ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 15.10.2009, 8:32
مرگ در ایران

سحر دلیجانی
اولین مقاله‌ی چاپ شده‌ی من درباره دختر جوانی بود به نام لیلا که به ارتکاب قتل محکوم شده و در انتظار اعدام به سر می‌برد. می‌خواستم از احساسات و افکار لیلا در دم مرگ بنویسم. غیرممکن بود. سرانجام تنها توانستم از واماندگیم در تجسم درد لیلا بگویم.

این سال ۲۰۰۴ بود.

داستان لیلا بی‌مانند نیست. در ایران داستان‌های مشابه زیادی وجود دارند، داستان‌هایی باورنکردنی، داستان‌هایی دردناک. داستان‌هایی که در نهایت نا مفهومی تراژیکشان به نظر سوررئال می‌آیند. به انسان آنچنان احساسی از کرختی می‌دهند که خلاص شدن از آن غیر ممکن است. بسان سوراخی در شکم، این حسی است که در هنگام شنیدن و یا خواندن این گونه داستان‌ها دچارش می‌شوی. آنان فقط غافلگیرت نمی‌کنند، درونت را با سوراخ می‌شکافند، سوراخی به اندازه‌ی یک مشت، سوراخی که کم کم گوشت تنت را می‌جود و می‌پوساند. در آخر داستان دیگر در شکمت حسی نمانده، جویدن و پوسیدن بدون درد رخ می دهند.

این داستان‌ها تقریباً همیشه درباره عشقند، درباره‌ی فریب، قتل، فقر، انتقام، جوانی، و مرگ. ولی مهمتر از همه، در مورد کودکانند، کودکانی بی دفاع، کودکانی بی امید.

دیروز صبح ۱۱ اکتبر ۲۰۰۹، جوانی به نام بهنود شجاعی اعدام شد. بهنود هنگام ارتکاب جرم فقط ۱۷ سال داشت.

در آن هنگام که بهنود طناب دار را دور گردن خود حس می‌کرد، من در حال بازگشت به خانه پس از گشت و گذاری طولانی در شهر ملبورن بودم و به این فکر می‌کردم که کدام یک از تجربه‌های امروزم باید به بلاگم راه پیدا کنند. روزی آفتابی و زیبا بود. شاد بودم و بدون خیال. احساس سبکی می‌کردم. فکرم با بهنود نبود. آنچنان جذب شادی‌های کوچک زندگیم ــ نه غم‌ها بلکه شادی‌ها ــ بودم که یاد مرگ پسر جوانی در ایران کاملاً از افکارم پاک شده بود. سپس به خانه رسیدم و اخبار مرگ او را خواندم. قلبم تیر کشید. من بهنود را کاملاً فراموش کرده بودم.

سال‌هاست که جای چنگال خونین وحشی مرگ بر پوست مملکت من پنجه انداخته است. ولی نه مرگی طبیعی برای بدنی پیر و تحلیل رفته روی تخت بیمارستان، بلکه مرگ به عنوان طناب دار و جوخه‌ی آتش. این مرگیست که خون پنجه‌هایش بر زندگی ما، بر تاریخ ما، بر نسل ما دلمه بسته است. آنجا، در سرزمین خاک و فرش، مرگ چهره‌ای دیگر به خود گرفته است، چهره‌ای از نفرت، از بیداد، از نا به هنگامی. زمانی که مرگ بر انسان تحمیل می‌شود، در آن دیگر نه عنصری مرموز است، نه عرفانی، نه معنویتی. زمانی که مرگ تحمیل می‌شود، تنها خون می‌ماند. خون و چشمانی تو خالی.

و دوباره سعی می‌کنم رنج بهنود را در آخرین لحظات تجسم کنم. خلاء بی انتها. من می‌مانم
و تصویری بی صدا. بدنی جوان، آویخته از طناب دار که آرام تاب می‌خورد. بدنی که هنوز رشد کاملی نیافته است و نباید انداختن طناب دار به دور گردن نوجوان و لاغرش مشکل می‌بوده. دستها و شانه‌هایش استخوانیند و شکستنی؛ لاغری جوانی. سبیلی کم پشت و نارس بر لب بالایی سایه انداخته، شاید دهانش خم کوچکی دارد. چشم‌هایش... شاید بهتر باشد به چشم‌هایش نرویم. چشمان قلمرویی خطرناکند. چشمان قدرت آن را دارند که انسان را تا عمق وجود تکان دهند.

پیکری جوان، آویخته بسان شاخه‌ی شکسته‌ی درختی. پیکری جوان، آویخته در تمام تنهائیش.

آنچه را که تمدن می‌خوانیم چیست؟ آنچه را که تمدن بشری می‌خوانیم چیست؟ آیا این است که می‌توانیم بی درنگ پس از مرگ بهنود از آن با خبرشویم؟ آیا این است که چقدر سریع خبرها به ما می‌رسند؟ آیا این است که درست پس از آخرین نفس بهنود، درباره‌ی مرگ او بخوانیم، و یا مرگ ندا را هنگامی که چهره اش زیر خون ناپدید می‌شود ببینیم؟ و یا خود را از قبل برای مرگ آن چهار زندانی سیاسی که به زودی اعدام خواهند شد آماده کنیم؟ آیا این است که دردی سریع، برنده، و فوری را تجربه کنیم و به همان سرعت که حسش کردیم فراموشش کنیم، فراموش کنیم و درد دیگری را نظاره کنیم؟

و چرا درد می‌کشیم؟ من احساس درد می‌کنم و همچنان پشت کامپیوترم نشسته ام و به صفحه‌ی آن خیره مانده ام. احساس درد می‌کنم و همچنان مشغول به احضار کلمات هستم تا دردم را بیان کنند. احساس درد می‌کنم و همچنان حذف و بازنویسی می‌کنم. احساس درد می‌کنم و همچنان واضحانه فکر می‌کنم. این تنها پاسخ من به مرگ بهنود است: درد خود را به قلم آوردن.

بهنود شجاعی در سن ۲۱ سالگی اعدام شد. آیا این است تمدن بشری؟