ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 28.04.2018, 19:46
برای فرزانه که دلش می‌خواست پیر شود!

ناهید حسینی

سال ۱۳۶۷ بود که از کابل به تاشکند آمدند، اولین بار بود فرزانه را می‌دیدم. زن جوانی که چهره‌ای بسی افسرده و غمگین داشت، کم حرف می‌زد، گاهی سیگاری می‌کشید، لحظاتی به نقطه‌ای خیره می‌شد، اشک در چشمانش حلقه می‌زد و سری تکان می‌داد. هنورهم می‌کوشید باور کند که چگونه ممکن است جمهوری اسلامی در یک روز دو شوهر خواهر جوانش را اعدام بکند؟ به خواهرانش فکر می‌کرد که هر یک دو فرزند خردسال داشتند، بچه‌ها باباها را در زندان ملاقات می‌کردند. لبخندی، شکلاتی وعشقی که هرگز پایانی نداشت.

روز بعد اعدام فقط لباس‌ها را به خانواده تحویل داده و همه را در شوکی باور نکردنی فرو برده بودند، مجتبی و عباس سر موضع بودند، در حالیکه باید بزودی از زندان آزاد می‌شدند. فرزانه عمق ماجرا را با تمامی وجودش حس می‌کرد. گریه‌اش زیاد نبود ولی عمیق بود، حرف نمی‌زد ولی وقتی کلامی می‌گفت، تا ته قلبش می‌سوخت.

علی پسرش نیز پیش مادرش در ایران بود، دلش آنجا بود و فکر اینکه چگونه او را خارج کنند. در دیدار خانواده از تاشکند در حالی که علی قانونا نمی‌توانست پیش مادرش بماند، در زمان برگشت خانواده به ایران، تهماسب بسان عقابی بر فرزند فرود آمد و در حین بسته شدن در قطار، او را از سفر ربود و به آغوش فرزانه برگرداند... لبخند فزرانه را از یاد نمی‌برم.

ماجرای خانواده او با اعدام و مهاجرت پایان نیافت. برادرکوچکتر فرزانه را نیز در ماشین سوزاندند، تنها کسی که ستونی برای پدر و مادر رنجدیده فرزانه بود، بطرز مشکوکی کشته شد. داستان زندگی خانوادگی آنها با مرگ مادر فرزانه به قعر دردناکی رسید. زنی که تقریبا شاهد از دست‌رفتن تراژیک هر یک از فرزندانش بود، ولی حداقل  رنج مرگ فرزانه را ندید.

هر یک از این مشکلات کافی بود که هر آدم قدرتمندی را از پا در آورد. ولی فرزانه که تهماسب را تا آخرین لحظات زندگی در کنار خود داشت، ایستادگی کرد و زندگی را پاس می‌داشت.

فرزانه درعین دست و پنجه نرم کردن با همه این مشکلات، در آلمان به دانشگاه رفت و تز دکترایش را در «حفظ محیط زیست» به پایان رساند، بعد سر کار رفت و در عین حال کوشید در کنار خانواده‌اش لذتی هم از زندگی ببرد. بعد از آنهمه ناملایمات، زندگی فرزانه می‌رفت که سر وسامانی بگیرد.

فرزانه دو سه سال پیش، دردی در ناحیه شانه خود یافت، احساس می‌کرد کم‌انرژی شده است و نفس کم می‌آورد، به دکتر مراجعه می‌کند و بعد از مدتی خبر شوم وجود مهمانی ناخوانده در وجودش داده می‌شود، درست چند روز قبل از عروسی دخترش نگار! همه خانواده در صدد لغو مراسم عروسی بر می‌آیند ولی او نمی‌پذیرد. آرزو داشت عروسی نگار را ببیند. دلش می‌خواست در عروسی نگار برقصد. سالهای خیلی پیش یک کلوب رقص ایرانی در برلین باز می‌شود، نگار از فرزانه می‌خواهد با هم سری به این کلوب بزنند، فرزانه ابتدا مقاومت می‌کند ولی بعد راضی می‌شود که او را همراهی کند. به مغازه ایرانی که سی‌دی‌های ایرانی داشته مراجعه می‌کند و می‌گوید «ببخشید آقا من یک سی دی موزیک مبتذل می‌خوام»، مرد فروشنده با تعجب تکرار می‌کند «موزیک مبتذل؟ ببخشید خانم می‌شه توضیح بدهید که منظورتون چیه؟» فرزانه هم می‌گوید منظورم ترانه‌های کوچه‌بازاری است. فرزانه شاید بارها و بارها این داستان را تکرار می‌کرد و از کاربرد کلمه مبتذل، خنده‌اش می‌گرفت، خنده‌هایی که کمتر از او دیده می‌شد.

عروسی نگار خیلی خوب برگزار شد، فرزانه می‌‌رقصید گرچه زود خسته می‌‌شد. بعد از مدتی گفت آرزو دارد بچه نگار را ببیند و همینطور هم شد، بچه شیرین نگار ماها در آغوش فرزانه غنود و لذت برد، عکس و ویدیوی وی را برایم می‌‌فرستاد و با شادی از نوه‌اش تعریف می‌‌کرد و می‌خندید. باور کنید او به آن چیزهایی که خواست رسید، خوب زندگی کرد، زنی پر تلاش و عمیق بود، تحصیل‌کرده و شاغل بود، در خانه و جامعه تاثیر گذار بود.

مسئله اساسی همین است که تا هستی موجود مفیدی باشی، و خوب زندگی کنی. از طرف دیگر همراه همه این امتیازات، انسانها همیشه خوش شانس نیستند، فرزانه به آنچه خواست رسید، ولی خیلی دلش می‌خواست پیر شود، لحظات زمان پیری خود را تصور می‌کرد و می‌خندید. در حرفش واقعیتی بود، سن ۵۷ سالگی سن پیری نبود، او خیلی زود رفت، فقط می‌توانم بگویم خیلی درد نکشید، و این شاید بدهکاری زندگی به او بود که در جوانی برود تا خاطره مانایایش همیشه جوان بماند.

تهماسب عزیز، مگر غیر از اینست، که ارغوانت آسوده و راضی رفت، هر کاری توانستی برایش کردی، یار و غمخوار شبانه روزش بودی، چه بگویم، علم و بشریت  می‌تواند اسلحه بسازد که در آن واحد هزاران نفر را بکشد ولی هنوز نتوانسته است داروی سرطان را کشف کند تا زندگی میلیونها انسان را نجات دهد. باور کن تهماسب، ارغوانت راضی خفته است، دیگر درد نمی‌کشد، ناله نمی‌کند، او شاید خیلی خسته بود، زحمت زیادی در زندگیش کشیده بود بگذار آرام گیرد، او نیاز به خواب دارد. بیدارش نکنید.

ناهید حسینی- لندن
۲۸ آپریل ۲۰۱۸