وقتی ساعت ٥ صبح در تهران به اورژانس تلفن میزنم، آنها در مدت کمتر از ١٠ دقيقه میرسند. تيمی هستند مجهز به همه وسائل درمان اوليه ، فشار خون مريض را که میگيرند به اين نتيجه میرسند که او را به بيمارستان نبرند. تصميم آنها برای ما که دقايقی قبل از آن شاهد تشنج شديد بيمار بوديم شگفتیآور بود. وقتی با زحمت بيمار را به بيمارستان میرسانيم حمله دوم رخ میدهد که در آنجا او را به بخش مراقبتهای ويژه منتقل میکنند. وقتی فرصتی میشود که بيمارستان را نگاه کنم، زيبايی و امکانات مدرن آن مجذوبم میکند. ساختمان زيبائی است در غرب تهران. با وجود اينکه هزينههای درمانی آن سر به فلک میزند دشوار میتوان در آن امکانی برای بستری کردن بيمار يافت.
بيمارستان کافهای دارد با تراسی که میتوان از آنجا در ارديبهشت ماه تهران قله دماوند را ديد. با همان برفهايی در بالا که بارها و بارها آنها را نقاشی کردهايم. نگاهش که میکنم دلتنگ میشوم شايد هم ازاين همه صبرش لجم میگيرد ، از اينکه همينطور صبور به همه چيز نگاه میکند و سکوت میکند. از اينکه حريمش را نگه نمیدارند و دائم در دامانش ساختمان میسازند هم صدايش را در نمیآورد. از اينکه چرا میگويند بايد مثل کوه استوار بود.
وقتی با سرگردانی در انتظار دکتر که هيج کس نمیداند چه وقت برای ديدن بيماران میآيد سرسرای بيمارستان را طی میکنم، تنها دماوند به صبوری تشويقم میکند. شايد اينکه مردم در اينجا اينقدر صبر دارند هم از نيروی دماوند است. اما من چرا اينقدر بی تابم؟ سالها دوری از ايران صبور بودن را از من گرفته است؟ گاه فکر میکنم انگا ر در ايران صبر ناعادلانه تقسيم شده است. آنجا که کمی تحمل میتواند راه گشای راه بندانها باشد و يا در لحظههای انتظار در صفها، ذرهای از آن يافت نمیشود و اينجا که صبور نبودن از حقوق اوليه انسان محسوب میشود کسی بیقراری نمیکند.
در دوهفته بعد که هر روز به بيمارستان میآيم من هم اين صبر به ناگزير را میپذيرم. اين تحمل که ساعات طولانی به در ورودی بيمارستان زل بزنم و اگر تنها باشم مجالی نه ، که نگاهی هم از سر شتاب به دماوند بيندازم. همه در انتظار اينکه سرانجام پزشک معالج از راه برسد و بشود او را در يک حرکت فرز به تامل واداشت و از چند سئوال پاسخ کوتاهی گرفت و بس. پزشکان اينقدر در ايران ميان بيمارستانها و مطب در رفت و آمد هستند و در فشار وقت که فرصتی برای توضيح به همراهان بيمار از وضع او نمیماند.
در سرسرای بيمارستان در جلو پلههايی که به بخشهای مختلف راه دارد مامورانی با لباسهای فرم ايستادهاند تا از ورود همراهان و ملاقات کنندگان در غير از ساعات تعيين شده جلوگيری کنند. با وجود توضيحات مکرر و نوشتههای متعدد در مورد مقررات بيمارستان اين ماموران بطور دائم روزانه صدها بار بايد بگويند که امکان ندارد و نمیشود و از آنجا که امر بر رفتار خوش است چهرههای بر افروخته شان از عصبانیت در برخوردشان با مردم با لبخندی همراه است.
در بخش مراقبتهای ويژه هزينه درمان به شبی ٢٠٠هزار تومان میرسد. تهيه دارو و وسايل مورد استفاده درمانی به عهده همراهان بيمار است. کمتر پيش میآيد که کسی از شرايطی شکايت کند ، نارضايتیها در ميان همراهان مريض میماند که گويا اگر شکايـت کنيم به مريضمان به اندازه کافی توجه نمیشود. در نتيجه به دشواری میتوان انتظار تغييری را داشت وقتی از چيزی گلهای نمیشود. اين همان صبری است که معلوم نيست از کجا میآيد؟ معلوم نيست صبر است و يا يکجور رودربايستی که انگار آنهم نا بجا بکار میآيد.
در اتاق انتطار بخش مراقبتهای ويژه وقتی از کسی که شديدا سرما خورده است خواسته میشود که به ملاقات بيمار نرود همراه ديگری در جواب میگويد که با اقوام مريض رودربايستی دارند و نمیشود.
روزی قرار است که از بيمارانمان راديولوژی شود از ما میخواهند که کمکشان کنيم. برای سهولت کار تصميم میگيرند که بيمار را به قسمت راديولوژی نبرند. وقتی که همراه دختر جوانی بيمار را در حالتی که میخواهند نگه میداريم کسی لزومی نمیبيند که پوششی برای حفاظت از اشعه در اختيارمان بگذارد. وقتی همه کارکنان آن قسمت اتاق را ترک میکنند در برابر تعجب ما پرستار توضيح میدهد که اشعه برای کارکنان ضرر دارد اما ما چون دائم در معرض آن نيستيم اشکالی ندارد. بعد از چند روز من هم آموختهام که بخاطر صلاح مريضمان چيزی نگويم. به واقع زودتر از آنچه که آدم فکرش را میکند وارد سيستم رفتاری میشود که از دور نقدش میکرده است.
وضعيت پزشکی ايران بطور ويژه دردآور است. آنچه در واقع مشکل ايجاد میکند هميشه کمبود امکانات نيست. نوع برخورد و استفاده از آنهاست که کار را سخت میکند. در نظام پزشکی ايران زبان خاصی وجود دارد که صبر و تحمل و سکوت از ويژگیهای آن است.
تحمل و صبر اما در جاهائی نشانی از خود بر جای نمیگذارد. آنجا که عزيزی از دست میرود چنان احساسات سرريز میشوند که حرمت ديگران از ياد میرود. آرامش بيمارانی که خود در شرايط دشواری برای ماندن تلاش میکنند درهم میريزد. تقاضای ماموران برای برقراری آرامش و رعايت حال بيماران در بيمارستان با استدلال اينکه میخواهيم عزاداريمان را بکنيم بیاثر میماند.
*******
دو تن از روزنامهنگارانی که بيکار شدهاند کافهای در تهران باز کردهاند که "تيتر" نام دارد. در همه دورانی که ما در خارج خبر تعطيلی روزنامهها را میشنيديم به زندگی گروه زياد روزنامهنگارانی که بيکار میشدند کمتر توجه میکرديم.
در اين کافه با دوستانی هستم که با هم رشته روزنامهنگاری را خوانديم. وقتی چند ماه قبل آنها را در تهران ديدم روحيه بهتری داشتند. شرايط سياسی تازه ايران کار مطبوعاتی را برا ی آنها دشوار کرده است. چند نفری به دنبال کار ديگری هستند و عدهای در انتظار بيکاری که گمان میبرند بزودی میرسد.
وقتی صحبت از دائر کردن نشريه تازهای میشود ، باورم نمیشود، اولين موردی که به نظر همه میرسد اين است که بی خطر باشد و حساسيت دولت را تحريک نکند. وقتی سالها قبل همين گروه در کافه دانشکده مینشستيم آرزويمان انتشار نشريهای بود که حرکتی ايجاد کند و تحولی. چه بر سرمان آمده؟ همه تجربه اين سالها ، همه گرفتاريهايی که از سر گذراندهايم ما را به اينجا رسانده که تنها به دنبال چيزی باشيم که به قول يکی خاصيتی نداشته باشد؟
آنوقتها وقتی مسن ترها به آرامش و صبر میخواندمان بر آنها خرده میگرفتيم اما حالا جوانها در ايران آنقدر سودای دگرگونی در سر ندارند که به ما ايراد بگيرند. ميل به تحول بيشتر در فضای خصوصی آنها میماند.
آنها که در سنين سالخوردگی در ايران هستند انگار الک خود را آويختهاند و ميانسالها خستهاند و جوانان مشغول به خود.
عکس دکتر معمتدنژاد رئيس دانشکده بر ديوار کافه آويخته است و او همچنان جدی نگاهمان میکند.
دوستی را بعد از ٢٥ سال دوباره میبينم. او در تمام اين مدت در آلمان زندگی میکرده و میخواهد برای هميشه به ايران برگردد. از زندگی راحتش در آلمان میگويد و دلتنگيش برای ايران. تما م شب ميلی به گپ زدن با او از ديگران منفکم میکند ، که انگار به تجربههای مشترکمان در غربت بر میگردد. يکجوری انگار بهتر حرف همديگر را میفهميم. او بيش از آنکه از بازگشت به ايران خوشحال باشد از آلمان رفتن خشنودش میکند.
*******
از خيابان انقلاب که وارد خيابان صبا میشوی مغازه کوچکی است که ساليان سال است جگر فروشی است. با چند ميز پلاستيکی و پنکهای که بيشتر به کار رماندن مگسها میآيد تا خنکی هوا. وقتی آنجا مینشينم سنگينی نگاه مردی که بر سر ميز کناری نشسته آزارم میدهد. در فکرم که شايد هنوز هم کافههائی از اين دست مردانه هستند که حضور چند زن نظرم را تغيير میدهد و نگاه مزاحم مرد ميان من و آن زنها تقسيم میشود. از اين نگاهها در تهران همه جا زنان را دنبال میکنند و در همه شهر حضوری يکدست دارند.
جائی که نشستيم چنان کوچک است که ما به ناچار در جريان حرفهای يکديگر قرار میگيريم. دو زن کنار من از مردی شکوه میکنند که به تازگی زن دوم گرفته و وقتی زن اول ناسزاهايی با آهی سوزناک نثار مرد میکرد زن دوم برای آرام کردنش و انگار برای اينکه مرد را از زير ضربه خارج کند گفت که بالاخره هميشه در آنطرف هم يک زنی هست که به اين کار تن میدهد. حرف زن تمام نشده بود که نگاه خشم آلود زن اول بر سرش باريد و گفت بله در خانواده شما هم اين چيزها مرسوم است.
حرف زن فکر مرا تمام روز به داستان زنان در ايران و حرفهايی که دائم همه جا زده میشود مشغول میکند. نمیدانم آنچه در رابطه با زنان و مردان در ايران گفته میشود نياز طبيعی زنان است و همان چيزی است که در اروپا روی میدهد وهمچون حرکتی طبيعی از سر آن گذشته میشود و يا نوعی طغيان زنان عليه قوانين و سنن اجتماعی است و يا.....
*******
سومين هفته سفرم در تهران هم در بيمارستان سپری میشود. همچنان با حسرت به ذرهای بهبودی بيمارم اميد میبندم. در بيرون بيمارستان باز هم دماوند است. صبور و آرام همه چيز را نگاه میکند و تهران در زير پايش در غوغاهايش روز ديگری را شب میکند و من با دلی بر جای ماند ه از تهران کنده میشوم.