iran-emrooz.net | Sun, 12.03.2006, 17:26
نامهای به خاله حشمت
عفت ماهباز
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
يكشنبه ٢١ اسفند ١٣٨٤
* دورادور ولی بسیار نزدیک میشناختمت. آنقدر از تو و خوبیهایت شنیدهام که نمیخواهم باور کنم خاموش شدنت را. میخواستم روزی با تو به مهمانی گنجشگان بروم با تو به باغ اقاقی سفر کنم و با تو به ترانههای بارش باران گوش سپارم. باور کنم که به باد و باران پیوستی بیآنکه مرا به مهمانی عروسکها ببری. باور کنم دیگر کبوتران حرم در خانهات دانه نخواهند چید! چند بار در خیالم برایت نوشتم برای زنی که در زنده بودنش باید به بزرگداشتش نشست، هر بار عاملی سبب آن گردید که نامه به دست باد سپرده شود و این بار ...
* مادران غصه و حقایق، زمانی صحبت از مادری میشد جایگاه ویژهایی برایت قایل بودند. میگفتند: خاله جان حشمت حسابش جدا است. حساب تو در تمام این سالها جدا بود. اگر حضور آنها در آن جمع به واسطه فرزاندانشان بود ، تو در تمام این سالیان در کنارشان بودی بیواسطه فرزندی. تو پیوند حس مشترک سالیان دراز رنجشان بودی. تو فریاد درد مشترکشان بودی.
* ذهن غریبی داشتی برای به خاطر سپردن آدمها و نام نشانشان. ابراهیم میگفت: خاله جان حشمت آدم برایش مهم بود نه اسامی، برایش ابراهیم و یا فرهاد یا سیاووش فرقی نداشت همه را دوست داشت. در سال ١٣٦٠ در بیرون از زندان بودم که شنیدم در مراسم عزای توماج واحدی و جرجانی در گنبد، خاله حشمت را دستگیر کردند و به سلول انداختند. پشت میلههای اوین بودم، که خبر آوردند خاله حشمت را هم دستگیر شده و باز و باز هم شنیدم... خاله حشمت هم با مادرها بود خاله خشمت هم با مادرها به قم رفت تا با آیتالله منتظری حرف بزند و باز هم در عزای کشتار جمعی زندانیان در سال ١٣٦٧، در خاوران حضورت، به مادران دیگر گرمی میداد که تنها نیستند. جمعههای آخر هر ماه در خاوران در کنار مادرانی مینشستی بیآنکه حتی نامش را بدانی و اینکه به کدام گروهی تعلق دارد. بقولی مادر بودی این بازیهای گروهی ترا نمیفریفت. خاله حشمت فرزندی در گوشه زندان نداشت اما دلش در گوشه کنار هر زندان سرک میکشید و همدرد همه مادرانی بود که جگر گوشه شان درآنجا اسیر بودند.
* خاله در کنار این مادر و آن مادر که فرزندش را از او گرفته بودند، بود ، در کنار این زن و آن زن جوان که دلبندش را از کنارش ربوده بودند. خاله حشمت وجودش برای همشان پر میکشید و غصه میخورد و دلش میخواست هزاران پسر داشت و همه شان را زیر پر و بالش میگرفت و زندگی دوباره برایشان بنا میکرد. عجیب بود!. دلت میخواست جای مادر توماج بودی یا مادر واحدی و یا مادر زکیپور یا شاپور و رضی و بودی. این نقش تو برای تمام مادران در طول این ٢٧ سال بود
* شاید درهای آهنین قزل قلعه و قزلالحصار، قصر و اوین و گوهردشت گواهی دهند: که در دوران زندانهای این رژیم و آن رژیم، قابلمه بر دوش و نگران، پشت درها ی زندان، به انتظار ودلهره نشستی. دورانی برای برادر و دورانی طولانی برای خواهرزادهایت. درهای آهنین قزل قلعه و رقزل الحصار قصر و اوین و گوهردشت ٢٠ سالی رنج و درد ترا با بار قابلمه خورشت قیمه و فسنجان و پلو به حاطر سپرده اند..
* در اوج بیماری، چون همیشه، از اینکه در خانه گشوده میشد و مهمانی وارد میگردید شکفته میشدی و میگفتی چه خوب است که در خانه آدمی را بزنند. مدتها پیش، بار سفر بسته بودی مدتها پیش بود که درد و بیماری ترا از پا آنداخته بود اما عشقت به زندگی و مهرت به آدمی سبب آن گشته بود که که ماندی دمی بیشتر در کنار دلبندانت که به جان بسته تو بودند تو گوشه ایی از وجودشان، همانها که تا آخرین لحظات چون پروانههایی بی قرار دورت حلقه زدند. این روزها چقدر برایت سخت و دشوار بود که میدیدیشان با نفسهایت نفس میکشند و لبخندشان با تنفسهای مصنوعی تو قطع و وصل میشود و تو میخواستی آنها بخندند و برای همه زندگیشان شاد باشند. چقدر سخت بود هربار که به غصه فروخوردهی صبا و شیرین وحیده و.... نگریستی که نمیخواستند با تو وداع کنند.
و امروز مادران و عروسان عزادار که ٤ دهه دلدارشان بودی عزادارند. جانهایی که بر سفره مهرت نشاندی و از مرگ نجاتشان دادی به غم نشستهاند.
عفت ماهباز
لندن ١١ مارس ٢٠٠٦