iran-emrooz.net | Mon, 05.04.2010, 17:02
زندگی، عاشقی، دار
مریم یوشی زاده / همشهری ماه
چارپایه از زیر پایش کشیده میشود. طناب دار حلقش را میفشارد و او مثل عروسک خیمه شب بازی رقصانی که فقط یک طناب مرئی دارد، با صدای خرخریی خفه، تند تند پاهایش را در هوا تکان میدهد و کمتر از چند ثانیه بعد، طوری که انگار قیچی بزرگی همه نخهای نامرئی تنش را همزمان بریده باشد بیحرکت میشود.
صابر، سوژه گفتگوی نوروزی ما، شبها با این خیال میخوابد و صبحها از وحشت آمدن آدمهایی که قرار است به اتاق قرنطینه پیش از اعدام منتقلش کنند، از خواب میپرد.
او از ۱۵ سالگی - که در نزاعی خیابانی، ناخواسته مسبب مرگ مردی شد - چشم انتظار دار است. حکم اعدامش تائید شده است و در ۱۶ سالگی از کانون اصلاح و تربیت به زندان رجایی شهر کرج فرستاده شده و بیش از ۳ سال است که در سلولی با مساحتی کمتر از ۶ متر مربع زندگی میکند تا به سن قانونی مردن برسد و شاید به همین خاطر، وقتی گفتم میخواهم به مناسبت نوروز با او گفتگویی داشته باشم، تلخ لبخند زد و تکرار کرد:« نوروز؟.....اینجا؟....»
ما در این گفتگو با صابر شربتی از زندگی و عاشقی و دار حرف زدهایم و نمیدانیم وقتی شما آن را میخوانید حکم اعدامش اجرا شده است یا.....این حرفها شاید آخرین یادگاریهای صابر برای مادرش در بهشهر باشد که هر بار برای گرفتن عکسهای قدیمی صابر با او تماس گرفتیم گریست و بین گریههایش قسممان میداد که آیا از اعدام پسرش خبری داریم؟
*
صابر! تا حالا خواب دیدی اعدام بشی؟
خواب ؟! چی بگم؟! خواب میبینم ولی فراموش میکنم. انگاری آلزایمر گرفتم. هی فکر و خیال میکنم. تو همون فکر میخوابم، تو همون خواب، میپرم. نمیدونم خواب چی میبینم که میپرم. یک بار هم رفتم واسه اعدام ولی نام پدرم توی پرونده ام اشکال داشت، برگشت خورد که رفع اشکال بشه.
چند بار مجبور شدی صحنه قتل رو بازسازی کنی؟
هیچ بار.
معمولا یادش میافتی؟
آره، خیلی.
وقتی یادش میافتی «ای کاش» داره؟
میشه که نداشته باشه؟!
چند ساله که در زندان هستی؟
۴ سال و چند ماهه. ۱۸ فروردین این سالی که مییاد ۱۹ سالگیم تموم میشه.
اون روز چه اتفاقی افتاد؟
حوالی ۶-۵ غروب ۲۷ مرداد سال ۸۴، آفتاب رفته بود. من و پسر عموم که اون موقع سرباز بود میرفتیم پاکدشت،خونه خواهرش. توی راه سوار یک پیکان سفید شدیم و پسرعموم و راننده سر موضع سادهای با هم جر و بحث کردند.
موضوع ساده، چه طور تبدیل به دعوا شد؟
پسر عموم گفت« صدای ضبط رو کم کنید ما میخواهیم صحبت کنیم.»اونها گفتند«ما میخواهیم بلند گوش کنیم مشکلی دارید؟» سر همین قضیه دعوا شد.
دعواچه طور تبدیل به قتل شد؟
راننده با قفل فرمون از در پیاده شد. اومد طرفم. درگیر شد. من به پشت کف آسفالت خیابان بودم. کتک میخوردم. بعد با چاقو زدمش. کیف مدرسه ام رو برداشتم که فرار کنم....
مگر مدرسه میرفتی؟
نه. مدرسه نمیرفتم اما کیف مدرسه داشتم. ۹ ساله که بودم پدرم فوت کرد. درسم از پایه خراب شد. تا راهنمایی بیشتر نخوندم. یک سال میشد که ترک تحصیل کرده بودم. توی تراشکاری کار میکردم.
تو از صحنه قتل، فرار کردی؟
خواستم فرار کنم. مردم ریختند سرم، کتکم زدند. گفتند «مرد!» گفتند«قصد قبلی داشتی.» گفتم «اتفاق بود.»
راننده ۳۰ ساله و درشت هیکل بود و تو ۱۵ ساله و احتمالا ریز جثه بودی، چه طور ضربه چاقوت باعث فوتش شد؟
نمی دانم. قاضی گفت «واسش چاقو پرت میکردی. روی دستش جای چاقو بود.» اما من ۵ ساله که میگم« دستش رو نزدم.» یکی از قاضیهام فقط پرسید « تو مقتول رو زدی یا نزدی؟» گفتم: «زدم.ولی فقط یکی توی پهلوش» اونها ۴ نفر بودند، ما ۲ نفر. به قاضی گفتم «چرا از بقیه اونها که با راننده بودند چیزی نمیپرسی؟»
بعد از این که مردم گرفتندت چی شد؟
ترسیده بودم. با چشم بند و پابند منتقلم کردند بازداشتگاه. از مچ دستهام آویزونم کردند. هرچند ساعت یه بار کتکم میزدند. ببین! هنوز جای دستبند روی مچ دستم هست. بعدها بازپرس که زخم دستم رو دید ناراحت شد. گفت «این چیه؟!» مامور گفت « بگو توی دعوا زدند. »
اگر با خودت چاقو نداشتی، شاید این اتفاق نمیافتاد. چرا چاقو حمل میکردی؟
جو محله ناامن بود، نمیشد چاقو نداشته باشی. سنم هم کم بود، مجبور بودم از خودم دفاع کنم. چاقو قیافه قشنگی داشت، اصلا به خاطر قیافه اش خریده بودمش.
قبل از این اتفاق، باز هم دعوا کرده بودی؟
آره اما نه با چاقو.
چاقو داشتی و استفاده نکردی؟
نه. اون وقتها چاقو نداشتم.
بعد از این حادثه تو به کانون اصلاح و تربیت فرستاده شدی و باید تا ۱۸ سالگی اونجا میموندی پس چرا ۱۶ سالگی به زندان رجایی شهر کرج رفتی؟
خودم نامه نوشتم که بیام اینجا. یکی دوبار هم شلوغ کردم که مجابشان کنم. نمیخواستم شاکیم احساس کنه توی کانون بهم خوش میگذره. کانون مثل زندان نبود.
کانون چه جور جایی بود؟
شبیه پارک بود. حدود ۱۵-۱۰ نفر از ۲۵۰ نفری که توی کانون بودند جرم شان قتل بود. اما بیشترشان آزاد شدند یا شاکی رضایت داد یا تبرئه شدند.
زندان رجایی شهر چه جور جائیه؟
زندان بزرگیه، درهای آهنی داره با 5 تا اندرزگاه که هرکدوم سه تا سالن دارند. طول و عرض سلول من و هم سلولیم دو سه قدم بیشتر نیست. یه پنجره اریب خیلی کوچک هم داریم که آسمان از اون پیداست. ما لباس مخصوص زندان نداریم.
زندان رجایی شهر جای مجرمان زیادی خطرناکه، ساعتهای تو اونجا چه طور میگذرند؟
مدرسه رو دوباره شروع کردم. الان سوم راهنمایی هستم.
پس احتمالا سال آینده دبیرستان میری؟
اگر کارم درست بشه میرم بیرون، درسم رو ادامه میدم اما اگر درست نشه که.....
بجز مدرسه رفتن، وقتت در زندان چه طور پر میشه؟
با نماز و قلاب بافی و حرف زدن با بقیه زندانیها.
در زندان هم عیدها، سفره نوروز پهن میشه؟
عید اینجا عادیه. سفره هفت سین اینجا پهن نمیشه. از سفره هفت سین، سیرهست اما سمنو نیست. بعضیها سبزه هم مییارن. گاهی وقتها خانوادههای زندانیها یه چیزهایی براشون مییارن اما سفرهای نداریم.فیلمها رو باور نکن. اینجا خبری نیست. سال که تحویل میشه بعضی از زندانیها با هم دست میدهند، بعضیها هم حوصله این کارها رو ندارند. توی کانون اصلاح و تربیت که بودیم سفره هفت سین میچیدند.
تو به معجزه اعتقاد داری؟
آره.
تا حالا چند تا معجزه دیدی؟
فقط یکی. توی مشهد یه فلج شفا گرفت.
فرض کن درباره توهم معجزهای اتفاق بیفته و خانواده مقتول از قصاصت بگذرند. چه طوری زندگی رو شروع میکنی؟
درست.
درست یعنی چی؟
یعنی بر میگردم سرکار تراشکاری. پی دعوا نمیرم.
فکر میکنی اونها تو رو ببخشند؟
نمیدونم.
اگر تو جای خانواده مقتول بودی از قاتل میگذشتی؟
نمی تونم خودم رو جای اونها فرض کنم. خیلی سخته.
اگر تو پسری داشتی که به همین ترتیب در درگیری به قتل میرسید، قاتل رو میبخشیدی؟
کار من با قصد قبلی نبود. من نمیخواستم از چاقو استفاده کنم. من نمیخواستم کسی رو بکشم. فقط یه اتفاق بود که بدبختم کرد. اگر اون قاتل هم در همین شرایط بود میبخشیدمش.
تا حالا برای آزادیت نذر کردی؟
نه. نذر آزادی نکردم.
چرا؟
(سکوت)
اگر آزاد میشدی، اول کجا میرفتی؟
کربلا. نمیرفتم خونه خودمون. میرفتم خونه خواهرم که برم کربلا.
چند تا خواهر و برادر داری؟
من تک پسرم با ۴ تا خواهر که ۲ تاشون از من کوچکترند. مادرم هر ماه مییاد دیدنم. خواهرهام هم هر یکی دو ماه یکبار سر میزنند.
از دنیای بیرون از زندان از همه بیشتر دلت واسه چی تنگ شده؟
هیچی اون بیرون ندیدم. دلم واسه هیچی تنگ نشده فقط..... دلم واسه مادرم میسوزه.
چرا؟
(سکوت)
اگر یه ساعت از دنیا باقی مونده باشه، برای تو چه طور میگذره؟
حلالیت میطلبم. با مادرم حرف میزنم. یه ساعت رو میخوام با مادرم حرف بزنم.
آخرین باری که حسابی گریه کردی، کی بود؟
این سری که رفتم دادگاه، دامادمان رو بعد از سه سال دیدم. گریه کرد من هم گریه ام گرفت.همون دادگاهی بود که حکم قصاصم رو تائید کرد، ما بیرون دادگاه گریه کردیم.
دوست داری دوباره به دنیا بیایی؟
نه. اگر زندگی بخواد همینطوری پیش بره.... نه !
بدترین کابوس تو چیه؟
دار.
اگر حق داشتی در دنیا فقط جای یه آدم دیگه باشی، انتخابت کی بود؟
دوست داشتم جای پدربزرگ مادریم باشم.
چه انتخابی! آخه واسه چی؟
اسم مادرم رو این که هست نمیگذاشتم.
اسم مادرت چیه؟
زینب. به پدر بزرگ و مادرم هم گفتم. شاید علت این که مادرم این همه رنج میکشه اسمش باشه. بیشتر زینبها زندگیشون پر رنج میشه. اون از زینب، این هم از صابر.
وقتی دنبال عکسهات میگشتم مادرت گفت از 5 سال پیش تا حالا هیچ عکسی ازت نداره، چرا؟
۵ ساله که برنگشتم خونه. حتی عکسهای قدیمیم رو هم از مادرم گرفتم. توی زندان هم یکی دوبار عکس گرفتم. اون عکس بهنود شجاعی با پیرهن قرمز رو دیدی؟ همون که روی سنگ قبرشه؟ اون پیرهنه منه. اون روز با هم عکس گرفتیم.
بهنود دوستت بود؟
آره. همیشه میگفت صابر توی زندان قد کشیده. آخرش هم کشیدنش بالا. سری اول که میبردندش برای اجرای حکم، پرونده من هم واسه اجرا رفت اما فر خورد. گفتم که. نام پدر اشکال داشت.
دلت واسه بهنود تنگ شده؟
آره. از رفیقام زیاد اعدام شدند.
یه آرزوی شدنی بگو.
شفای مریضها.
خیلی کلی گفتی، راجع به خودت بگو؟
واسه خودم آرزویی ندارم.
بخشیده شدنت آرزو نیست؟
اون رو خدا باید بخواد.
یه آروزی نشدنی؟
دلم میخواست زمان برگرده عقب. دوباره ۲۷ مرداد سال ۸۴ بشه اما من چاقو همراهم نباشه.
یه رویا؟
دلم میخواست چشم باز کنم ببینم توی مشهدم.
تو تا حالا عاشق شدی؟
آره. اون هم یه بدبخت تر از من بود.
کی؟
ولش کن! این حرفها خوب نیست.
اون ازدواج کرده؟
نه. فکر نکنم.
وکیلت میگه تو پسر خوبی هستی ولی یه حادثه زندگیت رو خراب کرد.
اون خوبه همه رو خوب میبینه.
خوبی از نظر تو یعنی چی؟
نمیدونم.
می خوام یکسری کلمه بگم و تو احساست رو درباره شون بگی. بگذار از بدترین شروع کنم مثلا، دار؟
کابوسی که هر شب تکرار میشه.
زندان؟
تباه شدن زندگی آدمها.
مقتول؟
متاسفم.
قتل؟
بزرگترین فاجعه زندگیم.
چاقو؟
هیچ وقت حملش نکنید.
زندگی؟
عاقبتش تلخ بود.
مدرسه؟
دلم براش تنگ شده.
عاشقی؟
بنویس آه. فقط بنویس آه.
مادر؟
خوشبخت نیست.
پشیمانی؟
تموم نشدنیه.
از مرگ میترسی؟
هم آره،هم نه. خودم نمیترسم اما واسه مادرم میترسم که بعد از مردنم تنها میشه.
درباره اتاق قرنطینه که اعدامیها رو یه روز قبل از اعدام اونجا میبرند چیزی شنیدی؟
آره. یه سوئیته.
یه سوئیته تاریک؟
تاریک یا روشن چه فرقی میکنه؟!
۲۴ ساعت قبل از اعدام رو چیکار میکنی ؟
(سکوت طولانی ) میخوابم. قرآن میخونم. چیکار کنم؟
به نظرتو مراسم اعدام چه شکلیه ؟
می برندت پای چوبه دار، به شاکی میگن « رضایت میدی یا نمیدی؟» اون اگر بگه نه، اون وقت آویزونت میکنند.
فکر میکنی بعد از مرگت چی میشه؟
وقتی خیلی کوچیک بودم خیال میکردم یه آدم جدید میشم و دوباره به دنیا مییام اما حالا فکر میکنم اگر بمیرم یکی دیگه با طرز فکر من متولد میشه.
اگر قرار بود یه اتفاق بد رو تغییر بدی، کدوم حادثه زندگیت رو انتخاب میکردی؟
یه کاری میکردم که آقام فوت نکنه. اگر ترس از آقام بود حتما میرفتم مدرسه، دعوا هم نمیکردم. هیچکدوم از این اتفاقها هم نمیافتاد.
قشنگ ترین شعری که در زندان خوندی، چیه؟
من آن خزان زده برگم /که باغبان طبیعت / برون فکنده ز گلشن / به جرم چهره زردم.
به نظرت اولین احساس آدمها بعد از مرگ چیه؟
فکر کنم بعد از مرگ، ترست میره. جونت که گرفته میشه انگار آب سرد ریختهاند روی آتیش. خیالت راحت میشه. سیاحت قبر رو گوش کردی؟
تو گوش میکنی؟
یه بار گوش کردم ولی خیلی ترسیدم. احتمالا بعد از مرگ،آدم اول جسمش رو میبینه.
تو هر شب با خیال دار میخوابی و صبح با وحشت مرگ از خواب بیدار میشی، این ترس همیشگی چه جور احساسیه؟
روزی که بیدار میشی و میبینی هنوز وقت اعدامت نیست از این که امروز هم نمردی و حق داری زندگی کنی، خوشحالی. اما وقتی حرف اعدام رو میزنند داغون میشی، مثل بهنود که سری اول واسه اجرای حکم رفت و۱۰ کیلو وزن کم کرد. من هم وقتی پرونده ام برای اجرا رفت ترسیده بودم.حتی نمیتونستم غذا بخورم.
صابر! اگر خانواده مقتول بر حسب اتفاق این گفتگو رو ببینند، چه پیغامی براشون داری؟
فقط دلم میخواد اونها بدونند که توی اون حادثه من کم سن و کم عقل بودم و کاری که کردم کاملا ناخواسته پیش اومد. خوش به حال پسر شما که رفت اما من که موندم بدبخت شدم.