کرمانشاه دنیا آمدم، ولی پدر تصمیم گرفت به سرپل ذهاب نقل مکان کند، چرایش را نمیدانم. فقط یادم میآید که وقتی کلاس اول دبستانم شروع شد، روز اول در کلاس روی موکت نشستیم چون هنوز میز و نیمکت نرسیده بود، معلم گفت امروز رئیس میآید و وقتی »برپا» گفتم همه بلند شوید، اولین چیزی که در روز اول مدرسه باید یاد میگرفتم، رعایت همین قانون برپا گفتن بود. وقتی رئیس آمد، غیر از من همه بلند شدند، رئیس بازدید کرد و رفت و معلم در حالیکه ناراحت بود از من پرسید چرا بلند نشدم، با سکوت فقط به او نگاه کردم. نخواستم بگویم کفشهایم گیوه کرمانشاهی بود و آنها را زیر زانوهایم قایم کرده بودم که کسی نبیند. فقط وقتی از کنارم رد شد گفت «از قیافهاش معلومه از آن تخسهاست». دبستان آذرمیدخت میرفتم، شاگردی با هوش و درسخوان و عاشق آموختن بودم. فاصله مدرسه تا خانه زیاد نبود و به تنهایی میرفتم و برمیگشتم. کوچه باریکی مدرسه را به خیابان اصلی وصل میکرد. خیابانی که در امتداد خود به جادهای تبدیل میشد که کرمانشاه را به قصر شیرین و مرز خسروی وصل میکرد، بعد از انقلاب اسلامی به نام جاده تهران تا کربلا معروف شد. این جاده بینالمللی، خودش داستانهای تاریخی زیادی دارد، خانه ما درست بر سر این خیابان قرار داشت و ما شاهد فرستادن زره طلا هم در زمان شاه و بهخصوص در دوران خمینی به کربلا بودیم. امروز کسی میزان دقیق نقل و انتقال اقتصادی و نظامی جمهوری اسلامی به عراق را نمیداند، بهخصوص بعد از رفتن صدام، عراق تبدیل شد به بخش سوگلی از سرزمینهای تحت نفوذ جمهوری اسلامی ایران.
در سن ۱۸ سالگی در سرپل ذهاب معلم شده و به همان کلاسی برگشتم که خودم در گذشته در آن شاگرد بودم. بعد هم ادامه تحصیل و رفتن به دانشگاه رازی کرمانشاه، و زندگی درتهران و مهاجرت به خارج، از آن زمان اکنون ۳۵ سال میگذرد. امروز بعد از زلزله ۲/ ۷ ریشتری سرپل ذهاب، دوباره به گذشتهها رفتهام، همه جاهایی که از آن خاطره داشتم یا کامل ویران شده یا تخریب نسبی شدهاند. باید اعتراف کنم من هرگز سرپل ذهاب را برای تحصیل و یا زندگی دوست نداشتم و حتی در کلاس پنجم ابتدایی به همکلاسم که همسایه ما نیز بود گفتم بیا با هم از اینجا فرار کنیم و به کرمانشاه برویم. شهر برایم کوچک بود، از شیوه زندگی خود و مردم راضی نبودم، دلم فضای بزرگ و پر از امکانات میخواست. همیشه با خود فکر میکردم که آن گذشته بخش کوچکی از زندگیم بود و بهتر بود فراموش شود و شاید هم شد.
اما، بعد از زلزله سه هفته پیش، برایم آن دیار معنی دیگری پیدا کرده است، تلاش میکنم همسایهها را بهخاطر بیاورم. همسایه سمت چپ ما شیعه بودند، همسایه وسطی بهایی و سمت راست یارسانی و کمی آن طرفتر سنی و نزدیکتر، همسایهای یهودی داشتیم که دخترشان با من همکلاس بود. با هم رفت و آمد داشتیم و رابطهای دوستانه بین همه وجود داشت. با برادرم دوچرخه سواری میکردیم، و گاهی از باغ همسایه نزدیک رودخانه الوند، چغاله بادام میدزدیدیم، خانوادگی به تپهگردی و کوهنوردی میرفتیم. ریژاب، منطقه خوش و آب و هوا جایگاه روزهای جمعه، میر احمد که مسجدی بود با ساختمانی قدیمی، و دکان داوود، اتاقکی سنگی در دل کوه، تمام ۱۳ روز عید نوروز، مراسم شادی و رقص و بخصوص سازودهل برپا بود. سراب گرم، قره بلاغ و کمی با فاصله، بابا یادگار زیارتگاه اصلی مردم یارسان، همه امروز کم و بیش تخریب شدهاند.
سرپل ذهاب شهری قدیمی است با آثار قابل توجه تاریخی که بیشتر به زمان یزدگرد ساسانی برمیگردد. حتی کاروانسرای شاه عباسی تا سالها در مرکز شهر حفظ شده بود و آجرهایی قرمزرنگ بزرگ آن زمان هنوز در اطراف این شهر وجود داشت. تا آنجایی که یادم میآد در زمینهای کشاورزی، کوزههای جواهرات کشف شده بود. تاریح قدمت سرپل ذهاب بنام حلوان به زمان مادها بر میگردد. یکی از آثار تاریخی آن دکان داوود بود که بارها به درون آن رفته بودم، بر سنگها، جای پا کنده شده بود و بسختی میشد بالا رفت. عکس زیر متعلق به دکان داوود است.
کوههای دالاهو از سرپل ذهاب فاصله چندانی ندارد. این منطقه کاملا طبیعی و دست نخورده باقی مانده است. متاسفانه در زلزله اخیر مردم یارسان روستاهای این منطقه، خسارات زیادی دیدهاند. درختان بلوط، انار، انجیر، توت، گلابی وحشی، بادام، و انواع و اقسام گیاهیهای کوهی در این منطقه بوفوریافت میشوند.
این خاطرات، نمونههای کوچکی از ۳۰-۴۰ سال پیش بود که زیر سایه یادهای گذشته خفته بود. اما درست یکشنبه شب ۲۱ آبان ۱۳۹۶ با رسیدن خبر زلزله در سرپل ذهاب، بهناگاه دیوار فراموشی این منطقه با همان زلزله و به همان اندازه قدرتمند ناگهان فرو ریخت، چهرههای که میشناختم و محیطی که بیاد داشتم، خانهای که در آن سالها زندگی کرده بودم و مدرسهای که در آن درس خوانده بودم، جایی که معلم بچههایش بودم و به سرعت دوستان و همسایهها را بخاطر آوردم. درست مثل اینکه همین دیروز آنجا بودم. جلال و فریبرز را در لندن دیدم و هر سه همزمان اشک در چشمهایمان حلقه زد. چقدر احساس همدلی و نزدیکی با هم داشتیم، فقط حس همشهری بودن و درد مشترک داشتن، محفل سه نفری را یک نفر کرده بود. فریبرز میگفت «زلزله تا نزدیک خونه شما در صد تخریبی بالایی داشته است»، گرچه آن خانه دیگر خانه ما نبود ولی هنوز در یادها مانده که روزی آن خانه مال ما بوده است، همان احساسی که خودم دارم. دوست داشتم عکسش را ببنیم، برایم فرستادند، نتونستم اتاقم را در زیر آن خروارها خاک پیدا کنم.
دوستی اهل سرپل ذهاب از ژنو زنگ زد، گفت خانوادههای اسپری، ولدبیگی و مرادبیگی تعداد زیادی کشته دادهاند. همه را بیاد میآوردم. بهخصوص خالو جهانبخش مرادبیگی، همسایه و از دوستان خانوادگی ما بودند، سالها با هم ودر کنار هم زیسته بودیم، آنها ۱۱ نفر را از دست داده و فقط یک نفر زنده مانده است.
نه، هرگز نمیتوان فراموش کرد که چگونه و در کجا و با چه کسانی بزرگ شدهای، گویا تاریخ زندگیت هویت تست، هویت، اسمی نیست که عوض کنی و لباسی نیست که بپوشی و دور بیندازی. هر روز زندگی انسان یک برگ تاریخ است، زندگی هر فردی یک کتاب نانوشته است، که همیشه همراهت هست، با توجه به اینکه هر روز به این هویت چیزی اضافه یا کم میکنی، بطوری که هرگز فردا عینا آدم امروز نیستی. این تاریح نانوشته سه هفته است که از درونم فوران کرده یا مینویسم، یا گریه میکنم یا تلفن میزنم، یا کمک مالی جمع میکنم. برادرم به محل زندگیمان رفته بود، زنی را میبیند تنها و گریان، او خودش را معرفی میکند و زن بلافاصله احوال مرا میپرسد، تمام اعضا خانوادهاش را از دست داده است، او در آن شرایط بسیار سخت، مرا که بیش از ۳۵ سال است که از آنجا رفتهام، بهخاطر آورده است، مادرش را بخاطر دارم اسم او میم تهمینه بود و بهراستی برای خودش سالار تهمینهای بود. من و آن زن، او در سرپل ذهاب و من در لندن به فصل اول همین کتاب تاریخ مراجعه کردیم. شرمنده شدم، گریستم برای خودمان، برای کشوری که از هر نظر نابود شده است، کرمان و گیلان هم آسیب دیده است، زلزلهای که نگرانی را سراسری کرده است. به یاد جاده بینالمللی کنار خانهمان افتادم، همان جاده تهران-کربلا، چرا برای مردم خودش کار نمیکند، مگر خون عراقیهای شیعه از مردم ما رنگینتر است؟ مگر کمک به دولت سوریه واجبتر از مردم سرپل ذهاب و قصر شیرین و ثلاث باباجانی است؟ مگر حوثیهای یمن خودیتر از مردم دالاهو و گیلانغرب است که دولت ایران برای آنها خانه، بیمارستان و جاده میسازد، برای حزبالله لبنان شهرک میسازد و حقوق ماهیانه به همه خانوادهها میدهد؟ دلم سوخت، در آن منطقه فقط یک جاده خوب وجود دارد و آنهم برای کمک به عراق و سوریه و زیارت کربلا مورد استفاده قرار میگیرد. ای کاش آن هم نبود!
زلزله ۲/ ۷ ریشتر کرمانشاه بیش از ۵۲۰ کشته داشته است. ۱۰ هزار زخمی و دها هزار نفر دیگر خانه و زندگی خود را درسه شهر بزرگ و ۱۹۶۰ روستا از دست دادهاند. ۲۴ کودک دستکم یکی از والدین خود را از دست دادهاند و از این تعداد شش کودک هر دو پدر و مادرشان کشته شدهاند. هزار واحد مسکونی روستایی و پنج هزار واحد مسکونی شهری آسیب صد درصدی و ۳۱ هزار واحد مسکونی شهری و روستایی آسیب نسبی دیدهاند. ۷۷ واحد صنعتی و همینطور واحدهای دولتی مثل بیمارستان و مدارس و ادرات، همراه تاسیسات زیربنایی آب و برق، دچار آسیب جدی شدهاند. بنا بر آمار استانی، این زلزله به میزان ۷۹۵ میلیارد تومان به بخش کشاورزی استان کرمانشاه خسارت زده است. یعنی نابودی، فعلا مسئولین میروند و میآیند!
نکتهای بسیار با ارزشی را در اینجا یادآور میشوم که میتواند مانند آیینهای، همیشه در مقابل یکایک ایرانیان چه در داخل و چه در خارج از کشورقرار بگیرد و آن تاثیرات یک جنبش انسانی خودجوش در منطقه بود. آغازگر این جنبش، کرمانشاه و کردستان بود و در ادامه بقیه نقاط ایران نیز پیوستند. میزان این همبستگی و همیاری که در کمک به زلزلهزدگان متبلور شد را نمیتوان توصیف کرد، یک جنبش همبستگی انسانی و بیچشمداشت، روان و شفاف به منطقه سرازیر شد، و آنهم در شرایطی که تقریبا بسیاری از ارزشهای انسانی و اخلاقی در جامعه ما زیر سوال رفته است، اما این خصلت انسانی، امیدی در دلها ایجاد کرده که همیشه به عنوان یک نمونه بشر دوستی، میتوانیم آنرا در دل تاریخمان حفظ کنیم و به عنوان یک تجربه موفق برای همکاری و اتحاد درشرایط ضروری از آن استفاده کنیم. بطورمثال در یک فراخوان برای جمع کردن کمهای مالی، مردم در عرض ۴ روز ۲ میلیارد تومان به حساب صادق زیبا کلام و بیش از ۶ میلیارد تومان به حساب علی دایی ریختند. پزشکان داوطلبانه با هزینه خود و بدون برنامه ریزی دولتی به منطقه شتافتند، زنان با همکاری همدیگر ماشینهای آب و غذا و لباس گرم را روانه کرمانشاه کردند. خارج کشوریها هم در این حماسه انسانی، دست داخل را فشردند.
یکی از نکات قابل توجه، توصیهای بود که در تمام شبکههای اجتماعی دست بدست میچرخید که کمک مالی خود را به دست دولت نسپارید، زیرا یا دزیده میشود، یا آن را برای کشورهای دیگر خرج میکنند. به خصوص وقتی شماره حساب دولتی برای کمک به زلزله زدگان کرمانشاه به اسم میانمار درآمد دیگر آشکارا اعتماد به دولت را زیر سوال برد. برای اینکه متوجه شویم میزان حمایت و اعتماد مردم از این رژیم به چه اندازه است، دیگر نیازی به شیوههای متعدد تحقیقی نیست. خود دولت نیز متوجه این مسئله میباشد که حتی آقای روحانی رئیس جمهوراز ماشینش پیاده نشد، و سخنرانی کوتاه او مورد اعتراض مردم قرار گرفت وقتی او به کمکهای سپاه و بسیج به زلزله زدگان اشاره کرد.
متاسفانه هنوز مردم این منطقه به زندگی معمولی پس از ویرانی جنگ ۸ ساله ایران و عراق بر نگشته بودند که این فاجعه زلزله رخ داد. در آن زمان، باز هم دولت از کمک واقعی به مردم این منطقه ابا داشت، حتی نمایندهای از دولت در یک جمع خصوصی بعد از بازدید از شهر زیبای با خاک یکسان شدهای چون قصر شیرین گفته بود که نیازی نمیبینیم خرج زیادی برای این شهر بکنیم چون بهرحال این شهر با کردستان خواهد رفت! نتیجه این چنین برخوردها و افکاری است که مردم از زیستن درکشور وخاک خود دلسرد میشوند، آنها حق دارند به تبعیضات عدیده در مورد حقوق شهروندی خود اعتراض کنند. جنگ و زلزله با تصمیم این مردم به وقوع نپیوسته و هر دولتی موظف است که بودجهای برای چنین اتفاقات پیشبینی نشده اختصاص دهد.
امروز میتوان گفت، قربانیان زلزله در حد ابتدایی اسکان گرفتهاند، اگر سرما بگذرد و به بهار برسد، باید مرحله اساسی بازسازی خانهها، مدارس، بیمارستان و ادارات شروع شود. این بازسازی بدون شک وظیفه دولت با همکاری خود مردم است. تا به امروز دولت جمهوری اسلامی قدمی در جهت نوسازی اساسی در این منطقه بر نداشته است، چون اکثریت مردم سنی و یا یارسان هستند. شاید الان فرصت مناسبی برای جبران این بیتوجهیها باشد. یکی از کارهایی که نیاز به سرعت عمل دارد، ساختن و یا بازسازی ۳۸ مدرسه آسیب دیده است، بچهها باید در مهرماه آینده به مدرسه بروند، همیشه روستاهای این منطقه از کمبود معلم و مدرسه رنج بردهاند، شاید تجربه خودم در آن زمان و آشنایی به نیازهای امروز همشهریانم، توجه و راه اندازی مدارس را در درجه اول اولویت در ذهن من قرار داده است. برای همین منظورهم از دوستان تقاضای کمک مالی کردهام، شاید همینجا جا دارد اذعان کنم که حمایت و اعتماد آنها مشوقم شد که این کمک را جدیتر بگیرم. سپاسگزارم و قول میدهم که کمکهای مالی جمع شده همه دراین جهت خرج شود. کاش جمع کردن کمکهای مالی در بین ایرانیان خارج از کشور به این اندازه پراکنده نبود، انجام کارهای اساسی نیاز جدی به نزدیکتر شدن دارد، همه موافق هستند که بازسازی مدارس و تهیه امکانات آن، یکی از ضروریات عاجل برای جلوگیری از سرخوردگی، افسردگی و بیبرنامگی کودکان و نوجوانان است و در هر شرایط زیستی باید این مهم انجام پذیرد.
دخترکی موبور و چشم آبی، با جثهای کوچک، همیشه در صندلی اول کلاس مینشست و دقیق به درس توجه داشت، کلاس پنجم ابتدایی بود و امتحان نهایی داشت، گفته بودم که همه کتاب علوم اجتماعی را تا هفته بعد خریداری کنند. جلسه بعد دیدم تنها کسی که کتاب ندارد همین دختر است، دلیلش را پرسیدم، آرام و آهسته با نگاهی شرمگین گفت «خانم، من امسال از ده اومدم اینجا و پیش عمویم زندگی میکنم، خجالت میکشم ازش پول بگیرم»، شرم او را در صورت خودم احساس کردم، جلسه بعد کتاب را برایش خریدم و به او جایزه دادم. اگر در آن کلاس فقط یک نفر بود که کتاب نداشت، الان هزاران کودک در همان محل، به کتاب نیازمندند.
ناهید حسینی- لندن
دسامبر ۲۰۱۷