iran-emrooz.net | Tue, 14.09.2010, 22:03
استحاله «مرد دوم» در غربت!
تقی دیانتی
مثل همیشه من اول از خانه میزنم بیرون. باید دقیقهای صبر کنم تا اوهم بیاید. وقتی هم میآید، اغلب با خنده میگوید: باید دوباره برگردد توی خانه؛ هر بار چیزی یادش رفته: چتر، دستکش، شال، بستن در آشپزخانه، سفارش چیزی به بچهها و از این قبیل. با شیطنتی کودکوار به سمت خانه میدود. من هم بیاختیار میخندم. همین رویداد ساده، این تبادل لبخند و همین هیچ، از شیرینیهای زندگی ماست. روحم، دلم با حرکات و سکنات و با نگاه و صدا و لبخند او به لرزش در میآید و احساسی شاد و گرم وجودم را میگیرد. این احساس مثل نفس کشیدن، همیشه با من است.
راه میافتیم. چند سال قبل میدویدیم، بعد دیدیم که سنگین است تبدیل به پیاده روی یک ساعته کردیم. بیشتر مسیر دستانمان به هم گره خورده است و گپ و گفتگو راجع به هر چیز با چاشنی خنده. میداند که من چیزی برای خوردن در مسیر آوردهام. خیلی کم و سالم برای تفنن. یک مشت کوچک بادام زمینی با پوست و همین مقدار کشمش یا نخودچی کشمش برای دو نفر. در همین حد، با رژیم غذایی مان سازگار است و از شکلات و چیپس امثال آن پرهیز میکنیم. بادام زمینیها را دانه دانه پوست میکنم و به او میدهم، بعدش برای خودم. از این کار لذت میبرم. در خانه هم بیشتر اوقات میوه را من به او میدهم؛ پرههای پرتقال یا حبههای انگور. بعد هر بادام زمینی، یک دانه نخود کشمش به او میدهم تا مزه دهانش عوض شود. در مسیر خیابانی دنج با خانههای ویلایی پر درخت، شیطنتاش گل میکند تاگردویی نارس یا آلویی را از یک شاخه خم شده به خیابان بچیند. یک صحنه زیبا و شاد، با پرشهای متوالی برای گرفتن سر شاخه. گاه با بلند شدن صدای واق واق سگ خانه از خیرش میگذرد و البته زیر لب، چیزی هم نثار سگ میکند بدو بدو و لوس کنان، میآید میچسبد به من و به راهمان ادامه میدهیم!
در بازگشت به خانه، چه در حال گپ و گفتگو باشیم، چه تماشای تلویزیون و چه صحبت با بچههایمان، ما دو نفر اکثر اوقات روی مبل در کنار هم ایم؛ چسبیده به هم و دست توی دست. خوب احساس میکنم که بچههامان از این صحنهها لذت میبرند و از عشق و محبت اشباع میشوند. در میان دوستان و همکلاسیهایشان، والدین جدا شده از هم کم نیستند.
اگر مواقعی تنها بیرون بروم بدون او چیزی نمیخورم. البته گاهی به خاطر وضع معدهام ناچار میشوم، ولی خوب میدانم که همه چیز در کنار او مزه میدهد. بی حضور او لحظههای زندگیام از یک روح و احساس گرم و شاد تهی است. شبیه همان که حافظ گفته است :
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد /هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
۳۰ سال قبل که ما با هم آشنا شدیم و قضایای خواستگاری و ازدواج، زیاد از این خبرها نبود. عشق آسمانی و لیلی و مجنونی در کار نبود. نه او ستاره سینما بود (ملاکهای زیباییام برای ازدواج در رویاهای دوران نوجوانی!) و نه شبیه چند دختر زیبا و موند بالای دانشگاه، که با اتوموبیلهایهای آخرین مدل و راننده خانوادگی به دانشگاه رفت و آمد میکردند و چشمهای دانشجویان تازه وارد شهرستانی و حسرت به دلی مثل مرا دنبال خود میکشیدند!
وقتی که انقلاب بهمن از حبس ابد شاه نجاتم داد، بخشی از آن ماهرو خواهی ایده آلی و ازدواجهای فابولوسی، تا حدودی جایش را به تعقل، واقعگرایی و انساندوستی داده بود.
از دستاوردهای شکوهمند! انقلاب، یکی هم مد شدن "ازدواجهای انقلابی"، در میان دختران و پسران فعال بود. و در این میان، نان مبارزان سیاسی – به ویژه زندان رفتهها – حسابی در روغن بود! با گسترش نیرویی سریع سازمانهای سیاسی، در مدت کوتاهی ازدواجهای درون تشکیلاتی نیز شیوع پیدا کرد که البته در سالهای بعد در مهاجرت به طلاقهای بسیار گسترده (به ویژه در میان گروههای چپ) منجر گردید؛ آن هم اغلب با داشتن یکی دو فرزند. ازدواج ما هم در حاشیه یک چنین فضایی صورت گرفت، البته آشنایی دور سببی هم بی تاثیر نبود ولی چه به لحاظ طبقاتی و چه خصوصیات فرهنگی و شیوه زندگی کمترین وجوه مشترک را با هم داشتیم. اما در بازار داغ این نوع ازدواجها کسی به این مسائل توجه نداشت. در میان احساسهای معمولی به او یکی از همان آغاز برجسته بود و این که تا آخر عمر با او خواهم بود. به نظرم – ناخودآگاه – این احساس از رابطه پدر و مادرم با یکدیگر در درونم نقش بسته بود که مملو از عشق و محبت بود و به خانواده پرجمعیت ما گرمای فوق العادهای میبخشید.
به موازات و در کوران تحولات سیاسی بعدی، من و همسرم فراز و نشیبهایی داشتیم که جبرا به درون مناسبات خانوادگی نیز سرایت میکرد. ولی انگار یک قرارداد قلبی نانوشته بین مان بود که در هیچ شرایطی از هم نگسلیم؛ چون هر دو یقین پیدا کرده بودیم که همدیگر را دوست داریم. این سنگ بنا، لازم بود ولی کافی نبود. کم نبودند زوجهایی که به رغم این تلاطمها، با داشتن این شرط ادامه داده اند. ولی عروج عشق ما به مدارهای بالاتر دلایل دیگری داشت. ما حتی بگو مگو بر سر مسائل اقتصادی، تقسیم کار در خانه یا بیرون، یا نحوه زندگی و تصمیمات و برنامه ریزیهایی از این دست زیاد نداشتیم. (به مساله بغرنج تربیت سه دخترمان جداگانه اشاره خواهم کرد). ما کاملا به هم اعتماد داشتیم. وجوب و لزوم صداقت و صراحت و یگانگی بین دو زوج آن قدر بدیهی است که پرداختن به آن زائد به نظر میرسد. درست یادم نیست، در یک صحبت عام بین خودمان بود یا در حلقه دوستان نزدیک در همین باره و خیانت به اعتماد (که کم و بیش اخباری در باره آن میشنیدیم و اساسا هم از طرف مردان)؛ من احساس و نظر قلبیام را این طوری بیان کردم: من تلاقی نگاهم با همسرم را خیلی دوست دارم. این نگاه، صاف و شفاف و بی غل و غش است. تمام پیامهای عشق و مهر و وفا از این کانال جادویی مبادله میشود. مکنونات قلبی، پیش از آن که به لبها جاری شوند، از این کانال، راهی دل دو طرف میشوند. خیانت به اعتماد چیزی را در نگاه من تغییر خواهد داد، چیزی را از آن کم خواهد کرد. یقین دارم نگاه صاف و شفاف همسرم آن را خواهد گرفت. نگاه من هم متوجه میشود، که از این لحظه، نگاه او به من آن زلالی سابق ندارد. و این، ضرر و خسران بزرگی در زندگی من است. من تبادل نگاه زلال با همسرم را هزار بار به هوسها و تنوع طلبی جنسی ترجیح میدهم. در فیلم خوب "چهارشنبه سوری" اصغر فرهادی، زن از بوی ادکلن زنانهای که از لباس شوهرش میآید، پی به خیانت او میبرد. ولی من معتقدم زن (به شرطی که در خانه و جامعه مرد سالار، ذات زیباو زلال انسانیاش خط خطی و له و لورده نشده باشد)، حتی از نگاه و لحن مردش، به کنه ضمیر او پی میبرد.
برگردیم سر بحث اصلی: من و همسرم تا قبل از رسیدن به این مرحله از عشق و دوستی، مجادله و قهر کردن کم نداشتیم. قهر کردنها عمدتا از طرف من صورت میگرفت. این تنها حربهای بود که – به غیر عمد و ناخواسته – به آن متوسل شدم؛ آن گاه که به صورت دموکراتیک تسلیم منطقاش نمیشدم و به عبارت بهتر "مرد" بودنم در برابر او به پیش نمیرفت و ضایع میشد. البته سالها طول کشید تا به کنه این واقعیت در سرشت خود ببرم و آن را از اعماق، به سطح خودآگاه ذهنم بیاورم و از آن در تصحیح و تنظیم روابط با شریک و همنفس زندگیم استفاده کنم. کلمه مرد را داخل گیومه گذاشتم و منظورم از آن موجود آشنا و تاریخی همه مان است: جنس درجه یک، تافته جدا بافته در آفرینش، سلطه طلب، زورگو، فرادست و خدای زن. دارای استعداد تاریخیهارون الرشید و دون ژوان شدن! بدون نیاز به هیچ آیینهای خود را مادرزاد خوش تیپ و پرجاذبه و با اتوریته و تاثیرگذار بر زنان دانستن ! در برابر "زن" داخل گیومه یعنی جنس درجه دو، ساخته شده از خرده ریزها و تراشههای باقی مانده پس از آفرینش اصل کاری! (ذهنم رفت به مجسمه داوود، شاهکار میکل آنژ)، ضعیفه، مستعد زور پذیری، محتاج تکیه به مرد، خلاصه شدن در زاد و ولد، کدبانویی و پاسخگویی به نیازهای جنسی مرد.
(این دو موجود داخل گیومه را با همین مشخصات تا آخر نوشته به خاطر بسپارید تا ناچار به تکرار آنها نشوم. جلال آل احمد در کتاب متهورانهاش : "سنگی بر گوری"، از این "مرد" با عنوان "مرد دوم" یاد میکند در برابر "مرد اول" که منظورش وجه انسانی تر مرد است)
کلاس سوم دبستان بودم، دهساله با جثهای کوچک که مادرم از من خواست عمه ۴۰ سالهام را تا خانه خودشان – که ۲۰ دقیقه پیاده روی بود – همراهی کنم. صدای مادر بزرگم را میشنیدم: "یک مرد همراهش باشد، بهتر است". در همین سن، چند بار هم برای شبخوابی به خانه عمهام رفتم موقعی که شوهر عمهام به سفر میرفت و سفارش خودش بود که من شبها بروم آن جا. در حالی که مادر خودش نیز در خانه بود. عمه عزیزم قد بلند بود و قوی هیکل که با آن چادر مشکیاش که راه میافتاد برای خودش یلی بود و عظمتی داشت! به قول معروف اگر یک تلنگر به من ریقو میزد، پس از چند سکندری، پخش میشدم کف حیات! به علاوه، من در آن سن و جثه کوچک خیلی هم ترسو و محافظه کار بودم و همیشه از مواجه شدن با دزد، الوات و کتک خوردن از دست همسن و سالهای درشت و قلدرتر در مدرسه و محل هراس داشتم. واقعا نمیفهمیدم همراهی و بادیگارد شدن من برای چند زن بزرگ – از جمله خواهر بزرگتر از خودم - چه مسالهای از آنها حل میکند؟ ولی از کودکی در جانم چیزی میریخت و روز به روز تقویت و درونی میشد و آن این که من از امتیاز و موهبتی برخوردارم که "زن جماعت" از آن محروم است ؛ در هر سن و شرایطی که میخواهد باشد. بقایای این احساس و این نگاه، هنوز با من است. در مقابل، از همان کودکی، خود به خود از بیرون خودم، چیزی در جان من میریخت و با اتمهای وجودم میآمیخت که دخترها و زنها چیزی دارند یا طوری هستند که پسرها و پدرها و مردها باید به شدت از آن مراقبت کنند! قانون پایهای برای اجرایی کردن این فکر و احساس، جداسازی تقریبا مطلق جنسیتی بود. فامیل نسبتا بزرگ و محیط سنتی – مذهبی ما، به قول معروف از در و دیوارش میبارید و آیینه تمام نمای آن بود. برای شرح جزییات، یک کتاب هم کم است. دیوار حیاط خانه ما و همسایگان حدود ۶ – ۵ متر ارتفاع داشت و طبقات خانهها با پذیرش بی ریختی و ناهماهنگی طوری ساخته شده بود که هیچکس، درون خانه و حیاط دیگری را نبیند. شوهر بازاری عمه دیگرم در تهران دیوار حیاط بزرگش را در منطقه "سه راه امین حضور"، تا حوالی ۹ – ۸ متر بالا برد که به عنوان نمونه دلخواه محفوظ ماندن ناموس از چشم نامحرم، زبانزد همه فامیل بود. من سالیان بعد، اندازه این دیوار آجری را در حیاط بندمان در اوین دیدم. هرگز و هرگز خواهرانم برای باز کردن درب خانه فرستاده نشدند، چه رسد برای خرید. روزی نبود که از زبان مادرم، مادر بزرگ، زنان فامیل و حتی پدرم – در باره یک حرکت و بازی و رفتاری – خطاب به خواهرهایم نشنوم که: "برای دختر عیبه". جوراب از پای دختر بچهای در نمیآمد. ما پسرها در حوض خانه آب تنی میکردیم و آنها محروم. جمع نباید میفهمید که دختری نیاز به دستشویی رفتن دارد، یا الان که برگشته اتاق، از دستشویی میآید. میرفتی درب خانه را به روی مهمانان بازکنی، چشمت به چند تا مرد و پسر میافتاد و سلام و علیک وشادی. به تجربه میدانستی زنها و دخترهای آموزش دیده در دو طرف درب خانه سنگر گرفته اند تا دیده نشوند. مهمانها که میآمدند از همان در خانه، اتوماتیک نصف میشدند: نصفی نزد زنان و بقیه اطاق مردان. اگر در حیاط بودی از اطاق زنان و دختران صدای صحبت یا خنده ضعیفی به گوش میرسید ولی صدای بحث و گفتگو و قهقه بلند مردها تا کوچه و خانه همسایهها میرفت. یک بار که اطاق مردها حالت جشن داشت و بگو و بخند طولانی به راه بود، بعد از مهمانی، خواهر بزرگم مرا گوشهای کشید و با خواهش ازمن خواست از جشن مردان تعریف کنم چه گذشته که این قدر میخندیدند. طفلک دلش برای چنین فضای پر جوش و خروشی لک زده بود ولی از آن محروم بود.
کنترل بر اندام و صورت و چشم و زبان که بیداد میکرد و باید به تدریج ذاتی دختران میشد: از نحوه مواجه شدن با نامحرم یا احیانا صحبت با او گرفته تا چسباندن زانوها به هم در نشستن، پا روی پا نینداختن در صندلی، دولا و راست نشدن در برابر مردان و از این قبیل. گو این که چادر مشکی، به تنهایی ۷۰ – ۶۰ در صد این معضلات را گارانتی میکرد که البته درست پوشیدن و یا نحوه محکم نگهداشتن آن موقع تردد در بیرون خانه، دستورالعمل و آموزش خاص خودش را داشت. اینها مصداق مشت نمونه خروار است و در همین حد، به خوبی نشان میدهد که در ملاء من، علاوه بر کنترل از بیرون، چگونه یک نهاد خودسانسوری و خودکنترلی بر گفتار، رفتار و حرکات و تفکر و ارزشها در دختران از سنین پایین پایه گذاری و در ذات آنها نهادینه میشد؛ از آنها یک "ربوت" مسخ شده میساخت که همه رفتارش توسط دیگران و خودش تحت کنترل بود و در کسوت یک "زن"،قالب ریزی میشد.
من اقتدار و جبروت "مرد"ها را در زمینههای مختلف به کرات دیده بودم. برای جلوگیری از اطاله کلام به یک نمونه غیر خشن و متداول اشاره میکنم: در جمع مهمانی نزدیک ترین فامیل، پسر کوچکی، پیامی از جانب مادرش برای پدر به اطاق مردها میآورد: مامان میگه میتونم با فلانی و فلانی (همه شان زن)، بروم خرید (یا مجلس عزاداری یا بازدید فلان فامیل)؟ طبعا تعدادی در اطراف، این پیام را میشنیدند و منتظر جواب بودند. گاهی جواب منفی بود ولی اغلب، مثبت؛ آن هم با چه حالت بزرگوارانه ای! شک ندارم از این صحنه در برابر جمع صفا میکرد، باد میکرد! یک امپراطور بود برای زنش، اگر چه بعضا جلنبری بیش نبود.
زمانی که من و همسر و دخترانم پس از فراز و نشیبهای سیاسی و دوری و نزدیکیهای متعدد جغرافیایی، زندگی در خارجه را شروع کردیم، صحنه زندگی بیشتر به یک زمین مین گذاری شده میمانست. عدم درک ویژگیهای محیط و تضادهای جدی زیست دو فرهنگی از یکسو و عدم آگاهی و هشیاری به ذات خود از سوی دیگر، میتوانست گام به گام ما را با انفجارهایی در روابط خانوادگی مواجه سازد. صرف نظر از موضوع و ظاهر معمولی و بدیهی اختلاف نظرهای پیش آمده، پارادوکس رابطه ما در عمق، از این قرار بود: من به میزان زیادی "مرد" بودم و او به میزان زیادی "زن" نبود!
همگان از برابری درخشان و بی نظیر زن با مرد در غرب خبر داریم. علاوه بر این که طی قرنهای اخیر و به تدریج، برای این امر، و استقلال اقتصادی، مدنی و خانوادگی و زناشویی، فردیت و حیطه خصوصی زنان فرهنگ سازی شده (و هنوزهم ادامه دارد)؛ قوانین حقوقی و مدنی نیز با صلابت آن را تضمین کرده اند. زندگی در این فضا، روی زنان ایرانی مهاجر، بیشتر از مردان تاثیر گذاشت. یعنی به میزانی که زنان از "زن" بودن خود فاصله گرفتند، مردها از "مرد" بودن شان نگرفتند. این یک نتیجه گیری کلی از تجربیات فراوان شخصیام در میان خانوادهها در چندین کشور است و البته موارد استثنا نیز وجود داشته است. این بحثی است عمیق و گسترده که جایش این جا نیست. ضمن این که تحقیقات ارزندهای توسط دیگران – از جمله آقای مهرداد درویش پور - در این زمینهها صورت گرفته و در دسترس همگان هست.
همسرم، بر مبنای زمینههای انسانی ارزشمندی که داشت، آشکارا در این فضا قد کشیده و یک زن قوی و نسبتا رویین تن شده بود. من وقتی زنانی مثل او را با "زنان" آنچنانی ملاء و محیط خودم مقایسه میکنم واقعا حیرت میکنم: همزمان، کار اقتصادی میکنند؛ زبان دوم و گاه سوم میآموزند؛ دوره تخصصی برای کار طی میکنند یا برخی، دانشگاه هم میروند؛ اغلب، یک کار ذوقی و هنری مثل ساز زدن یا رقص را دنبال میکنند؛ به ورزش و ویتنس میروند، به اندام خود میرسند، در سیستم پر از نظم و بوروکراتیک این جا باید مرتبا با ادرات مکاتبه و مکالمه داشته باشند، به موازات آن باید به خرید و خانه داری و تربیت فرزندان برسند. هستند در میان اینان که حتی به کارهای فرهنگی (اغلب در زمینه برابری حقوق زنان) نیز مشغولند. خودتان در دور و برتان تعدادی از این زنان همه جانبه، قوی و پر از اعتماد به نفس را از خاطرتان بگذرانید و قضاوت کنید که آیا در شرایط مساعد، هر کدام شان توان اداره یک وزارت خانه و حتی بالاتر را ندارند؟
در واقع این قبیل زنان در این محیط مساعد، "خود"شان را پیدا کرده اند ؛ به گوهر وجودی "انسان – زن" بودن خود پی برده اند و به زیبایی تمام، استعدادها، توانمندیها و عواطف و نیازهای خود را خودشان مدیریت میکنند. میتوان تصور کرد که اگر "مرد" قدیمی خانواده نتواند تحول و تولد تازه همسرش را درک کرده و به رسمیت بشناسد و خود نیز پوست بیندازد، چه بلایی بر سر زندگی مشترک خواهد آمد!
من موفق شدم طی پروسه ای، کمی شرایط جدید را درک کرده و به خودم بیایم و خودم را نیز بهتر بشناسم. وقتی بر سر موضوعی اختلاف پیدا میکردیم، من در بحث دست بالا را داشتم. بر پایه یک سابقه سیاسی – تشکیلاتی چشمگیر با انبوهی مطالعه و داشتن معلومات عمومی و کار فرهنگی که همسرم به گردش هم نمیرسید. خودش هم قبول داشت. در بحثها و استدلالهایم، دستور زبان به خوبی رعایت میشد و حتی میشد محل نقطه و ویرگولهای شفاهی آن را تشخیص داد! همسرم از این تواناییها زیاد برخوردار نبود. جملاتش ساده، تلگرافی، و گاه ناهموار و بدون فعل! اما اغلب اوقات احساس میکردی حق با اوست و منطق و استدلالش درست بوده عمق تضاد را بهتر از تو دیده است. ولی پذیرش آن برایم دشوار بود. وقتی به قهر از هم جدا میشدیم تناقضات و دل پیچه من شروع میشد. البته مدتی "مرد" درون (تنومندتر از "کودک درون"!)، در صحنه مقدم ذهنم حاضر شده و بی سر و صدا حسابی تاخت و تاز میکرد؛ علیه همسرم خط و نشان میکشید؛ استدلالهای قویاش را چند بار دیگر مرور میکرد، و چیزهای تازه به آن میافزود. ولی ساعاتی بعد، ندای ضعیفی از اعماق به گوشم میرسید: "حق با اوست". ولی کو شهامت و اراده اعتراف و احیانا یک کلمه عذرخواهی و پیشدستی در آشتی؟ واقعیت این است که خودخواهی من از نوع معمولیاش نبود و در هسته مرکزی آن، حق ویژه "مرد" بودن نهفته بود و دینامیزماش را از آن میگرفت. و الا کافی است انسان کمی دموکراتیک باشد و از حق و حقیقت دفاع کند ولو به ضررش باشد. وانگهی مگر آسمان به زمین میآید برخی موارد را هم که واقعا نظرش را اشتباه میدانی به نفع او حل کنی و استحکام روابط خانوادگی را بر آن مرجح بشماری؟ به تدریج دریافتم که در رابطه با اغلب مسایل و معضلات زندگی مان، نظرات ساده او واقع بینانه تر و مساله حل کن تر از من است. او با سرشت بسیط انسانی خود، مستقیم تر با کنه تضادها برخورد میکرد و صاف و ساده نظر و راه حلش را میگفت. ولی من، خود به خود، واقعیت را از دهها فیلتر خصلتی و پیش فرضهای روشنفکری! عبور داده و در نتیجه، نظرم با واقعیت فاصله داشت و اگر میخواستم "مرد و مردانه" به این روش ادامه دهم زندگی خانوادگی را با مخاطره مواجه میساختم. قهرهای از دو ساعت تا یک هفته نیز قبل از همه، شیرینی زندگی را بر کامام تلخ میکرد اگر چه مذبوحانه تلاش میکردم تا بچهها متوجه آن نشوند! این پروسه به مدد عشقی که به او داشتم و وجود سه خورشیدی که به زندگی ما گرمی میبخشیدند، به تدریج باعث تضعیف درونی "مرد" دوم درونم شد. به وضوح لمس میکردم که هر چه از آن "مرد" تاریخی و میراث خانواده و محیط فاصله میگیرم دریچههای عشق و مهر و محبت در قلبم بازتر میشود. احساس میکردم همسرم روز به روز زیباتر و دوست داشتنی تر میشود. کشف روح انسانی او پردههای کدر را از برابر دیدگان، و نیز،چشم دلم کنار میزد. بدون این که قصد خودستایی داشته باشم معتقدم پروسه سخت تبدیل شدن از "مرد" به "انسان – مرد" شدن را طی میکردم.
تربیت فرزندان یک پاشنه آشیل (و به فرهنگ خودمان: چشم اسفندیار) جدی در این مسیر بود. من به عنوان پدر چه الگویی برای تربیت آنها داشتم؟ آن هم سه تا دختر! و در محیطی که از در و دیوار، از تلویزیون و سینما و مجلات گرفته تا محیط کار و درس و همکلاسیها، آگاهی و ارزشهای روباز غربی – از جمله در زمینه روابط زن و مرد - فرو میریخت و تمام رفتارها، هنجارها و اخلاقیات و تربیت خانوادگی تو را به چالش جدی و ۲۴ ساعته میگرفت؟
از تصمیم درستی که به موقع در این زمینه گرفتم بسیار راضیم. این که مسایل تربیتی دخترها را به طور کامل به مادر دانا و کاردان شان بسپارم و در اتوریته او روی بچهها کمترین اخلالی ایجاد نکنم. در عوض تا میتوانم مهر و محبتم را نثار آنان بکنم. تجربیات متعددی داشتم در این طرفها از مواجه شدن کودکان با نظر و دستور متفاوت پدر و مادرشان ( و گاه به صورت مشاجره) که به روابط گرم خانوادگی لطمه میزد. و در مواردی نیز زمینه را برای سوء استفاده بچهها از این دوگانگی فضا و اتوریته والدین مساعد میکرد. انصافا همسرم نیز هرگز مرا از این رابطه کنار نگذاشت. پیوسته در مورد برنامههای بچهها در خلوت، با من مشورت میکرد و حتی در موارد پیچیده تر به آنها میگفت که بگذارید با پدرتان مشورت کنم. در مواردی هم در حضور خودشان نظر مرا میپرسید. فضا دیگر آن قدر پر مهر و محبت و دموکراتیک شده بود که واقعا مثل چند دوست با هم حرف میزدیم و از فرهنگ الّا و بلّا و بکن، نکن خبری نبود. بدین ترتیب دخترانم میدانستند که نسبت به زندگی و سرنوشت شان احساس مسئولیت دارم بدون این که به پرو پای شان بپیچم و سر هر چیزی بهشان گیر بدهم. یکبار در آلمان به واسطه از زبان دختر ۱۶ ساله یک آشنا شنیدم که چگونه از دست رفتار "پدر" سخت گیر و زیادی مداخله گرش به بن بست رسیده و این که به محض رسیدن به سن ۱۸ سالگی از خانه خواهد رفت. (چون که در این سن، قانون از هر لحاظ از زندگی مستقل و خصوصی نوجوان حمایت میکند). از این موارد کم نبود و هر کدام آموزش و هشداری بود برای من. هر چند که ذاتاً آدم خشنی نبودم ولی از دیدگاههای ارتجاعی و "مردانه" فراوان برخوردار بودم و این میتوانست زندگی در غربت را به کام ما و به ویژه دخترانم زهرمار کند. به خصوص که همسرم فلسفه خاصی در مورد تربیت آنان داشت که برای من کاملا تازگی داشت و تمامی نظرات و باورهای قدیمی مرا به چالش میکشید. معتقد بود خوش گذشتن به اینها،مهم تر از درس خواندن شان است. از قضا سنین پایین و دوران "تین ایجری" بهترین وقت تفریح دخترهاست. تفریحات در بزرگسالی، مزه حالا را نمیدهد. ما نباید به بهانه سخت گیری درسی برای رشتههای مهمتر و مدارک تحصیلی بالاتر، آنها را از لذت بردن و تفریح محروم سازیم. صریحا میگفت من ترجیح میدهم حتی اگر ۳ – ۲ سال از پایان تحصیل عقب افتادند، تعادل منطقی بین درس و تفریح شان به هم نخورد. نمیخواهم بچههایم حسرت به دل و خمود و افسرده بار بیایند تا من، فردا پز دکتر شدن و مدارک بالایشان را نزد فامیل و دوستان بدهم. دختر کوچک مان قبل از رفتن به دوره بالای دبیرستان (قدیم میگفتیم سیکل دوم) نمرههای خوبی داشت به نحوی که معلمانش پیشنهاد رشته بالایی را در دبیرستان دادند. یک ماه بعد دخترم گفت این رشته برایش سنگین است و دور خودش میتابد. همسرم در انتقال او به رشته درسی ساده تر لحظهای تردید به خود راه نداد. (البته در این مدت حواساش به او بود و با مربیان مدرسه هم تماس داشت، نه این که چشم بسته و دفعتی تصمیم بگیرد). من با خشمی درونی این صحنه را دنبال میکردم ولی سعی میکردم همسرم را درک کنم و ازش بیاموزم و من هم به جای تحت فشار قرار دادن دخترم، از سبکبار و شکفته شدنش لذت ببرم. برای این که در حق همسرم بدفهمی نشود، او در همان سطح رشتهای که برایشان راحت و معقولانه میدید، بهشان کمک درسی میکرد و مرا نیز در این رابطه به کار میگرفت، به خصوص ایام امتحانات! در مقابل تا جایی که برایمان مقدور بود برای لذت و تفریح جشن و کمپینگ و مسافرت رفتن آنها از جمله با دوستان شان در دبیرستان و دانشکاه راه باز میکرد. بسیار شده بود که از زبانش میشنیدم که میگفت اگر – مثلا – این جا بروید، یا این برنامه را بریزید بیشتر بهتان خوش میگذرد. یا فلان لباس برای این جشن بهتر است. (لباسی که اگر به من بود، آتشاش میزدم!).
دختر بزرگم اواسط دبیرستان بود، میخواست برود جشن و چقدر شاد. از پلهها که پایین آمد دیدم یقه لباساش زیادی باز است. چیزی در درونم به جوش آمد از جنس "غیرت" و "ناموس". ولی بر خودم مسلط شدم و با لحن مهربان و دوستانهای گفتم: دخترم میشه پیراهنت رو عوض کنی؟ در سکوت، چند لحظه نگاه خاصی به چشمانم کرد و بدون حرف برگشت بالا و لباس یقه بسته تری پوشید. در این فاصله من هم سریعا اسکناس نسبتا درشتی را آماده کردم. جایزه دادن به بچه برای تشویق او به حرف شنوی را از پدر خدا بیامرزم یادگرفته بودم. گفتم دخترم این را داشته باش فردا که میروی مرکز شهر خرج کنی. همسرم که در آن لحظه کوتاه حضور نداشت، وقتی داستان را تعریف کردم، زد زیر خنده و گفت: فکر میکنی تا کی میتوانی با این شیوهها ادامه دهی؟ کم کم برایم سوال شد: چرا این تفاوت در نگاه و اندیشه من و همسرم وجود دارد؟ چرا او بچهها را در هر لباس تازهای میبیند گل از گلش میشکفد. بلافاصله میگوید : دخترم چقدر خوشگل شدی؛ چقدر بهت میاد؟ بچه هم پا به پای احساس طبیعی او شاد و شکفته میشود و دوباره برای برانداز کردن خود، جلوی آیینه راهرو میرود. ولی من قبل از هر چیز ذهنم میرود به سمت این که این لباس چقدر بدن او را پوشانده و "محفوظ" نگاه داشته است؟ برای بیرون رفتن مناسب است یا نه؟ چرا دخترم راجع به قشنگی لباساش از من سوال نمیکند؟ آیا نگران است توی ذوقش بزنم؟ بعدها که به این نتیجه رسیدم خوب است مثل همسرم واکنش نشان دهم، مشاهده برق شور و شادی دخترانه در چهره فرزندانم برایم خیلی لذت بخش بود.
در مورد فعالیتها و آموزشهای غیر درسی دخترها من از اول، ذهنم به دنبال خیاطی و گل سازی و دست بالا آموزش موسیقی بود. ولی او همین که علاقه آنها را به رقص یا ورزش دید، همه را در کلاسهای دلخواه شان نام نویسی کرد. او آشکارا از باله دختر کوچک مان لذت میبرد ولی من به این فکر میکردم اگر بزرگ شد و خواست با این لباس جلوی مردم روی سن ظاهر شود، من چه خاکی روی سرم بریزم؟
اینها فقط چند نمونه است و بیشتر از این، اطاله کلام. البته از این مهم تر نحوه تربیت و آموزش بچهها بود که با نظریات من – که به امر و نهی و مغزشویی و کله پزی عادت کرده بودم – تفاوت بارز داشت. طبعا تا سنی (مثلا تا شروع دبیرستان)، برای پایه ریزی تربیت کودک، برنامه ریزی برای او و کنترل اجرای آن ضروری است. اما همین که از آب و گل کودکی درآمدند، شیوه برخورد و آموزش اساسا دموکراتیک و دوستانه بود. هیچوقت از او نمیشنیدی: باید و حتما این کار را بکن یا نکن؛ اگر گوش نکنی نه من نه تو! یا در موردی که زیر بار نرفت، اقلا پول تو جیبی آن روزش را ندهد و از این قبیل تاکتیکها. شیوههای کهنهای که به تدریج، درونی کودک شده و طینت و روحیه دموکراتیک،آزادانه و باز و صریح و شفاف در او را تضعیف و مشروط میکند. شیوه دموکراتیک همسرم باعث شده بود، آنها خودشان با رغبت برای مشورت سراغش بیایند و مثل دو همکلاسی با هم حرف بزنند. همسرم ضمن خوب گوش کردن به آنها، با حوصله وجوه مثبت و منفی قضیه را میگفت و آخرش تاکید میکرد تصمیم با خودتان، من فقط نظرم را گفتم. گاهی زیر نظرشان میگرفتم، بچه با غرور تصمیماش را همان جا اعلام میکرد (مخالف نظر من و مادرش)، همسرم به سادگی میگفت: اوکی حرفی نیست. اما چند ساعت بعد میدیدی بچه آمده و انصرافش را از آن تصمیم اعلام کرده است. البته گاهی به زبان میآوردند که حرف شما درست بود و گاهی هم نه. هوای غرورشان را هم داشتند!. وقتی هم که یکی تصمیم خودش را به اجرا میگذاشت و اشتباه بودنش را در عمل میدید، از شماتت و به رخ کشیدن خبری نبود. موضوع خیلی عادی برگزار میشد. به جای آن، اگر لازم بود همسرم روی جنبههای اجرایی تصمیم متمرکز میشد که مثلا اگر فلان اشکال پیش نمیآمد، کارت پیش میرفت. در این حالت بچه دچار عذاب وجدان و کاهش اعتماد به نفس نمیشد که چرا حرف بزرگ تر را گوش نکرده است. من واقعا در میماندم این شیوهها چگونه به طور طبیعی از همسرم میجوشد و البته از او میآموختم. واقعیت این بود که همسرم نمیخواست دخترها "حرف گوش کن" بار بیایند. او قبل از هر چیز میخواست آنها "خود"شان باشند، آزاد و خود مختار، صریح و شفاف. هر شیوه، چارچوب و تلقین قواعدی که بچهها را وادار به سانسور درونی، تعارفگری، ظاهر سازی و ریاکاری – چه در نزد خودمان و چه هر جمعی- بکند را از دور و بر آنها قیچی میکرد. بگذار بچهها گاهی تصمیم اشتباه بگیرند، بگذار گاهی حرف غیر نرمال در برابر جمع از دهان شان خارج شود، هر طور و با هر لباسی و هر رفتاری که در جمع راحتند (و صرفا بر مبنای یک سری حداقلهای کلی و بدیهی تربیتی که در خانه آموخته اند یا از هم سن و سالها و محیط اجتماعی این جا گرفته اند و طبیعی هم هست که بگیرند)، همان طور باشند؛ ولی آزادی ذاتی و انسانی شان لطمه نخورد. آنها گاهی در گفتگوها و شوخیها، همان الفاظی را که در میان دوستان شان به کار میبرند، به ما میگویند که در عرف جامعه "بی ادبی و بی تربیتی" محسوب میشود؛ به خصوص در برابر پدر! ولی من از این راحت و رها بودن و بی سانسوری شان لذت میبرم و آن را هزار بار به این که – مثل محیط کودکیام - در برابر اوامر من سرشان را از "حجب و حیا" پایین انداخته و بگویند : "چشم، پدر" ترجیح میدهم.
همسرم حتی به لحاظ فلسفی و اعتقادی و سیاسی نیز هیچوقت سعی نکرد باورهای موروثی خود از کودکی و نوجوانیاش را در مغز و دل آنها بکارد. من نیز با خویشتنداری گاه آزار دهنده، به شیوه او رفتار کردم. گاه که در این زمینهها (خدا،اسلام، رمضان، مسیحیت، مارکسیزم، ماندلا، شوروی، القاعده، بودیسم، خمینی، صدام، امام حسین، مکه...) سوال میکردند، ما فقط اطلاعات بدون جانبداری به آنها میدادیم و خودمان برای کار توضیحی در این زمینهها پیش قدمی نمیکردیم. میخواستیم خودشان به چیزی از روی نیاز درونی برسند یا اصلا نرسند؛ ولی سنت انتقال "عقیده موروثی" (هر عقیده ای)، در مورد آنان تکرار نشود. خودشان، خودجوش برخی مستندها در این زمینهها را نگاه میکردند یا کتابکی میخواندند. میدیدی در این گیرودار جذب یک اندیشه، فلسفه، یک شخصیت یا نظام شده اند، ولی ۲ ماه بعد، از شور و فتور میافتند و میچسبند به یکی دیگر. شبیه انتقال علاقمندی از این خواننده و هنرپیشه و از این نوع فیلم و سریال به آن یکی. یا کنار گذاشتن رقص و چسبیدن به هنری دیگر. مطالعه و بحث میکنند ولی از ایمان و تعصب مطلقا خبری نیست. و اصلا زمینه نیاز آن هم نیست. ایمانی ارزش دارد و از انسان مساله حل میکند که ناشی از احساس نیاز درونی و توام با تعقل و تفکر باشد. عقیده و ایمان ارثی، کودک را در بزرگی دچار سردرگمی فلسفی و گاه اختلالات ناپیدای روانی میکند.
قصدم این نیست شیوههای تربیتی همسرم را مطلق و روند و بی تضادجلوه دهم و یا حتی مدعی باشم درست ترین است. من فقط مشاهداتی را بازگو میکنم که خودم نیز سوژهاش بودم و برای تطبیق دادن خود با آن، خودخوری میکردم. هدفم این است که نشان دهم برای بازسازی بنای یک عشق از چه معابری عبور کرده و شخصیت عوض کردهام و البته از این تغییر انسانی خرسندم. اشاره به نمونههای "خلاف عرف" زیر نیز، از دستاوردهای همین تغییر است:
دختر بزرگم اواسط دبیرستان بود. یک روز دیدم برنامهای ورزشی یا شنا و یا برنامه دیگر (درست یادم نیست) را که از قبل تنظیم کرده بود، اجرا نکرد. بهش یادآوری کردم. با کمال سادگی گفت: بابا،من "پریود" هستم (عادت ماهانه)! در یک لحظه احساس برق گرفتگی کردم و بفهمی نفهمی توی دلم ناسزایی نیز نثار همسرم کردم که چرا به او یاد نداده که دختر، این چیزها را باید به مادرش بگوید نه پدرش. در محیط ما مسائل خاص زنان و دختران جزو اسرار مگو بود و پسران به کلی از آگاهی یافتن به آن در خانه برکنار نگه داشته میشدند و پدر نیز از طریق مادر در جریان قرار میگرفت. آن روز سعی کردم واکنشی نشان ندهم تا دخترم توی خودش فرو نرود. نمیخواستیم در او این احساس و خودسانسوری را شکل دهیم که به خاطر دختر بودن، باید مرزهایی را در گفتگو با پدرش نگه دارد. از این بدترهم بعدا اتفاق افتاد. ۷- ۶ نفر از دوستان عزیزمان میهمان ما بودند. باز یادم نیست خانمها چه برنامه جداگانهای برای بیرون رفتن میریختند که این بار دختر کوچکترم ناغافل درآمد که: "مامانم نمیتونه بیاد، چون که پریوده"! این که در درون بر من چه گذشت بماند. طبعا کسی واکنشی نشان نداد و همه آن را عادی برگزار کردند. البته یکی از دوستانم – که ظاهرا تغییر حالتی را در چشمانم خوانده بود – با لبخندی محو و نگاهی معنی دار و پنهان از چشم دیگران به من رساند که : حال و روزت را درک میکنم!
البته برای من لحظه ناگوارتر از این نیز وجود داشت. گفتم که هیچ نوع خودسانسوری در بحثها و گفتگوها (مثلا از بابت مراعات پدر یا میهمان مرد) وجود نداشت. ۵ نفری شام میخوردیم و سخن از هر دری. چه شد که دخترها اشاره کردند به این که فلان خوانندهها یا هنرپیشهها همجنس گرا هستند. بحث را سریعا کشاندند به جنبههای اجتماعی موضوع و حقوق همجنس گرایان در غرب و تفاوتش با کشورهای اسلامی که یک مرتبه دختر وسطی پراند که : "بابا، من اگر لزبین (زن همجنس گرا) شوم تو چکار میکنی؟". واقعا لقمه در گلویم گیر کرد؛ و بهتر است بگویم انگار که یک کشیده محکم به بناگوشم زده باشند! مطلقا آمادگی برای یک چنین سوال عجیبی نداشتم. فقط توانستم خودم را جمع و جور کنم و بگویم"البته برایم خوش آیند نیست، ولی به هر وضعیت و انتخاب واقعی تو احترام خواهم گذاشت. شماها در هر شرایطی پاره تن ما هستید". ظاهرا جوابم قابل قبول به نظرشان آمده بود و الا سه تایی میافتادند به جانم و انبوهی مارک و اتهام، نثارم میکردند. البته خاطرمان جمع بود که "شکر خدا"! یک چنین گرایشی ندارند و چون روی این گونه بحثهای "تابو" در مدیای این جا باز است و حتی سر کلاسهاشان راجع به آن صحبت میشود، یک بحث معمولی سر آن راه انداختند. ولی چرا از واقعیت فرار کنم. من هم مثل صدها روشنفکر دیگر که راجع به مسائل مدرن امروز از قبیل فمینیزم، تبعیض مثبت نسبت به حقوق زنان، دفاع از حقوق انسانی همجنس گرایان، کاغذ سیاه میکنیم و سایتها را قرق کرده ایم، نوبت به خودمان که میرسد هر کدام یک نیمچه "ظل السلطان" یا یک "حاکم شرع" در خانه ایم و به روی خود نمیآوریم و تابلوی "چار دیواری؛ اختیاری"، (با تعبیر "مرد"انه آن) بر سر در خانههایمان حتی در پایتختهای مدرن غربی نصب است! اعتراف میکنم که خودم هنوز برخی مسایل "مرد"انه و "ناموسی" را خوب حل نکردهام و حتی در این رابطه، برای روی کاغذ آوردن مطالب حاضر، مردد بودم.
در مورد زندگی جنسی دخترانمان، همسرم فقط به صورت توضیحی و نه دستور و ضابطه، نظرش را به آنها گفته بود که گرفتن دوست پسر [برخیها برای بستن دهان فامیل سنتی شان در داخل کشور او را نامزد دخترشان معرفی میکنند، چون که واژه "دوست پسر" رابطه نامشروع و "زنا" را تداعی میکند!] قبل از دانشگاه رفتن، مثبت نیست. آن هم فقط از این بابت که ممکن است در سنین پایین تر، انتخاب نامناسبی داشته باشند و شکست در آن باعث لطمه روحی شان شود. به هر حال، محیط و سطح دانشگاه و دوست پسر گرفتن از میان همکلاسیهاشان، معقولانه تر است. آنها نیز در کمال آزادی، به همین منوال عمل کردند. اگر این روابط در سالهای آینده منجر به پیمان ازدواج دائم بینشان شد، چه بهتر؛ و اگر نشد، در این سنین پرشور جوانی از زندگی جنسی شان لذت برده اند.
همین طوری که چشمم را میچرخانم، در فامیل خودم حداقل ده دختر حول و حوش ۳۰ سال یا بالاتر را میبینم که هنوز ازدواج نکرده اند. یعنی خواستگاری که مورد پسندشان باشد، درب خانه شان را نکوبیده است. طبیعی است که زندگی، همهاش سکس نیست؛ ولی جای این سوال هست که به چه حقی یک دختر باید ۱۵ – ۱۰ سال از شاداب ترین و سرحال ترین دوره عمرش از لذت سکس سالم و طبیعی محروم باشد؟
چند سال قبل که برای غنی تر کردن نوشته ای، سایتها را جستجو میکردم چشمم، به نوشتههایی افتاد از یک روحانی محترم که به نظر میرسید در زمینه حل مشکلات جنسی جوانان (اساسا پسران) کار کرده و صاحب نظر است. [سایت بوعلی] او که به طور خاص روی راه حلی شرعی و "حلال" برای جلوگیری از خود ارضاعی در میان جوانان متمرکز بود، چنین پیشنهادی داده بود: چون ازدواج و تشکیل خانواده در این سنین، مقدور و متداول نیست، بین پسر و دختر عقد شرعی بسته شود و با هم نامزد شوند تا چند سال بعد که به طور رسمی ازدواج میکنند، در طول این فاصله، جوان "از روابط مشروع جنسی ارضاع میشود". البته به شرطها و شروطها!: "عروسی و زفاف" در کار نباشد و "سر مایه دختر برباد نرود"! جل الخالق و به قول شاعر: "تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل"! بگذریم؛ این هم برای خود راه حلی است و اگر اندک خانوادههایی پیدا شوند که به آن تن دهند، خودش یک گام به پیش است. ولی بدون ورود به چند و چون این نوع رابطه جنسی "سرمایه"دارانه، روشن است که اساسا با هدف حل مشکل جنسی و لذت جویی پسر، مطرح میگردد و کسی با احساسات و تمایلات واقعی دختر کاری ندارد. به خصوص که "سرمایه دختر" (اسم مستعار بکارت) ربطی به خودش ندارد و در مالکیت پدر میباشد تا آن را صحیح و سالم و آبرومندانه و بستن قرارداد رسمی تحویل مردی دهد که داماد و شوهر نام دارد. در این نوشته جای پرداختن به ریشههای عقیدتی، اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی این "سرمایه" داری نیست ولی اشاره به یک نکته ضروری است:
به باور من، پدری که از بدو تولد دختر تا حدود ۲۵ - ۲۰ سال (به فرض سن متوسط ازدواج) ذاتا خود را مسئول مراقبت از اعضای جنسی و عفاف او میداند و رابطه خود با دلبندش را اساسا با این اندیشه درونی شده تنظیم میکند، یک مسخ شدگی روحی و شخصیتی پنهان در ناخودآگاهش را در طول زندگی با خود حمل میکند. برای مثال، زندانبانی را در نظر بگیرید که وظیفه دارد ۲۴ ساعته از سلول یک محکوم به حبس ابد مراقبت نماید و فعلا ۲۵ سال از انجام وظیفهاش میگذرد؛ آیا او مانند افراد معمولی خواهد بود و یا به لحاظ روحی و روانشناختی؛ نگرانیها، حساسیتها، بدبینیها و وسواسهای درونی شدهاش از او آدم مسخ شدهای ساخته است؟ بحثم محدود به نمونه محصولات خشن و گاه جنایی این مسخ شدگی نیست، بلکه قریب به اتفاق مردان را مد نظر دارم، در هر عقیده و مسلک فکری و موقعیت اجتماعی و طبقاتی و قومی و فرهنگی که باشند [حدود ۱۰ سال قبل یک دوست به شدت "چپ"ام، پس از تحقیق، تصمیم گرفت دخترانش را در مدارس زیر کنترل کاتولیکها نام نویسی کند، میگفت: "محفوظ"ترند!]
قطعا خواننده فهیم این نوشته درک میکند که نگارنده با فحشا و هرزگی و لاقیدی و بی بند و باری اخلاقی و جنسی مرزبندی جدی دارد. این حربهای است که معمولا مدافعان اسارت زن از آن برای تخطئه شعار آزادی و برابری زنان استفاده میکنند. از منظر سیاه و سفیدی آنان، جای زن یا در صندوقخانه است یا روسپی خانه! (با پوزش). آنها روی این سوال را با قیر سیاه میپوشانند که با چه منطقی، دختر همانند پسر، از سن معینی (مثلا حوالی ۱۸ – ۱۷ سالگی که به قول قدیمیها: خیر و شرش را به طور نسبی تشخیص میدهد) نباید به عنوان انسانی آزاد و مختار، در کلیه زمینههای زندگی اجتماعی و فردی - از جمله : زندگی جنسی اش- آزادی کامل انتخاب داشته باشد؟ به راستی، دیدگاهی که ضمن باور به عدالت مطلق و فراگیر خداوند، دختری را ۲۰ – ۱۵ سال از لذت جنسی محروم میسازد، در محتوا، چه تفاوت کیفی دارد با آن قبایل عقب ماندهای که به همین منظور، دختران را ختنه میکنند؟
در اینجا هر روز مشاهده میکنیم که عشاق جوان ۱۷ – ۱۶ ساله در اماکن عمومی، پارکها دوچرخه شان را در کناری قرار داده و در آغوش هم فرو میروند. و فراوان همین صحنهها را دیده بودم در برابر چشم والدین شان. یک صحنه زیبا و لطیف انسانی که بی تردید ملائک آسمان نیز دوربین به دست، صف کشیده و از آن لذت میبرند. ما پدران نیز از این مناظر زیبا لذت میبریم، اما؛ اما به شرطی که سوژه، دختر خودمان نباشد! در این صورت، این زیبایی خداپسند، تا مرز قتل دختر به دست پدر یا برادران غیرتی و ناموس پرستاش تغییر یابد.
به گمانم نیمه سال دوم دانشگاه بود که دخترم اطلاع داد که با دوست پسرش (نامزدش!) که چند ماه بود با هم دوست شده بودند و او را با دعوت به شام در خانه، به ما معرفی کرده بود رابطه نزدیک تری داشته باشند. با این که فکر میکردم خیلی از مسائل در تنظیم رابطه با دخترانم برایم حل شده است، احساس کردم یک چیزهای از اعماق درونم شروع کرد به قُل قُل کردن و سوزاندن اعما و احشائم! آیا "سرمایه"ای داشت برباد میرفت، یا روح آن جوان محجوب، سربزیر و دوست داشتنی محله مان در دوران کودکی در من زنده شده بود؛ که یک روز خبر دار شدیم، خواهرش را با چادر خفه کرده، چون یکی به او گفته بود خواهرش را در حال حرف زدن باجوان غریبهای در چند کوچه آن طرف تر دیده است؟ دختر نوجوان سیه بخت به زیر خاک رفت و برادر ناموس پرست را پاسبانها دست زدند و بردند و دیگر از سرنوشتاش خبری نشد.
روزی هم که برای اولین بار صدای ماچ (بوسه صدا دار) این پسر "نامحرم و غیرشرعی" بر گونه دخترم در راهرو به گوشم رسید، همین احساس را داشتم. انگار با قیچی گوشت تنم را میکنند!
با تفکر و تعقل، کم کم این آتش ارتجاعی و ضد انسانی را در درونم فرو خواباندم. حیفام آمد به روحیه آزاد، شاد و راحت دخترم کمترین لطمهای وارد کنم. همان روزها قرار بود تختخواب کهنه و قراضه اطاق دخترمان را عوض کنیم. در محوطه فروشگاه به همسرم گفتم: صبرکن، بهتر است برایش تخت دو نفره بگیریم. برق نگاه متعجباش را به من دوخت. شاید باور نمیکرد که "پدر دختر" چنین پیشنهادی بدهد. این پیام آشکاری بود به دخترمان که هیچگونه دغدغه خاطری از ناحیه والدیناش نداشته باشد و برای آوردن دوست پسرش به خانه و اطاق خودش کاملا راحت باشد. الان هم معتقدم در جوامعی مانند ما تا پدرها قدم جلو نگذارند و راه باز نکنند رابطه آزاد و بدون معامله و کالاپنداری بین دختر و پسر حل نخواهد شد و این گره مستحکم اجتماعی و تاریخی همچنان ناگشوده خواهد ماند. انبوهی گزارش اجتماعی و مستند تلویزیونی طی عمرم دیدهام که دختران فراری، معتاد، تن فروش، بزهکار، اغلب فراتر از فقر و دیگر عوامل اجتماعی، سختگیری پدران (یا سرپرست مرد) خود را عامل سیه بختی خود دانسته اند. این پدرها از مریخ نیامده اند، من و شماییم.
ظاهرا از بحث اصلی (چگونگی تعمیق عشق بین خودم و همسرم) دور افتادم و کلی به حاشیه رفتم. ولی ضروری بود. میخواستم این حقیقت را برسانم که تا "مرد" و "زن"، به عقب ماندگیهای تاریخی ممزوج شده با سرشت شان، هشیاری پیدا نکنند (به جای مطالعات و شعارها و سخنوریهای روشنفکری!) و گوهر انسانی و انسان برابر بودن خود را بارز نکنند، نمیتوانند به مدارهای بالاتر عشق و دوستی بین یکدیگر دست یابند. سکس و عمل جنسی هم اگر نخواهد به یک ارضای فیزیکی محدود بماند، باید مقدمتا از هماغوشی دو روح برابر انسانی شروع شود و لذت از ارضای فیزیکی را به اوجی چند برابر برساند. آنچه در سفارش چاپلین به دخترش جرالدین نهفته همین حقیقت است: "تن عریان تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است ".
این که در بازسازی روابط تیره و کج و معوج بین زوجها، کدام یک سهم بیشتری در پیشقدمی دارند، دور تسلسل اول مرغ بود یا تخم مرغ را پیش میآورد. ولی به عنوان یک پدر و "مرد" سابقه دار! و در حد مشاهدات، شنیدهها و خواندههای خودم گواهی میدهم که در قریب به اتفاق طلاقهای خارج کشور، "مرد"انگیِ "مرد" نقش اصلی را داشته است. من مخالف طلاق نیستم. وقتی که بین دو طرف همه چیز تمام میشود، منطقی نیست که هر دو به زندانبان یکدیگر تبدیل شوند. ولی بر این باورم که در اغلب موارد اجتناب پذیر بود؛ اگر که مرد میدانست انسان برابر دیدن زن و مزاحم میدانداری و جلوه گری زیباییهای درونی او نشدن، چه موهبتی در زندگی مشترک است و چه لذتها و شادیهای کشف نشدهای را درون زندگی مشترکشان خواهد ریخت. من مردان سخنور ماهری را میشناسم که در گفتن یک عبارت ساده: "عزیزم، معذرت میخواهم، اشکال از من بود"، عاجزند و تغییر ناپذیری و خودخواهیهای مخرب خود را تا نقطه جدایی کش داده اند.
گو این که در مورد کل جامعه، اول باید به نقش عوامل کلان اجتماعی و اقتصادی پرداخت ولی در حوزه خرد و خانواده، وقتی از قول یک "كارشناس ارشد پيشگيري از آسيبهاي اجتماعي" میشنوم که : "طبق آخرين آمار، ايران رتبه چهارم طلاق را در دنيا دارد" (فارس – ۱۷ مرداد ۸۹) باز ذهنم روی نقش "مرد" و اسارت زن متمرکز میشود. جالب است که همین کارشناس، یکی از علل "کاهش رشد ازدواج" در کشور را " حس استقلال طلبي دخترها " ذکر کرده است و البته آن افزایش و این کاهش، دو روی یک سکه است. این چرخه غیر انسانی یک جا باید بشکند، باید که یک روز آزادی بی قید و شرط زن در جوار مرد – چه پدر باشد و چه شریک زندگی – برقرار باشد و قوانین جامعه آن را تضمین نماید.
خوشبختانه دخترانم در عین آزادی کامل و لذت بردن از زندگی به درس شان نیز ادامه دادهاند. امسال هر سه فارغ التحصیل میشوند. در تمام این سالها برای تامین پول تو جیبی بیشتر، کار هم کرده اند؛ هفتهای یک تا یک و نیم روز. به تناوب، در نانوایی سوپر، فروشگاه لباس، قنادی. یک سنت و امکان جالب در این جوامع هست که نوجوانان دختر و پسر را به کار اقتصادی اندک به موازات تحصیل تشویق میکند. این سنت خوب که شخصیت، حس آزادی و استقلال نوجوانان – به ویژه دختران – را تقویت میکند، به یک فرهنگ عمومی تبدیل شده و طبقه فقیر و غنی نمیشناسد. مراکز اقتصادی بزرگ و کوچک نیز خودشان را با این فرهنگ تطبیق داده و زمینه کارهای کوچک و چند ساعته (البته با ساعت - مزد به مراتب کمتر از کارکنان ثابت) را فراهم آورده اند که طبعا سود خودشان را هم تامین میکند. دختر ۱۶ سالهای را در نظر بگیرید که مطابق میل و ارادهاش و الگوبرداری از همکلاسیهایش ساعت ۶ صبح در هوای نیمه تاریک با دوچرخه به سمت نانوایی برای کار میرود و امنیت دلپذیر شهر – که از قانون و سطح فرهنگ ناشی میشود - حضور آزاد و برابر او را تامین میکند. تو محدودیتهای ارتجاعی و ضعیفه و کالاپندار را از روح آزاد انسانی دخترت بردار و به او مهر بورز، او خود راه رشد و تعالیاش را پیدا خواهد کرد.
اکنون رابطه دو طرفه پر مهر و محبت بین ما و دختران بزرگ شده مان، گرمابخش زندگی مان است. هیچوقت عاملی در خانه و از طرف ما برای بیزاری از محیط خانه برایشان وجود نداشته است. دو تایشان که زندگی جداگانه با دوست پسرشان دارند، از هر فرصتی برای سر زدن به ما و بودن در کنار ما استفاده میکنند و مثل پروانه دور ما میچرخند. اینها البته مهم است ولی جواب زیبا و دلپذیر انسانی در زندگیم را از دختر بزرگم دریافت کردم که دو سه سال قبل به مادرش گفته بود: "من هرگز با مردی که رابطهاش با من، پایین تر از رابطه بابا با تو باشد، ازدواج نخواهم کرد". قلب قضیه همین است و سلطه پذیر بودن و در اختیار خود نبودن "زن" از همان خانه پدر، به ضمیمه جهیزیه به خانه شوهر فرستاده میشود و زندانبانهای اغلب هم مهربان، جایشان را با هم عوض میکنند!
انسان، تغییر پذیر و فرا روینده است. استعداد عروج به مدارهای بالای انسانی در ذات آدمی نهفته است. جهت دستیابی به آن - به خصوص برای ما مردها - فقط آگاهی و دانش اندوزی کافی نیست. اشراف به خود و ارزشهای طبقاتی و موروثی خود و اراده کردن برای دست شستن از آنها و جایگزین کردن اخلاقیات و ارزشهای والای انسانی ضروری است و بهای آن را نیز باید با زیر پا گذاشتن تفرعن، خودخواهی و خود برتربینیهامان بپردازیم. منتظر تغییرات شگرف در جامعه نمانیم و از خانه خودمان شروع کنیم. جامعه مردسالار و پدرسالار به شدت در برابر آزادی و خودمختاری حقیقی زن، برابری واقعی زن با مرد، مقاومت میکند. تا چه رسد به پذیرش فرادستی زنان!
در وبلاگی به نام "عشقبازی و عشق ورزی" که سعی دارد دیدگاههای اسلامی در این باره را منعکس نماید، از زبان یک آیتالله نوشته شده: "به مفاد آیه شریفه: «الرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَی النِّساء» آیه «۳۴» سوره «نساء» حالت روانی مردها سلطه و برتری در خانواده بر همسر است. اگر خانم این حالت روانی مرد را درک کند و برتری او را امضا نماید به زیبایی معنوی خود افزوده و ریشههای عشق را در دل همسر آبیاری کرده است. بعضی از خانمها دوست دارند از عشق شوهر استفاده کرده بر شوهر خود سلطه و حکومت کنند و گاه موفق میشوند و مادرسالاری در زندگی خانوادگی تجلی میکند و به همان نسبت ریشههای عشق را خشک کرده و آثار منفی در تربیت فرزندان دارد". آیا از این گویاتر میشود، اندیشه مردسالارانه حاکم بر جامعه را تئوریزه کرد؟
بیجهت نیست که عبارت نفرت انگیز "زن ذلیل"، اینچنین گسترده در ادبیات جامعه رسوخ داده شده و از آن در غالب کنایه و شوخی برای استحکام برج و باروی سلطه جویی مردان استفاده میشود. اما با یک نگاه منصفانه به اطرافتان میتوانید دریابید که در خانوادههایی که زنان از فرادستی بیشتری برخوردارند، عشق و محبت، صمیمیت و آرامش واقعی تر و عمیق تری بر خانه حاکم است.
از تجربه خود و همسرم (تلاش برای رسیدن به گوهر عشق و یگانگی) به این باور رسیدهام که دستیابی به این نقطه، سن و سال نمیشناسد. در هر مداری از روابط خانوادگی که هستید، (حتی در آستانه گسست)،می توانید آن را بازسازی و ارتقا دهید. مردان گرامی، خودتان را گم کنید تا همسرتان را پیدا کنید. کم نیستند زوجهایی که طبق یک قرارداد نانوشته و بده و بستانی، با "زن" و "مرد" بودن خود کنار آمده اند. گاهی که این قرارداد نقض میشود، آرامش خانواده به هم میریزد. تا زمانی که دوباره پس از مدتی تنش و مخاصمه و قهر، به روال قرارداد برگردند، اطرافیان نگران شان را خون به دل میکنند. نگاهمان فقط به امروز نباشد؛ میانسالی را که رد کردید، هیچ چیز جای یک همنفس، محرم راز، همدل و همزبان قدیمی را نخواهد گرفت. چند سال قبل مرد مهربان همسایه مان در ۷۰ سالگی بر اثر سرطان مرد. همسرم گاهی برای تسلی دادن خانمش میرفت. یکبار گفته بود بیشتر از این بابت ناراحتم که همصحبت سالیانم را از دست دادهام.
در پایان، ضمن تاکید بر لزوم بازنگری در اندیشه، شخصیت و رفتار تاکنونی همجنسانم که از روابط خانوادگی شان رنج میبرند، به چند رهنمود عملی برای تغییرات رفتاری نیز اشاره میکنم:
همسرتان را نفی و تحقیر نکنید:
- نیش و کنایه و زخم زبان زدن در پوشش شوخی (عادت اغلب "مرد"ان ایرانی) به همسرتان را قطع کنید. بخصوص در برابر جمع. سعی کنید از بیشتر حرفها و کارهای کم اهمیت او که به شما برخورده یا خوشایند شما نبوده، در دلتان بگذرید. به خود بگویید آزادی و زیبایی روح و سرحالی او مهم تر از تخلیه و تسکین خودم با یک پرخاش یا نیش و کنایه است. این را به یک عادت و ارزش در درون خود تبدیل کنید. ممکن است کنایه و زخم زبان شما را به روی خود نیاورد و حتی لبخند بزند، ولی مثل چاقویی بر عواطف او فرود آمده است (و شما هم در ناخودآگاه خود، همین را میخواهید!)
- اگر مورد اشکال جدی است، سعی کنید خیلی دوستانه و منطقی (بدون پرخاشگری و کنایه)، با او در میان بگذارید. عادت کنید به همین مقدار که انتقاد و گلایه تان را به او منتقل کردید، اکتفا نمایید و منتظر انتقاد از خود و معذرت خواهی او نمانید؛ موضوع را کش ندهید و کار را به لجاجت نکشانید.
- به هنگام طرح اشکال، به طرح همان مورد بسنده کنید و از پرداختن به سوابق این اشکال و گشودن پرونده آنها پرهیز نمایید. عبارت "باز هم که..." را از ابتدای تذکرات و انتقادهای خود قطع کنید.
- یادتان باشد اگر در جمع فامیل، دوستان یا فرزندانتان خواستید به صراحت یا به تلویح نشان دهید که حرف آخر را شما میزنید و رئیس خانواده شمایید، فقط حقارت و عقده "مرد"انه خود را به نمایش گذاشته اید. او این حقارت شما را میبیند ولی به روی خودش نمیآورد. به تبع آن، در اطاق خواب هم فقط جسمش را دارید و نه روح تحقیر و خط خطی شدهاش را.
با هشیاری و مسئولیت پذیری، فرزندانتان را از کلیه موارد بالا برکنار نگه دارید.
او را اثبات و تشویق کنید:
به استعداهای انسانی او باور داشته باشید. در هر زمینهای به او اعتماد کنید. توی ذوقش نزنید و اعتماد به نفس او را نابود نکنید.از کنار کوچکترین تلاشها، ابتکار و خلاقیتها و مسئولیتهایی که به دوش میکشد (و اغلب "مرد"ان، آنها را نمیبینند)، ساده نگذرید؛ به زبان بیاورید و تشویقش کنید. بروز دهید که قدر زحماتش را میدانید. ضرر نمیکنید اگر گاهی نیز به این فکر کنید که در بسیاری از زمینههای انسانی، از شما برتر است. پس از درون، در برابرش متواضع شوید.
روابط عاطفی را تقویت کنید:
- علائق قلبی خود را پیوسته بروز دهید و به زبان بیاورید. از هر فرصتی برای گفتن عبارت آسمانی "دوستت دارم" استفاده کنید. زنان، مردی را که بگوید من به تو خیلی علاقه دارم، ولی بر زبان نمیتوانم بیاورم، به ندرت باور میکنند.
- هر چه بیشتر در کنار او بنشینید؛ دستان او را به دست بگیرید؛ به چشمان او با مهر نگاه کنید و از بوسه کوتاه بر گونهاش در طول روز و به بهانههای مختلف – و از جمله در برابر چشم فرزندانتان - غفلت نکنید. بهشت واقعی فرزندان در مشاهده عشق و محبت و الفت بین والدین است و تعالی و تعادل شخصیتی شان در آینده نیز از همین فضا تامین میشود. خلاصه این که روزمرگی و مشکلات زندگی باعث نشود از آبیاری مستمر نهال عشق و عواطف بازمانید و برای هم تکراری شوید. در عشق اصیل و عمیق، تکراری شدن بی معنی است. تو یک قدم از ته دل به سمت همسرت برو، او ده قدم به سمت تو میآید، چون که در عناصر ناب انسانی، قوی تر و بزرگ تر از توست.
این نکات به خراطی شدن "مرد" و صعود او به مدارهای بالای انسانی کمک میکند. اراده کنید تا عشق، حرف اول را در زندگی مشترک تان بزند. از حافظ بشنوید:
طفیل هستی عشقند آدمیٌ و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری