قاسم رفت. به همین سادگی.
قاسم، مهندس قاسم رشیدی «کوهی بنشسته بر کنجی» بهمین سادگی رفت.
شهرزاد نخواست خبر رفتنش را به خود من بدهد که نگران قلبم بود که سالها پیش از قاسم به سکته دچار شده بود.
نه، نه، باور نمیکنم. هنوز هم باور نمیکنم. قرار بود بحث مان را که نیمه تمام گذاشته بودیم پی بگیریم.
ما را، عباس و حسین و فرامرز و من را از سلولهای کوچک و نیمه تاریکمان به اتاق رئیس زندان قزلقلعه بردندمان و آقای رئیس پس از ورانداز کردن ما با تبختر و قدرت گفت به فرمان شاهنشاه آریامهر برای اینکه هم روی شما و هم روی آن چند هزار نفر دانشجوئی که برای آزادی شما اعتصاب کردهاند کم شود شما سرباز میشوید. دیگر آن ممه را لولو برد. همین.
من و عباس چند ماه دیگر میتوانستیم ستوان دوم وظیفه بشویم.
یکی از بچهها در چند روز گذشته گاه گداری با صدای بلند گریه کرده بود و من به زحمت از سوراخ کوچکی که روی در سلولم بود او را به وقت رفتن به دستشوئی دیده بودم و حالا او هم که هنوز اسمش را نمیدانستم کنار من ایستاده بود و سخت هراسان.
برای اینکه جو را بشکنم پرسیدم آقای رئیس درجه یا حقوق هم به ما داده خواهد شد؟
رئیس منفجر شد. بر افروخته از خشم در طول اتاق قدمی زد و رو بمن گفت الحق که سزاوار همین تنبیه هستی. شماها درست بشو نیستید. بیچاره، بهجای اینکه لابه کنی عجز و التماس کنی و از شاهنشاه تقاضای عفو بکنی از من میپرسی که آیا حقوق هم میدهند یا نه؟ و فریاد خشمگیناش در اتاق پیچید که نگهبان بیا این بیلیاقتها را ببر بیرون.
سوارمان کردند و در بلوار الیزابت، بلوارکشاورز حالا، به اداره نظام وظیفه بردندمان و خارج از نوبت در پهنای چند دقیقه سربازمان کردند و با چهار مامور مسلح به سنندج بردندمان و تحویل پادگان ژاندارمری سنندج دادندمان.
به آن هزار و صد دیپلمه که از اصفهان آورده بودندشان گفته بودند که ما آدمهای خطرناکیم و نباید بما نزدیک شودند.
چند روز دیگر هم شریف و محسن و همایون را آوردند و جمع ما خطرناکها به هفت نفر رسید.
چندانی نگذشته بود که آن بچهها که قرار بود از ما دوری کنند، وقتی فهمیدند که ما از چه قماش خطرناکها هستیم نگاههای گریزانشان به نگاههای پر مهر و احترام دگر شد. و مهرشان آهسته آهسته از آسایشگاه ما به آسایشگاههای دیگر هم سرایت کرد. در صف غذا، نظام جمع و همه جا تعارف بود و احترام.
یدالله که جوان خوش اخلاق و گرمی بود خیلی به ما نزدیک شد و با اصرارمرا در طبقه دوم تختاش جا داد. همو اسم ما را هفت مرد خبیث گذاشت.
روزهائی بود که در میدان مشق پس از آنکه نظام جمع میکردیم، که طبل بزرگ زیر پای چپ بود، ما چند نفر را وادار میکردند که کوله پشتیهای مان را پر از سنگ بکنیم و روی زمین ماسهای سینه خیز برویم و برای اینکه حالمان کاملا جا بیاید و خوب زجر بکشیم برای هر کدام از ما یک نفراز آن جوانها را مامور سوار شدن بر پشت مان میکردند که ما هم سنگها را و هم راکب مان را با سینه خیز به آنسوی میدان ببریم. ولی بدون اینکه ما بدانیم و بخواهیم، آنان در بین خود دعوای ساختگی راه میانداختند که فرمانده را به خودشان مشغول کنند و آن کسی که بر پشت ما نشسته بود نه تنها بلند میشد بلکه کوله پشتی ما را با دست بلند میکرد و ما مسافتی را به سرعت طی میکردیم. از میان ما ولی فرامرز این کمکها را نمیپذیرفت. میگفت اگر ما با هدفی در اینجا هستیم پس باید بها بپردازیم و من کلک نمیزنم. او با همان وزن سنگین مسافت زیادی را میرفت و گاهی از نوک انگشتانش خون میچکید.
از این هفت نفر من و محسن و فرامرز و شریف بیشتر باهم بودیم. محسن هوادار فداییها بود و شریف هم بیشتر به اندیشه او تمایل داشت و من و فرامرز هم بقول آنها ایده آلیست بودیم و طبعا خیلی حرفها داشتیم که با هم بزنیم. از دیالکتیک هگل، ماتریالیسم دیالکتیک بگیر تا سرمایه مارکس و آنتی دورینگ انگلس مطلبی و کتابی و بحثی نمانده بود که ما در آن دوران شش ماهه به آن نپرداخته باشیم.
پتو رپتو، این رمزی بود بین من و شریف و فرامرز و محسن که تا گفته میشد میدانستیم که خودمان را به جای معینی در میان علفهای بلند انتهای میدان مشق برسانیم. قد آن علفها تا آنجائی بلند بود که وقتی مینشستیم هیچ کس نمیتوانست ما را ببیند.
نمی دانم چرا از همان سالهای نوجوانی که سر به کتابهای فلسفی فرو کرده بودم و از نیچه آغازیده بودم و به کانت و دکارت وهگل وو رسیده بودم بیشترین توجهم به دیالکتیک هگل بود و نمیدانم که چرا با تبیین اصل تضاد همیشه مسئاله داشتم. برعکس اصل حرکت و اصل تاثیر متقابل را دوست داشتم!. از تز و آنتی تز و سنتز خیلی خوشم میآمد ولی مصداق سنتز را نمیپذیرفتم. و مارکسیسم علمی را و اینکه برآمد کشتی گرفتن تز و آنتی تز حتما کمونیسم خواهد بود که در آن پرولتاریا دیکتاتور است هضم نمیکردم.
از اصول مقدماتی ژرژپولیتسر شروع کرده بودم و هرچه از مارکس و انگلس گیرم آمده بود خوانده بودم که نگهداری آن کتابها و خواندنشان ترا به دوستاقخانه شاهنشاهی رهنمون میشد که ما با هزار نیرنگ آنها را در هزار سوراخ قایم میکردیم و از ترس شحنه و چشمان نامحرم در نیمههای شب در خلوتترین جا میخواندیم.
یادش بخیر وقتی یکی از نزدیکترین دوستانم دستگیر شده بود و از برادرش شنیده بودم که اعلامیهها و جزوههائی که در باغچه خانه شان دفن کرده بود را ساواکیها یافته بودند، فورا گنجینه بسیار پر ارزش از اعلامیهها و جزوهها که از سه ساله سی و نه، جبهه ملی دوم، تا سرکوب پانزده خرداد و غیرقانونی کردن همه احزاب از جمله جبهه ملی که من عضوش بودم همراه یک تپانچه که از جوانی پدرم مانده بود را در باغچه خانه ما دفن کرده بودم، با بیشترین افسوس از زیر خاکهای باغچه نبش قبر کردم و همه را ریز ریز کرده و در چاه خانه انداختم.
محسن بطور باور نکردنی کم حرف بود و سکوت خشم آورش مرا به جائی رساند که بالاخره یک روز گفتم محسن جان از این سکوتت لجم میگیرد و متنفرم.
با لبخند و آرامش به سخن فرساییهای دراز من گوش میکرد و آنچنان نگاه میکرد که تو گمان میکردی هیچ نمیداند. ولی وقتی ناگزیر میشد که در پشتیبانی از شریف و در رد حرفهای من سخنی بگوید، تو شگفت زده انبوهی آگاهیهایش میشدی.
محسن پس از آن دوران بازهم دستگیر شد و زندانهای چند ساله کشید.
محسن خبر داده بود که قاسم برادرش از زندان آزاد شده است. تا که به تهران بر گشتیم به خانه شان و به دیدار قاسم رفتم.
مادرشان انگار مجسمه محبت و استواری بود. تیز و سرحال وخوش سخن. انگار لحظات نفس گیر اعلام نتایج دادگاه نظامی پس از کودتای بیست و هشت مرداد را که به راحتی حکم اعدام به افسران تودهای صادر میکرد را هرگز تجربه نکرده بود که همسرش یکی از آنها بود و به حبس ابد محکوم شده بود و پس از چهار سال با عفو بیرون آمده بود. انگار سالها پشت در زندان قصر و قزل قلعه برای دیدار همسر و پس از سالها پشت دیوار زندان اوین و زندان برازجان که قاسم را در آنجاها جابجا میکردهاند را هرگز نگذرانده بود و چه شاد بود و چه مهربان.
پدرش سرهنگ رشیدی، هم کوه بود و استواری در صدای قدرتمندش و نگاه با نفوذش و رفتار خیلی متین و سنگیناش که با مهربانی آمیخته بود دیده میشد.
قاسم هم پرونده بیژن جزنی بود و جان سالم بدر برده بود و پس از سالها آزاد شده بود. او هنوز هم در خانه به حالت چمباتمه مینشست و مرا به یاد اخوان ثالث میانداخت که «در حیاط کوچک پائیز در زندان» پشت به دیوار چمباتمه زده و پک به سیگار میزند.
چه سالهایی بود. وصف الحال مارا اخوان سروده بود:
«در مزار آباد شهر بیتپش، وای جغدی هم نمیآید به گوش، دردمندان بیخروش و بیفغان، خشمناکان بیفغان و بیخروش، آهها در سینهها گم کرده راه، مرغکان سرشان به زیر بالها، در سکوت جاودان مدفون شده است، هرچه غوغا بود و قیل و قالها، باز ما ماندیم و شهر بیتپش، و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست، گاه میگویم فغانی برکشم، باز میبینم صدایم کوته است.»
و صدایمان چه کوته بود و دندان بر جگر زبان در کام فرو برده بودیم. مدتی طول کشید تا قاسم به زندگی در بیرون از زندان عادت کند. دوساله سربازی اجباری مان به پایان رسید و به دنبال کار و استخدام راه افتادیم. هم او، هم شریف و هم من هرجا رفتیم استخدام شویم ساواک اجازه نداد.
گروه کارخانجات روغن نباتی قو آگهی استخدام پنج نفر مهندس داده بود که نزدیک به سیصد نفر تقاضا کرده بودند که بوسیله سازمان مدیریت امتحانی گذاشتند و من هم شرکت کردم. ده روزی پس از آن نامهای دریافت کردم که میگفت شما قبول شده اید و دعوت میشود که برای کارهای استخدامی به اداره کارگزینی مراجعه کنید. با نامزدم که بعد همسر شدیم رفتیم. تا خودم را معرفی کردم آقای رییس کارگزینی که مرد مسنی بود از جا برخاست و احترام زیادی گذاشت و دستور چائی داد. سخت تعجب کرده بودم که گفت شما با اختلاف زیاد با نفر دوم، اول شده اید. تبریک میگویم و اعلام میکنیم که از پنج کارخانه کرج و گرگان و مشهد وو هرکدام را علاقمندید انتخاب با شما است. طبعا انتخابم تهران بود. پس از دادن پارهای اطلاعات گفت همه چیز آماده است فقط میدانید که باید از یک جایی ! و چشمهایش را گرداند، درباره شما کسب نظر کنیم. تا که آن نظر برسد شما میتوانید مشغول به کار شوید. فورا خداحافظی کردم و بیرون اتاق به نامزدم گفتم اینها مرا استخدام نخواهند کرد. پرسید چرا چنین میگوئی تو که نفر اول شده ای. گفتم آن یک جایی که باید کسب نظر کنند ساواک است و پاسخ آن هم روشن است. همینطور شد و دیگران بجای من استخدام شدند.
در تلاش بیپایان جستجوی کار سر از دفتر مرکزی فولاد اهواز که علی رضایی که بعدها سناتور انتصابی شد صاحب آن بود، در آوردیم. من و شریف با هم رفتیم و بیکوچکترین اشکالی در همان یک جلسه اول استخدام شدیم. از رئیس کارگزینی پرسیدم شما نباید از جائی! کسب نظر کنید؟ با لبخند معنی داری گفت نه خیر ما نیازی به اینکار نداریم حالا شما به اتاق جناب آقای رضایی میروید و بعد از دیدار با ایشان عازم اهواز میشوید.
رفتیم. او با شکم برآمده و کراوات شل و کج و کوله از ما استقبال کرد و راجع به اهمیت این صنعت چند کلمه گفت و ما را راهی اهواز کرد. تا که به اهواز رسیدیم و در باشگاه مهندسین جا گرفتیم دانستم که قاسم هم مانند ما دونفر در آنجا استخدام شده است. قاسم و شریف همدیگر را دیدند و آشنا شدند و هر سه ما با شگفتی از اینهمه آسان گیری در استخدام به دنبال چرایی شدیم.
چندانی طول نکشید که رمز آن را دریافتیم. شریف بیخیال از هر خطری نامههائی به دوستانش نوشته بود و در همان کارخانه به صندوق انداخته بود. رئیس کل کارخانه که از قضای روزگار پیشترها رئیس دانشگاه ما بود و از هردوی ما دل پری داشت شریف را صدا کرد و خیلی راحت گفت آقاجان آن بساط دانشگاه را فراموش کن واین نامههای احمقانه را هم ننویس. ما اینجا شما را در کنترل کامل داریم. خیال کردید که بهمین سادگی استخدام شده اید که مانند گذشته هرکاری دلتان خواست بکنید؟. و من در کنار شریف اینها را شنیدم و دقیقا از همان لحظه به شریف گفتم من اینجا نمیمانم.
جلسه مخفی تشکیل دادم لو رفت، اعلامیهها نوشتم که چاپ شد، دست خطم را بازجو در زندان جلویم گذاشت. سینما رفتم مامور ساواک بدنبالم آمد، به کافه رفتیم و بستنی خوردیم او هم بقول خودش در تعقیب من آمد و بستنی زورزورکی خورد. حالا دیگر حالم از این وضع بهم میخورد و دیگر در محل کار هم زیر نظر ساواک بودن را من بر نمیتابیدم.
تا ماه به سر آید و من استعفا بدهم خبر دادند که قرار است شاه برای افتتاح واحد جدیدی به آنجا بیاید. معلوم شد که شاه از سهامداران عمده آن گروه صنعتی است و رضایی بقول خودش به شاه قول داده که هر سال یک واحد تازه به راه بیندازد.
من رییس یکی از شیفتهای نورد تیر آهن بودم. سرهنگ رئیس ساواک کارخانه همه مهندسین را جمع کرد و با دقت و وسواس زیاد آداب شرفیاب شدن به حضور آریامهر را توضیح داد.
ببینید؛ تا شاهنشاه دستش را بسوی شما دراز کرد، تا کمر خم میشوید و اینجای دست، با دست خودش انتهای انگشت سبابه را نشان داد، میبوسید. اولا مواظب باشید لبهایتان کاملا خشک باشد. مبادا آب دهن و تف تان به دست مبارک بخورد. دوم اینکه بیش از یکبار حق بوسیدن ندارید و سوم وچهارم که من دیگر نمیشنیدم.
تا بیرون آمدیم هرسه ما بیآنکه نیازی به صحبت باشد میدانستیم که دچار مشکل شده ایم. در جایی بیرون از محل کار دور هم جمع شدیم و راه فرار از این ملاقات را بررسی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که فردا هرسه نفرمان برای آن روزهایی که شاه میآمد مرخصی بگیریم. من و شریف با هم سراغ کارگزینی رفتیم ولی ما را حواله همان جناب سرهنگ دادند و آن جناب هم خیلی رک و پوست کنده گفت حتا اگر بمیرید هم مخصوصا شما سه نفر باید حضور داشته باشید. ناگزیر جلسه دیگری باهم گذاشتیم و هرسه تصمیم گرفتیم که از بوسیدن دست شاه ولو بهر قیمتی خودداری کنیم.
روز موعود رسید و ما را که تقریبا دوازده نفری بودیم جلوی واحد خودمان به صف کردند و سرهنگ مربوطه بازهم سفارشات لازم را کرد.
از شانس ما من نفر اول و بعد شریف و پس از او قاسم را چیدند. نگاهی به همدیگر کردیم و بر تصمیم مان تاکید کردیم. درست چند دقیقه پیش از رسیدن شاه یک مهندس جوانی که گویا نورچشمی یکی از ژنرالهای نزدیک به شاه و از آشنایان رضایی بود را با عجله آوردند و به دور از چشم سرهنگ ساواک برای خوش خدمتی به خانواده آن جوان او را پیش از من و نفر اول صف گذاشتند. آن جوان که از قرار بیشتر عمرش را در خارج از کشور گذرانده بود و فارسی هم خوب نمیدانست تا شاه آمد و رضایی او را به شاه معرفی کرد و دست شاه بسویش دراز شد خیلی طبیعی و با لبخند و ذوق بسیار دست شاه را گرفت و بیآنکه خم بشود گفت خیلی خوشوقتم. انگار فرشته مقربی از آسمان آمده بود که ما را از مجازات اهانت به شاه نجات دهد. شاه که با خشم بسوی من آمد و من معرفی شدم، منهم بیخم شدن با او دست دادم و خوشوقت هم نشدم. شریف هم و قاسم هم همین کار را انجام دادند. نمیدانم اگر بقیه صف تا کمر خم نشده بودند و بوسه بر دست شاه نزده بودند شاه چه حالی پیدا میکرد. خوب آن آقا نورچشمی بود و دور از تشریفات زندگی کرده بوده و خبری هم نداشته است پس اگر ما را مجازات میکردند باید او را هم. پس ما از این مهلکه رهیدیم.
من اندک زمانی پس از آن به تهران برگشتم و ناگزیر شدم خودم شرکتی به راه بیندازم و در بخش خصوصی کار کنم. ولی آنان تا مدتی در آنجا ماندند.
قاسم هم رها کرد و به تهران برگشت. او که از پلی تکنیک در رشته برق مهندسی گرفته بود با دوسه نفر از دوستان همبند و همفکر و یا فکور شرکتی برای کارهای انتقال نیرو یا فشار قوی تاسیس کردند که در پروژههائی با روانشاد مهندس محمود ریاضی که از یاران دکتر سامی و دکتر پیمان بود و با ترجمه کتاب “ظلمت در نیمروز” آرتور کوئستلر خدمت بزرگی به جامعه روشنفکران ایران کرده بود همکاری میکردند.
باز همدیگر را میدیدیم. او اندکی پس از من ازدواج کرد و خاطرهای زیبا از مراسم ازدواجشان در یاد من گذاشت. او همسر و دوست و شریک روحش را یافته بود که انگار همه تار و پودش را از مهر و مهربانی و لبخند بافته بودند که تا آخرین لحظه زندگیاش مانند یک روح در دو بدن با هم زیستند و در پایان هم در کنار او و دستش در دست او آخرین نفسش را کشید و رفت.
بعدها دیدار دو به دو به رفت و آمد خانوادگی تبدیل شد. از هر فرصتی برای باهم بودن استفاده میکردیم. در شیراز و اصفهان که هم او پروژه داشت و هم من دیدارها داشتیم و گرچه روزهای مگو ومپرس بود ولی ما به تحلیل سیاسی مان ادامه میدادیم.
انقلاب شد و دو سه سالی وقفه در دیدارهایمان حاصل شد. او و بیشتر همفکرانش با بازرگان و تیم او مخالف بودند و آنان را لیبرال و جاده صاف کن امپریالیسم (انحصارا آمریکا ) میدانستند و من در تیم دولت بازرگان به آن میبالیدم که با او کار میکردم و گاهی چشمم به دیدارش و روحم به گفتارش شاد میشد. آنها اولویت را به عدالت اجتماعی میدادند و ما به آزادی.
انگار آزادی را یافته بودیم و نیازی به فریاد کشیدن آن نمیدیدیم. پس من هم سخت به عدالت اجتماعی فوکوس کرده بودم. مسالهای که با قاسم در آن بسیار هم اندیش بودیم.
من آستین بالا زده، یکی از کار بدستان شدم. در آنجا که حوزه مسئولیتم بود پلورالیسم را که سخت باور داشتم نه تنها نفس میکشیدم بلکه صادقانه عمل میکردم. در تظاهرات مخالفین که خودم با برگزاریاش موافقت کرده بودم چند دقیقهای شرکت میکردم ولو اینکه در آن جا شعار مرگ بر من داده میشد.
فضای کشور پر از شعار “ارتش شاهی منحل باید گردد، ارتش خلقی ایجاد باید گردد بود”. و من برعکس به همه پادگانها سر میزدم و نواقص آنها را برطرف میکردم. ژاندارمری و شهربانی که سخت در خود منقبض شده بود و از کینه مندی مردم هراس داشت را بسرعت فعالشان کردم و پلی از محبت بین آنان و مردم زدم.
و البته این کارها آن نبود که همباوران قاسم میخواستند.
زمانه دگر شد. سپیده آزادی که زده بود و ما منتظر بودیم که آفتاب آزادی را در وسط آسمان ببینیم، همچنان سپیده ماند و آفتاب در نیامد. ابرهای نبرد قدرت آسمان میهن را گرفت و آزادی هر روز به عقب رانده شد.
حالا من از کارهای دولتی کنار کشیده بودم واو همچنان به کارهای سابقش ادامه میداد و هردو بهمراه خیلیهای دیگر شاهد نبرد قدرت بودیم و داغ قربانیان را به دل داشتیم و سوگوار آرزوها و امیدهایمان بودیم. او با گرایش به گروه سیاسیاش و من سخت مخالف اقتدار گرایی گرچه اختلاف زیاد داشتیم ولی هرگز بجز گفتمان پلورالیستیک رفتار دیگری نداشتیم.آهسته آهسته بهم نزدیک و نزدیکتر میشدیم.
به دنبال جستن درمان بیماری مهاجر شدیم و در آمریکا ماندنی. چند سال بعد او هم با خانوادهاش به آمریکا آمد و در ایالت آرکانزاس که من آنجا را دهات مینامیدم سکنی گزید.
چند سال بعد چند روزی به تنهائی مهمانمان شد و پس از آن گفتگوهای تلفنی مان که گاهی از یک ساعت درازتر میشد پیوسته ادامه داشت.
قاسم نمیدانم چگونه وقت پیدا میکرد که آنهمه میخواند. از مارکسیسم لنینیسم هرچه میشد که بدانی میدانست و هرگز حتا اسم نامعروفی را از اندیشه پردازان آن مرام فراموش نمیکرد و با اینهمه او چنان از تعصب به دور بود که به دگراندیشانش هم میاندیشید. گاهی چنان از شریعتی و مطهری نقل قول میکرد که گمان میکردم که او از من بسیار بیشتر و دقیقتر اندیشههای آنان را بررسی کرده بود.
اگر من گاهی با شیطنت خردهای بر آن باورها میگرفتم او آتشی میشد و بیوقفه و با حرارت فوران میکرد و من ساکت مینشستم و گاهی شاید تا ده دقیقه میغرید. و من لذت میبردم از اینهمه عشق به انسانها که او خود را بجز آنان نمیدید.
قاسم زودتر از خیلیها، چند سال پیش از گورباچف و گلاسنوست او و فروپاشی شوروی بر اهمیت آزادی و نقد بر دیکتاتوری پرولتاریا رسیده بود. با اینهمه هیچوقت خشنود نمیشد اگر من از امپریالیسم شوروی سخن میگفتم. من انگار در همان سالهای دهه چهل خودمان در جا زده بودم که پیوسته به دو امپریالیسم، آمریکا و شوروی، میتاختیم.
خیلی از اشغال مجارستان خاطره نداشتم ولی براستی از بهار پراگ که با تانکهای شوروی به خزان نشست رنجور بودم و چقدر آلکساندر دوبچک را دوست داشتم. گرچه ابعاد کشتار میلیونی در ویتنام هرگز با کشتههای مجارستان و سرکوب چکوسلواکی قابل مقایسه نبود ولی در ذات خود امپریالیسم بود و من کوچکترین ایمانی به چیزی بنام متروپولیتن انقلاب جهانی نداشتم.
حالا که دیگر شوروی رفته بود هردوی ما در برابر امپایر سخت موضع مشترک میداشتیم و من به او که از سوسیالیسم دفاع میکرد بسیار نزدیکتر شده بودم.
هردوی ما به راه سوم چاوز پرداخته بودیم و من بیشتر از او به آن روش خرده گرفته بودم که آن مرد خوب و خوش اندیش و خدمتگزار راستین مردمش چرا بجای ماهی دادن، ماهی گرفتن به دوزخیان میهنش یاد نداد. چرا با داشتن بزرگترین ذخیره نفت جهان پس اندازی نکرده بود که در برابر حملههای ویرانگر آمریکای کورپوریشنی ایستادگی کنند و به روز امروز دچار نشوند. او که با هدیه کردن کتاب گالینو: رگهای باز آمریکای لاتین، پانصد سال ویرانی این قاره (۱) به اوباما در عرض بیست و چهار ساعت فروش آن کتاب را به صدها برابر رساند که ششمین پرفروشترین کتاب آمازون شد، چرا باید از اقتضای طبیعت امپایر که هرگز استقلال را و مرکزگریزی را بر نمیتابد غافل باشد. مگر جهان به غایت نابرابر و نا انسانی شده امروز با سیستم اقتصادی به بن بست رسیده به راه دیگری در اقتصاد نیازمند نبوده و نیست که ما باید تماشاگر ویران شدن آنهمه آرزوپروری برای رهائی از این توتالیتاریسم اقتصادی باشیم؟
چه خشمگین میشدم از او، چاوز، وقتی میکرب هزاره سوم، احمدی نژاد، را در آغوش میگرفت و با هم مهمان بازی میکردند. با قاسم هم اندیشی میکردیم که او نزدیک به بیست میلیون نفر از هم میهنانش را از زیر خط فقر بیرون آورد و این یکی در ایران میلیونها نفر را به زیرخط فقر فرو برد.
حالا که وال استریت را میبینم که در خیابانهای کاراکاس پیروزمندانه به جلو میتازد که درسی به همه آنانی که به راهی بجز کورپروکراسی – پلوتوکراسی (۲) میاندیشند بدهد، چگونه میتوانم به سوسیالیسم نیندیشم. دستکم نمونه کشورهای اسکاندیناوی در دهههای هشتاد و نود در برابرمان موجود است.
هرکدام از ما از جائی آمده بودیم. جدا و با تفاوتهای بزرگ. او بر برابری دل تپیده بود و بها پرداخته بود و من هم بر آزادی که همه زندگی ام به این عشق دل تپیدهام.
سالها گذشت و نه آن که او میخواست شد و نه آنکه من میخواستم. او خیلی پیشتر از همگنانش و هم اندیشانش به آزادی ایمان آورد و منهم شکاف روزافزون نادارها با داراها پیوسته دلم را به درد آورده و میآورد که چگونه خود را انسان بنامم و گواه باشم که دارائی هشت نفر ازثروتمندترینها از دارائی سه میلیارد و هفتصد میلیون نفر، نیمه پائین جمعیت هفت میلیارد و چهارصد میلیونی جهان، بیشتر باشد (۳) و دزدان ناانسان با ادعای رهبری جهان به قول خودشان آزاد، همچنان و با گستاخی روزافزون به چپاولشان گسترش بدهند و بازاز دموکراسی دم بزنند در حالی که کلپتوکراسی (۴) را جایگزین آن کرده باشند.
هردو بهم نزدیک شده بودیم و هردو سوگوار آرزوهای به باد رفته مان بودیم. او در آرکانزاس نشسته بود ولی در ایران زندگی میکرد. چنان از ریزههای زندگی مردم در ایران آگاه بود که میانگاشتی در تهران با دسترسی به همه آمارها و همه کنش و واکنشهای سیاسی از زیر و بم همه دینامیسم جامعه آگاهی دارد.
او تنها نقد میکرد بیدندان قروچهای و من نقد میکردم و خشمم را بیرون میریختم. آخر چگونه آن میکرب هزاره سوم را چیره بر سرنوشت میهنم ببینم و فریادم به آسمان نرود.
آخرین بار با هم مانند همیشه به تحلیل مسائل پرداختیم. وقتی متوجه حال ناخوب من شد پیشنهاد داد که سخن را ببریم و به وقتی که من حالم خوب بود ادامه دهیم.
در مطب دکتر بودم که گفتم تا به خانه برسم به قاسم زنگ میزنم که بحث مان را ادامه دهیم. وندانستم که درست در همان دقایقی که من به او اندیشیدم او در حال رفتن بود. وقتی از همسرش ساعت رفتنش را پرسیدم این را دانستم.
منهم همان راه را خواهم رفت و به همان جا که او رفت خواهم رفت ولی کرگدن پوست کلفتی هستم که با همه آسیبها و پس نشستنها همچنان امیدوارم. شاید به عمر من افاقه نکند ولی مانند آفتاب در وسط آسمان برایم روشن است که بر میهن گرامیتر از جانم نسیم آزادی خواهد دمید و آفتاب آزادی درست در میانه آسمان برای همیشه و بیغروب خواهد تابید.
و چنان به مردمم ایمان بالا دارم که شکی ندارم که آنها با بردباری و خردورزی ستایش انگیزشان ایران مرا به آزادی و خوشبختی که شایسته آن مرزو بوم است خواهند رساند.
آخر مگر میشود نه یکی بلکه چند کتابخانه دانش و آگاهی در یک چشم بهم زدن نیست شود. نه، او هست و یادش پیوسته گرامی و بیگمان راهش پر رهرو خواهد بود.
نورالدین غروی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
نهم می۲۰۱۷
این نوشته را به شهرزاد بانوی گرامی که همسر و هم اندیش و هم روح قاسم بود پیشکش میکنم.
——————————————-
(۱) Open Veins of Latin America by: Eduardo Galeano
(۲) Plutocracy توانگرسالاری، حکومت سودجویان
(۳) گزارش آکسفام برای سال 2016
(۴) Kleptocracy دزد سالاری