ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 11.12.2015, 22:20
به فرخندگی نوَد سالگی احمد شاملو

نعمت آزرم

به فرخندگی نوَد سالگی ِ بامداد شعر امروز ایران: احمد شاملو
۲۱ آذرماه ۱۳۹۴ خورشیدی احمد شاملو ۹۰ ساله می‌شود. شاملوی شاعر - بر کنار از چند و چون کارنامۀ بیرون از شعرش، - در گذار فصل‌ها و نسل‌ها همراه با آیندگان در نبض زبان پارسی خواهد تپید و بازخوانی خواهد شد که گوهرۀ شعرش با سپیدۀ بامدادهای تا هرگز پیوند خورده است... احمد شاملو را نخستین بار در مرداد ۱۳۴۷ خورشیدی دیدم. که به مشهد آمد و به من تلفن کرد و شگفت زده و شادمان به دیدارش شتافتم و به خانه آوردمش و... شاملو در تابستان‌های ۱۳۴۸ و ۱۳۴۹ باز به فرصت‌های بلند - با برنامۀ پژوهش دربارۀ باورها و آیین‌های بومی خراسان، برای تلویزیون ملی ایران- به مشهد آمد که حضورش برای من بسیار مغتنم بود- و آن حدیث را مجالی دیگر می‌باید- شعر “دیدار بامداد” از من برای او و شعر “صبوحی” از او برای من یادگار آن سال‌هاست و شعر “درغروب بامداد” بدرقۀ من از راه دور برای اوست.
نعمت آزرم. پاریس ۲۰ آذر ۱۳۹۴ خورشیدی
————————

دیــــــــــــــدار بــامــــــــــــداد

“برای احمد شاملو “


دیدار توس را
گفتند مردی آمده از گرد ِ ره فراز
آن بامداد ِ شعر شبانه
بانگ ِ بلند ِ نای زمانه
شادان شدم چو بندی ِ یُمگان
کاو را دهند مژده که از دور دست آمده نک حجّتی به مرزِ خراسان
وز انزوای ِ قُلّۀ تنهایی
چون صخره‌ای رها شدم از خویشتن به راه شتابان.
تا بو که در شکفتنِ دیدار
پیشانی از غبار بشویم
با میهمانِ توس
از راه وخار و همهمۀ بادهای هرزه بگویم
بر رفته‌های خوب بمویم
وز آنچه بازمانده بپرسم
او را چناکه هست بجویم.

*
زی حضرتش نماز و درود آرم
کان حجّت زمانه بداند
زی مهد ِ شعر مَرد : خراسان
- گهوارۀ ترنّم عطار و مولوی
رستنگه تفّکر خیام ِ
مرزِ بهار و ناصر و فردوسی وامید، خوشامد -

*
ای بامداد روشن !
اینک درود ِ توس
خوب آمدی و خسته مبادی !
و آزرده ات مباد تن از راه !
همراه با حضور تو اینک
گفتی هوای تازه به شهر آمد
یاران ناشناخته ات*
چندان به جست و جوی تو برخاستند گرم که گفتی
در کوچه‌های شهر تب ِ اشتیاق،سوخت.

*
ای بامداد ِ طالعِ شعرِ شب ِ زمان !
با ما بگوی پنجره‌ها را
رو بر کدام صبح گشائیم
ای بس تپیده در تب ِ دریا
با ما بگوی شُرطه کدام ست
و آن ساحل ِ سلامت دلخواه

*
ای صبح در نگاه ِ تو رویان
با ما بگوی پشت ِ کدامین طلسمِ شوم
شبگیر، دیرمانده به دورازۀ سحر
وین ظلمت ِ عبوسِ نفس گیر را کدام هریمن
در آسمانِ خاطرۀ شهر، کرده دود.

*
با من بگوی
یارانِ همسرود ِ من، آنجا :
در شهرِ استحالۀ بیرحمِ مردمی
- در پایتخت دیوِ دماوند -
در این شبان، گزارشِ ایام را به چه کارند؟
آیا تو هیچ در نفسِ بادهای شب،
از واپسین دمیدن، بویی شنیده ای؟
آیا تو هیچ
نجوای ساقه‌ها را- در این کویرِ خشک -
تا ریشه گسترانده و قامت برآورند
باور نمی‌کنی؟
نفرین مباد جنگل ِ آتش گرفته را
این رهروان ِ دیده شبیخون
وز چشم زخمِ اهرمن از هم گسیخته
دیگر سزای سرزنشی نیستند، مرد!
هرگز مباد نفرت از این مردم
از مردمی که دوستشان داری
این مردمی که دوست، تو را دارند
هشدار! هر گلایه ازین خلق،
گویی کنایتی ست،
توجیه زشتکاری دیوان را!
و آنگاه هرگز مباد!

*
ای خاطرات ز خاطره و خنجر و درخت...
چون باغ آینه
ققنوس را ز تندی ِ باران غمی مباد
این ابر رهگذار بنتواند،
آن آتش مقدسِ پیوند را خموش کند یکسر
برتر از این زمانه، زمان جاری ست
در بطنِ این کویر بسی چشمه ست
در متنِ این سکوت بسی فریاد.

*
موّاج بی کرانۀ شعرِ تو بی قرار
آیینه سارِ خاطر پاک ِ تو بی غبار
شعر دُرشتناک بلندت
پیغمبر سلامت ِ این روزگار باد.

مشهد - امردادماه ۱۳۴۷ (برگرفته از مجموعه شعر سحوری. تهران ۱۳۴۹)
——————————————————
* یاران ناشناخته‌ام
چون اختران سوخته چندان به خاک تیره، فرو ریختند سرد، که گفتی دیگر زمین، همیشه، شبی بی‌ستاره ماند.
احمد شاملو(برسنگفرش کوچه‌ها).
—————————————————-

صــبـــــــوحـــــــــی
“برای م.آزرم”

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه‌هایم
از توانِ سنگینِ بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانۀ گرگ و میش
شبکورِ گرسنه چشمِ حریص
بال می‌زد.

*
به پرواز
شک کرده بودم من.

*
سحرگاهان
سِحرِ شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می‌شکفت گفتم «شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که پاسخ آوائی برآورد
خستگیِ باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد

*
همچنان
که تجلی ساحرانۀ نام بزرگ؛
و شک
بر شانه‌های خمیده ام
جای نشینِ سنگینیِ توانمند ِ بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود.

مشهد [امرداد ۱۳۴۹]

درغــــروب بـامــــــــداد

ديروز بود همين ديروز
سی سال پيش و پيشترک جا غرق *
تخت بزرگ چوبی ِ مفروش
بر روی رودخانه و يک سينی کباب و دو ليوان
و سايه‌بان هزار رشته‌ی افشان بيد
از قوس شاخسار رها تا به روی آب
و بامداد بود که می‌گفت از شکستن خورشيد و باز دميدن
با آن صدای خسته‌ی بارانی
و تارهای صوتی پر ابر و آفتاب

*
از آن زمان و سال‌های از آن پيش تا کنون
در باغ‌ها و آينه‌های هزار جلوه‌ی شعرش شکفته‌ايم
ما در هوای تازه‌ی او چند فصل و نسل
باليده‌ايم و در چمن باز سرو نازهای شعر بلندش چميده‌ايم
وز او حديث عشق و حرمت انسان شنفته‌ايم

*
شعرش
افشانه‌ی بُراده‌ی الماس بود بافته بر پرنيان
آميزه‌ی نوازش و رخشندگی
نرم و درشت و رنگ به رنگ ارغوان
دادی بلند بر سر ِ بيداد
خورشيد عشق از دل هر واژه‌اش دمان

*
جان و جهان و زندگی‌اش وقف شعر بود
در کار شعر
زنبور بی‌مثال عسل بود و بی‌بديل عسل می‌ساخت
با منطق غريزی زنبورهای هوشمند عسل
آگاه بود شيره‌ی گل‌ها و عطر گل‌ها را
بايد مکيد تا که عسل‌های ناب فراهم شود
چندان تفاوتی به نظر گاه او نداشت که اين گل‌ها
روی کدام باغچه روييده‌اند
زيرا که اصل کار همان ذات کار بود:
بی‌عطر و شيره‌ی گل شاداب
کندوی کارگاه عسل نابکار بود!

*
باری زبان سهل ِ ممتنعی داشت فريبنده بود زبانش
از آن ِ خويش سّکّه و ضّرابخانه داشت
در عين بی‌گناهی خود عشوۀ زبان فريبايش
بسيارها قريحۀ شاعر شونده را ،
بی‌هيچ قصد و نيّت بد قتل عام کرد
او بی‌گناه بود :
راه يگانه راهنوردی يگانه داشت!
- در طرز خود يگانه و در شکل عرضه داشت شعرش يگانه‌تر -
خود آن زبان ويژه در افکند و بُرد به اوج و تمام کرد!

*
و بامداد شاعر ناميرا
مثل زبان شعرهای شگفت آورش
ذات شگفت سهل ِ ممتنعی داشت
- آميزه‌ی زلالی و پيچيدگی -
او با زبان ويژه‌ی خود هر چه خواست گفت
و هر چه خواست کرد
و بيشتر از آنچه که شد در خيال نيز نمی‌گنجيد
بسيار حافظانه زمان می‌سپرد
در مرزهای دفتر و ديوان
با احتياط قدم می‌زد
در زيستمان چند گونه به سر می‌بُرد
در شعر گرچه پای بر افلاک می‌نهاد ،
- تا سايه‌ی گمان کرکس هول از فراز خانه‌ی او بگذرد ، -
در کاخ ايمنی – هم اگر چند نا به جای – نمايان می‌شد
مردی که هيچ خدا را به شعر نماز نمی‌بُرد ،
بر دست بوسه می‌زد و با قامت خدنگ ، کمان می‌شد !
و در پناه پوشش معنای چند گانه‌ی گفتار خويش به هر روی ايمنی می‌يافت
وز تنگنای منع سخن می‌گذشت به تدبير و باز به هر تقدير ،
الماس خوش تراش سخن را ظريف بر زمينه‌ی زربفت پرنيان می‌بافت

*
و بامداد شاعر بی‌چون و چند
همزاد نامناسب گستاخی داشت
هم نام و هم شناسه و هم زی
چندان که باز شناسی نمی‌شدند از هم
همزاد نامناسب هم نامش
با نام او نه خوب و نه سنجيده حرف‌ها می‌زد
و کارها می‌کرد
چندان که دوستدار شعرهای بلندش را
از شرم روی چهره عرق می‌نشست
در عرصه‌ای که هيچ بجز عابر پياده نمی‌بود
سودای پيشتازی و آورد و آزمون سواران داشت
با سکّه‌های آبروی شعر بامداد
ولخرجی و قمار فراوان داشت

*
و بامدادشاعر يکتای روزگار زهمزاد نابکار به فرجام کار رهايی يافت
در آستانه درين سوی در
او را فرو نهاد و گذر کرد سر بلند
باشعرها نبشته به پيشانی ِ زمان
وارسته از تحمل همزاد ناگزير
سر خوش گشوده بال در آفاق بی کران و زمان جاودان

*
همواره بامداد از افق شعر پارسی ست درخشان
همواره بامداد مژده‌ی خورشيد است
با صبح با هوای تازه برآيان
همواره بامداد روشن و پاک است و دلپذير
و شعر بامداد سرودی ست بی زمان
در ذهن و در زبان
در نبض جان عاشق آيندگان
همواره می‌تپد
اين بامداد شاعر
تا بامداد باز پسين جهان

پاريس : آذرماه ٨٠ - ١٣٧٩


نظر خوانندگان:

■ جناب نعمت میرزازاده با درود. من درس و کارم در زمینه حسابداری بوده و سواد ادبی و شعریم بسیار اندک هست ولی از سال ۴۹ از طریق شعرهای دریا و لاشخور باشما اشنا شدم و نیز با اخوان شاملو شفیعی و بعضیهای دیگر. من صلاحیت اظهارنظر علمی ندارم اما از اشعار شما همواره تحت تاثیر قرار گرفته‌ام.
آرزومند سلامتی برای شما هستم. ارادت مرا بپذیرید.
کاظم