ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 25.03.2016, 21:32
دیدار یار و دیار (بخش دوم)

اشکان آویشن

در یک قنادی ایستاده‌ام تا نوبتم بشود. می‌خواهم مقداری زولبیا، بامیه و پشمک برای بچه‌ها بخرم. صاحب قنادی در حالی که می‌باید جواب خانمی را که قبل از من در صف ایستاده‌است بدهد، از وی رو برمی‌گرداند و به من می‌گوید: «بفرمائید!» من به شکلی قاطع می‌گویم: «هنوز نوبتم نیست. این خانم را راه بیندازید تا من در خدمتتان باشم.» مرد فروشنده، ظاهراً از جواب من تعجب می‌کند. شاید آن را بی‌ادبانه تلقی می‌کند و شاید هم غریبانه و غیرعادی. من واکنش او را در نگاه و حالت صورتش می‌بینم اما چیزی نمی‌گویم. مردم دارند زندگی‌شان را می‌کنند. نمی‌شود که برای هرچیزی با آنان وارد بحث و فحص‌شد.

خانمی که در جلو من در صف صندوق قنادی ایستاده، زنی است با چادر مشکی، صورتی پژمرده، لباس‌هایی فرسوده و کهنه و کفش‌هایی که انگار غبار همه‌ی عالم برآن‌ها نشسته‌است. او یک بسته پشمک برداشته که قیمت آن دوهزارتومان‌است. دست به کیفش می‌برد و از آن سه تا پانصدتومانی چروکیده و پاره در می‌آورد. من که پشت سر او ایستاده‌ام، کیفش را می‌بینم و حتی داخل آن را. البته من هیچ‌گونه کنجکاوی برای دیدن داخل کیف او ندارم اما وی برای کاویدن داخل کیفش، آن را پایین و پایین‌تر می‌آورد تا هرچه را که در آن هست، راحت‌تر بکاود. در حالی که در کیف او، جز یک تکه کاغذ چروکیده و همان سه دانه اسکناس پانصدتومانی، چیز دیگری پیدانیست.

آن خانم با حالتی شرمنده به فروشنده می‌گوید: «عیبی ندارد اگر پانصدتومان دیگرش را بعداً بیاورم؟» فروشنده که مرد میانسالی است، ظاهراً چشم و گوشش از دیدن این منظره‌ها پُر است. در جواب وی با نگاهی بی‌تفاوت و آمیخته با کمی ترحم و تحقیر می‌گوید: «فقط یادت نره! دیر یا زود مهم نیست!» زن می‌گوید: «خداخیرت بده حاج آقا.» او مغازه را با بسته‌ی نیم‌کیلویی پشمک ترک‌ می‌کند. تشنگان لذت و شادی پشمک، انتظارش را می‌کشند. می‌توانستم تصورکنم که برای فروشنده‌ی میانسال، چه در هیأت صاحب مغازه و چه کارمند آن، آن پانصد تومان دیگر، مبلغ سوخته‌ای است. اما از سوی دیگر، واقعیت نشان داده‌است که اگر کسی مقید باشد که بدهکاری فقیرانه‌ی خویش را به چنان مغازه‌ای بازگرداند، افرادی از قبیل همین زن هستند که سنگینی فقر، کمرشان را شکسته‌است اما نمی‌خواهند پل اعتماد انسانی یک مغازه‌دار ناآشنا را نسبت به خود خراب‌کنند.

دخترم «جولیا/ پریشاد» گفته‌بود که به دختر عمویش قول‌داده برای او یک کیف قشنگ بخرد. با هم به یکی از فروشگاه‌های کیف تربت حیدریه می‌رویم. هنوز بوی اول صبح‌ به مشام می‌رسد. درست است که بسیاری از دکان‌ها بازند، اما صاحبانشان، کاملاً خواب آلود به نظر می‌رسند. تصورم آنست که اگر جبر زندگی اجازه می‌داد، چه بسا دوست‌داشتند هنوز هم ساعات بیشتری بخوابند. در پیشخوان مغازه، جوانی‌است اندکی فراتر از بیست‌سال. رفتارش در بافت کار، کاسبکارانه‌است و کلماتی را که ادا می‌کند، تقریباً همان‌هاست که دیگران با عمری تجربه و موی سفید برزبان می‌آورند: «قابل ندارد، این بهترین جنس‌است. اگر راضی نبودید، پولتان را پس بگیرید. چون شمائید به این قیمت می‌دهم.»

قبل از من خانمی‌ در جلو پیشخوان ایستاده‌بود در حدود پنجاه ساله که یک چمدان کوچک چرخ‌دار و یک کیف دستی می‌خواست. رخت و لباس و صورت لاغر و استخوانی‌اش حکایت از آن نمی‌کرد که بخواهد چمدان چرخ‌دار را برای مسافرت تفریحی خود بخرد. نزدیک‌ترین احتمالی که به ذهنم رسید آن‌بود که دختری در «عقد» داشت و این دوتا را برای او می‌خرید. البته هر احتمال دیگر نیز وجود داشت. اما خرید آن چمدان چرخ‌دار و حتی کیف دستی، به سر و وضع او که فقر و نومیدی از آن می‌بارید، نمی‌برازید.

مغازه‌دار، قیمت چمدان را صد و پانزده هزار تومان و کیف دستی را پانزده هزارتومان گفته‌بود. زن اما با خونسردی و صراحت لهجه گفت: «من این قدر پول ندارم.» جوان فروشنده گفت: «کیف را نخر تا پولت به چمدان برسد.» زن به آرامی که می‌توانست شبیه زمزمه‌ای باشد، جواب داد: «اما من به هردو احتیاج‌دارم. پای آبرویم در میان‌است. فقط باید با سیلی، صورتم را سرخ نگه‌دارم.» جوان فروشنده که انتظار چنان حاضرجوابی از او نداشت، پاسخ‌داد: «تو اولش نیستی که صورتت را با سیلی سرخ نگه می‌داری. من هم که این‌جا کار می‌کنم، هزار درد و گرفتاری دارم اما با مشتری‌ها که صحبت می‌کنم، باید حوصله به خرج‌دهم و به هزار ساز آن‌ها برقصم.» زن جواب نداد. شاید که حتی حرف‌های او را نشنید. عمق افکاری که در آن فرو رفته‌بود، چنان زیاد بود که نمی‌توانست خود را به سطح زمین برساند و حرف‌های جوان فروشنده را بشنود. ظاهراً فکرش فقط در حال و هوای چمدان و کیف دستی بود که چگونه آن‌ها را با قیمتی ارزان تر بخرد.

جوان فروشنده فرصتی یافت تا مرا و «جولیا/ پریشاد» را مخاطب قراردهد و بپرسد چه می‌خواهیم؟ من به دخترم اشاره‌کردم که او یک کیف خانمانه می‌خواهد که هم به گردن بیفتد و هم در دست، حمل‌شود. او برایمان گزینه‌های مختلفی را آورد. تقریباً از جایش تکان نخورد. اما با چوب بلندی که در دست داشت و قلابی که بر سر آن بود، به سادگی هرکیفی را که می‌خواست از سقف به پایین می‌کشید. من و «جولیا/پریشاد» در حال بررسی کیف‌های عرضه‌شده بودیم. صدای زن بلندشد: «کمتر نمی‌شود؟» جوان گفت: «هزارتومان تخفیف می‌دهم.» زن ساکت‌شد. در حالی که «جولیا» مشغول بررسی کیف‌های ارائه‌شده‌بود، من فرصت را غنیمت شمردم و سر صحبت را با جوان فروشنده، بازکردم. از قیافه‌اش می‌شد گمان کرد که سال آخر دبیرستان‌است و یا به دانشگاه می‌رود.

به همین جهت، از او پرسیدم در چه رشته‌ای درس می‌خوانَد. او بدون تردید و تأمل، به اختصار، خطوط اصلی زندگی‌اش را در برابر چشمان من رسم‌کرد. پاسخ‌ او آن‌بود که دانشجوی حقوق است و امسال، سال آخرش را می‌گذراند. صاحب مغازه، شوهر عمه‌‌ی اوست. در روزهای تعطیلی دانشگاه، به او ماهی ششصدهزارتومان می‌دهد. در روزهای دیگر که درس می‌خواند، مزدش ماهی دویست و پنجاه هزارتومان است. پسر جوان از موقعیت خود رضایت داشت. می‌گفت اگر کاری هم در رشته‌اش گیر نیاوَرَد، می‌تواند در همین مغازه کارکند. او سپاسگزار شوهر عمه‌اش بود که با این کار، به او خیلی کمک کرده‌بود. البته ناگفته نماند که قرار بود با دختر او که بیست‌سال داشت و به عنوان دانشجوی سال دوم مامایی درس می‌خواند، ازدواج‌کند. آن‌ها، نامزد هم شده‌بودند. بی‌اختیار به یاد سعدی افتادم و اسارت او در حلب و رهایی‌اش با این تعهد که با دختر رهاننده‌اش ازدواج‌کند. هیچ شباهتی میان این دو ازدواج نبود. اما جلو برخی اندیشه‌ها را نمی‌توان‌گرفت.

وقتی که جوان از زندگی دانشجویی خود صحبت کرد، لحن کلامش به کلی عوض‌شد. برخی تکیه کلام‌های کاسبانه از دهانش ناپدیدگردید و بیشتر یک جوان تحصیل‌کرده، در برابرم پدیدارگشت. لحظاتی بعد، شوهر عمه‌اش سر رسید. مردی قدکوتاه، چهل و هفت هشت ساله، با شکم بسیاربرآمده، اخمو با ریش نامرتب و نتراشیده، موهای پریشان اما جو گندمی که به نظر می‌رسید که حتی یک لاخ آن هم نریخته‌است. یقه‌ی پیراهن چهارخانه‌ی قهوه‌ای او، کثیف و حالتی چرم مانند داشت. نمی‌دانم چرا قیافه‌ی «انوره دو بالزاک» نویسنده‌ی قرن نوزده فرانسه در برابرم ظاهرشد. خاصه توصیفی که «هانس کریستیان اندرسِن» در دیدار مجدد با او، در خیابانی در پاریس ارائه داده‌بود.

پسر به شوهر عمه‌اش سلام‌کرد. من با نگاه به او سری تکان دادم. خانم خریدار اما چیزی نگفت. انگار که حضور مرد را متوجه‌نشد. او همچنان دیوار روبروی خود را نگاه می‌کرد که کیف‌های رنگارنگ، تمام سطح آن را پوشانده‌بود. او گفت: «ارزان‌تر بده تا ببرم.» این‌بار جواب او را صاحب مغازه داد: «چقدر می‌خواهی بدهی!» زن گفت: «من می‌خواهم این دوتا را صدهزارتومان بخرم.» مرد گفت: «کمتر از صد و بیست‌هزارتومان، فقط ضرر است.» زن باز دیوار مغازه را نگاه‌کرد. کیفِ پلاستیکی‌اش را که پول‌ها در آن قرارداشت همچنان در دستش می‌فشرد.

جوان فروشنده ساکت‌بود. شوهرعمه ادامه‌داد: «دیگر جایی برای چانه زدن نمانده است.» زن گفت: «تخفیف بده تا بخرم.» مرد گفت: «قابل ندارد. بردار برو! اما اگر می‌خواهی که ما ورشکست نشویم، انصاف داشته‌باش!» زن ساکت‌شد. زنی دیگر وارد مغازه‌شد. با عجله سؤالی‌کرد و جوابی شنید و رفت. تلفن مغازه زنگ‌زد. پسر دانشجو گوشی را برداشت، دستش را جلو دهنی گرفت و از شوهر عمه‌اش پرسید: «حاج آقا محلاتی‌است! چه بگویم؟» مرد گفت: «بگو ده دقیقه‌ی دیگر زنگ می‌زنم.» زن گفت: «کمی تخفیف بده تا بخرم.» مرد گفت: «دوهزار و پانصد تومان دیگر را هم نده!» زن گفت: «من بیشتر از صد و پانزده هزار تومان ندارم. نه دروغ گفتم. هزار تومان دیگر هم پیداکردم. اما دیگر کیفم خالی خالی است.» مرد گفت: «پس همان صد و شانزده هزار تومان! هردو را بردار و به سلامت خیرش را ببینی.» زن پول‌ها را با دقت شمرد. زن اما خوشحال نبود. انگار، رشته‌ی جانش را به دست مرد می‌داد. مرد هم چندان خوشحال نبود. همین‌که پای زن از مغازه بیرون گذاشته‌شد، من به صاحب مغازه گفتم: «اگر من به جای شما بودم، آن هزارتومان را نمی‌گرفتم. معلوم بود که خیلی نیازمند است.» مغازه‌دار گفت: «اگر من بخواهم این‌جوری فکرکنم، این مغازه، پس از دو روز بسته‌خواهدشد. مشتری‌های ما همین مردمند با همین وضع و حال. مگر به چند نفر می‌شود رحم‌کرد.»

با همسرم«راشل» مشغول گشت و گذار در خیابان‌های شهر هستیم. نحوه‌ی لباس‌پوشیدن او چنان به سبک و سیاق ایرانی‌است که کمترکسی می‌تواند گمان‌کند که او یکی از اتباع بریتانیای کبیر است که این گونه به فرهنگ و زبان فارسی و حتی دیگر اقوام ایرانی عشق می‌ورزد. درست همان‌گونه که این عشق را به ساکنان انگلستان با همه‌ی لهجه‌ها و گرایش‌ها فکری و مسلکی‌دارد. در یکی از کوچه‌هایی که از خیابان اصلی منشعب می‌شود، چشممان به یک مغازه‌ی نانوایی می‌افتد که ترکیبی‌است از نانوایی و شیرینی‌پزی. چنین مغازه‌ای را در سفر قبلی ندیده‌بودیم. نکته‌ی جالب آن بود که تافتون‌های روغنی آن چنان به ما چشمک می‌زد که تصمیم‌گرفتیم بچه ها را با خریدن یک دوجین از آن‌ها خوشحال‌کنیم. وقتی چشم بچه‌ها به نان تافتون افتاد، خوشحالی‌شان تمام فضای خانه را پر‌کرد. تافتون‌ها هم خوشمزه و ریزنده‌بود و هم با دانه‌های کنجد آمیخته و هم عطر خاصی از آن‌ها متصاعد می‌شد که بیشتر از پیش، اشتها را برمی‌انگیخت.

یکی دور روز بعد، موضوع کشف خویش را با یکی از خویشان نزدیک در میان گذاشتم. پرسید: «از کجا خریده‌اید؟» وقتی نشانی نانوایی را دادم، سری به تأسف تکان داد و گفت: «در این شهر، هفت هشت تا از این نانوایی‌های ترکیبی بازشده‌است. اما به جز یکی، بقیه، قابل اطمینان نیستند.» توضیح او آن بود که این نانوایی‌ها، سعی می‌کنند از مغازه‌ها، روغن‌های مانده و کهنه را که دیگر مجاز به فروش آن‌ها نیستند، بخرند و به مصرف همین تافتون‌ها برسانند. درست‌است که کار آن‌ها کاملاً غیر قانونی‌است اما برای کسی که به تجارت و سود می‌اندیشد، نه سلامت مردم اهمیت دارد و نه نهیب قانون. او توضیح‌داد که روغن‌های مورد نظر، گاه چنان کهنه‌است که برخی از مغازه‌دارها که اندکی دل در بر سلامت مردم دارند، ترجیح می‌دهند آن‌ها را دور بریزند. اما این نانوایی‌ها که بازارشان سخت گرم شده است، با اصرار، همه را می‌خرند و در انبارهای خود جمع می‌کنند تا آرام آرام به مصرف برسانند. البته ما فرصت نکردیم که به سراغ آن یگانه نانوایی قابل اطمینان آن قوم و خویش برویم. حتی وقتی که من این حرف‌ها را از آن قوم و خویش شنیدم، خود را به خانه رساندم تا تافتون‌ها را از دسترس بچه‌ها دورسازم. اما حتی یک لقمه هم از آن‌ها نمانده‌بود. از طرف دیگر، حیفم آمد که مزه‌ی آن‌ها را که از هضم رابعه هم گذشته‌بودند، در دهان بچه‌ها تلخ سازم.

در حاشیه‌ی خیابان اصلی شهر تربت حیدریه ایستاده‌ام و منتظر دوستی هستم که قرار است ملاقاتش‌کنم. او از دوستان دوران درس و مشق من‌است و هربار که به این شهر می‌آیم، ملاقات او، یکی از وظایف اصلی من‌است. هفت هشت دقیقه به ساعت موعود باقی‌است. به اطراف نگاه می‌کنم. مردی را می‌بینم که روی سینی پلاستیکی نسبتاً بزرگی، به جگر فروشی مشغول است. قد کوتاهی دارد. پیراهن سفید چرکمُردی بالاتنه‌اش را پوشانده‌است. شلوارش از شلوارهای ورزشی‌است که مقداری از بند آن، از روی شکمش بیرون افتاده‌است. معمول آنست که مردان ایرانی، پیراهن خود را روی شلوار می‌اندازند. اما او، پیراهنش را داخل شلوار کرده‌است. چهارپایه‌ی پلاستیکی رنگ و رو رفته‌ای در کنار پیاده‌رو، سینی را روی سر خود نگه داشته‌است. بر روی سینی، هنوز سه عدد جگر دیگر باقی‌است. «خداقوت» می‌دهم و تماشایش می‌کنم. نگاه مهربان و دعوت‌کننده‌ای دارد. انگار می‌داند که نه فضولم و نه  به چند و چون زندگی‌اش کار دارم. اما به نظر می‌رسد که او دوست‌دارد با من حرف بزند. هر از دو سه دقیقه، فریاد می‌زند: «تمام‌شد! بفرما! جگر خالص!»

با آن‌که هنوز ده بامداد هم نشده اما گرما بیداد می‌کند. تابیدن خورشید به جگرها، انگار آن‌ها را بیشتر و بیشتر از خالصی در می‌آورد. زیرا باکتری‌ها، در بهترین و مناسب‌ترین زمان ممکن برای انجام تکثیر میلیونی و حمله‌های میلیونی قراردارند. می‌پرسم روزی چندتا جگر می‌فروشید؟ جواب می‌دهد: «شش‌تا.» تعجب می‌کنم: «فقط شش‌تا؟» یعنی شما از صبح، نصف جگرها را فروخته‌اید؟» جواب می‌دهد: «بله! آن نصف دیگر هم تا نیم ساعت دیگر فروش می رود. بعد می‌روم خانه تا فردا صبح.» می‌گویم: «شما به همین درآمد اندک قانع هستید؟» می‌گوید: «بله. جگرها را هزارتومان از قصابی می‌خرم. هرکدام را به دوهزار و پانصد تا سه هزارتومان می‌فروشم. روزانه یک چیزی به اندازه ده هزارتومان گیرم می‌آید. خودم هستم و زنم. یک خانه‌ی چهل‌متری دارم که ده‌متر آن صحن حیاط‌است. من و زنم همین‌قدر که به دست خلق‌خدا محتاج نیستیم، خیلی خوشحالیم. دو تا دختر دارم که یکی در بندر عباس و دیگری در «دیزباد» ازدواج کرده‌اند و زندگی بهتری از ما دارند.»

می‌گویم: «آخر اگر شما مریض بشوید، با این درآمد اندک چه می‌کنید؟» جواب می‌دهد: «مقداری یارانه می‌گیرم. به آن هم پشتگرمی دارم. اما به زنم گفته‌ام ما نباید مریض بشویم.» دهانش را که باز می‌کند، جز یکی دو دندان در آن چیز دیگری دیده نمی‌شود. به او می‌گویم: «مگر به حرف من و شماست که مریض نشویم. بعضی بیماری‌ها بدون دعوت، وارد بدن ما می‌شوند.» می‌گوید: «می‌دانم که حرف من بی‌معنی‌است. اما آرزویم این‌است که مریض نشویم. چون در آن صورت، با مرگ فاصله‌ای نداریم.» می‌پرسم: «چند سال‌است که جگر می‌فروشی؟» جواب می‌دهد: «بیست و پنج‌سال.» و بعد ادامه می‌دهد: «قبل از هرچیز من در روزگار جوانی کفاش‌بودم. در آن زمان فقط من بلد بودم کفش‌های کهنه‌ی مردم را تعمیر‌کنم. باید بگویم که من از عنوان شغلی پینه‌دوز خوشم نمی‌آمد. این شغل را ول کردم و به تهران رفتم. البته راستش چیز زیادی هم بلد نبودم. گاهی مردم غر می‌زدند که من کفششان را خوب درست نکرده‌ام. درست است که از خودم دفاع می‌کردم اما دفاع من بی‌خودی‌بود. کار من بد بود.

در آن‌جا آشپز یک آقا شدم که واقعاً «آقا» بود. شکم‌سیر، بخشنده و مهربان. باغ بزرگی داشت. دوتا باغبان و یک خدمتکار برایش کار می‌کردند. من هم آشپزی می‌کردم. بخت به من لگد زد که پدرم گفت بیا تربت که می‌خواهم دامادت کنم. هرچه آن آقا گفت نرو و اگر می‌روی با زنت برگرد، من گفتم پدرم گفته از تربت نباید دور بشوی. من هم از آن‌ها هستم که به حرف پدر و مادر خیلی احترام می‌گذارم. راستش حالا که به عقب برمی‌گردم، می‌بینم که کار بدی کردم که به تربت برگشتم. حالا برای خود آقایی‌بودم.» دوستم سر می‌رسد البته با مقداری تأخیر. تأخیر او برای من در عمل، وسیله‌ای بود که بتوانم با مرد جگر فروش بیشتر حرف بزنم. اما حالا با او خداحافظی می‌کنم. او از سر لطف می‌گوید: «یکی از این جگرها را ببر با خانم بچه‌ها بپز و نوش جان کن. دوست‌داشتم یک یادگار از من می‌داشتید.» تشکر می‌کنم و با گرمی و مهر از او جدا می‌شوم.

ادامه دارد

بخش نخست «دیدار یار و دیار»