جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 29 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 12.04.2007, 20:35

فرهنگ و مصرف: هنر یک عمر برآشفتگی


دیوید سینگر / برگردان: علی‌محمد طباطبایی

در اتاق نشیمن آندره گلوکسمن در پاریس تعداد زیادی آینه به چشم می‌خورد. حتی سطح میز پذیرایی او نیز از آینه درست شده است و بر روی آن بازهم یک آینه‌ی دیگر با قابی طلایی قرار گرفته است. وقتی از او می‌پرسم که علت وجود این همه آینه در کنار هم چیست می‌گوید: « نه این که بخواهم دائم خودم را در آنها بنگرم، بلکه آینه باعث وسیع تر به نظر آمدن فضا می‌شود ».

گلوکسمن یک فیلسوف است که اندیشه و اندیشیدن را به حرفه‌ی خود تبدیل کرده است. هرچند که او خود را نه در شارلاتان بازی‌های پست مدرن تباه می‌کند که همه چیز را به عنوان یک بازنمایی یا شبیه سازی می‌نگرد و نه در مته به خشخاش گذاردن‌های اصطلاح شناختی فلسفی. و با وجودی که کتاب جدید او « خشم کودک » عنوان فرعی « خاطرات » را دارد، در واقع به دوره‌ی نوجوانی اش به عنوان فردی یهودی در فرانسه‌ی تحت اشغال بازمی گردد و به این پرسش می‌پردازد که چگونه این دوره از عمر او زندگی بعدی اش را تحت تاثیر خود قرار داده است و البته این خاطرات خود نوشت او کمترین ارتباطی هم با درون کاوی‌های خودپسندانه‌ی معمول روشنفکران ندارد. زندگی نامه‌ی او پس از فصل آغازین کتاب به مرور به درون تعهد فلسفی برای مخالفین حکومتی در بلوک شرق، چچن، سارایوو و پناه جویان قایق سوار ویتنامی حل می‌شود. آینه‌ای که او در برابر خود گرفته است باعث محدود شدن دید او نمی‌گردد و به دیگران در درک و « گسترده تر ساختن فضا » کمک می‌کند.

جالب توجه آن که آپارتمان گلوکسمن نه در یک منطقه‌ی آرام و مرفه پاریس که در خیابانی پرصروصدا نزدیک به محله‌ی آفریقایی‌ها قرار دارد (1). او در سال جاری هفتادمین سالگرد تولد خود را می‌گذراند و با وجودی که می‌توان او را انسانی با یک عمر برآشفتگی دانست، اما چهره‌ی او انعکاسی ملایم و مطبوع در مخاطب ایجاد می‌کند. در روی جلد اولین چاپ « خاطرات » تصویری از چهارسالگی او مشاهده می‌شود، کودکی که از خشم مشت‌های خود را گره کرده است.

از او در باره‌ی آن تصویر می‌پرسم: « آقای گلوکسمن آیا در پشت افکار شما نیروی محرک خشم است که خود را مخفی کرده؟».

پاسخ می‌دهد: « در درجه‌ی اول نوعی احساس کودکانه است و سپس آن احساسی که همیشه با من بوده، احساسی که باعث شده است پیوسته خود را در لبه‌ی یک ورطه احساس کنم ».

پدر گلوکسمن اهل بوکووینا بود و مادرش اهل پراگ. مدت‌ها قبل از آن که هیتلر به قدرت برسد آنها جداگانه به فلسطین نقل مکان کرده بودند. در واقع آنها در آنجا بود که با یکدیگر آشنا شده و با هم ازدواج کردند. دو خواهر گلوکسمن در همانجا به دنیا آمدند. در 1930 زوج جوان با دست کشیدن از زندگی و امنیت خود برای کمک به مخالفین ضد فاشیست به آلمان رفتند. در 1937 آنها لو رفته و درست در آخرین لحظات دستگیری موفق به فرار به فرانسه شدند. در آنجا جوجو گلوکسمن به دنیا آمد. یک کودک یهودی و آلمانی زبان. برای جهان خارج او آندره ریویری بود، کودکی فرانسوی زبان و مسیحی. خانواده‌ی او با مدارک جعلی و در اطراف لیون زندگی می‌کرد و مجبور بود که مرتب مکان زندگی خود را عوض کند.

پدرش در 1940 درگذشت. در 1941 پلیس فرانسه محل زندگی خانواده‌ی گلوکسمن را کشف کرد و آنها را به کمپ Bourg-Lastic نزدیک ویشی و از آنجا به آلمان فرستاد. مادر زیرک آندره هم مسافرتی‌های خود را جمع کرده و برای آنها آنچه را که تصور می‌کرد در انتظار آنها است شرح داد. نگهبان‌ها که بیم شورش داشتند کودکان را از مادرشان جدا کردند. آندره که در فرانسه به دنیا آمده بود دارای حق شهروندی فرانسوی بود و این موضوع برای نگهبان‌ها بهانه‌ی مناسب اداری را برای آزاد کردن آنها فراهم ساخت. اما در حالی که بقیه‌ی محکومین را برای سوار شدن به سوی قطار می‌بردند خواهر آندره به نام میکی به طرف مامورین دوید و فریاد کشید: « من یک یهودی هستم، احتمالا اشتباهی رخ داده است، من یک یهودی هستم ». مادر آندره خودش را به دخترک رسانده و کشیده‌ای به صورت او زد و او را عقب کشید و مامورین نیز موضوع را نادیده گرفتند.

لحظه کلیدی در زندگی نامه‌ی گلوکسمن در یک بعدازظهر آفتابی به وقوع می‌پیوندد. مدت کوتاهی پس از آزادی فرانسه از نازیسم، خانواده‌ی بانکدار معروف روتشیلد در قصر خود برای کودکان بی سرپرست یهودی که از هولوکاوست جان سالم به در برده بودند یک میهمانی ترتیب داده بود. آنها در واقع پایان جنگ را جشن گرفته بودند و حال و هوای مجلس میهمانی سراسر شادی و خوشحالی بود. اما در همین لحظه آندره‌ی کوچک کفش خود را از پایش بیرون آورده و آن را به طرف نیکوکار ثروتمند پرتاب نمود.

گلوکسمن در بازنگری به گذشته می‌اندیشد که او صرفا نمی‌توانست پس از تمامی آنچه شخصا تجربه کرده بود بپذیرد که مردم جوری وانمود کنند که گویی همه چیز مرتب است و به این ترتیب می‌توان آنچه را که روی داده است به سهولت نادیده گرفت.

او امروز می‌گوید: « بیشتر آنچه بعدها نوشتم با همین انگیزه به انجام رسید. حتی پس از سقوط دیوار برلین در 1989 بسیاری تسلیم این توهم شدند که اکنون همه چیز بهتر از قبل است و تاریخ دیگر به پایان رسیده است. به قول فروید رویاها نگهبانان خواب‌اند. ما هرچیزی را که شاید خواب ما را آشفته سازد به درون رویاهایمان وارد می‌کنیم تا نیازی به بیدار شدن نداشته باشیم. البته از آنجا که محافظین دیگری هم برای خواب وجود دارد، وظیفه‌ی اندیشمند در واقع مبارزه با همین‌ها است ».

و این همان کاری است که وی تمامی عمرش را به انجام آن اختصاص داده است. در 13 سالگی او با جعل تاریخ تولدش به حزب کمونیست پیوست، اما در 18 سالگی هنگامی که تانک‌های شوروی در خیابان‌های بوداپست به غرش درآمدند حزب را ترک نمود. هر چند که هنوز در 1968 عضوی از Gauche proletarienne بود که ساتر و گودار نیز با آن همدلی نشان می‌دادند (گلوکسمن در میان همکاران روشنفکرش حقیقتا تنها کسی بود که به عنوان « پرولتاریا » بزرگ شده بود). جدایی رسمی او از روشنفکران چپ در اواسط دهه‌ی 1970 همراه با انتشار دو کتابش به وقوع پیوست: « خانم آشپز و آدم خوار: در باره‌ی روابط میان حکومت، مارکسیسم و اردوگاه کار اجباری » و « استادان اندیشه » که در آنها او با روشنفکران چپ و گرایش آنها به توتالیتاریسم تصفیه حساب نمود. این رویدادها در زمان انتشار کتاب شبه جزیره گولاک اثر سولژنیتسین به وقوع پیوست و گلوکسمن نتایج بنیادینی از واقعیت اردوگاه کار اجباری در شوروی ـ که دیگر قابل کتمان نبود ـ استخراج کرد.

برای بسیاری از چپ‌ها گلوکسمن خود را با نوشتن کتاب دیگرش «فلسفه‌ی بازدارندگی» که در آن او ایدئولوژی آمریکاستیزی «صلح طلبی سبز» را مورد انتقاد قرار می‌داد به یک عنصر نامطلوب تبدیل نمود. این کتاب در 1984 در آلمان منتشر گردید، هنگامی که بسیاری بر ضد به کارگیری موشک‌های پرشینگ 2 به تظاهرات می‌پرداختند (با شعار: چپ بودن بهتر از زنده نبودن یا lieber rot als tot). در کتاب «قدرت حماقت» او دقیقا همان کاری را انجام داد که در واقع همیشه به آن حمله می‌کرد. او انتقاد خود را کلی کرد و خود روشنفکران را مورد پرسش قرار داد. وی می‌نویسد: « روشنفکر فاقد صلاحیت است. او در حالی که خودش فاقد تبحر است، تبحر را به استهزا می‌گیرد». او به روشنفکران توصیه می‌کند که از اجرای نطق و خطابه برای خوبی اجتناب کنند.

آنچه باقی می‌ماند مبارزه بر علیه شر بود که او نظر او امر مسلمی تلقی می‌شد. او مخالفین اروپای شرقی را مورد حمایت قرار داده و موضعی پیگیر و نیرومند در برابر Le Pen و Front national اتخاذ نمود. او از بوسنی و چچن به دفاع بر خاست، در خصوص مسئولیت فرانسه در رواندا مواضع بسیار روشنی گرفت و از تهاجم به خاک عراق دفاع کرد و در نهایت به خاطر این گونه مواضع خود هدف انتقادهای تندی نیز قرار گرفت (به ویژه از سوی جهان آلمانی زبان)، در عین حال بعضی مقامات بالا نیز اقدام‌های او را مورد ستایش قرار دادند. هنگامی که واسلاو‌هاول برنده‌ی جایزه‌ی صلح کتاب آلمان در 1989 گردید از گلوکسمن برای مراسم خود درخواست سخنرانی کرد. عنوان سخنرانی او که پس از آن بسیار مورد توجه قرار گرفت چنین بود: « ترک کردن کمونیسم به منزله‌ی وارد شدن به تاریخ است ». مخالف معروف رژیم شوروی ولادیمیر بوکووسکی در فیلسوف فرانسوی ما « انسانی که پاریس را از علاقه اش به خودکامگی رهانیده » مشاهده کرد. آدام میچنیک یکی از بنیان گزاران اتحادیه همبستگی لهستان نقد کلوکسمن از مارکس را در چاپ زیرزمینی آن خوانده بود و رئیس جمهور گرجستان میخائیل ساکاشویلی به خاطر می‌آورد که چگونه زبان فرانسوی را در درجه‌ی اول توسط کتاب‌های ممنوع شده‌ی گلوکسمن آموخته بود.

دو هفته پیش گلوکسمن با مقاله‌ی جدیدی از خودش در Le Monde و با عنوان «چرا من به نیکولاس سارکوزی رای می‌دهم» جاروجنجال تازه‌ای به راه انداخت. در این مقاله او فرانسه را به عنوان « نیمه موزه، نیمه بیمارستان » توصیف کرد، مکانی که از نظر او چپ چیز دیگری برای عرضه ندارد مگر سر و صدا و دیپلوماسی بزدلانه‌ای که نام آن را « سیاست عملی یا Realpolitik » گذاشته‌اند. او اچنین ابراز عقیده کرد که آن همبستگی بین المللی که چپ معمولا به آن متکی بود اکنون در طرف دیگر طیف سیاسی قرار گرفته است. این سارکوزی بود و نه سوسیالیست‌ها که در مورد پرستاران بلغاری در لیبی که به مرگ محکوم شده بودند وارد میدان شد و این او بود که بر علیه قتل عام در رواندا موضع گرفت و کشتار 250 هزار چچنی بی گناه را به ما یادآوری کرد. گلوکسمن در گفتگویی که با او داشتم توضیح داد که او همیشه چپ را خانه‌ی خود می‌پنداشت و با آن احساس راحتی می‌کرد، اما اکنون این تمایز گمراه کننده شده است. این سارکوزی بود که تنها پاسخ واقع گرایانه را به شورش‌های پاریس داد: این مردم نیازمند کار‌اند و اقتصاد فرانسه نیازمند یک محرک جدید تا راه بیفتد. استدلال گلوکسمن این بود که اگر شما به محتوا و نه به خود واژه‌ها توجه کنید در موقع مناسب گاهی هم باید به « راست » رای دهید.

زندگی نامه خود نوشت پاسخی برای این پرسش فراهم نمی‌کند که این شخصیت برجسته « واقعا » کیست. برعکس، گلوکسمن در همان جمله‌ی اول کتاب شتابان چنین ابراز نظر می‌کند: « برای من نوشتن در اول شخص مفرد دشوار است. برای من گفتن « من، من هستم » راحت تر است تا به اندیشه در آوردن آن و یقین روشن « من، من هستم » از همان آغاز از من مضایقه شده است. در مسیر کتاب او میان « من » و « او » در نوسان است و در اواخر کتاب چنین می‌نویسد: « در نوشتن این کتاب من علاقه چندانی به رعایت قواعد زندگی نامه نویسی‌های دقیق یا یکدست نداشته‌ام ».

او در سرگردانی بزرگ شد، بدون داشتن هویتی روشن و خانه‌هایی که او در آنها زندگی می‌کرد بیشتر انتخابی بودند تا این که ارثی. این‌ها مطالبی هستند که او در اتاق نشیمن پر از آینه برای من تعریف می‌کند. و سپس به صورتی غیر منتظره می‌گوید: «و همه‌ی این‌ها یک جوری به نفع من شدند ». از او می‌پرسم: « بی ریشگی و اقبال؟ و آنهم پس از آن همه هراس در دوران کودکی شما؟ ». او جواب مثبت می‌دهد زیرا به عقیده‌ی او بیشتر معضلات جهان از طرف کسانی ایجاد می‌شود که با هر هزینه‌ای هم که باشد می‌خواهند برای خود هویت جور کنند. بیشتر جنگ‌ها از نظر او جنگ‌هایی به خاطر به دست آوردن هویت بوده است. به گفته‌ی خودش: « البته هیچ اشکالی ندارد که انسان برای خودش هویتی هم داشته باشد، هرچند بهتر است که چندین هویت داشته باشد. مسئله زمانی آغاز می‌شود که انسان احساس کند او باید برای این که احساس کند واقعا خودش است به حذف دیگران بپردازد. به صرب‌ها نگاه کنید ». در چنین درک و برداشتی می‌توان ادعا نمود که کودکی منفصل گلوکسمن، او را برای نیمه‌ی دوم قرن بیستم به خوبی و بهتر از دیگران آماده نموده بود، یعنی برای دوره‌ای که بیش از هر چیز دیگر در واقع دوره‌ای از گسستگی و انفصال بود. به قول خودش: « من هرگز چنین احساسی نداشتم که باید دائم قبر اجدادم را بر پشت خودم این طرف و آن طرف ببرم ».

اما این را نمی‌توان به عنوان رهنمودی برای همگان تلقی یا توصیه کرد. افراد آواره احتمال بیشتری دارد که به سهولت تبدیل به ناسیونالیست و متعصبین هویتی گردند تا به شهروندان گشوده ذهن جهان ما.

او می‌گوید این دقیقا همان کلید است: «اگر شما یک هویت درست و حسابی داشته باشید مشکلی در کار نیست و اگر هویتی نداشته باشید که این به طور فزاینده همان امر عادی و متداول جهان امروز است آنوقت می‌توانید یا این بی هویتی را بپذیرید و یا برای خودتان یکی ایجاد کنید، حالا می‌خواهد با خشونت باشد و به هزینه‌ی دیگران یا هر جور دیگر». سهم قابل توجهی از جمعیت جهان فعلی جایی میان این دو زندگی می‌کند (یا به عبارت دیگر به هیچ کدام از آن دو تعلق ندارد): جهان قدیم مبتنی بر یقین کشاورزی در یک طرف و دموکراسی‌های غربی که گروه‌های بیشمار در کنار هم و مطابق با قوانین موجود زندگی می‌کنند در طرف دیگر. مرز میان این دو ناحیه‌ای است پرخشونت که در بلاتکلیفی، دودلی و نزاع در باره‌ی هویت به سر می‌برد. و این همان فضای آرمانی و مطلوب برای نیست انگاری (نیهیلیسم) است. در تفکر گلوکسمن نیهیلیست‌ها می‌توانند خود را به عنوان یک ناسیونالیست، مارکسیست یا مسلمان بنیادگرا مطرح سازد، اما این‌ها همگی فقط بهانه‌ای بیش نیست. در واقع او (انسان نیهیلیست) مسئله اش این است که انسانی تهی است، بدون مبنا و تنها انگیزه‌ی او نفرت است و نابودکردن دیگری.

گلوکسمن از یک دیدار مخفیانه از چچن در سال 2000 تعریف می‌کند، هنگامی که او با پرداخت رشوه به یکی از مقامات مهم امنیتی در چچن توانست از پست‌های بازرسی بگذرد. او یک دست بند طلا با خود داشت که روی آن این جمله نوشته شده بود: «هر چه می‌خواهی بردار». هنگامی که دوست گلوکسمن‌هانس کریستوف باخ از یک کودک لیبریایی سرباز که یک کلاشینکف آماده شلیک حمل می‌کرد پرسید آیا می‌تواند پدر و مادر را بکشد او پاسخ داد: «چرا که نه؟ ». برای گلوکسمن گروه‌های مسلح اسلامی در الجزایر که با کله‌ی انسان‌ها فوتبال بازی می‌کردند وتروریست‌هایی که عابرین را منفجر می‌کنند همگی ترجمان همان روح نیهیلیستی هستند: «چرا که نه».

گلوکسمن در آخرین کتابش «نفرت ـ بازگشت خشونت مقدماتی» این نظریه‌ی تحریک آمیز را مطرح می‌کند که نفرت در شکل خشونت تروریستی از فلاکت و سرکوب بر نمی‌خیزد. این‌ها فقط بهانه‌هایی برای آزاد گذاری وحشی گری هستند. در موارد پر طول و تفصیل آن تمامی یک ایدئولوژی برای آن ساخته شده است. اما این‌ها هرگز علتی برای تنفر و دشمنی نبوده اند، بلکه عذری که پس از انجام عمل نفرت انگیز تراشیده می‌شوند. و به همین خاطر هم ابطال آنها به ناپدیدشدن نابودی نمی‌انجامد. همانگونه که او در کتاب جدیدش به اختصار می‌نویسد: « بعضی احساس می‌کنند که توسط خداوند برگزیده شده اند، و دیگرانی هم هستند که تصور می‌کنند توسط غیبت خدا از تمامی رسم و قراردادها معاف می‌باشند. هر دو گاهی با هم و بعضی اوقات نیز بر علیه هم کار می‌کنند و با دست و دلبازی تمام آدم می‌کشند، زیرا احساس می‌کنند که حق انجام هر کاری را دارند ».

همه‌ی آنها البته چیزی بر ضد حق شورش کردن نمی‌گوید. گلوکسمن حتی همین امروز شرکت مادرش و رفقای او در نهضت مقاومت فرانسه را به شدت مورد تحسین قرار می‌دهد. برای او نهضت مقاومت نمونه‌ی کاملی است از این که چگونه پارتیزان‌ها نباید روش‌های دشمنان خود را الگو قرار دهند.

از نظر او نیهیلیست‌ها با سه هدف متفاوت روبرو هستند: یکی از آنها « غرب سرمایه داری » است، زیرا توانسته است همه چیز و همه کس را برای اصول خودش بسیج کند. هدف دیگر یهودی‌ها هستند، زیرا آنها هویت خود را از سرگردانی خود به دست آورده‌اند و سوم زنان هستند، زیرا آنها تمامیت مردان را به چالش گرفته‌اند. نفرت و دشمنی به این سه از نظر گلوکسمن باعث ایجاد جنبش‌های متفاوت می‌گردد: نفرت و دشمنی شبه سرگردان‌ها نسبت به سرگردان‌ها در سراسر جهان.

امروز دیگر گلوکسمن نیازی به مبارزه با دلبستگی و ستایش مارکس آن گونه که در دهه‌ی 70 انجام می‌داد ندارد، یعنی دوره‌ای که حتی سارتر به مائو سوگند وفاداری می‌خورد. اما حتی اگر مارکس دیگر فراخوانده نمی‌شود، لیکن روح او در شکل‌های دیگر به حیات خود ادامه می‌دهد. گلوکسمن می‌گوید اگر ما مانند خدایان زندگی نمی‌کنیم، پس قوانین وحشیانه‌ی بازار، وال استریت، جهان گرایی و آزادی اندیشه‌ها، احساسات و آزادی رفت و آمد انسان‌ها است که باید مورد انتقاد و سرزنش قرار گیرد. «آنهایی که با غرب می‌جنگند از مارکسی که دیگر ساقط شده است آن نقد او از جامعه سرمایه داری و فرمان برای نابودی آن را به خاطر سپرده‌اند. آنها خود را از شر رویاهای کمونیستی و آرمان شهرهای پیچیده خلاص کرده اند، لیکن پرهیزکارانه آن افراط گرایی موجود در تهمت زدن‌های سنگین او (مارکس) را هنوز هم در خود حفظ کرده‌اند. این مارکسیسم ـ نیهیلیسم عصر جدید یک گره گاه اصلی است، یعنی جایی که بنیادگرایی دینی، تعصب گرایی مبتنی بر ناسیونالیسم، نژادپرستی که از نو مد روز شده است و بدبینی انسان‌هایی که کاملا به اشباع رسیده‌اند همگی با هم در آن تلاقی می‌کنند ».

به نظر نمی‌رسد نیازی به گفتن باشد که گلوکسمن اعتبار چندانی برای جنبش‌های ضد جهان گرایی قائل نیست. برای او آنها چیزی بیشتر از « عمل گرایی پروازهای دربستی » و « نمایش‌های سیاسی » در « مکان‌هایی که مورد توجه توریست‌ها است » نیستند، مکان‌هایی مانند داووس، پوئرتوریکو و بمبییی.

گلوکسمن در اطراف هفتادسالگی خود همانقدر هوشیار، بدگمان و پرخاش‌جو به نظر می‌رسد که وقتی او کفشش را به آن مرد متشخص پرتاب نمود. آخرین جمله از زندگی نامه‌ی خودنوشت او چنین است: « چه کار دیگری می‌بایست انجام می‌دادم مگر ترجمان خشم کودکی خود به عصبانیتی برای یک عمر تمام ».

هنگامی که از او در باره‌ی گوهر و اساس اندیشه‌ی زندگی اش می‌پرسم می‌گوید: «nicht wegschauen» (روی خود را برنگردانیم). در این بعد از ظهر بخصوص، این دو کلمه تنها چیزهایی بودند که او به زبان مادری‌اش یعنی آلمانی بیان کرد، زبانی که سال‌ها پیش از آن مادرش در فرانسه‌ی تحت اشغال با همان برایش لالایی می‌خواند.


---------------
1: مقایسه‌ی منزل مسکونی گلوکسمن با یکی از سرشناس‌ترین چهره‌های روشنفکری چپ فرانسه آموزنده است. نشریه‌ی اینترنتی تلگراف در مقاله‌ای که به یاد فیلسوف تازه در گذشته ژان بودریار نوشته بود در شرحی در باره‌ی آپارتمان او گزارش می‌دهد که داخل این بنای مجلل در محله‌ای ثروتمند نشین با حدود 50 دستگاه تلویزیون و تصاویر بزرگ از ایالات متحده تزئین شده است و نکته‌ی عجیب آن که او خود منتقد آمریکا و شیوه‌ی زندگی آمریکایی بوده است. مترجم.






نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024