خبرنگار «شرق» گزارش میدهد
پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۳
خانم الف پايپ را برمیدارد و شروع به شيشهکشيدن میکند. رو به من عذر میخواهد که «اگه نکشم شب نمیتونم بيدار بمونم. هر شب میکشم بعد بيرون میرم. يکبار که نکشيده بودم خوابم برد و صبح وسط بيابون بيدار شدم با لباسهای پاره و پوره...»
میخواهم يک خانم قابل اعتماد را معرفی کنند، يک شب تا صبح همراهم باشد برای سرزدن به پاتوقهای زنان کارتنخواب. خانم الف را معرفی میکنند. قرارمان ساعت ۱۲شب حوالی دروازه غار. مانتوی مشکی پوشيده. سبزهرو است با تهلهجه جنوبی. شال رنگی به سردارد با آرايشی نهچندان غليظ. چشمهای مشکی ريز، ابروهايی کمپشت و بينی گوشتی. قرار است او راوی داستان ما و راهنمايمان باشد. میآيد مینشيند روی صندلی و تندتند حرف میزند که «بايد بريم ستارخان، اتوبان ستاری، پارک شوش، پشت ترمينال جنوب و...» تند و تند حرف میزند. جنگزده که شدهاند آن سالهای جنگ به تهران آمدهاند. سه شماره موبايل میدهد. شمارههای خودش و بهار دخترش. قرار میگذاريم هشتشب از در خانهشان سوارش کنيم. من و او به پاتوقها برويم و راننده منتظرمان بماند. يکی از همکاران آقايمان با من همراه میشود. کمی دلشوره دارم. هر چه به هشتشب نزديک میشويم دلشورهام بيشتر میشود از آنچه قرار است اتفاق بيفتد.
۵۰هزار تومان میگيرد تا با ما همراه شود. خانهاش اتاقی هشتمتری است در حياطی شبيه حياط خانه قمرخانم در کوچهپسکوچههای دروازه غار. به زحمت پيدا میکنيم. ابوالفضل پسرکی سهساله در را باز میکند. با موهای بور پشت بلند. خاله و دايی صدايمان میکند و به خانم الف میگويد عمه. از هشت تا ۱۰شب منتظر میمانيم تا هوا تاريک شود و زنان کارتنخواب بیواهمه گشتهای جمعآوری به پاتوقهايشان بيايند. با آبخوردن و تخمه از ما پذيرايی میکند؛ تنها چيزهايی که دارد. پايپ و جلدهای نوشمک خالی توجهم را جلب میکند. جلد نوشمک را برمیدارد. وسط جلد نوشمک را سوراخ کرده و لوله پايپ را کرده تو. کنار دستش نعلبکی است با دستمالکاغذیهای خيس.
در میزنند و دختر خانم الف «بهار» و دوستش «مرضيه» میآيند داخل. هر دو زيبا هستند و جوان. ابوالفضل با خانم الف صميمی است. خانم الف برايش تخمه مغز میکند. ابوالفضل میگويد: «عمه چرا ديشب در را باز نکردی اومدم شببخير بگم؟» خانم الف میگويد: «شبها که ما نيستيم ابوالفضل مياد شببخير بگه میگيم ما خواب بوديم.» بعد اشاره میکند به ابوالفضل و میگويد: «مادرش ايدز داشته مرده، بهش گفتن بيمارستانه. پدرش هم دزده، شبا میره سرقت. خلافش سنگينه سرقت مسلحانه و انبار خالیکردن و اينا.» نگاهم میافتد روی تبلت دست بهار. کمی مینشينند و میروند. موبايلهايشان دايما زنگ میخورد. از خانم الف درباره بهار و مرضيه میپرسم. میگويد: «مرضيه دوست بهار ۲۱سالشه. هشتماهيه بچهاش به دنيا اومده اما پدرش فراريه. دخترم بهار دوبار شوور کرده. شوور دوميش زندونه به جرمه حمل موادمخدر. الان يه سال پاکی داره. سه تا بچه داره. اولی پيش شوور اولشه، دومیرو شوور دومش فروخت، سومیرو هم داديم بهزيستی.» دو پک میزند. بعد پايپ را با دستمالکاغذیها خنک میکند و از نو. ساعت از ۱۰ میگذرد و میرويم برای شام. تا خيابانها باز هم خلوتتر شود. در را قفل میکند و کليد را میگذارد برای دخترش توی جاکفشی. میرويم سمت ماشين و چند دقيقهای غيب میشود. وقتی میآيد با تخمه و نوشمک و بستنی میآيد. میگويد: «بیتنقلات نمیگذره» ضبط را که روشن میکنيم خوشحال میشود. راه میافتيم. زنان و مردان گروهگروه در خيابان مولوی مشغول پهنکردن رختخوابهايشان هستند؛ کنار پيادهرو خيابان اصلی. خانم الف میگويد: «معمولا هر کدوم از زنها با يک گروه سه، چهارنفره مردان همراه میشه يا دوتادوتا، تک نمیافتن. اينطوری اگر گشت بياد، میگن زنوشووريم و آدرس يه خونه را هم حفظ میکنن که بدن تا دربرن.» میپرسم «چی ميل دارين؟» میگويد: «من فقط اروندکنار و البرز و هانی میرم.» مسير دروازه غار تا وليعصر را بالا میرويم تا به رستوران برسيم. تلويزيون رستوران ويژهبرنامه جامجهانی دارد. اطلاعات خانم الف از فوتبال دقيق است و به روز: «قرعهمون خوب افتاده فقط آرژانتينش سخته. ديدين برنامه ۹۰ نشون داد تيم جوانان ۲۰ميليون پول قليونش را نداده است؟ من نمیدونم اينا چه ورزشکارايين که آنقدر قليون میکشن.» شام چلو جوجهای به قيمت ۷۰هزارتومن سفارش میدهد ولی نصف غذايش را نمیخورد. ظرف میگيريم که ببرد خانه. میگويد «شبها تا صبح بيدارم گرسنهام میشود. شبهايی هم که ستارخان میروم از سوپرمارکت شبانهروزی کنار پمپ بنزين، ساندويچ و کلاپ میخرم». راه میافتيم... میپرسم چطور میروی ستارخان؟ توضيح میدهد که «هرشب حدودای ۱۲ سوار بیآرتی خاوران به آزادی میشم بعد از اونجا ميرم ستارخان.» پاتوقش آنجاست. از پشتسرم صدای چليکچليک پايپ خانم الف میآيد. از توی آينه عقب را نگاه میکنم دارد شيشه میکشد. «خيلی از کارتنخوابها شب تا صبحرو تو همين اتوبوسهای خاوران- آزادی صبح میکنن.»
در ستارخان هنوز خبری نيست. راهی اتوبان ستاری میشويم. به گلفروشهای زن و دختر اشاره میکند و میگويد: «اينها کارشون پوشش برا کارای ديگهست.» میگويد: «جنگل و پارک حاشيه اتوبان ستاری پاتوق موادفروشای زن و مرد است.» با چراغ قوه میزنيم به دل محدوده درختکاریشده حاشيه اتوبان اما خبری نيست. زنی آنسوتر میدود و از ديد پنهان میشود. میگويد: «حتما ماموربازار شده من خيلی شبا ميام اينجا برا تهيه مواد.» گشت نيروی انتظامی را که میبينيم، میگويد: «گفتم چرا اينقدر خلوته ماموربازاره.» میرويم سمت تختطاووس و فاطمی، هنوز خبری نيست. پارک ساعی هم خبری نيست. زير پل کريمخان میرويم. ساعت نزديکیهای دو است. دخترکی خوشپوش و جوان از ماشينی پياده میشود و سوار ماشينی ديگر میشود. مقصد بعدیمان پارک مشرف به اتوبان شيخ فضلالله همت است؛ بالای تپه. دوستم میگويد: «اينجا همان جايی است که علی سنتوری را فيلمبرداری کردهاند.» اينجا پاکسازی شده است؛ اين را نگهبان بوستان میگويد.
خانم الف را صدا میکنم که چهکار کنيم؟ کجا برويم؟ جواب نمیدهد. رو برمیگردانم. خوابش برده. حوالی فلسطين که میرسيم بيدار میشود. زنگ میزند ۱۱۸ میگويد: «شماره ستارخان را میخوام نه ببخشيد داروخانه... . در ستارخان رو.» بعد به داروخانه زنگ میزند. جواب نمیدهند. میپرسم برای چی؟ میگويد: «آمار بگيرم چه خبر بوده جواب نمیدن.»
میرويم سمت شوش. در پارک محلهای شوش زن جوانی با پسر و پيرمردی نشستهاند. از چهرهشان مشخص است که اعتياد دارند. ساعت چهارصبح است. وقتی میپرسم «کارتونخوابيد؟» به انکار میگويند: «نه ما خانهمان همينجاست. اومديم اينجا هوايی بخوريم. کارتنخوابها دور ميدان مینشينن.» تمام نيمکتهای پارک و ايستگاه تاکسی پر از کارتنخوابهای خواب است. میرويم سمت ميدان.
زن موهايش بور است که ريشه سياهش درآمده. مانتو و شال سنتی به سر دارد. روی سکوی دور ميدان شوش نشسته به همراه دو مرد. کمی آنسوتر رديف آدمها تا ميانه خيابان نشستهاند مواد میکشند. انگار که دارند آب میخورند يا ساندويچ. بیهيچ ترسی.
شما کارتنخوابيد؟
میگويد: من بچه دارم، خونه دارم الحمدالله. من شوور دارم. کارم تو خونه است. پرستارم. يک بدبخت بيچاره را نگهداری میکنم. منيژه کوچيکم؛ کنيز شمام ۴۰سالمه.
الان اومدی دنبال مواد؟
من مواد میکشم. اما گاهگداری. هر دقه و ثانيه نمیکشم. ترياک میخورم.
الان اينجا چيکار میکنی؟
اومدم منتظرم کسی بياد منو برسونه.
اشاره میکنم به آقای کنار دستش و میپرسم
الان اين آقا دوستتونه؟
نه آشناست.
اينجا نشستی نمیترسی؟
نه چون از خودم اطمينان دارم ديگه سنی از من گذشته.
رديف مردها نشستهاند به چرخيدن پايپها، کشيدن هرويين. يکیشان رو به من میگويد: «بفرماييد شيشه.»
ساعت چهارصبح دور ميدان شوش. دنيای شبانهاش با دنيای روزهايش فرق دارد. با شبهای ديگر نقاط تهران هم. اين حوالی پاتوق حکمرانی معتادان کارتنخواب است. کلاه به سر دارد. ريزنقش است. دستمالگردن بسته. ظاهرش با تمام زنان اينجا فرق دارد. چشمهای عسلی دارد. حدودا ۴۰ساله. حتی با وجود گونههای تورفته و رديف ريخته دندانهايش هم زيباست. پسر جوانی همراهش است. میايستد به صحبت.
اعتياد داری؟
تقريبا.
چی مصرف میکنی؟
شيشه و دوا.
اينجا دنبال موادی؟
نه.
پس چيکار میکنی؟
قدم میزنيم.
کارت چيه؟
ضايعات جمع میکنيم.
کار ديگهای نداری؟
نه اصلا من تنها زنی هستم که اينجا کار ديگهای نمیکنم.
اين آقا کيه؟
آشنامونه.
نمیترسی؟
پسر مياد جلو و میگويد: «میخوايی خيالت رو راحت کنم. من خودم انجمنی هستم. يک ساله پاکم انبار دارم.»
عسل میگويد: «من از ترسم دارم راه میرم چون به محض اينکه بخوام يه جايی بايستم و استراحت کنم خفتم میکنند.»
کارتنخوابی؟
آره.
چه مشکلاتی داره؟
«بزرگترين مشکل خفتگيريه. با زنهای اينجا نمیتونم ارتباط برقرار کنم. من دوتا پسر دارم يکیشون متولد ۶۷ و يکی ۷۳. ۲۰ساله نديدمشون. من از آمريکا ديپورت شدم ايران. چون طلاق گرفتم. ديگه سفارت نذاشت بچههامو بيارم. الان ۲۰ساله تو ايران دارم تنها زندگی میکنم. ۱۵سال سابقه آموزش رانندگی دارم. برا خودم خونه داشتم زندگی داشتم. يه شوهر صيغهای کردم. اعتياد داشت. من اولين کسی بودم که تو ايران مربی خانم شدم. چون تصديق بينالمللی داشتم. بعد آموزش دادم برا خانمها. کلاس گذاشتم که مربی شوند و خودم هم آموزش میدادم. تقديرنامه دارم از آقای... بهعنوان پرکارترين. از پنجصبح کلاس داشتم تا ۱۰شب. فعالترين مربیشون من بودم. اين شوهر من «هی يه دود بگير يه دود بگير خستگیات درميره» مام هی يه دود بگير، يه دود بگير معتاد شدم. شيشه میکشيدم چرتم رو بپرونه. سرهنگ فهميد کارتمرو سوراخ کردن. ديگه اجازه کار بهم ندادن. رفتم پرستار سالمندان شدم. اونجام بالاخره بعد پنجسال فهميدن مواد مصرف میکنم. ديپورتم کردن. حالا ضايعات جمع میکنم. اگه هم با بچههای اين سنی میپرم چون احساس میکنم پسر خودم همرامه. اينها همه بهم میگن ننهعسل يا مهربونجون. زنهای ديگه چون کار خلاف دارن من نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم.»
يه ۲۴ ساعتترو تعريف میکنی که چيکار میکنی؟
«من از ساعت ۹شب تا پنجصبح ضايعات جمع میکنم. ضايعاتمرو صبح میبرم میفروشم تا هشت، هشت جرمم (مواد) رو میگيرم میرم يه گوشه میشينم میکشم. بعد ميرم دیآیسی ناهارم رو میخورم. تا سه حمومی چيزی میخوام بکنم دیآیسی میکنم. سه به بعد هم همينطوری میچرخم تا ۹ شب شه.»
میرويم سمت ايستگاه بیآرتی. فوج فوج جمعيت معتادان نشستهاند به مصرف. روبهرويشان معتادانی ديگر بساط کردهاند. بساطهای کوچک؛ کفش دستهدو، دمپايی، شارژر، گوشی، کيف ميهمانی، لباسهای دسته دو و... . دود فضا را گرفته است. خانم الف مردی ميانسال با پيراهن چهارخانه را نشان میدهد و میگويد: «اين موادفروش عمده است، يککيلو، دوکيلو.» دختران و زنهای کارتنخواب را از رديف آدمها نشان میکنم برای مصاحبه.
دختر موهای فر دارد. چشمهای درشت. روسری گلگلی. مینشينم کنارش و میگويم: «میشود چندتا سوالم را جواب بدهی؟» پسر جوان کنار دستش در حال لولهکردن دستمال کاغذی برای آتش زدن زير زرورق هرويين است. میگويد: «لازم نکرده بفرماييد بفرماييد.» پسر يک جفت کفش میگذارد جلو دختر و میگويد: بيا. دختر دمپايیهای پاره و پوره را درمیآورد و کفشهای کتانی دستهدو را میپوشد.
میگويم:
چندسالته؟ چيکار میکنی؟
پسر عصبانی میشود لازم نکرده. لازم نکرده. بفرماييد.
میگويم:
میشه خواهش کنم اجازه بدين جواب بده؟
دخترک میگويد: ببخشين بفرمايين. من نمیخوام جواب بدم. اينم بگه جواب نمیدم.
خانم ميانسال ديگری با مقنعه نشسته. مینشينم کنارش و باز درخواستم را تکرار میکنم و میگويم:
از مشکلات کارتنخوابی میگويی؟
میگويد: «مشکلی ندارم با من حرف نزن.»
میپرسم:
چی مصرف میکنی؟
میگويد: از اين همه آدم بپرس چی مصرف میکنن. يکيش هم من.
شيشه، هرويين، کراک؟
هرويين نمیکشم از هرويين بدم مياد.
چرا؟
همينجوری الکی... حرف نمیزنم. بفرماييد.
پسر جوانی پايپ به دست رد میشود و میگويد: «بیبیسی نيوز، سیانان.» مردان معتاد صدايم میزنند که بيا با ما حرف بزن. پسرکی کيف ميهمانی را نشانم میدهد که بيا اين را بخر. آن يکی میگويد: سیدی شاد میخوای؟ خانم الف میآيد جلو میگويد: «دو تومن به من میدهی يک سیدی بخرم؟» در اينگيرودار دخترک جوان به سراغم میآيد و میگويد: «بيا اينجا حرف بزنيم» میرويم آنسوی خيابان کنار در بسته گاراژی مینشينيم به صحبتکردن.
- میگويد: دنبال چی هستی؟
- تهيه گزارش درباره وضعيت زنان کارتنخواب.
- که چی شود؟
- که رسيدگی کنند.
يعنی جمعمان کنند؟
نه. امکانات برايتان بگذارند مثل مردان.
میگويد: باور میکنی من الان موندم واسه شناسنامهام که دست مادرمه. نمیدونم کجا زندگی میکنه که. خواهر و برادر بزرگم میدونن. سر اينکه وکالت نمیدم بهشون سر ارث و ورثه بابام به من نميگن. الان نمیدونم موسسه اصلی يارانه که ثبتنام میکنن کجاست. چون شناسنامهام دست مادرمه.
صدايش گرفته انگار که ساعتها گريه کرده باشد. چشمهايش هم غم دارند. خيلی.
میگويد: بابام تازه فوت کرده.
چند سالته؟
۲۸ سال.
چند وقته اعتياد داری؟
از بچگی بابام معتاد بود. من آخرين بچه خونواده بودم. بابام مامانمو طلاق داد. ۹ساله بودم. بعدم با دوست و رفيقاش رفيقبازی میکرد. زياد دست به خودکشی و خودزنی زدم که بابائه موادرو بذاره کنار. از رفيقبازی دست برداره. اما فايده نداشت. اصلا تازه منو پرت میکرد بيرون. اولين روزايی که کارتونخواب شدم پنجسالوششماه و هشتروز پاکی داشتم. خونمون دهکده المپيک بود. زن صيغه کرده بود وضعشم خراب بود. بعدشم ديگه زنهرو گرفت. زياد دعوا داشتم. ۲۸ رهجو داشتم. میرفتيم صندوقهای ايرانکاوهرو مونتاژ میکرديم. بعدم که مارو با پا زد و انداخت بيرون. من يه هاچبک قسطی برداشته بودم. چند وقت بعدش که منو انداخت بيرون شنيدم زنه مخ بابائهرو به کار گرفته و خونهرو به اسم زنه کرده. بابائهرو میندازه بيرون. آخرسرم ميره خونه بهبودی شهرک کاروان میخوابه. بعد هفت، هشتماه که قسط ماشينرو میدادم با صاحبکارم میخواستيم يکسری کار و بار ببريم نيشابور بفروشيم. دوماهی طول کشيد که جمعوجور کنيم. چون شناسنامه دست ننه بود و میخواستيم بريم خونه بگيريم به اسم بابائه زديم ماشينو. آخرسر يکقرون از پول ماشينمو نداد که نداد.» حرف ماشينش را که میزند حسی مانند غرور در چهرهاش میدود.
الان چيکار میکنی؟
ول میچرخم تو خيابونا.
چند وقته؟
نزديک ۹ساله.
چه سختیهايی داری؟
حسابشرو بکن چقدر راحتی با لباس راحت بگردی تو خونه. هرکاری بخوايی بکنی. کسی نگه بالای چشت ابروئه. ما نه امنيت جانی داريم نه مالی نه... .
يه ۲۴ ساعترو تعريف میکنی چهکار میکنی؟
صبح پا ميشم، يک دو میکنم واسه پول، نيم يا يک گرم دوايی که میگيرم يک خردشرو واسه خودم برمیدارم. بقيهاش هم چی؟ سه، چهار دونه پنجی درست میکنم دوا رو میفروشم. خرج دوای فردامو درميارم. اينطوری خرجمرو درميارم. باز بهتر از اينه که برم فلان کارها را بکنم يا دزدی بکنم. جرممرو کشيدم تمام شد واسه خورد و خوراک بعضی بچهها هستن زياد باهاشون خودمونیام چه واسه لباسمباس باشه، چه خوردوخوراک. خلاصه مصرف میکنيم که زندگی کنيم زندگی میکنيم که مصرف کنيم.
اينجا امن هست؟ کسی هست حمايتت کند؟
چرا فکر میکنيد خطرناکه. آدم بستگی به خودش داره. آخه خر که ديگه نيستيم طرف را که نگاه کنيم میفهميم. من زياد با آشناها نشست و برخاست نمیکنم چه برسه به غريبهها. چون میدونم ديگه اول و آخرش به چی ختم میشه. خودمو تو موقعيتش قرار نمیدم.
آرزوت چيه؟
آرزوم اينکه برم ترک کنم. برم زودتر ارث و ورثهامرو بگيرم. برم يه جای دورتر از اينجا. واسه اينکه فکر مواد تو سرم نياد برم يه جايی هست کارگاه شابلونزنی. همهشون پاکی بالان، کار کنم.
«فری» خانم کوتاهقد، با ابروهای تتو، آرايش غليط، موهای چتری. سيگار بهمن میکشد. میگويد: بيا من حرف میزنم باهات.
چندسالته؟
۴۲ سال.
اعتياد به چی داری؟
شيشه.
يه ۲۴ ساعترو تعريف میکنی؟
سخت میگذره تو خيابون، آواره، دربهدر. به نظرت آسون میگذره؟ نه با اين کرايهخونههای گرون. اتاقهای پولی، پولی که ما نداريم. اتاقم بهمون نمیدن. مشکلات بچه و نداری و بيماری و دربهدری. صبح که بلند میشيم اينقدر بدو بدو، اينور اونور، میکنيم بتونيم پول عملمونرو جور کنيم. با کار خونه مردم. مردم هم برای رضای خدا يه چيزی ميدن به ما.
شبها اينجايی؟ تو پاتوق؟
پاتوق نيست که، جاييه برای زندگيمونه. خونمونه. خونه زندگی، همه چيز همين جاست. هر کی خونه نداره اينجا است. ما بزرگتر و قديمیتر اينجاييم. اولين نفريم. ما که اعتياد داريم نمیتونيم بريم گرمخونه. اگه نکشيم شب با غم و غصه چطور میتونيم سر کنيم. بعدم اينکه مگه شب بتونيم يه پولی جور کنيم واسه عمل فردامون. روز که مامورا نمیذارن.
الان چی میخوايی از زندگی؟
از ما گذشت، هرکاری میکنن واسه دختر پسرای اينجا بکنن. اينا از زمين و زمان مونده و روندهان. اگه آدم کمبود نداشته باشه سراغ مواد نميره. الان دوتا بچههام بهزيستیان چهارساله نرفتم ببينمشون. يکی ۱۵سالشه، يکی ۱۰سالشه. کمی آنسوتر تنها نشسته بر لبه جدول. با موهای زرد کوتاه. مقنعه، مانتو فرم و شلوار جين. میروم سمتش، مینشينم کنار دستش با پرخاش میگويد: «بلند شو. من حوصله هيچی رو ندارم.» و بلند میشود و میرود. خانم الف میرود دنبالش که بيا، بيا حرف بزن ندا. نمیماند. میزند به دل خيابان. بعد خانم الف میگويد: «بچهاش رو پريروز تو پارک دزديدهان. چرتش برده که بچه را بردن.»
مطمئنی نفروخته؟
آره، اگه میفروخت اينقد ايندر و اوندر نمیزد برای پيداکردنش.
ساعت پنجونيمصبح است. خانم الف را میرسانيم و راه میافتيم سمت خانه. آفتاب دارد بالا میزند و پايپها همچنان میچرخند و شبی ديگر برای کارتنخوابها میگذرد با سختی و نشئگی.
مرکز گذری کاهش آسيب زنان
رهجو: معتادانی که حول يک معتاد بهبوديافته در گروههای انای جمع میشوند.
پاکی بالان: چندسالی از پاکی آنها گذشته.