iran-emrooz.net | Sat, 09.04.2005, 20:26
برای سهیلا، که مرگ را زندگی کرد
عفت ماهباز
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ٢٠ فروردين ١٣٨٤
در کوچ گریز از خود
کوچههای خاطره
دلتنگ گذر میکنند
غم غریبی، تلخ
در کوچه تنهای خانه تو
خاطرههای ترا میشویند
و تو تصحیح میشوی
در خاطره
در جمعهای بهاری
و ما ترا بدرقه میکنیم
چه تلخ است
عبور از کوچ خاطره
نمیخواست در چنین صبحی، آنهم در بهار تسلیم شود! نیمههای شب، فریادش بود که گویی از اعماق وجود برمیخاست، نه! نه! نمیخواهم! دستانش با قدرتی غریب مرگ را پس میراند. نه! نه! نمیخواهم...! و استغاثههای مازیار: "مامان، مامانجان، برگرد بازهم برگرد! تو میتوانی" دیگر آنهم فایدهای نداشت مرگ در آستانه در مصمم ایستاده بود و با هیچ چیز دیگر فریب نمیخورد. نه شيمیتراپیهای جور واجور که همه وجودش را سوزانده بود، نه صدای محکم سرشار از زندگی سهیلا، و نه آن لبخند امیدوار پر از جوانی و خواهشش، که ای کاش نیما هم ١٨ ساله شود! همه و همه بیفایده بود دیگر هیچ نیرنگی برای مرگ، کارساز نبود و او را به خانهاش باز نمیگرداند.
شهرزاد قصهگویی شده بود که هفت سال، با دانشش در پزشكی، و با شیمیتراپی، که به گفته خودش هربار همه وجودش را بمباران میکرد، به جدال مرگ رفت و هر شب در جدالش با دیو مرگ، او قصهگو بود. قصه عشق به زندگی را آنقدر در گوش دیو مرگ میخواند تا به خوابش برد. با وجود دردی جانفرسا، جنگیدنش برای زیستن غریب مینمود. در حالیکه سفر برای او حکم مرگ را داشت، تابستان به خاطر پسرش نیما راهی سفر اسپانيا شد. در آنجا دو هفته در کما بود. میگفت: "یکباره دیدم دارم از دست میروم! اما من میحواستم زنده بمانم خدای من، در اینحا من غریبم. اينجا در غربت نمیخواهم بمیرم. حتی مردن در کلن هم برایم دشوار بود چه رسد اینحا که..." و دو هفته در بیهوشی با مرگ دست و پنجه نرم کرد و در آنجا اینگونه دیو مرگ را فریفت.
هفت سال پنجه در پنجه مرگ، به طرزی اعجابانگیز، برای زیستن جنگیده بود. تمام کسانی که اورا میشناجتند با حیرتی غریب شاهد این ستیز فرساينده بودند. نيروی او در جدال با مرگ، عشقاش به زندگی و زیستن بود. اين شور و شيفتگی چنان بود، که گوئی میخواست به مرگ هم درس زندگی دهد. امسال، بعد از سال نو مسیحی، او بود که به همه زنگ زد با صدای شاد، بیآنکه رنگی از رنج داشته باشد. گفت: "بالاخره سال ٢٠٠٥ را هم دیدیم". شوق و شادمانیاش و امید به زندگی را با همه تقسیم کرد. میگفت: "به مازیار و نیما میگم، عزیزانم از زندگیتون لذت ببرید، و به من فکر نکنید. من همین طور در کنارتان، راضی و خوشبختم. دلم نمیخواد رنجهای من شما را آزار دهد. پس شما هم خوش زندگی کنید." همه کسانی که در این سالها به عیادتش میآمدند دل نگران نبودند که به او چه بگویند و یا چگونه به دلداریش بنشینند. این او بود که به دلداری مینشست و گل امید در دل همه مینشاند.
روز با همه زیبایش حضور داشت. پرندگان با شور و عشق بهاری نغمه سر میدادند اما آسمان با خورشید و علیرغم آبیهایش، میگریست. پدر به در خانه سهیلا رسید، در نزد. او از سمت گندمزار خانه، آن دور دور، سبز کنونی، که سهیلا همیشه آنجا را، به خاطر پدر، دوست داشت به استقبال دختز آمده بود. تغییر ناگهانی، رنگ چمنها، در بازی نور، رنگین کمانی غریب را در آسمان به تصویر کشید. سبز و زرد و سرخ. سهیلا درون رنگین کمان در تلالو نور بود و با باران در کمان آن میچرخید. دیگر از درد جانسوز سرطان رها گشته بود. از همه چیز رها و آزاد، بال در بال باد، میرقصید. آسمان آبیتر از همیشه است. خورشید در رقصی غریب با ابر است تو گویی، خورشید دست در دست سهیلا، با باد میروند.
عفت ماهبار
٩ آپریل ٢٠٠٥ ، کلن
---------------------------
* دکتر سهیلا طبابتی طبری، متولد ١٣٣٤ ، در ایران پزشکی خواند و پزشك شد. چون بسیاری دیگر، به همراه همسر و دو پسرش، به اجبار میهن را ترک نمود. در آلمان با زبانی بیگانه و دشوار، دوباره تحصيل در پزشکی را ادامه داد و تخصصش را در شهر دوسلدورف، در زمینه کودکان گرفت. درست یک هفته بعد از این موفقییت، و دریافت تخصص، جواب تشخیص بیماری سرطان به دستش رسید. در طی هفت سال سرطان به قسمتهای محتلف بدنش پنجه انداخت و در جدالی جانكاه آخرسر او مغلوب نمود.
در تمام سالهای زندگیاش ، حتی در اين واپسين سالهای آميخته به درد و رنج ، پيگير مسائل كشورش بود و دل در هوای میهنش داشت. او پزشكی مهيندوست و آزاديخواه بود. سهیلا در ساعت شش و چهل دقیقه صبح روز پنجشنبه هفت آپریل ٢٠٠٥ در بیمارستانی در شهر کلن آلمان، زندگی را بدورد گفت.