iran-emrooz.net | Tue, 14.02.2006, 19:13
فراموشی
ناهيد کشاورز (کلن)
سهشنبه ٢٥ بهمن ١٣٨٤
فراموشی حالت عجيبی است. يک وقت به آرزو تبديل میشود، گاه يک بيماری است که همهی گذشته را مثل يک طوفان میروبد و با خودش میبرد. زمانی اتفاقی است که بهرحال پيش میآيد و بعضی وقتها يک تلاش است.
وقتی "ماگدالنا" روبرويم روی لبه صندلی مینشيند کيفش را هم از شانهاش در نمیآورد و دستهايش را مدام بهم میمالد جوری که انگار بخواهد پوست آنها را بکند. او مدام تکرار میکند: "میخواهم فراموش کنم" همه گذشتهام را همه خوب و بدش را با هم. خوبی که اصلا وجود نداشته ، همهاش رنج بوده. حاضرم هر کاری بکنم حتی حاضرم نيمی از عمرم را بدهم تا همه گذشتهام را فراموش کنم. گاهی به مرگ فکر میکنم فقط برای اينکه در آنصورت میشود فراموش کرد. روزی چند بار حمام میکنم ، انگار میشود با آب گذشته را پاک کرد.
"ماگدالنا" برايم از روزهای خوب بگو. روزهای قبل از جنگ را میگويم. چهرهاش در هم میرود احساس میکنم با شماتت نگاهم میکند.
"کدام روز خوش.. من حتی چند ساعت هم يادم نمیآيد. وقتی يک لحظه صحنهای در ذهنم روشن میشود دوباره صدای بمباران میآيد. و بعد مردانی که تمامی ندارند. هيچ کس حاضر نيست به من داروئی بدهد تا فراموش کنم. شوهرم برای خودش راهحلی پيدا کرده هر وقت بيدار است مشروب میخورد. هميشه مست است. ولی فکر میکنم او در عالم مستی هم نتوانسته همه چيز را فراموش کند چون شبها همهاش در خواب ناله میکند.
"ماگدالنا" گريه میکند. او میتواند همه آنچه را که بر او گذشته با تمام جرئيات به ياد بياورد. او هيچ چيزی را فراموش نمیکند. او هفت سال است که در کابوس يادهايش زندگی میکند.
*****
بچه که بوديم وقتی برادرم در حياط دنبالش میکرد چنان فرز و چابک میدويد که کمتر پيش میآمد برادرم به او برسد و کفشی را هم که پرت میکرد با پريدن او از زير پايش در میرفت. بعدها وسط حياط خانه کنار لاله عباسیها طنابی بسته بود و با دوستانش واليبال بازی میکرد. چنان شاد و از ته دل میخنديد که به قول مادرم صدايش تا ته کوچه میرسيد. در حياط خانه ما درخت اناری بود که هر پائيز چنان انارهای درشتی میداد که پوست آن طاقت نمیآورد و ترک میخورد. او قبل از اينکه انارها به اين مرحله برسند آنها را روی درخت میفشرد آبشان را میخورد و بعد آنها را باد میکرد. بارها و بارها بخاطر اينکارش تنبيه شده بود اما شادی شيطنت در او چنان زياد بود که در جواب همه تنبيهها گاه حتی نمیتوانست جلوی خندهاش را بگيرد و اين هميشه کارش را سختتر میکرد. او میتوانست برای شاد بودنش معامله کند ، کارهای سختی را انجام دهد در عوض بگذارند او شادیهای خودش را داشته باشد.
در شهر محل زندگی ما هنوز رشته رياضی برای دختران در دبيرستان نبود و او عشق رياضی خواندن داشت. در خانه خودش با کمک معلمی درس میخواند و موقع امتحان به مدرسه پسرانه میرفت و امتحان میداد.
بزرگتر که شديم یک روز که داشت ورقههای رياضی شاگردانش را تصحيح میکرد با هراس وارد اتاق شدم و گفتم من امروز مدرسه نرفتم. سرش رابا شتاب بلند کرد و گفت چرا؟ من با ترس گفتم که با پسر يکی از آشنايانمان که سر راه مدرسهام آمده بود رفتيم بستنی خورديم. ورقههای بچهها را کنار گذاشت و گفت سه ساعت داشتی بستنی میخوردی و من وقتی با ترس و هيجان گفتم که نه فالوده هم خورديم خندهاش گرفت. آنوقت خواست تا برايش تعريف کنم. دلش میخواست بداند چه حس داشتم و من میتوانستم درباره همه رازهای زندگيم که آنوقتها فکر میکردم بزرگترين اسرار جهان هستند با او حرف بزنم. او هر کاری که انجام میداد خوب بود. میتوانست به همان خوبی که شيرينیهای خانگی را میپخت به شاگردانش درس رياضی بدهد. و يک روز وقتی که فرمولهای رياضی را بر تخته سياه مینوشت شروع کرد به فراموش کردن و حالا هيچکس نيست که من بچگيم و تمام رازهای آنرا با او دوباره به ياد بياورم.
******
مرد وقتی میخواست پرسشنامه چند صفحهای مربوط به بازنشستگی را پر کند. در برابر پرسشهايی در مورد وضعيت کار و تحصيلات و مکان آنها ساعتها معطل ماند. اينکه نمیتوانست به همه آنها به سرعت جواب بدهد آزارش میداد ولی مهمتر اين بود که نمیتوانست به درستی بياد آورد. او در اين سالهای اخير آنقدر درگير زندگی در مهاجرت بود که خيلی چيزها را فراموش کرده بود. او نمیتوانست اسم مدرسه دومی را که در دوران دبيرستانش عوض کرده بود بيآد آورد.
وقتی کمی بيشتر فکر کرد ديد که خيلی چيزهای ديگر هم يادش نمیآيد. همه خاطراتی را که قبلا با دوستان تازه يافتهاش با آنها حرف زده بود بطور کامل به يادش نمیآمدند. فکر کرد شايد اگر خانوادهای در اينجا داشت میتوانست با آنها حرف بزند و يا بپرسد. برايش عجيب بود انگار فکر میکرد همه خاطرات هميشه به يادش میمانند.
وقتی او کمی بيشتر فکر کرد ديگر مطمئن نبود که همه داستانی را که هفته قبل در مورد رفتنش به کوه برای دوست تازهاش تعريف کرده بود به درستی همان بوده باشد که سی سال قبل اتفاق افتاده بود. به نظرش آمد که چند باری هم مجبور شده بود برای ادامه خاطرهای از تخيلش کمک بگيرد.
انگار در مهاجرت يادها خطوط به هم پيوسته نيستند. به سايه روشن تبديل میشوند.
وقتی در وطن هستی، حضور در مکان در به ياد آوردن کمک میکند. مثل وقتی که موقع امتحان آدم درسی را فراموش میکند ولی همين که گوشه کتاب را باز میکند همه چيز به يادش میآيد.
مرد در کنار پرسشنامه نوشت که من سالهاست که از وطنم دورم و جواب خيلی از اين سئوالها را فراموش کردهام.
*****
زن در راه بازگشت از فرودگاه وقتی توانست سرانجام بر سيل اشکهايش غلبه کند فکر کرد برای شروع دوباره میبايد سعی کند فراموش کند. سعی کرد به ياد بياورد چه چيزی را میخواهد فراموش کند.
اولين نامه عاشقانه همسرش به زن ديگری را که سالها قبل يافته بود. و بعد عکسهای اورا. دلش میخواست چشمهايش را میبست و همه چيز جور ديگری بود. او فکر کرد اگر تمام رنجهايش از اين رابطه را فراموش کند تنها میتواند لحظات خوب آنرا بياد آورد و اينکه اين لحظات را همسرش با کس ديگری تقسيم میکرد عذابش میداد.
او دلش میخواست برای فراموش کردن بتواند انتخاب کند. او دلش میخواست بتواند فراموش کند که وقتی سرش را بر سينه همسرش میگذاشته چقدر احساس امنيت میکرده برای اينکه حالا اينقدر احساس ناامنی نکند.
او احساس میکرد برای شروع تازه میبايد بتواند خاطرات گذشته را فراموش کرد. اما میدانست که نمیشود او تنها سعی میکرد با خشم به ياد بياورد.
*****
"ماگدالنا" رنجهايش را فراموش نمیکند. او تنها میتواند آنها را در جايی از مغزش جای دهد تا بطور دائم غذابش ندهند.
خاطرات من در فراموشی خواهرم گم میشوند. مهاجرت همچنان بر سر خاطرات در وطن غبار میپاشد و زن برای بهتر زندگی کردن میتواند تمام آنچه آزارش داده ببخشد اما نمیتواند فراموش کند.