ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 13.12.2012, 0:38
چشم‌های سبز “م”

ناهید کشاورز (کلن)

می‌ترسم از خوشی بمیرم، “م” می‌گوید و خنده را سر می‌دهد. خنده‌اش اتاق را پر می‌کند و به دیگران که سرایت می‌کند از شدت آن کاسته می‌شود و در آنها به شکل لبخندی خود را نشان می‌دهد. موهای رنگ کرده‌اش را به سمت دیگر صورتش می‌ریزد، چشم‌های سبزش را می‌بندد و سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد. قیافه‌اش خسته و صورت رنگ پریده‌اش از مریضی چند روز اخیرش خبر می‌دهد، اما دلش شاد است.

“اصلا مگر دیگر از زندگی چی می‌خواهم پسرم را آوردم پیش خودم کار هم که می‌کنم. هر روز از جلوی محل کارم که رد می‌شوم سرم را بالا می‌گیرم، می‌خواهم همه بدانند که من هم کار می‌کنم. آن هم کاری که همیشه دلم می‌خواست، کمک به دیگران.”

اینها را می‌گوید بی‌آنکه کسی دلیل خوش بودنش را پرسیده باشد.

خنده‌اش طبیعی است، مثل گریه‌اش وقتی که به پهنای صورتش اشک می‌ریزد. خود خودش است ادای هیچکس را در نمی‌آورد. میان گریه و خنده‌اش می‌تواند به خودش و زندگیش با طنز خاصی نگاه کند، درباره‌شان حرف بزند و به آنها بخندد. اما خنده و طنزش جوری است که از شدت رنج‌هایش نمی‌کاهد. آنها را کوچک نمی‌کند و گاه تلخی آنها را تلخ‌تر هم می‌کند.

باورم نمی‌شود خودش باشد، اگر رنگ چشم‌هایش نبود شاید شک می‌کردم، اما اینها همان چشم‌های سبزی هستند که در تمام ماههای گذشته با اشکهای بی‌امان مرا به سوی خود جلب کرده‌اند. همان چشم‌هایی که وقتی او روزهای اول که به گروه ما آمده بود مات و بی‌حالت به گوشه‌ای خیره می‌شدند و او می‌گفت:

“وقتی کتک می‌زند چشم‌هایش را می‌بندد که نبیند به کجا می‌زند. آنوقت فقط توانائی من است که خودم را طوری از زیر دست و پایش جمع کنم که ناقصم نکند. هر چه بیشتر کتک می‌زند من بیشتر در منجلاب آن زندگی فرو می‌روم.

شبها از درد نمی‌توانم بخوابم. اما درد جسمی آنقدر آزارم نمی‌دهد که تحقیر شدن. این تحقیر شدن دائم مرا از درون می‌خورد، در بیرون دردهای جسمی است ولی از داخل خالی می‌شوم. وقتی راه می‌روم بی‌وزن شده ام و گاه حس می‌کنم که همه مردم می‌توانند درون خالی شده ام را ببینند. آنوقت هر روز مثل یک آدم مسخ شده راه می‌روم و کارهای روزانه ام را انجام می‌دهم، فقط تلاش می‌کنم بهتر باشم. سعی می‌کنم به یاد آورم که آخرین بار وقتی کتکم می‌زد به چه چیزی بیشتر ایراد می‌گرفت تا آن را رفع کنم. اینقدر ناتوانم که فکر می‌کنم همه کارهایم اشتباه است. نه به خودم نه به کارهایم و نه به هیچ چیز دیگری باور دارم. نه به مادر خوب بودن نه به همسر خوب بودنم، اصلا می‌دانید یادم رفته که رفتار انسانی چه جوری است.

درست یا غلط هیچ چیزی راهم باور ندارم. همه‌اش دنبال تائیدی می‌گردم که هیچوقت پیدایش نکردم. هنوز هم دلم می‌خواهد مادرم به من بگوید که دختر خوبی دارد و به من افتخار کند.

چرا هیچ چیز نمی‌گویم، فریادهای من کجا گیر کرده‌اند که از دهانم بیرون نمی‌آیند. فقط سعی می‌کنم گریه نکنم دلم نمی‌خواهد که اشکهای مرا ببیند. او هم بیشتر عصبی می‌شود و بیشتر می‌زند. دلش می‌خواهد من به پایش بیفتم و زار بزنم، ولی خوابش را ببیند جلوی هر کس گریه کنم جلوی او این کار را نمی‌کنم.

وقتی اوضاع آرام می‌گیرد بیشتر خانه را تمیز می‌کنم، همه جا را می‌شویم، همه چیز را پاک می‌کنم. خانه بعدش برق می‌زند از تمیزی. راستش خانه ما همیشه از تمیزی برق می‌زند. لابد از بس زجرم می‌دهد. تنها خود اوست که تمیز نمی‌شود. اگر با آب هفت دریا هم شسته شود باز تمیز نمی‌شود.”

و خنده‌های عصبی او که از جنس دیگری هستند، سرد و بی‌روح.

از شستن که می‌گوید “ن” خودش را در صندلی جمع می‌کند و حالت دفاعی می‌گیرد:  “شستن که اشکالی ندارد آدم را تمیز می‌کند. همه می‌گویند که تمیزی چیز خوبی است”.

بله ولی نه مثل شما که هر روز به اندازه رود راین آب مصرف می‌کنی. “م” می‌گوید و زل می‌زند به چشم‌های “ن” و جمله‌اش تمام نشده می‌خندد، مسری بودن خنده‌اش به “ن” هم می‌رسد واو لبخندی می‌زند:

“به آلمان که رسیدیم تنها خوشحالیم این است که آب است و من می‌توانم خودم را هر چقدر که دلم می‌خواهد بشویم. روزی چندین بار به حمام می‌روم. هنوز خودم را خشک نکردم که دوباره حس می‌کنم که کثیف هستم و باید خودم را بشویم. همه همسایه‌های اعتراض می‌کنند. در کمپ پناهندگی اینقدر حالم بد بود و چند بار در طول شب به حمام می‌رفتم که اجازه دادند ما خانه بگیریم و حالا هم همسایه‌ها از دستم به ستوه آمده‌اند. تمیز بودن خانه برایم مهم نیست. خودم هستم که اصلا تمیز نمی‌شوم برای همین هم به هر چه دست بزنم کثیف می‌شود.

بچه‌ها و شوهرم خسته شده‌اند می‌گویند من دیوانه شده ام. شوهرم می‌خواهد برگردد بوسنی. بچه‌ها هم دلشان می‌خواهد با او برگردند.

اگر این بیماری پوستی لعنتی نبود تمام روز در زیر دوش می‌ماندم. دکتر گفته اگر همینطور ادامه پیدا کند باید دوباره در بیمارستان بستری شوم.”

هر دوی آنها یکسال است که مرتب به جلسات روان درمانی می‌آیند. تا حالا تنها چند بار به دلیل مریضی نیامده‌اند. با علاقه می‌آیند. این را می‌شود از نگاهشان فهمید. “م” با خنده‌ها و گریه‌هایش، با شور زندگی می‌آید و “ن” با قیافه گرفته بی‌تفاوتش. هر دو از دو دنیای متفاوت می‌آیند، از دو سرزمین دور از هم و با زبانی بیگانه با هم اما با دردی مشترک، خشونت از دو نوع متفاوت.

*****

“م” زودتر از دیگران رسیده است. چائی خوش عطری دم می‌کند. اصرار دارد که همه چیز مرتب و تمیز باشد. موهایش را کوتاه کرده است. آرایش ملایمی کرده و کفشهای سبزش همرنگ چشمهایش است. حالش خیلی بهتر است. چشم‌هایش مثل سابق دو دو نمی‌زنند. نشستنش فرق کرده. محکم‌تر روی صندلی می‌نشیند و فوری می‌گوید که حالش بهتر است. اشکهایش اما سرازیر می‌شوند. بدون اشک کمتر حرف می‌زند.

“چیزی در درون من فرو ریخته، دیگر نمی‌ترسم. دنیای بی‌ترس آنقدر برای من تازه است که خود آن مرا می‌ترساند. من بدون ترس‌هایم چه کنم؟ مگر می‌شود زندگی کرد و نترسید.

نگاه کنید موهایم را آنطوری که دلم می‌خواسته کوتاه کرده ام. امروز یکسال از جدائیم می‌گذرد و من کم کم دارم باور می‌کنم که من هم آدم ارزشمندی هستم. دیگر نمی‌توانم مثل سابق زندگی کنم ولی نمی‌دانم که چطور باید زندگی کنم. تنها شده ام. هنوز هم گذشته دست از سرم برنمی دارد ولی آنقدر نیست که حال مرا خراب کند، نمی‌گذارم. هیچ چیز بهتر از دنیای بی‌ترس نیست.”

“ن” از کیفش بسته‌ای شکلات بیرون می‌آورد روی میز می‌گذارد و به “م” می‌گوید از همان شکلات‌هائی است که تو دوست داشتی و چند بار آورده بودی. اولین بار است که نشان می‌دهد به محیط اطرافش توجه داشته.

“م” را نگاه می‌کند طوری که انگار او را برای اولین بار دیده باشد:
“زندگی کن. کاری که ما تا حالا نکردیم. شاید بعد از همه این شوک‌ها بتوانیم زندگی کنیم. یک زندگی تازه. شاید بشود روی خرابه‌های زندگی گذشته زندگی نوئی بنا کرد. وقتی چند سال قبل به من تجاوز کردند هیچوقت فکرش را نمی‌کردم که بتوانم روزی دوباره زندگی کنم. احساس می‌کردم که مرده ام. وقتی به جسم آدم تجاوز می‌شود روحش کشته می‌شود. من مدتها جسمم را با روح مرده ام اینطرف و آنطرف می‌کشیدم. حتی آنقدر زنده نبودم که بخواهم خودم را بکشم. زندگی می‌کردم تا خودم را بشویم شاید تمیز شوم. فکر می‌کردم من تقصیر دارم. برای همین خودم را از همه کنار می‌کشیدم. با همه غریبه شده بودم. اما با هم، ما با هم توانستیم همدیگر را درمان کنیم...

مرا نگاه کن از دیروز حمام نرفته ام. تمام دیشب را خوابیدم داروهایم را کم کرده ام. دلم برای بچه‌هایم تنگ شده. دلم تنگ شده ولی خوشحالم من دوباره می‌توانم احساس کنم. می‌توانم دوست داشته باشم و تنفر و خشم داشته باشم.”

چشم‌هایش‌تر می‌شوند و گونه‌هایش خیس. اولین بار است که گریه می‌کند. آرام اشک می‌ریزد، سرش مثل همیشه پائین نیست و نگاهش در اتاق به دنبال نگاه آشنایی می‌گردد و بر چشم‌های سبز “م” خیره می‌ماند.

“تو چقدر خوب در همه این ماهها توانستی شوخی کنی. تو چقدر خوب و مهربان بودی.چشم‌های تو چقدر خوشرنگ هستند.”

“م” خنده را سر می‌دهد و می‌گوید: “به! خانم تازه داره ما را می‌بینه حالا چرا عجله کردی بعد از یکسال ! حالا به سلامتی از این شکلات که آوردی بخور دهنت شیرین بشه.”

“ن” که در این میان اشکهایش را پاک کرده. یقه لباسش را صاف می‌کند. دامنش را مرتب می‌کند و به نجوا می‌گوید: “نمی خورم رژیم گرفتم”

توجه همه به سوی او بر می‌گردد و همه برای اولین می‌بینند که بلوز گلبهی او چقدر بر تنش زیباست “م” دوباره سرش را به پشتی صندلی می‌چسباند و می‌گوید باور کنید که من حالم خیلی خوب است.”

چشمهای “م” رنگ سبز چمنزارهای بهاری را دارند و می‌خندند.