iran-emrooz.net | Wed, 11.01.2006, 9:30
فوج کرکسها در آسمان ایران
جواد طالعی (دفتر اروپائی شهروند)
چهارشنبه ٢١ دی ١٣٨٤
جائی است شبیه مفت آباد و یافت آباد و زورآباد و حلبی آباد. شنیدهام همین تازگیها قد علم کرده است. خانههای آجری بدقواره و پست، با حیاطهای کوچکی که دیوارهای بلند کف آنها را از حرارت آفتاب محروم میکنند. درها و پنجرهها، هرکدام به شکلی و اندازهای. معلوم است که از ویرانههای ساختمانهای دیگر به اینجا منتقل و نصب شدهاند. تنها تفاوت محله با زورآباد آن است که چند بوتیک دست دومی و مغازه خنزر پنزری هم در میدان مرکزی آن هست که اسمش را "آنتیک فروشی" گذاشتهاند. وسط میدان، حفرهای است دایره وار به شعاع تقریبی هفتاد تا هشتاد متر و عمق تقریبیی هفت تا هشت متر که بر دیوارههای آن ردیفی از یخچالهای فرسوده، لاشههای اتومبیل، تیرآهن، الوار، تشکها و لحافهای مندرس، بستههای بزرگ کاغذ و مقوا و آت و اشغالهای دیگر روی هم چیدهاند. ایستادهام به تماشا. حیران این که این همه آشغال را، چرا چنین روی هم به دیوارههای حفره چسبانده اند؟ اینجا محل جمع آوری زبالهها است؟ یا قبرستان اتومبیل؟ یا قبرستان لوازم خانگی دربرگیرنده مواد شیمیائی مسموم کننده که باید با برنامهای خاص از مدار مصرف و بازتولید خارج شوند؟
صدائی در گوشم میپیچد: "تعجب نکنید آقا. اینها اسقاطیهای محلههای دیگر است که جائی برای دور ریختنش نداشتهاند. آورده اند اینجا، بعدا رویش خاک میریزند. آنقدر که کاملا پنهان شوند. بعد هم مسیر رودخانه را منحرف میکنند به طرف گودال و میشود دریاچهی محله. ابتکار آقای رئیس جمهور است که قبلا شهردار بوده و در زمینه شهرسازی با آت و آشغال تجربه زیادی دارد"!
به دور و برم نگاه میکنم. نه. این توهمی بیش نیست. هیچکس با من حرف نزده است. مردان توی قهوه خانه کنار میدان نشستهاند یا کنار گودال ایستادهاند و معلوم نیست چرا ساعتها به آت و آشغالهای ردیف شده در کنار دیوارههای آن خیره میشوند، بدون آن که کلمهای با هم حرف بزنند. وقتی با خودشان حرف نمیزنند، چرا باید با من حرف بزنند که غریبهای بیش نیستم؟ غریبهای که بیست سال پیش از این سرزمین رفته و حالا بازگشته است. آن هم مثل یک توریست. آمده تا ببیند، بو کند، بچشد و برود. معلوم هم نیست که برگردد. شاید همین یک بار برایش بس باشد. به عمد، اینجا و آنجا چشم میدوزم به قد و بالای خمیده و چهرههای درهم فرورفته مردان. اما هیچکس نگاهم را پاسخ نمیدهد. از نگاه کردن به زنان میپرهیزم. میترسم اعتراضی برانگیزم. میبینم که مردان و زنان کاری به کار یکدیگر ندارند. مردان کنار گودال و توی قهوه خانه و آرایشگاه و مغازه خنزر پنزری جمعند و زنان اینجا و آنجا یا در سکوتی بیپایان دور یکدیگر حلقه زدهاند یا با بچههاشان ور میروند. همهمهای هست، اما هیچ دهانی نمیجنبد. انگار همهمه تنها توی کاسه سر من است.
کوچهای را میگیرم و از شیب تند آن رو به پائین میروم. آخرین خانههای چپ و راست به رودخانه پهناور و خروشان و گل آلودی ختم میشوند که کنارههای آن پر از نیمه آجرها و قطعات بزرگ و کوچک سنگ است. به رودخانه که میرسم، در سمت من هیچکس نیست. در آنسوی رودخانه اما زنان و مردان، در گروههای جداگانه نشستهاند و به آبی خیره شدهاند که سطح آن هر لحظه در حال بالا آمدن است. آب به پی ساختمانهای سمت من رسیده است. صدائی در من نهیب میزند: بپر! سیل دارد به این طرف میآید. جائی را مییابم که رودخانه تنگ تر شده است. با این همه، فاصله تخته سنگهای دو سو بیشتر از آن است که یک آدم عادی بتواند آن را با یک پرش معمولی طی کند. اما من میپرم. انگار ناگهان پر در آورده باشم. مردان، زنان و کودکان زیادی را میبینم که خیز برداشته اند تا در جهت عکس من بپرند. اما جرات نمیکنند. خیال میکنم میخواهند به آن سو بپرند تا خرت و پرتهایشان را از خانههایشان بیرون بکشند و از سیلاب نجات بدهند. همه از پرش بلند من حیران ماندهاند. اما هیچکس هیچ جیز نمیگوید. نه فریادی، نه تشویقی، نه سوتی و نه حیرتی. انگار همه احساسهای ممکن را در این مردم کشتهاند. حتی احساس حیرت را.
سر به عقب بر میگردانم. سطح آب حالا به کمرکش خانههای آجری ی تو سری خورده رسیده است. مردان و کودکان، همچنان خیز برداشته اند، اما نمیپرند.
از خواب که میپرم، سرم چنان درد میکند که دیگر نمیتوانم بخوابم. ساعت پنج صبح است. هنوز تا رفتن به سر کار سه ساعت وقت دارم. دو تا آسپرین میخورم. اما سردرد رهایم نمیکند. بیست سال است به زادگاهم سفر نکرده ام. حالا، در خواب به آنجا رفتهام و با این تصویرهای اثیری و عجیب بازگشته ام. تعبیرکنندگان خواب میگویند که ویرانه نشانه گنج است و آب زلال نشانه حیات. اما آب گل آلود چه؟ سیلاب گل آلود چه؟ خاموشی هولناک مردم چه؟ دزدیدن نگاهها از هم چه؟
برای رها شدن از این پرسشهای بیپاسخ است که میروم به سیر روزنامهها در اینترنت. همیشه اینطور بر سردردها و فکرهای زائد غلبه کردهام. شاید این بار هم چنین شود. اما نمیشود. شبح فوج عظیم کرکسها را توی روزنامهها نیز بر فراز سر زادگاهم میبینم. اول خبر تعطیل روزنامهها را میخوانم. بعد خبر احضار و دستگیری فوجی از دانشجویان را. بعد خبر گردهائی کارگران شرکت واحد را در استادیوم کارگران. بعد خبر گاردین را که میگوید:
"یک گزارش ٥٥ صفحهای سرویسهای مخفی انگلستان، فرانسه، آلمان و بلژیک نشان میدهد که ایران با سرعت زیاد روی تولید یک بمب اتمی کار میکند. نقشه ساخت موشکی هم ریخته شده است که برد آن تا اروپا میرسد!"
بعد خبر نشریه آلمانی "دی ولت" را میخوانم که میگوید: "دولت ترکیه خبر درخواست آمریکا را برای استفاده از چند پایگاه این کشور علیه تاسیسات اتمی ایران رد کرد. روزنامههای ترکیه و اسرائیل قبلا نوشته بودند چند نماینده بلندپایه دولت آمریکا اخیرا برای بررسی امکان استفاده از پایگاههای ترکیه به این کشور سفر کرده اند".
.... بعد نوبت به روزنامه زود دویچه تسایتونگ روز چهارم ژانویه میرسد و خبر نسبتا مفصلی که درباره هل من مبارز طلبیهای آقای محمود احمدی نژاد در مجلس شورای اسلامی چاپ کرده است. آقای احمدی نژاد، روز سه شنبه سوم ژانویه، خطاب به نمایندگان مجلس گفته است: "برنامه تحقیقات هستهای ما آغاز میشود و ما طی نامهای موضوع را به آقای محمد البرادعی رئیس آژانس بین المللی انرژی اتمی اطلاع داده ایم". اظهارات رئیس جمهوری اسلامی مکمل سخنان محمد سعیدی معاون سازمان انرژی اتمی ایران است که ساعاتی پیش از آن بر صفحه سیمای جمهوری اسلامی ظاهر شد و همین خبر را به اطلاع همگان رساند. او البته توضیح داد که شروع برنامههای تحقیقاتی روی چرخه کامل سوخت فعلا به معنای غنی سازی اورانیوم نیست.
.... بعد نوبت به خبر اشپیگل آن لاین میرسد: "یک آلمانی ٥٢ ساله که آخر نوامبر همراه با یک قایقران فرانسوی در آبهای تنگه هرمز دستگیر شد، از فردا در بندر عباس محاکمه میشود".
خواب و واقعیت، در آشفتگی و بدخبری مشترکاتی دارند که مرا میترساند. هروقت خوابهای آشفته دیدهام یا دلشوره داشتهام، اتفاق بدی افتاده است. به هشت صبح نزدیک شدهام. سردرد از میان نرفته است. به سراغ قهوه میروم و آرزو میکنم که این بار خوابم چپ باشد. اما با واقعیت چه کنم؟ به راستی حضور ژنرالهای کیلوئی جمهوری اسلامی در عرصه سیاست چه توجیهی خواهد داشت اگر آنها شرایط ایران را بحرانی تر از آنچه هست نکنند؟
در خواب آشفته من، جای یک اپیزود خالی بود: کارخانهای که بچهها در آن مشغول ریختهگری میلیونها کلید بهشت هستند و چاپخانهای که پاسخ نامههای ریخته شده به چاه امام زمان در جمکران را در شمارگانی میلیونی چاپ میکند.
از فردای نزدیک میهنم میترسم.