پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ - Thursday 28 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 14.08.2011, 9:36

غربت به مثابه وطن


ناصر کاخساز

غربت و وطن دو حس‌اند که یکدیگر را به قلمرو آگاهی در ذهن هل می دهند. دو حس وابسته به یکدیگر.

انسان اگر از غربت و بیگانگی نمی‌هراسید به وطن نمی‌اندیشید. وطن، تازه در خطر که قرار می‌گیرد به قلمرو آگاهی رانده می‌شود. یعنی ذهن به آن وقوف می‌یابد.

در تبعید و مهاجرت، وطن فضایی است که بین آدم و پیرامون او قرار می‌گیرد. رابطه‌ی آدم با پیرامون‌اش و رابطه‌ی پیرامون با آدم از این فضا، یا از این کاتالیزاتور می‌گذرد. غربت از این لحاظ مانند وطن است. این را ما به خوبی در غربت خودمان آزموده‌ایم. نگاه آدم در غربت به پیرامون‌اش از احساس غربتِ او اثر می‌پذیرد. غربت مانند فضایی یا هاله‌ای دور آدم را می‌گیرد و او را از تماس مستقیم و بی‌واسطه با پیرامون بازمی‌دارد. نگاهی که از آنسو به آدم می‌تابد نیز از همین فیلتر می‌گذرد. پس غربت فیلتری است که از دو سو عمل می‌کند؛ فیلتری که از دو عنصر مظلومیت و حساسیت تشکیل می‌شود. یعنی همه‌ی ارتباط‌ ‌های آدم در غربت از فیلتر حساسیت‌ و مظلومیت او می‌گذرد.

آدم به رنج غربت، مانند وطن‌اش، دلبسته می‌شود. به رنجی که او را لحظه به لحظه حساس‌تر می کند و می‌کاهد.

غربت به آدم می‌فهماند که انسان نه تنها مقید به فرهنگ، که مقید به تاریخ است. در نتیجه‌ی کارکرد آگاهی تاریخی است که وطن، موضوع بررسی آگاهی قرار می‌گیرد. آدمی که ‌تاریخ ندارد، حافظه‌ی دور ندارد و در موقعیتی معلق بسر می‌برد. حافظه‌ی تاریخی پایه‌ی اصلی شخصیت انسان است. هنگامی که آگاهی، غربت را موضوع بررسی خود می‌کند، به بی‌تاریخی واکنش نشان می‌دهد. آدم بی‌تاریخ نمی‌تواند غم غربت را تجربه کند زیرا غربت پی‌آمد آگاهی تاریخی است؛ دور ماندگی از اصل است؛ یعنی دورماندگی از ریشه‌ی تاریخی هویت انسان است. برای همین است که در نوشته‌های گوناگون تاکید کرده‌ام که مبارزه‌ی سیاسی تنها و تنها بر بستر تاریخ تحول ملی میوه می‌دهد.

غربت، هنگامی به کمال می‌رسد و مفهومی کامل می‌شود که به قلمرو تنهایی انسان نفوذ می‌کند. ذهن در تنهایی، فرصت می‌یابد، که دلهره و آزردگی‌های روزانه‌اش را که در نتیجه‌ی جابجایی بوجود آمده‌اند، مرور کند. در نتیجه‌ی این مرورِ شبانه است که غربت از قلمرو احساسی گنگ و غمی مبهم به قلمرو آگاهی منتقل می‌شود. این انتقال به قلمرو آگاهی نتیجه‌ی بیداری ذهن در تنهایی است. شب آینه‌ای است که رویدادهای روز را بازمی‌تاباند. عدسی‌ای است که رویدادها را آگراندیسمان می‌کند.به گفته‌ی ژان پل سارتر اگر آدم مفهوم غربت را نشناسد، یعنی با آگاهی‌اش آن را نفهمد، غربت، حسِ گنگ و مبهمی بیش نیست. غربت در قلمرو آگاهی، جایگزین وطن می‌شود. یعنی غربت، وطن بیدار آدم است. میگوییم فلانی اهل غربت است.

سارتر می‌گوید: من برای این که بدانم در غربت هستم باید بدانم غربت چیست وگرنه تنها غمی مبهم را احساس می‌کنم – و نه غربت را. اما این به آن معنا نیست که آگاهی ما خالق غربت است. تنها به این معنا است که غربت موضوع آگاهی ماست. پس برخلاف نگرش دکارتی همانگونه که سارتر می‌گوید «شکلی از منِ آگاه در دسترس ما نیست.» پس غربت فضایی از مناسبات است. که گرچه به طور عینی وجود دارد، اما تنها هنگامی که موضوع تفسیر آگاهی ما قرار می‌گیرد، معنا پیدا می‌کند. پس عینیتِ غربت، برای مفهوم غربت تنها نقش ماده‌ی خام را بازی می‌کند. اما غربت چگونه موضوع تفسیر یا موضوع آگاهی ماست؟ من در فضایی زندگی می‌کنم که به کمک تلقی و ارزشیابی دیگران تفسیر می‌شود. فضایی که من در آن قرار دارم، یعنی فضایی که هویت مرا تعیین می‌کند، به گفته‌ی سارتر «زیر تاثیر نگاه دیگران بر من شکل می گیرد.» موقعیت عینی من از این طریق به موقعیتی ذهنی تبدیل می‌شود و از این روست که می‌گویم غربت یک وطن تجرید شده است. من در این فضا است که ریشه می‌گسترانم. و در این فضا، یا به بیان بهتر، در متن این فرهنگ است که دریافت‌ها و حس‌های خود را تفسیر می‌کنم.

شباهت غربت با وطن مانند شباهت و همجنسی تز و آنتی‌تز است. تز و آنتی‌تز زاده‌ی بستر فکری یگانه‌ای هستند و ریشه در یکدیگر دارند، غایت مشترکی دارند . حتا شباهت آن‌ها از تقابل میان آن‌ها عمده‌تر است. چون تلاشِ آگاهی ما عبور از این تقابل و رسیدن به یک سرمنزل مقصود است. وطن چون در غربت، یا از هراس غربت، شکوفا می‌شود، مدیون غربت است. هدف آگاهی از بررسی غربت، عبور از غربت است. این قصدِ عبور از غربت است که وطن را موضوع بررسی آگاهی قرار می‌دهد. وگرنه وطن نیز حس ابتدایی و مبهمی بیش نخواهد بود و به گفته‌ی هایدگر مانند دستگیره‌ی در یا کلاج اتومبیلی است که به علت کثرت استعمال احساس نمی شود.

غربت، واکنش روح است به دوری، به بُعد و به فاصله وقتی که فاصله مطلق می ‌شود. محصور شدنِ روح در دوری است. روح با اینتروژکسیون، یعنی با درون فکنیِ، یعنی با ایجاد یک حس مجردِ وطنِ درونی در خود، به فقدان عینیتِ وطن در پیرامون خود واکنش نشان می‌دهد و پشت صخره‌های ضخیم فاصله و دوری، وطنِ مجردی برای خود درست می‌کند. غربت این میهن مجرد است. فضایی بی‌فاصله با آدم ، انسوی مرزهای مطلق فاصله .

۲۲ مرداد ۱۳۹۰
ناصر کاخساز
http://nasserkakhsaz.blogspot.com/


نظر کاربران:

جناب کاخ ساز ایکاش بر انچه میگوییم و مینویسیم ذره ای اعتقاد و ایمان داشتیم و ایکاش همین فردا اعلام میشد حکومت ملایان سرنگون شده و ایران از لوث وجود اخوندها پاک شده تا ببینیم چند در صد از این مدعیان دروغین به ایران بر میگردند و خالصانه خودرا در بازسازی وطن سهیم میکنند میلیونها کتاب نوشته شده و ده ها هزار مقاله و سخنرانی و گردهمایی آیا دردی از ملت در بند ایران دوا شده و آیا پس از سی و دو سال با داشتن دشمن مشترک ما توانسته‌ایم بخاطر رهایی وطن یکدیگر را تحمل کنیم چرا چون به زبان دل مردم سخن نمیگوییم و نوشتن تبدیل به شغل ما شده اما در عمل چیزی نداریم اگر یادتان باشد من برای اولین بار خالصانه در کنار شما با احترام قصد داشتم با شما همصحبت شوم اما به فرموده یکی از دوستان خودتان را به راهی دیگر زدید پس چگونه این وطن میخواهد آزاد شود آنهم تا زمانی ما از منیت و کبر و غرور جدا نشده‌ایم اری هموطن ما خود نیاز به رها شدن داریم تا بعد بتوانیم وطن را رها کنیم.






نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024