از آنها واستادانشان آن مه رقيق و نقره فام را مديونيم که بر روی رودخانه‌هايمان سايه انداخته‌اند و به اشکال مبهمی از زيبائی رنگ باختة پلی خميده و قايقی در حال تاب خوردن تبديل می‌شوند؟ تغييرات غير عادی که طی ده سال گذشته در شرايط اقليمی لندن روی داده است بطور کامل به علت وجود مکتب هنری خاصی است. دوست عزيز تو لبخند ميزنی. موضوع را از نقطه نظری علمی يا ماوراء طبيعی در نظر آور، آنوقت خواهی ديد که حق با من است زيرا مگر طبيعت چيست؟ طبيعت مادرِ بزرگی که ما را به دنيا آورده نيست. او خود مخلوق ماست.
اين در مغز ماست که او جان می‌گيرد. اشياء بدين خاطر وجود دارند که ما آنها را می‌بينيم و آنچه ما می‌بينيم و چگونه آنها را می‌بينيم بستگی دارد به آن هنری که ما را تحت تاثير قرار داده است. نگاه کردن به يک شئ بسيار متفاوت است از ديدن همان شئ . انسان تا زمانی که زيبائی چيزی را درک نکند آنرا نمی‌بيند، زيرا آنگاه و فقط آنگاه است که آن چيز هستی می‌يابد. در حال حاضر مردم مه را می‌بينند، نه بدين خاطر که که در آنجا مه وجود دارد، بلکه بدان سبب که شعرا و نقاشان به آنها زيبائی اسرارآميزی از چنين جلوه‌ها و تاثيرات بصری را آموخته‌اند. از قرنها پيش احتمالاً در لندن مه وجود داشته است. من به جرئت می‌توانم بگويم چنين بوده است. اما کسی آنرا نديد و بدين ترتيب ما چيزی در باره آن نمی‌دانستيم. مه ابداً وجود نداشت تا آنکه بالاخره هنر آنرا اختراع کرد. اکنون بايد تصديق کنيم که بيش از اندازه در همه جا وجود دارد. مه به شيوه‌ی رفتار فرقه تبديل گرديده است، و واقع گرائی غلو شده‌ی شيوه‌هايش مردم خسته را به بيماری برنشيت مبتلا می‌کند. آنجا که فردی فرهيخته می‌تواند به معنی و مفهومی برسد، فرد بی‌فرهنگ دچار سرماخوردگی می‌شود. و بنابراين بگذار انسان باشيم و هنر را فراخوانيم که چشمان اعجاز آميزش را به جای ديگری بيفکند. در حقيقت او همين حالا چنين کاری را انجام داده است. آن نور خورشيد سفيد رنگ و لرزان که اکنون می‌توان آنرا در فرانسه ديد، با آن لکه رنگهای غريب ارغوانی و آن سايه‌ی ناآرام بنفش، آخرين خيال پردازی اوست، و در مجموع، طبيعت آنرا به نحو کاملاً تحسين برانگيزی بازتوليد می‌کند. جائی که هنر سابق بر اين نقاشانی چون کوروها و دابينگی‌ها به ما اعطا می‌کرده است اکنون مونه‌های بی‌نظير و پيساروهای جذاب به ما می‌بخشد. در واقع لحظاتی وجود دارد که هرچند البته نادر هستند، اما گاه و بيگاه هنوز نيز قابل مشاهده می‌باشند که طبيعت کاملاً امروزی می‌شود. البته هميشه نمی‌توان به طبيعت متکی بود. واقعيت اين است که او در چنين موقعيت ناگواری قرار گرفته. هنر تاثيری غير قابل قياس و بی‌نظير می‌آفريند و وقتی چنين کرد آن تاثير را به چيزهای ديگر منتقل می‌کند. از طرف ديگر طبيعت در حالی که فراموش می‌کند تقليد می‌تواند صادقانه ترين شکل از اهانت باشد همچنان به تکرار آن ادامه می‌دهد تا زمانی که ما همگی به طور کامل از آن خسته شويم. برای مثال در روزگار ما فرد بافرهنگ به غروب خورشيد ديگر توجهی نمی‌کند. غروب خورشيد امروزه ديگر از مد افتاده و درواقع متعلق به زمانی بود که ترنر (Turner) (۳) حرف اول را می‌زد. اکنون ستايش از غروب خورشيد نشانه‌ی روشنی است از دهاتی پسندی در طبع و منش فرد. وانگهی غروب‌های خورشيد همچنان ادامه دارند. شب گذشته خانم آروندل اصرار داشت که به کنار پنجره بروم و به اصطلاح خودش به آسمان باشکوه نظری بيفکنم. البته من می‌بايست می‌رفتم و نگاهی می‌انداختم. او از جمله‌ی آن افراد نافرهيخته‌ی کاملاً تهی است که کسی نمی‌تواند چيزی از او مضايقه کند. و آن چه بود؟ فقط ترنری بود کاملاً دست دوم، ترنری از دوره‌ای بد، که با تمامی بدترين اشتباهات نقاشان در آن اغراق و مبالغه شده بود. التبه من کاملاً حاضرم اعتراف کنم که زندگی اغلب همان خطا را تکرار می‌کند. او رنه‌ی (Rene’) (۴) دروغين و وترن ( (Vautrins(۵) جعلی خود را بوجود می‌آورد، درست به همان شکلی که طبيعت در صبح يکروز يک کوپ (Cuyp) (۶) مشکوک و در صبح روز بعد يک روسو (Rousseau) (۷) بسيار پرسش برانگيز به ما می‌دهد. با اين وجود هنگامی که طبيعت چنين می‌کند انسان را بيشتر می‌رنجاند. اين مسئله به نظر کاملاً احمقانه، روشن و غير ضروری می‌آيد. يک Vautrins دروغين شايد خوشايند و مطبوع باشد. يک کوپ (Cuyp) مشکوک غير قابل تحمل است. با اين وجود من نمی‌خواهــم در خصوص طبيعت بسيار سختــگير باشــم. من آرزومـندم که برجستگی‌های دريای مانش، بخصوص در Hastings (۸) هميشه شبيه به يک هنری مور نباشد، مرواريد‌های خاکستری با پرتوهای زردرنگ، اما بعد هنگامی که هنر متنوع تر و متلون تر است طبيعت نيز بدون هر گونه شکی متنوع تر و متلون تر خواهد بود. فکر نمی‌کنم که بدترين دشمن طبيعت بخواهد تکذيب کند که طبيعت از هنر تقليد می‌کند. اين همان چيزی است که طبيعت را در تماس با انسان فرهيخته نگاه می‌دارد. آيا توانستم نظريه ام را در حد رضايت به تو ثابت کنم؟

سريل: بهتر است بگويم تو نتوانستی مرا قانع کنی. اما حتی با فرض قبول اين غريزه‌ی تقليدگرايانه‌ی عجيب در زندگی و طبيعت، مطمئناً تو خواهی پذيرفت که هنر خلق و خوی زمانه اش، روح دوره اش، شرايط اخلاقی و اجتماعی که آن را احاطه کرده و تحت نفوذ و تاثيرات آن است که آن نوع از هنر بوجود می‌آيد را بيان می‌کند.

ويويان: البته که نه! هنر هرگز چيزی بغير از خودش را بيان نمی‌کند. اين اصول زيبائی شناسی نوين من است. و يقيناً همين است که موسيقی را به الگوی تمامی هنر تبديل کرده است، يعنی چيزی به مراتب فراتر از آن ارتباط ضروری و زندگی بخش ميان سبک و جوهر که آقای پاتر انگشت روی آن می‌گذارد. يقيناً مليت‌ها و افراد با آن غرور و خودبينی طبيعی و عادی که رمز وجود است پيوسته در اين گمان و تصور هستند که الهه‌های هنر در باره‌ی آنها است که صحبت می‌کنند و پيوسته در تلاش‌اند که در شان و بزرگی آرام هنر پر از خلاقيت برخی انعکاسات احساسات آشفته‌ی خود را بيابند، و پيوسته فراموش می‌کنند که خواننده‌ی ترانه‌ی زندگی آپولو نيست که مارس است. دورافتاده از واقيعت و باچشمانی برگرفته از سايه‌های غار، هنر کمال خود را برملا می‌سازد و جماعت شگفت زده‌ای که به باز شدن گل رُزی حيرت انگيز با گلبرگهای بسيارش می‌نگرد گمان می‌برد که اين تاريخ خود اوست که تعريف شده است و روح خود او است که در شکلی جديد ابراز شده است. اما اين گونه نيست. هنر والا مسئوليت و تکليف شاق روح انسانی را طرد می‌کند و آنچه به دست می‌آورد بيش از هر چيز از واسطه‌های جديد يا جنس و ماده‌ای تر و تازه است نه از شور واشتياقی برای هنر يا از هر احساس رفيع يا از هر بيداری بزرگ از خودآگاهی بشری. هنر فقط بر مسير شخصی خودش تکامل می‌يابد. او (هنر) سمبل هر عصر و دوره نيست بلکه اين عصر‌ها هستند که سمبل اويند.

حتی آنها که معتقدند هنر مظهری از زمان و مکان و مردم است نمی‌توانند انکار کنند که هرچقدر يک هنر واقعگراتر باشد به همان ميزان کمتر معرف روح عصر و دوره‌ی خودش است. چهره‌های شرير و شيطانی امپراتوری روم از درون سنگ پورفور پرنقش و نگار و سنگ ژسپی لک دارد به ما می‌نگرند که از کار کردن با آن مواد هنرمندان واقع گرای آن روزگار شادمان بودند و ما تصور می‌کنيم که در آن لب‌های بيرحم و آرواره‌های شهوانی می‌توانيم اسرار خرابه‌های امپراتوری را بيابيم. اما اين گونه نيست. زشتی‌ها و شرارت‌های تيبريوس نتوانست آن والاترين تمدن را بيشتر از آن ويران کند که فضيلتهای آنتونی‌ها از جلوگيری کردن از سقوط آن ناکام ماند. سقوط آن به دلايلی ديگر و نه چندان جالب توجه بود. زنان غيب گو و پيغمبران حاضر در نماز خانه‌ی سيستين شايد در عمل تا حدی به تفسير تولد جديد روح آزاد شده‌ای خدمت کنند که ما آنرا رنسانس می‌خوانيم، اما بی‌ادبان مست و دهقانان نزاع گر در هنرِ سرزمين هلند چه چيزی به ما در باره‌ی روح بزرگ هلند می‌گويند؟ هرچقدر هنر انتزاعی تر باشد، آرمانی تر نيز خواهد بود و به همان اندازه مقدار بيشتری از خلق و خو و مشرب عصرش را برای ما تعريف می‌کند. اگر ما مايليم که ملتی را توسط هنرش درک کنيم، بايد به موسيقی و به هنر معماری‌اش بنگريم.

سريل: در اين مورد با تو کاملاً موافقم. روح هر عصری شايد به بهترين وجه در هنرهای آرمانی و انتزاعی بيان شود، زيرا روح به شخصه انتزاعی و آرمانی است. از طرف ديگر برای جلوه‌های قابل رويت يک عصر و به اصطلاح برای سيمای آن ما بايد به سراغ هنرهای تجسمی برويم.

ويويان: من که اينگونه فکر نمی‌کنم. بالاخره اين که، آنچه هنرهای تجسمی واقعاً به ما ارزانی می‌دارد يا صرفاً سبکهای گوناگون از هنرمندانی معين است يا از سبک‌های گوناگون مکتب‌های بخصوص از هنرمندان. يقيناً تو بر اين انديشه نيستی که انسانهای قرون وسطا هيچ گونه شباهتی با آن فيگورها در شيشه‌های رنگين پنجره‌های کليساهای قرون وسطا، با حجاری‌ها و کنده کاری‌های روی چوب آن دوران يا آثار فلزی آن ايام يا با فرش‌های ديواری شان دارند. انسان‌های قرون وسطا احتمالاً مردمی بودند با قيافه‌هائی کاملاً معمولی و عادی، بدون هرگونه حالت مضحک (گروتسک) يا عاری از حالتهای استثنائی و عجيب در ظاهر چهره‌ی شان. قرون وسطائی که ما آن را از آثار هنری می‌شناسيم فقط شکل مشخص و معينی از يک سبک است وابداً هيچگونه دليلی وجود ندارد که چرا هيچ هنرمندی با اين سبک نبايد در قرن نوزدهم بوجود آيد. هيچ هنرمند بزرگی چيزها را به همان گونه که هست نمی‌بيند.اگر چنين می‌کرد به هنرمند بودنش خاتمه می‌داد. از روزگار فعلی خودمان مثالی در نظر آور. می‌دانم که تو به چيزهای ژاپنی بسيار علاقمندی. خوب، آيا تو واقعاً تصور می‌کنی ژاپنی‌هائی که ما آنها را از آثار هنرهای ژاپنی می‌شناسيم وجود واقعی دارند؟ اگر چنين فکر می‌کنی هرگز هنر ژاپنی را درک نکرده ای. آن انسانهای ژاپنی آفريده‌هائی هستند از قصدی آگاهانه و حساب شده توسط بعضی هنرمندان منفرد. اگر تو تصويری از Hokusai يا Hokkei (۹) يا هر نقاش بومی بزرگ را در کنار يک آقا يا خانم ژاپنی قرار دهی خواهی ديد که در آنجا کمترين شباهت بين آنها وجود ندارد. انسانهای واقعی که در ژاپن زندگی می‌کنند بی‌شباهت به نوع عادی و معمولی انسانهای انگليسی نيستند. به عبارت ديگر، آنها در حد نهايت معمولی بودن قرار دارند و هيچ چيز عجيب يا غير عادی در باره‌ی آنها وجود ندارد. در واقع تمامی آنچه در باره‌ی ژاپن گفته می‌شود يک اختراع خالص است. چنين کشور و مردمی در جهان وجود ندارد. يکی از جذاب ترين نقاشان به اين اميد واهی که ژاپنی‌ها را ببيند اخيراً سفری به سرزمين گلهای داوودی کرد. اما تمامی آنچه او مشاهده کرد و تمامی موقعيت‌هائی که برای نقاشی بدست آورد فقط چند تائی فانوس و بادبزن بود. او کاملاً از کشف ساکنين آنجا ناتوان ماند، به همان شکلی که از نمايشگاه دل انگيز او در گالری Messers Dowdeswell به خوبی می‌توان ديد. او نمی‌دانست که ژاپنی‌ها، همانگونه که گفتم، صرفاً حالتی از يک سبک هستند، يعنی تخيلی بی‌نقص و استادانه از هنر. و به همين نحو، اگر آرزومندی که يک اثر ژاپنی را ببينی نبايد مثل يک توريست عمل کنی و به توکيو بروی. بر عکس بايد در ميهنت اقامت گزينی و خود را در آثار بعضی هنرمندان ژاپنی مستغرق سازی و آنگاه وقتی که روح سبک آنها را جذب نمودی و شيوه‌ی خلاقه‌ی بصری آنها را کسب کردی می‌توانی در بعضی از عصر‌ها به پارک رفته و بنشينی و يا پيکادلی را قدم بزنی و آنگاه اگر نتوانی در اين مکان‌ها يک اثر ژاپنی را ببينی آنرا هيچ کجای ديگر هم نخواهی ديد. يا در بازگشتی دوباره به گذشته و به عنوان مثالی ديگر يونان باستان را در نظر گير. آيا فکر می‌کنی که هنر يونان هرگز به ما می‌گويد که يونانی‌ها چه شکل و شمايلی داشته اند؟ آيا گمان داری که زنهای آتنی شبيه به آن فيگورهای تشريفانی و موقر در فريز‌های پانتنون ويا شبيه به آن خدايان شگفت انگيزی که در سنتوری مثلثی شکلِ همان بنا نشسته‌اند بوده اند؟ اگر از ديدگاه هنری قضاوت کنی آنها مطمئناً چنين بوده‌اند. اما قطعاتی از شخصيتی مانند آريستوفان را بخوان. خواهی ديد که خانم‌های آتنــی بند کفششان را سفت می‌بستند، کفش پاشنه بلند به پا می‌کردند، موهايشان را رنگ می‌کردند ، صورتهايشان را سرخاب و لب‌هاشان را قرمز می‌کردند و کاملاً مانند هر کدام از مخلوقات ابله مد روز از زمانه‌ی خود ما بودند. واقعيت اين است که ما به دوره‌های گذشته کاملاً از ميان واسطه‌ی هنر چشم می‌دوزيم و هنر خوشبختانه هرگز يکبار هم به ما حقيقت را نگفته است.

سريل: اما برای آنکه از هر خطائی مصون بمانيم از تو می‌خواهم به طور خلاصه اصول زيبائی شناسی نوين خودت را به من بگوئی.

ويويان: به طور خلاصه، و آن از اين قرار است. هنر هرگز چيزی جز خودش را بيان نمی‌کند. هنر مانند فکر دارای زندگی مستقلی است و کاملاً بر مسير خودش تکامل می‌يابد. در عصر واقع گرائی لزوماً واقع نما و در عصر ايمان، هميشه مذهبی و معنوی نيست. هنر آفريده‌ای از زمان خودش نيست و چنين چيزی در تعارض مستقيم با آن است و تنها تاريخی که هنر برايمان محفوظ می‌دارد همان تاريخ پيشرفت خودش است. گاهی از همان مسير رد پاهای خودش باز می‌گردد و بعضی اشکال قديمی و کهن را از نو به زندگی فرا می‌خواند، به همان نحوی که در نهضت هنر باستانی يونان روی داد، و در نهضت پيش رافائلی‌ها از روزگار خودما. در دوره‌های ديگر کاملاً به عصرش پيشدستی می‌کند، و در يک قرن اثری می‌آفريند که به قرنی احتياج دارد تا درک گرديده و مورد لذت و بهره مندی معنوی قرار گيرد. در هيچ حالتی عصرش را باز توليد نمی‌کند. گذر از هنر يک دوره به خود همان دوره اشتباه بزرگی است که تمامی تاريخ نگاران مرتکب می‌شوند.

دومين آموزه بدين قرار است. تمامیِ هنر نازل و بد در اثر بازگشت به زندگی و طبيعت و ارتقاء آنها به آرمانها حاصل می‌شود. زندگی و طبيعت شايد در بعضی مواقع به عنوان بخشی از مواد خام هنر به مصرف رسند اما قبل از آنکه آنها به خدمت هنر درآيند بايد به سنتهای هنری ترجمه شوند. به محض اينکه هنر از واسطه‌ی خلاقه‌اش صرف نظر کند از همه چيز دست می‌کشد. واقع گرائی به عنوان يک روش در حکم شکست کامل است و آن دو چيزی که هر هنرمندی بايد از آنها پرهيز کند تجدد (مدرنيته) در شکل و در مضمون است. برای ما که در قرن نوزدهم زندگی می‌کنيم هر قرنی به استثنای قرنی که در آن هستيم موضوع مناسبی برای هنر است. تنها چيزهای زيبا آنهائی هستند که فکر و ذکر ما را به خود مشعول نمی‌دارند. اگر نخواهم لذت نقل قول از خودم را از دست بدهم بايد بگويم که دقيقاً بدين خاطر که Hecuba (۱۰) برای ما اهميت است، غم‌های او به عنوان مضمون يک تراژدی بسيار مناسب است. علاوه بر آن اين فقط چيز مدرن است که از مد می‌افتد. آقای زولا خود را وقف مصور ساختن امپراتوری دوم برای ما می‌کند. اکنون ديگر برای چه کسی امپراتوری دوم اهميت دارد؟ اين ديگر از مد افتاده است. زندگی با گامی سريع تر از واقع گرائی به پيش می‌تازد، اما رمانتيسم پيوسته جلوتر از زندگی است.

سومين اصل اين است که زندگی بسيار بيش از آنکه هنر از آن تقليد کند خود از هنر به تقليد می‌پردازد. اين صرفاً از غريزه‌ی تقليدگرايانه‌ی زندگی ناشی نمی‌شود، بلکه از اين حقيقت مايه می‌گيرد که هدف خودآگاهانه‌ی زندگی يافتن بيان است و اينکه هنر آن شکل‌های مشخص و زيبا را که از طريق آنها آن انرزژی می‌تواند به واقعيت تبديل گردد عرضه می‌دارد. اين نظريه‌ای است که هرگز پيش از اين مطرح نشده اما فوق العاده ثمربخش است و نوری کاملاً تازه بر تاريخ هنر می‌افشاند.

به عنوان پيامد طبيعی آن نتيجه می‌شود که طبيعت بيرونی نيز از هنر تقليد می‌کند. تنها حاصل و نتيجه‌ای که طبيعت می‌تواند به ما نشان دهد آنهائی هستند که ما از طريق شعر يا نقاشی دريافت کرده ايم. اين هم راز و رمز افسون طبيعت است و هم توصيفی است از نقاط ضعف آن.

رازگشائی نهائی اين است که دروغگوئی يعنی گفتن چيزهای غيرواقعی و زيبا هدف کامل هنر است. اما در اين باره تصور می‌کنم که به اندازه‌ی کافی صحبت کرده باشم. و اکنون بگذار که به تراس برويم، جائی که طاووس سفيد شيری رنگ همچون شبحی آويزان است. در حالی که ستارگان شب، تاريکی را با نقره می‌شويند. در هوای تاريک و روشن، طبيعت تبديل به حاصل و نتيجه‌ای اعجاب انگيز و وسوسه گر می‌شود که خالی از جذابيت نيست، هرچند که شايد مهمترين استفاده‌اش مصورسازی نقل قولهای شاعر است. بيا، ما به اندازه‌ی کافی صحبت کرده ايم.


منبع مقاله: Aesthetics,Oxford University Press 1997 ، فصل اول صفحات ۴۰ الی ۴۵.

-------------

۱: احتمالاً منظور قهرمان شعری است از آلفرد دو موسه. مترجم.
۲: منظور قهرمان رمان مشهور گوته است (رنجهای جوانی ورتر). مترجم.
۳: نقاش انگليسی از قرن نوزدهم که به خاطر مناظر مخصوص به خود و رمانتيکش مشهور است. مترجم.
۴: اثری غم انگيز از شاتوبريان. مترجم.
۵: شخصيتی در « کمدی انسانی »، يکی از رمان‌های بالزاک است. مترجم.
۶: آلبرت ياکوب کيوپ يکی از معروفترين نقاشان منظره کش از قرن هفدهم. مترجم.
۷: منظور هنری روسو نقاش پسا امپرسيونيسم است. مترجم.
۸: شهری در جنوب شرقی انگلستان. مترجم.
۹: هر دو نقاشان ژاپنی از قرن هژدهم هستند. مترجم.
۱۰: شخصيت افسانه‌ای يونان باستان که زندگی غم انگيزی داشت. مترجم.