iran-emrooz.net | Thu, 13.12.2007, 8:03
“دیگر نمیخواهم...”
نسرین بصیری
۱۳ دسامبر ۲۰۰۷
یک متقاضی پناهندگی ۲۸ سالۀ ایرانی که خبر گزاری آلمان از وی نام نبرد روز سه شنبه ۱۱ دسامبر در یک پمپ بنزین در شهر آمبرگ واقع در شرق ایالت بایرن دست به خود سوزی زد. پلیس آمبرگ روز چهارشنبه اعلام کرد که این پناهنده با جراحات ناشی از سوختگی شدید به یک بیمارستان ویژه سوانح سوختگی منتقل شده و در همانجا در گذشته است. پلیس آلمان گمان میبرد که این پناهنده بر اثر مشکلات شخصی دست به خود کشی زده است. جوان به تنگ آمده از روزگار، صبح روز سهشنبه به یک پمپ بنزین میرود روی یک تکه کاغذ مینویسد " ایش ویل نیشت مر" یعنی "دیگر نمیخواهم ...."، به سمت یکی از مخازن بنزین میرود، بنزین روی سر و بدنش میریزد و با فندک خود را به آتش میکشد؛ سپس همچون مشعلی جاندار در خیابان براه میافتد . این روایت پلیس است از چگونگی خود کشی جوان ۲۸ سالۀ ایرانی که از سال ۲۰۰۳ تاکنون در آلمان زندگی میکند، تقاضای پناهندگیش رد شده، بلاتکلیف بوده است و دولت آلمان بطور موقت از اخراج وی به ایران چشم پوشی کرده است.
خبر را میخوانم و بخاطر میآورم که آلمان تنها گورستان آرمانها و تن بیجان این جوان نیست. چند سال پیش مردی پناهنده باز در جنوب آلمان بدست مامور حفاظت یک فروشگاه مواد غذایی به قتل رسید. مامور حفاظت بر این باور بود که این جوان پناهنده یک بسته پنیر از فروشگاه دزدیده است، بنا براین، جلو در فروشگاه او را میگیرد و آنقدر گلوی مرد را میفشارد که وقتی پلیس برای رسیدگی به محل میرسد، با پیکر بی جان او روبرو میشود . به یاد میآورم که چند زن در شهرهای گوناگون آلمان بدست همسران خود به قتل رسیدند، در شهر برلین زنی که همسرش بلاهای نا گفتنی بسرش آورده بود از ناراحتی و سر شکستگی و غربت دق کرد.
اختلافات خانوادگی و خشونت علیه زنان همه جای دنیا رواج دارد. اما در غربت انسانها تنهاترند و دوستی و دادرسی نیست.
به یاد میآورم که پیکر پاره پارۀ فریدون فرخزاد در خانهاش نزدیکی شهر بن پیدا شد. دادگاه و قوۀ قضائیه قاتلین را پیدا نکردند و معلوم نیست چرا فرخزاد به قتل رسیده است . بسیاری از آزادیخواهان بر این باورند که زبان سرخ فرخزاد که بی پرده طنز میگفت و مرز نمیشناخت و بزرگان انقلاب را امان نمیداد، سر سبزش را به باد داده است. اما مگر فرقی هم میکند که قاتلان به نام خوانده شوند یا نشوند؟ مگر کاظم دارابی برنامهریز ترور میکونوس که به فرمان سران حکومت ایران سه تن از رهبران حزب دموکرات کردستان صادق شرافکندی، همایون اردلان و فتاح عبدلی و یکی از یاران شان نوری دهکردی را به قتل رساند امروز خوشحال و خندان در ایران بسر نمیبرد؟
دارابی که به دلیل برنامهریزی ترور توسط دادگاه عالی برلین به زندان ابد محکوم شده بود، و بنا به رای دادگاه به دلیل سنگینی جنایت، میبایست دست کم ۲۳ سال در زندان میماند در برابر چشمان حیرت زدۀ خانوادۀ قربانیان ، در همان روزی که جوان ۲۸ ساله پناهنده از روی درماندگی خود را در آمبرگ به آتش کشید ، سوار هواپیما شد و در فرودگاه تهران ، نمایندگان رسمی حکومت ، یعنی فرماندهان قتل، دقیق تر بگویم مسئولان رسمی وزارت امور خارجه با دسته گل و با سلام و صلوات به استقبالش شتافتند.
باز امروز، درست روزی که خبر مرگ دردناک این پناه جوی جوان را میخوانم ، نامهای بدستم میرسد که چندی پیش توسط سفارت جمهوری اسلامی برای یکی از دوستانم فرستاده شده بود. در پیشانی نامه آمده است "بنام خالق هستی" و اساسنامۀ "بنیاد ایرانیان".
"بنیاد" ایرانیان را فرا میخواند تا برای بزرگداشت "آئینهای ملی مذهبی سنتی ایران" تلاش کنند و"مناسبات فرهنگی و هنری گردشگری ورزشی و... " مراکز ایرانی و آلمانی را گسترش بدهند و از طریق "رسانههای جمعی و انتشارات بنیاد" اطلاع رسانی کنند.
خبر مرگ جوان ایرانی دوباره جلو چشمم جان میگیرد و در نامۀ بنیاد میخوانم "هم وطن ، ... به گواهی تاریخ هر جا ایرانی اراده کرده همیشه سر فراز بوده است"
باز فکرم به سوی خودسوزی جوان درمانده میشتابد. میدانم هیچکس او را ترور نکرده است . اطمینان دارم نمیدانسته در همان لحظه و ساعتی که بنزین بر سر و رویش میریزد و فندک میکشد، کاظم دارابی بسوی هواپیمایی که قرار است او را به ایران ببرد میشتابد. با اینهمه لابد این جوان دردی داشته که در سن ۲۳ یا ۲۴ سالگی ترک وطن کرده و ۴ یا ۵ سال بلاتکلیف و درمانده در راهروهای ادارات دست یاری به سوی نهادهای خدمات اجتماعی دراز کرده است . شاید اخراجی یکی از دانشگاههاست؟ شاید مزۀ زندان و شکنجه را چشیده و کسی چه میداند شاید اصلا آرزو داشته موهایش را ژل بزند و دست در دست دوست دخترش در خیابان راه برود. و حالا باز نگاهم روی سطور "اساسنامۀ بنیاد ایرانیان" میچرخد. بنیادی که ظاهرا سفارت جمهوری اسلامی ایران در برلین، در راه اندازی آن نقش دارد.
بلاتکلیفم . خوشحال باشم؟ سفارت ایران که همین ۱۵ سال پیش پشتجبههی تیم ترور بوده برای به قتل رساندن ۴ انسان دگراندیش در قلب برلین، حالا دریافتهاند ، یا ناچار شدهاند دریابند، که امروز باید بجای تیربار و تروریست، با حرف و قلم به میدان آمد. اگر مهر و مدارا را پیشه کنیم و کینه نورزیم باید این روند را به فال نیک بگیریم.
این کار زمانی ممکن است که نوعی ندامت در گفتار و کردار جنایت پیشه گان سابق ببینیم ، حالا نه به شکل اعترافات تلوزیونی که روند مرسوم در ایران است؛ دست کم به کنایه ، به اشاره میان سطور و رفتار ببینیم با رفتار پیشین وداع کردهاند. با حسن نیت دقیق میشوم تا جایی رد پایی از این اشارات و کنایهها را پیدا کنم. عکسهای رنگی کاظم دارابی جلو چشمم جان میگیرد و دسته گل و استقبال رسمی .
آشتی جویی زیباست. امید به تغییر را نباید از دست داد. انسانها و نهادها و حتی دولتها میتوانند تغییر کنند و گامهای کوچک و میلیمتری را هم باید ارج نهاد. دستهایی را که به مهر دراز میشوند باید گرفت. اما نه دستهایی که خون بر آن خشکیده است و بجای مهر ورزی ، برای سیلی زدن به آزادی دراز شدهاند.
از خودم سوال میکنم این شش عضو موسسی که نامهء بنیاد را امضا کردهاند و دو نفرشان را که میشناسم انسانهای خوب و بی آزاری هستند، چگونه دستان آلوده و بیندامت را فشردهاند. در ضمن اولین بار است که میبینم کسی نامهای را مینویسد و به هنگام امضاء جلو نام خود "جناب آقای .... " و "سر کار خانم ...." مینویسد و این شبهه در من قوت میگیرد که شاید امضاء کنندگان، نویسندء نامه نیستند و دیگری ، فرستندۀ نامه که سفارت جمهوری اسلامی است ، نامه را ، گیرم با توافق ضمنی، از قول ایشان نوشته است.