تهران، ۱۵ هزار کارتنخواب دارد. کارتنخوابها، زنان یا مردانی هستند که به دلیل اعتیاد از محیط خانه و خانواده طرد شدهاند و به محفل همتایان خود پناه میبرند.... همهتان این تعریف را بلد بودید؟ مطمئنید؟... تمام کسانی که این متن را میخوانند، هم کارتنخواب را میشناسند و هم دلیل کارتنخواب شدنش را میدانند اما واکنش آدمها در قبال حق حیات کارتنخوابها متفاوت است.
بعضیها، معتقدند که باید کارتنخوابها را در یک اردوگاه دور از شهر و دور از چشم جامعه عمومی جا داد تا هرچه دلشان میخواهد مواد مصرف کنند و بمیرند اما کاری به کار شهروندان محترم نداشته باشند. بعضیها معتقدند که باید در ظاهر، برای کارتنخوابها دلسوزی کرد تا مثل یک کودک سادهلوح فریب بخورند و وقتی فاصلهشان هر چه کمتر و کمتر شد ما که شهروندان متمدنی هستیم و قرار نیست اعتیاد سراغمان بیاید، با سنگ و چوب و هرچه دم دست داریم، توی سر این آدمهای مفنگی انگل به درد نخور بکوبیم تا بمیرند. اتفاقی که پاییز دو سال قبل افتاد؛ یکی از روزنامههای سراسری، آنقدر درمورد کارتنخوابها بد نوشت و از موج توزیع غذای گرم برای کارتنخوابها انتقاد کرد، فعالان حمایت از آسیبدیدگان اجتماعی را واداشت که کارتنخوابها را، موجودات مخل آسایش و امنیت اهالی محلات معرفی کنند اما در ظاهر، برای کارتنخوابها اشک تمساح ریخت و در خفا، خنجر تیز کرد برای زدن شاهرگ نگونبختترین آدمهای روزگار که موفق هم شد و گروهی، تشویق شدند که ظهر یک روز سرد پاییزی، چوب به دست و فریادکنان، ریختند میدان هرندی و تمام وسایل کارتنخوابها را آتش زدند.
بعضیها، گروه سوم، معتقدند که کارتنخوابها، انتخاب کردهاند که معتاد باشند و کارتنخواب شوند و کثیف باشند و دزد باشند و مجرم باشند و در کثافت غوطه بزنند و حقیر باشند و... این گروه، خود را در ردیف روشنفکران میدانند و معتقد به مسوولیتپذیری آدمها در قبال اعمالشان هستند چون فکر میکنند گروه خاصی از آدمها، لایق درد و زجر هستند و این افراد و خانوادهشان، در حصار شیشهای امنیت و آسایش، نشان کرده شدهاند. بحث کردن با این افراد در مورد اینکه جامعهای، ۸۰ میلیون نفر آدم، مسوول ناهنجاریهای یک انسان هستند و هیچ فردی، اگر در زمره مجانین و مهجوران نباشد و از ضریب هوش معمولی برخوردار باشد، اولینبار که پایپ دست گرفته و اولین دود را که فرو برده، قلم به دست نداشته که سند محضری بنویسد «من قصد دارم کارتنخواب بشوم و مورد نفرت آدمها باشم و از خانواده و زندگی و رفاه ببرم و...» واقعا؟ واقعا فکر میکنیم این آدمها چنین تصمیمی گرفتند؟ حتی ثانیهای هم فکر نمیکنیم که این آدمها، مثل ما که در مورد هر اتفاقی ممکن است دچار توهم بشویم و خیالبافی کنیم و کج بفهمیم و رویای کج ببینیم، این آدمها هم این جمله تکراری ۱۰۰ ساله را با خود زمزمه میکردند «من؟ کارتنخوابی؟ اعتیاد؟ هرگز! من بلدم چطور رفتار کنم.»
گروه دیگر اما، بیصدا و در سکوت، در این شبها و روزها، در تمام روزهای سال، دایم چشمشان به خطوط ریز و درشت دماسنج است. آنهایی که روزگار نهچندان دوری، درد کارتنخوابی و طرد شدن و بیپناهی و ترس از یخ زدن در سرمای زمستان و تلف شدن از گرسنگی و مرگ از نرسیدن مواد را تجربه کردهاند و خیلی خوب میدانند وقتی قرار است به کارتنخواب کمک کنی، بوق و کرنای مالوف را باید کنار بگذاری و فقط و فقط، به فکر این باشی که این دقیقهها که میگذرد، ممکن است آخرین دقیقههای زندگی انسانی باشد که حتی مادر و پدرش، آنها که او را زاییدهاند و به این دنیا آوردهاند هم او را نمیخواهند و این گروه، خیلی خوب میدانند که کارتنخواب، از پاییز و زمستان متنفر است، از باران و برف و آسمان ابری متنفر است، خیلی خوب میدانند که زمستان و برف برای کارتنخواب، از مرگ هم بدتر است. مرگ یکبار است اما ۹۰ روز زمستان، کارتنخواب هر روز و تمام ۲۴ ساعت شبانهروز میمیرد. سرما و گرسنگی و سوء تغذیه شدید ناشی از گندخوری و بلعیدن دود کثافاتی که به اسم شیشه و هرویین به دست کارتنخواب میدهند، دست میسپارد به دست حس عمیق تنهایی و فراموششدگی و بیپناهی و رانده شدن از جامعه مقصر و... یک روز صبح که از خانه بیرون میآییم، کنار گذر، کارتنخوابی را میبینیم که مرده است. مثل همانی که هفته قبل دیدم کنار دریچههای هوای آن قنادی. پسر جوانی که یک کاپشن نازک به تن داشت و شلواری پارچهای که رنگ شلوار، از فرط روزها و ماههای خیابانخوابی و زباله خوابی، قابل تشخیص نبود. مرده بود. به همین سادگی... .
مردم کجا هستند؟
اکبر رجبی؛ مدیرعامل جمعیت طلوع بینشانها که در ایام عادی سال، سهشنبههای هر هفته، سالهاست که غذای گرم به دست کارتنخوابهای شهر میرساند تا به یادشان بیندازد که تاریکترین لحظات شب، همان وقتی است که آفتاب، در راه طلوع است، در این دو روز گذشته که دمای هوا، کفِ صفر را زیرپا گذاشته، بچههایش، صدها جوان همیار انجمن را بسیج کرده که صندوق عقب ماشینهایشان را از چوب و پتو پر کنند و بروند سراغ سوراخهای شهر.
«سوراخهای شهر» همان جاهایی است که ما آدمهای عادی، ما آدمهای روشنفکر بلد نیستیم و گذرمان هم نمیافتد اما بچههای اکبر بلدند و میروند و چوب میبرند و پتو میبرند برای کارتنخواب گرفتار در این سوراخهای انباشته از دود مواد و تنهایی. صدها نفر، اکبر در این سالها، صدها نفر را از چنگ اعتیاد نجات داده. صدها مرد، صدها زن که امروز، هیچ پناهی، هیچ پناهی جز اکبر ندارند. صدها مرد و صدها زن که در خانههای متعلق به «طلوع» زندگی میکنند؛ مددسرای رازی، سرای امید، ساختمان قدیمی خیابان محبوب مجاز... خانههایی که شهرداری تهران، حالا بر مالکیتشان دست گذاشته و میخواهد که تخلیه شوند. «تخلیه شوند» یعنی که صدها مرد و زن که بابت هر یک روز پاکیشان، سر به سپاس برمیدارند، حالا باید ولوی خیابانهایی شوند که عفریت اعتیاد مثل یک لاشخور گرسنه، در هر گوشهاش کمین نشسته... و این صدها مرد و صدها زن، خاطرات تلخی از کارتنخوابی در سردترین ساعتهای آخرین فصل سال دارند.
به خاطر زنده نگه داشتن آن خاطرات، به خاطر تمدید توبهای که با دلشان داشتهاند، به خاطر مرور منحوسترین تجربههای زیسته، به هر خاطر، این صدها مرد و صدها زن هم بچههای اکبر را همراهی میکنند و در گامهایی مشترک، با بغلی از کندههای چوب و پتو و با دستهای پر از ظرفهای غذای گرم، راهی سوراخهای شهر میشوند تا به یاد فراموششدهترین آدمهای پایتخت بیندازند که تنها نیستند و دلهایی برایشان میتپد.
آقا اکبر، این شبا از مردم چی میخواین؟ مردم برای کارتنخوابا چی بیارن؟
چیزی نمیخوایم. رفتن، رفتن سراغ این آدما، اینا میخوان دیده بشن؛ دیده شدن، امیدوارشون میکنه به زندگی. اینا نمیمیرن، اگه بدونن که دیده میشن. اینا از گرسنگی درد نمیکشن. اینا از گرسنگی نمیمیرن، اینا از طرد شدن میمیرن. یادمون نره، اون روزای قدیم رو که وقتی برف میاومد، اهالی محل، دستاشون رو به هم میسپردن و شاخههای درختا رو تکون میدادن تا از برف سبک بشه، پشت بوما رو پارو میکردن تا دوستیها عمیقتر بشه. الان، بهترین فرصته.
کارت پول نفرستین، خودتون بیاین
عجیب نیست که در این روزگار گرانی، مدیر دو انجمن غیردولتی حمایت از قربانیان اعتیاد، تنها خواستهشان از مردم این باشد که «فقط باشین، فقط بیاین، ما پولتون رو نمیخوایم. حضورتون رو میخوایم؟» عجیب نیست؟ به کجا رسیدهایم که تنها ماندن آدمها و فراموششدگیشان، از گرسنگی و سرمازدگی جسم فیزیکیشان مهمتر شده؟ عباس دیلمی زاده؛ مدیرعامل جمعیت خیریه تولد دوباره که پیشگام راهاندازی اولین سرپناههای شبانه برای بیخانمانهای فراموش شده شهر بود و از سه سال قبل، بچههایش سوار بر یک ماشین روبهموت، اتوبانهای غربی شهر را وجب به وجب میگردند تا با آن لقمههای ساده، با آن بسته کوچک وسایل پانسمان، با آن نگاه مهربان که خاطرات مشترک را مبادله میکند، تهمانده امیدی را از چاه موت، بیرون بکشند، بغض آشکاری در صدایش داشت. تصور نبود. دچار توهم نشده بودم. دیلمیزاده که بارها و بارها با او صحبت کردهام، بغض داشت. خطوط ریز روی بدنه دماسنج که با نزدیک شدن به ساعات غروب، ذرهذره، فرود میآمد، زیرنویس شبکه خبر که هشدار به یخزدگی تهران میداد، تکتک کلمات کارشناس پیشبینی سازمان هواشناسی، هیچ کدام اینها دلیل بغض دیلمیزاده نبود. دیلمیزاده از مرگ کارتنخوابها میترسید. مرگ در تنهایی، مرگ در فراموششدگی. کارتنخوابی که در تنهایی بمیرد، یک شهر باید عزادارش شوند. یک شهر که همه شهر در کارتنخواب شدنش سهم داشتند. مثل دستهایی که آلوده به خون.
آقای دیلمیزاده، این روزا که دمای هوا زیر صفر میره، برای کمک به کارتنخوابا چکار کنیم؟
توانایی ما خیلی محدوده. توانایی مون از بابت نیروی انسانی داوطلب خیلی محدوده. این آدمهایی که در صفحات تلگرام و اینستاگرامشون، مطلب مینویسن و کارت هدیه اهدا میکنن، ما دیگه به پول این آدما نیازی نداریم. به خودشون نیاز داریم. با این طرحهای گسترده جمعآوری معتادان، نقطه نقطه تهران تبدیل شده به پاتوق و توی این هوای سرد، معتاد توی همین پاتوقهایی که حالا سراسر تهران رو گرفته، موادش رو مصرف میکنه و خوابش میبره و همون جا یخ میزنه. حالا دیگه ما حضور آدما رو لازم داریم که در کل شهر پراکنده بشیم و نقطه به نقطه بگردیم و هر کسی رو دیدیم که یک گوشه افتاده و خوابش برده، به دوشمون بگیریم و از مرگ نجاتش بدیم. امروز، دیگه غذای گرم و پول فایدهای نداره. ما فقط به آدما نیاز داریم تا بچرخیم توی تمام بیغولههای شهر و کارتنخوابا رو از یخ زدن، از مرگ نجات بدیم.