ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 20.07.2006, 7:03
رنج‌های پدرم

عفت ماهباز
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
پنجشنبه ٢٩ تير ١٣٨٥

دیگر شهر لنگرود، با بام‌های باران خورده سفالی‌اش، دیگر "خشته" پل تاریخی شهرمان، که پدرم بر بالای آن رو به قبله برای آزادی ما دعا می‌کرد، دیگر رودخانه باریک پیچ در پیچ که سری به خانه مان در انزلی محله می‌زد، آن پیر مرد مهربان را نخواهد دید. دیگر "راسته بزازان"، "سرای مشیری"، سید عیسی ماهباز پیرمردی را که تا همین ماه پیش به قول مادر با سوزن سوزن به چشمش نان می‌خورد، و به شرافت جان می‌بخشید را در "دوزندگی امید"، نخواهد دید. ٦٠ سالی دوزندگی امید را اداره کرد و به آن محل رونق صفا بخشید. این سالهای آخر که ديگر از پس این کار سخت برنمی‌آمد لباس فروشی باز کرده بود اما یک چرخ خیاطی را هميشه در آنجا داشت که نامش را زندگی نهاده بود و همچنان تا روزهای آخر عمر خودش را با آن سرگرم می‌کرد. می‌گفت کار می‌کنم تا زنده بمانم. لنگرود با همه کوچه خیابانش، با رودخانه بی‌خروشش و مردمان خونگرم آرام‌اش، به این پیر مهربان بی‌آزار خو گرفته بودند. مردی که با همه به دوستی زندگی کرد و دوستی بخشید. از اینرو هم همه دوستش داشتند.
پدر یک فمنیست واقعی بود. یک دمکرات بود. نه، نه پدر یک انسان بسیار معمولی معمولی بود. از همان‌ها که به او توده مردم می‌گویند! مادرش را در کودکی از دست داده بود. پدرش پیشنماز مسجد ده "فتیده" بود. مادرم وقتی که می‌خواست از او به عنوان سوم شخص با احترام یاد کند، پیشنماززاده خطابش می‌کرد و او هم این اسم را دوست داشت.
در زندگی این موقعیت و شاید شانس را داشتم که با بسياری از نزدیک و از دور آشنا شوم. از نویسنده تا سیاست‌مدار، فمنیست تا.... در میان آنها پدرم، این معمولی‌ترین آدم روزگار ما، در روش و منش از همه‌ی آنها دمکرات‌تر، عدالت‌خواه‌تر و فمنیست‌تر بود. پدر اهل مکتبی که خاصش کند نبود. مکتب پدر صلح و دوستی و برابری در عمل بود. او جزو توده مردمی بود که با مهر و شرافت، زندگی و عشق می‌آفربنند. او نخسین و بهترین آموزگارم در آموزش‌های فمنیستی بود، بی‌آنکه خود بداند و ادعایی داشته باشد. بی‌آنکه شعار برابری‌خواهی و برابری‌طلبی دهد، به من آموخت که برابری خواهی کنم. می‌توانم بگویم بخش بزرگی از حهان را خوب گشته‌ام با فمنیست‌های مشهور دنیا همنشین شدم. در این زمینه درس خواندم. اما هنوز پدر، این نخستین آموزگار م را بهترین معلم در فراگیری برابری طلبی دیدم. در دوران کودکی آنچه را برادرانم قادر به انچامش در کوچه و خیابان بودند برای من هم معذوریتی وجود نداشت ٤ساله بودم که پدر احازه می‌داد که هر روز سوار ماشین کرایه‌ای شوم تا غذای ظهرش را به "کومله" در جایی بسیار دورتر از لنگرود، ببرم. در هشت سالگی از لنگرود به تهران و بر عکس را به تنهایی می‌رفتم و در ١٧ سالگی به من این اجازه را داد که به تنهایی در تهران اتاقی را اجاره و زندگی کنم و هم او بود زمانی که در کنکور سراسری قبول شدم با مهری غرور آمیز گفت، او حتی اگر در سیستان بلوچستان هم بخواهد برود و زندگی کند اجازه دارد. این شیوه پدر به من اعتماد بنقس فراوانی بخشید که هیچگاه در هیچ زمینه‌ای هراس به دل راه ندهم. من این خصوصیت را مرهون درسهای او می‌دانم. تا وقتی دیپلم گرقتم تا قبل از اینکه شهرستان‌های دیگر ایران را ببینم هیچگاه تفاوت و اینهمه فاصله و نابرابری زن و مرد را متوجه نشدم. بعد از ورود به جامعه به عنوان دانشجو تازه آن موقع دانستم پدر از جنس دیگری است و آموزه‌های او را آویزه گوش کردم.
او با همه وجود مسلمانی معتقد بود. اما مسلمانی آزاده، مصالحه‌جو و نرم‌خو. در نوجوانی من کتابهایی را که در دوره ما مد بود و همه می‌خوانند، می‌خواندم. پدر تنها یک بار خواهش کرد حداقل کتاب‌های شریعتی را هم بخوانم. نگاه و پاسخ من که خوانده‌ام و.... برایش کافی بود. دیگر هیچگاه در این باره پرسشی نکر د.
دوره پهلوی، برادرم علی در زندان شاه بود و مادر روز و شب نداشت و گریه می‌کرد. زمانی که قرار بود آزادش کنند و نکردند مادر متعجب و گریان که چرا علی آنچه را رژیم از او می‌خواهد نمی‌پذیرد. پاسخ پدر که به همدری مادر نشسته بود را هنوز در گوشم دازم: «آنها اینگونه دوست دارند و این جوری راضی‌اند پس بگذار او راحت باشند.» شاید اینگونه پدر زندگی بر خود آسان‌تر می‌نمود.
انگار همین دیروز بود! در صف وصیت‌نامه در لوناپارک به انتظار ایستادیم! هنوز پدر امید داشت و دعا می‌کرد. ما ناباور بودیم و آرزو می‌کردیم دست خط او نباشد. و دست خط او بود. فغان و فریاد پدر بعد از دیدن وصیت‌نامه علی: آخر چرا؟ چرا اورا کشتید!؟چگونه دلتان آمد جای جای شکنجه‌های تنش را ندیدید؟ پسرم بی‌گناه بود او قرار بود همین ١٤ مهر، برای مداوای زخمی‌ها به جبهه برود... او که... در همهمه ناله و درد ناباوری، حاج کربلایی مسئول لوناپارک اوین، با افتخار و طنز می‌گوید: "نگران جای شکنجه‌هایش نباشید. خیالتان راحت! گلوله را به همان جای شكنجه‌ها زدیم!"
این سخنان چون كلوكه بر قلب پدر نشست. زانوانش خم گشت. با فریادی جگرخراش، بی‌هوش نقش زمین شد...
انگار همین دیروز بود! که به خاوران رفتیم ردیف چهار قبر شماره ٥٨. چه خوب که مادر زودتر از دنیا رفت و این درد را دیگر ندید. پدر خمیده‌تر از همیشه بود. غصه می‌خورد که پسر خوبش مسلمان نبود و آن دنیا تنها می‌ماند. دردش تنهایی پسرش در آن دنیا بود...
چقدر درد کشید بخاطر من و برادرم. ما خود این زندگی را انتخاب کرده بودیم. اما او اینگونه نمی‌خواست. ما او را، بی‌آنکه بخواهد و حق انتخابی داشته باشد، درگیر زندگی پر رنج و درد خود کردیم. نیم بیشتر عمرش درگیر ما بود. به انتظار، پشت درهای زندان. اوین، قزل حصار و قزل قلعه...
انگار همین دیروز بود! اواخر سال ١٣٦٤. مرا از بند عمومی به سلول جمعی در زیر زمین، اتاقهای شکنجه در ٢٠٩، و سپس بعد از زدن به انفرادی بردند. چند ماهی می‌شد ملاقات نداشتم. تنها ارتباطم با بیرون قبض‌های ٣٠٠ تومانی پولی بود که پدر هر دو هفته از لنگرود به تهران می‌آمد و می‌داد...
روزی، طرف‌های عصر مرا به بازجویی احضار کردند. پشت در اتاق بازجویی از پشت چشم‌بند پدرم را که چشم‌بند زده بود شناختم. دانستم که آو را آورده‌اند تا مرا تحت فشار بگذارند و آنچه را که می‌خواهند به انجام رسانند. دو سه بازجو آنجا حضور داشتند. اجازه دادند تا چشم بندمان را بالا بزنیم. هر دو در آغوش هم گریستیم. سه سالی می‌شد که او را از نزدیک ندیده بودم. او در حین گریه، تعریف کرد از صبح او را اینجا آوردند و ساعتها با چشم‌بند اینجا نشاندند. روی چشم بند تاکید خاصی کرد و بعد لحن خودرا آرام كرد و گفت: دخترم برادران با من صحبت کردند و نوشته‌های آدم‌های زیادی زا نشان دادند که آنها الان در بند عمومی هستند، تنها چیزی که آنها از تو می‌خواهند این است که چند خط بنویسی که مقررات زندان را رعایت می‌کنی آنها به من قول دادند که اگر بنویسی ترا به بند عمومی ببرند!
گفتم: پدر جان در اینجا مگر می‌توانیم مقررات زندان را رعایت نکنیم اینها بهانه است.
گفت: خوب...
گفتم: پدر، مادر می‌گفت تو با سوزن سوزن در چشمانت، بزرگمان کردی ترا قسم به دستان زحمت کشیده و چشمان پر رنجت، از من این را نخواه و از من دیگر نخواست. او رو به بازجویان کرد و گفت: آقایان دخترم بزرگ است و من نمی‌توانم به او بگویم چه کند و چه نکند! شما بزرگی کنید و او را از سلول نجات دهید.
آنها بزرگ نبودند و پدر غمین از تنها ماندنم در سلول به خانه بازگشت...
بعد از قتل عام‌های ١٣٦٧ خانواده‌ها روزهای تلخ و سیاهی را گذراندند، از جمله پدر من، او بار اعدام همسرم را هم بدوش می‌کشید. زمانی، بعد از مدتها قطع ملاقات و بی‌خبری به ملاقاتم آمد. چهره نحیف و تکیده مرا بعد از اعتصاب غذای خشک از پشت شیشه می‌دید و هی پشت هم خدا را شکر می‌کرد. با بغض به او گفتم مرا شکنجه کردند. او باز هم خدا را شکر می‌کرد. گفتم چه بر ما گذشت و چه کشیدیم و او باز هم شکر می‌کرد و خوشحال بود. من معنای اين رفتار پدرم را تازه بعد از آزادی از زندان فهميدم. خواهرم تعریف کرد که چگونه بارها تلفنی به پدر و خواهرانم زنگ زدند و اطلاع دادند، که جنازه دخترت را به شهر رشت آوردند و آنها بروند و جنازه را تحویل بگیرند. یکبار چنان قضیه را جدی جلوه داده بودند که خواهر باور کرده بود بر سروسینه زنان به مغازه پدر رفته بود....
پس از ماه‌ها او مرا در اوين زنده یافته بود... من از درد و شکنجه برايش گفتم. او گریه کرد و گفت: نماز بخوان. صدایم تغییر کرد و با رنحیدگی گفتم برای خدایت و نماز خواندن روزی ٥ بار مرا به تازیانه بستند! دیگر از من نخواه. و هیچگاه ديگر از من نخواست.
ما را بعد از قتل‌های ٦٧ بخاطر اینکه انزجارنامه ننوشتيم آزاد نکردند. ٢ سال و نیم بعد از آن تابستان سياه، زمانی که برای مرخصی به نزد خانواده آمدم آنها می‌خواستند از طریق پدر و مادرها، با فشار به زندانیان آنها را به توبه‌نامه نوشتن وادارند. پدر گفت دخترم انزجار بده و راحت شو. من او را دوباره به چشم و دستش قسم دادم که بگذار آنچه را که خود می‌خواهم انجام دهم و او پذیرفت...
آیا من هم می‌توانم همچون او آزاده، دمکرات و فمنیست باشم؟
چه رنجی کشید پدر. چه رنجی کشیدند پدران و مادرانمان.

عفت ماهباز
لندن تیر ماه ١٣٨٤