ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 14.11.2005, 11:51
بر همه ما مبرهن است كه ...

آذر آفاقی
دوشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۴
سال هاست که در کسوت مديريت به نوباوگان کشورم خدمت می کنم، ولی سعی کرده ام هيچ وقت برای بچه ها سخنرانی نکنم و بيشتر سعی می کنم با آنها صحبت کنم. صحبت های دوستانه و صميمانه خيلی کار سازتر از يک سخنرانی خسته کننده است. هميشه سعی می کنم مطالب و موضوعات مورد نظر را از راههای غيرمستقيم به دانش آموزان انتقال دهم و اين درسی بود که سالها پيش از يک کودک ياد گرفتم.
دهه دوم خدمتم را تازه آغاز کرده بودم. هنوز به نيمه راه هم نرسيده بودم. ده سال اول خدمتم را در پايه های چهارم و پنجم دبستان تدريس داشتم و بر حسب مشکلات خانوادگی و دوری راه مجبور شدم که مدرسه ام را عوض کنم . در مدرسه جديد، فقط يک کلاس دوم خالی بود که مجبور شدم بدون داشتن تجربه تدريس در اين پايه، مشغول به کار شوم. ابتدا فکر می کردم فقط محتوای تدريس و کتاب ها عوض شده و من می توانم با اطلاع از مطالب کتاب ها و بررسی آنها و نيز مراجعه به راهنمای تدريس کتاب يا معلمين با تجربه، به راحتی از عهده اين کار برآيم. ولی اشتباه می کردم. يک اصل اساسی را فراموش کرده بودم و آن اينکه مخاطبان من سه سال کوچکتر از مخاطبان قبلی ام هستند و اين مساوی بود با يک دنيا تفاوت. اين اصل را «مريم» دانش آموز کوچولوی کلاسم، به من فهماند.
مريم دختر زيبا و بسيار تميز و مرتبی بود. موهايش هميشه بافته بود. تکاليفش را مرتب و با خط زيبای کودکانه می نوشت. کم حرف بود و درون گرا و با بچه ها، زياد دوستی نمی کرد. بيشتر با وسايلش سرگرم بود.
جا مدادی، پاک کن، خط کش، دفاتر تميز و خط کشی شده و انواع لوازم التحرير زيبا، او را به خود سرگرم می کرد و شايد جای دوست را برايش پر می کرد. گاهی زير چشمی نگاهش می کردم که با عکس روی جامدادی اش حرف می زد. روی هم رفته کودک بی آزاری بود و نمونه يک دانش آموز خوب محسوب می شد.
تقريبا ماه سوم سال تحصيلی بود. گاهی، بچه ها از اينکه وسايلشان گم می شد، گله داشتند و من هم به آنها می گفتم که بايد در نگهداری آنها دقت بيشتری داشته باشند. بيشتر درگير مشکلات تدريس بودم تا مسائل تربيتی. گاهی که گله و شکايت آنها زياد می شد، دنبال وسايل آنها همه جا را می گشتيم، ولی معمولاً پيدا نمی شد و من هم پس از چند دقيقه، موضوع را فراموش می کردم به حساب اين که آنها گم شده اند، يا در خانه جا مانده اند، يا از کيفشان بيرون افتاده و....
روزی مادر مريم به من مراجعه کرد و يک کيسه نايلون پر از لوازم التحرير به من داد و با شرمندگی فراوان اظهار کرد که اين وسايل را از زير تخت مريم پيدا کرده که هيچ کدامشان متعلق به مريم نيست. خيلی نگران و ناراحت شده بود و به مريم هم حرفی نزده بود. مستقيم وسايل را پيش من آورده بود و می گفت: با اين ننگ چه کنم، دختر کوچولوی من وسايل دوستانش را بی اجازه برمی دارد.
سعی کردم او را آرام کنم و خواستم که موضوع را به من واگذار کند. او نيز از اين برخورد استقبال کرد. مثل اينکه اصلاً دلش نمی خواست راجع به اين موضوع، با شخص ديگری حرف بزند، حتی خود مريم.
مريم را به محل خلوتی بردم و کلی برايش سخنرانی کردم. او هم گريه کرد و قول داد که ديگر اين کار را تکرار نکند و من هم فکر کردم با سخنرانی جالبی که ايراد کرده ام، حتماً مريم متوجه شده که کار بدی کرده و ديگر تکرار نمی کند.
چند روزی گذشت. در تمام اين روزها، مريم نگاهش را از من دريغ می کرد. حتی يک بار هم به صورت من نگاه نکرد و همين باعث شد خيالم راحت شود که مريم شرمنده شده و ديگر اين کارها را تکرار نخواهد کرد، ولی باز هم لوازم بچه ها گم می شد.
چند هفته بعد، مادر مريم با يک کيسه ديگر لوازم التحرير به سراغم آمد. اين بار کيسه را از گوشه کمد لباس ها و زير لباس های تابستانی او پيدا کرده بود. صحنه های قبلی دوباره تکرار شد: گريه مادر مريم، سخنرانی، گريه مريم، قول دادن مريم. (و البته اين بار کمتر شرمنده بود.)
ولی باز هم مشکل حل نشد و مريم از هر فرصتی برای برداشتن وسايل دوستانش استفاده می کرد. هر راه حلی که به فکرم می رسيد، امتحان می کردم. به مشاور مسائل تربيتی نيز مراجعه کرديم و من و مادر مريم، به هر پيشنهادی که می شد و فکر می کرديم مفيد باشد، عمل کرديم. به کتاب های مختلف مراجعه کرديم، ولی هيچکدام کارساز نبود. مريم هر بار نادم و پشيمان تر می شد، ولی در تکرار اين عمل زشت مصمم بود. گويی در انجام اين عمل هيچ اختياری نداشت.
کم کم بچه های ديگر متوجه شدند که لوازمشان را چه کسی برمی دارد و اين، مسأله را بغرنج تر می کرد.
بالاخره يک روز تصميم گرفتم با مريم همان کاری را بکنم که او با ديگران می کرد. يعنی پنهانی لوازمش را به اصطلاح کش رفتم. وقتی اولين بار پيش من آمد و گفت که «مداد پاک کن عطری من گم شده و نيست» ، خود را کمی ناراحت نشان دادم و در حالی که دستم در جيبم روی مداد پاک کن بود، گفتم: «بايد دنبالش بگرديم. نکند مثل وسايل بچه های ديگر گم شود و ديگر پيدا نشود!» با اين جمله من، چشمانش گرد شد و گفت: «نه خانم، اين پاک کن مال من است، گم نمی شود!»
بار دوم که عروسک سر مدادش را برداشته بودم، پيش من آمد و باز گفت: «خانم! عروسک مدادم گم شده.» گفتم: «حتماً رفته پيش وسايل بچه های ديگر که قبلاً گم شده بود.»
به سرعت جواب داد: «نه خانم نمی رود.» با او همدردی کردم و نشان دادم که از گم شدن لوازمش ناراحتم و گفتم: «گم شدن وسايلی که دوستشان داريم، خيلی سخت است. من هم وقتی چيزی را گم می کنم، خيلی ناراحت می شوم، همه ناراحت می شوند. همه بچه هايی که از اول سال تا به حال وسايلشان گم شده بود، حتماً خيلی ناراحت شده اند. مريم جان! کاش کسی که وسايل بچه ها را برمی دارد، ديگر اين کار را نکند. هيچ کس دوست ندارد وسايلش را از دست بدهد. همه بچه ها لوازمشان را دوست دارند و...»
اين موضوع، چندين روز پشت سر هم تکرار شد و او يکی يکی محبوب ترين وسايلش را از دست داد. دزد مؤذی جديد، بی رحمانه، زيباترين وسايل او را نشان می کرد و به سرعت برق و باد آنها را کش می رفت. گاهی اتفاق می افتاد که او، حتی يک مداد هم برای نوشتن نداشت. (مهارت اين دزد جديد برای خود من هم تعجب داشت.)
پس از گذشت يک دوره کوتاه، متوجه شدم در کلاس ۳۲ نفره ما که هر روز کسی وسيله ای گم می کرد، حدود يک هفته ای است که فقط مريم وسايلش را گم می کند.
وقتی اين دزد ماهر دست از دزدی برداشت، مريم عزيز ما هم ديگر وسايل بچه ها را به خانه نمی برد و ديگر در کلاس چيزی گم نشد. مريم کوچولو به من فهماند که:
چون که با کودک سر و کارت فتاد
پس زبان کودکی بايد گشاد
سالها اين ضرب المثل و اين شعر نغز را شنيده بودم، ولی آن را درک نکرده بودم و اين گونه بود که بالاخره فهميدم سخنرانی و نصيحت برای کودک ۸ ساله، تأثير تربيتی ندارد!
اين جمله را سرلوحه کارم در سال های بعد قرار دادم. بارها در برنامه های مختلف از من خواسته شد که برای بچه ها صحبت کنم، ولی ترجيح داده ام و می دهم که چند جمله خوشايند به آنها بگويم و بيشتر از برنامه های نشاط انگيز و آموزنده مانند تئاتر، سرود و... استفاده کنم و اهداف تربيتی خود را به صورت غيرمستقيم دنبال نمايم.
برگرفته از همشهری /۲۳ آذر ۱۳۸۴