iran-emrooz.net | Wed, 11.04.2007, 16:49
چشم کوبا (۲)
سحر دلیجانی
اتوبوسهای قديمی را می بينيم که رويشان به انگليسی نوشته شده "اتوبوس مدرسه" و بسيار به اتوبوسهايی که در آمريکا برای حمل و نقل کودکان معلول به مدرسه استفاده می شوند شباهت دارند. ولی اين اتوبوسها در کوبا همراه با اتوبوسهای بسيار قديمی فرانسوی، آلمانی، و ايتاليايی که نوشته های رويشان همانطور به زبان اوليه نگاه داشته و به اسپانيولی ترجمه نشده اند، به عنوان اتوبوسهای عمومی استفاده می شوند. همينطور در راه چندين بار مردمی را می بينيم که مشغول تعمير ماشينهای زيبای آنتيکشان هستند. تا به حال مردم هيچ کشوری را نديده ام که يک چنين گرايش و استعداد شگفت انگيزی به بازسازی کردن داشته باشند و با واقعيت فقرشان چنين موقرانه دست و پنجه نرم کنند. مطمئناً اين بازسازی ممتد و شديد مردم کوبا از سر نيازی مبرم است. آيا اين نيازتنها ناشی از سيستم موجود در کوباست ويا همچنين تقصير کشورهايی است که همه دست به دست هم داده و چندين سال است آنها را زير فشار تحريم اقتصادی گذاشته اند؟
روبه روی موزهً انقلاب، گروه ديگری از دانش آموزان را می بينيم که با معلم خود مشغول ورزش کردن هستند. گروهی درازنشست می روند، گروهی بازی می کنند. اين حضور ممتد دانش آموزان وکودکان مدرسه ای در شهر به ما احساس امنيت کامل می دهد، حتی بيشتر از پليسهايی که در هر گوشه و کنار ايستاده اند. اگر اين کودکان به راحتی و با خيال آسوده می توانند در ميدانهای اصلی شهر ورزش کنند بدون اينکه کوچکترين مزاحمتی برايشان پيش بيايد پس ما هم می توانيم به هر گوشه ای سر بزنيم بدون اينکه خطری ما را جلب کند. اين احساس امنيت در کل سفر ۱۰ روزهً ما بيشتر و بيشتر ثابت می شود چرا که حتی يک بار نه شب نه روز کوچکترين مزاحمتی از هيچ کس نديديم. هنگامی که ساعت ۵ صبح پيرزنهايی را می بينيم که زنبيل به دست و سيگار به لب از خيابان رد می شوند چگونه می توان احساس خطر کرد؟
جلوی موزه تانکی بزرگ و سبزرنگ ساخت شوروی سابق به نمايش گذاشته شده است. پشت موزه چند تانک ديگر و هليکوپتر "گرنما" که در سال ۱۹۵۶ فيدل کاسترو را از مکزيک برای شروع مبارزهً مسلحانه به کوبا آورده بود، نگهداری می شوند. موزهً انقلاب در ابتدا قصر ريس جمهورسابق کوبا "فولجسينو باتيستا" بوده، ديکتاتوری که به وسيلهً فيدل و ياران او شکست می خورد. داخل موزه، تاريخ کوبا از قرن ۱۹، ده سال جنگ بر عليه برده داری، پيکار عليه سلطهً اسپانيا، کنترل آمريکا در جزيره، به وجود آمدن اولين حزب کمونيست در کوبا، رژيم ديکتاتوری ماچادو، رژيم ديکتاتوری باتيستا، جنگهای پارتيزانی، زندانی شدن فيدل کاسترو و تبعيدش به مکزيک، برگشت او به کوبا همراه با چه گوارا و بقيهً پارتيزانهای همراهش، فرار باتيستا و سرانجام ورود پيروزمندانهً فيدل به هاوانا، همه با جزئيات تمام، از طريق عکسها، مقاله های روزنامه ها، نامه ها و نوشتهای مختلف شرح داده شده است.
هنگامی که فيدل کاسترو به عنوان دانشجوی رشتهً حقوق به فعاليت سياسی می پردازد واولين تلاشش را برای به راه انداختن انقلاب می آزمايد، تنها ۲۸ سال و هنگامی که سرانجام قدرت را به دست می گيرد تنها ۳۳ سال داشته است. ناگهان به ذهنم می رسد اين جوان ۲۸ ساله می بايست مردی هوشمند، با اعتماد به نفس و معتقد بوده باشد که توانسته رژيمی مانند باتيستا را که از دوستی و پشتيبانی کشورقدرتمندی مانند آمريکا برخوردار بود منهدم کند و تا به حال توانسته در دو قدمی دشمن قدرتمندی مانند آمريکا نفس بکشد و با وجود قطع کمکهای اتحاد جماهير شوروی سابق همچنان بر جای بماند. شکی نيست که گرچه فيدل برای مردم عدالت اجتماعی را به ارمغان آورد ولی دموکراسی را محو کرد و به جای آن يک رژيم ديکتاتوری از نوع پرولتاريائی را بنياد نهاد. هنگامی که فيدل قدرت را به دست گرفت، تا آمدن پاپا در سال ۱۹۹۶مردم جرأت آشکارا به کليسا رفتن را نداشتند ( نکته ای که "فرناندو" نگهبان بسيار مذهبی هتلی که چندين عکس از عيسی، مريم و قديس های مختلف کاتوليک در کيف پول خود نگاه می دارد و ما را به علت شدت باران به باجهً نگهبانی خود دعوت کرده، تصديق می کند.) فيدل بد کرد، اوحقی نداشت که بين مردم و خدايشان حائل شود.
هنگامی که مخالفين خود را به زندان انداخت، فيدل اشتباهی بزرگ مرتکب شد. من اعتراض کسانی مانند "اوکتاويو پاز" و "خوليو کورتازار" دو نويسندهً برجستهً آمريکای لاتين که از مشتاقان و پشتيبانان انقلاب کمونيستی کوبا بودند، ولی پس از آنکه فيدل شروع به اسارت زندانيهای سياسی می کند، از فيدل و انقلاب او دلشکسته می شوند، درک کرده و قبول می کنم. اين يک واقعيت است که مردم در کوبا اجازهً مسافرت به کشورهای ديگر را ندارند و تنها هنگامی می توانند از کشور خارج شوند که شخصی بيرون از کوبا آنان را به طور رسمی دعوت کند. در هيچ مکانی در کوبا نشانه ای از روزنامه های غيردولتی نيست. در خانه ها اينترنت وجود ندارد و مطمئناً در روزنامه های دولتی صدها نکتهً مختلف از مردم پنهان نگاه داشته می شود. درکوبا آزادی کلام نيست، اين يک امر مسلم است. ليک هنگامی که کشورهايی را در نظر ميگيرم که به شيوهً دموکراتيک يعنی با انتخاب آزاد و با احترام به رأی اکثريت، رئيس جمهور انتخاب می شود مانند جورج بوش در آمريکا و سيلويو برلوسکانی در ايتاليا، در رابطه با پديده هايی مانند آزادی به خصوص آزادی کلام، دموکراسی، و آنچه در روزنامه ها گفته و آنچه در سکوت خاک می شود، شک بزرگی در ذهنم پديد می آيد. آيا جورج بوش به مردم آزادی کلام داده هنگامی که دولت به طور قانونی می تواند به مکلامات تلفنی مردم گوش دهد و هرکه را بخواهد دست گير کرده و بدون آنکه هويت آن شخص را آشکار کند و يا حتی مدرک کاملی بر عليه او در دست داشته باشد برچسب تروريست را بر پيشانی او زده و در گوانتانامو زندانی کند و آنجا نيز زندانی ها را به فجيعترين نوع شکنجه کند ( اين که تا چه حد اين شکنجه ها قانونی و دستور مستقيم دولت بوده و امروزه معنای شکنجه و اجرای آن در آمريکا چگونه به وسيلهً سردمدارانش تشريح و مخدوش می شود، بماند). آيا دموکراسی و آزادی کلام واقعاً در آمريکا حرف اول را می زنند؟ بله، حتی شبکهً سی.ان.ان جورج بوش را آزادانه و بدون هيچ باکی مسخره و انتقاد می کند. ولی آيا اين تصديق آزادی کلام است يا تنها به علت اين است که شبکه سی.ان.انی که زمانی پشتيبان بوش بوده، اکنون متوجه شده که ديگر بوش قدرت آنچنانی ندارد چراکه او در اين قمار خونين بازنده از آب در آمده است؟ و يا برلوسکانی که ثروتمندترين مرد ايتالياست و در زمان رئيس جمهوری مالک سه کانال تلويزيونی و چندين روزنامه بود و هنگامی که به او اعتراض کرده و گفتند که يک رئيس جمهور نمی تواند مالک هيچگنوه رسانه ای باشد، او فقط جواب می دهد: "مردم، مگر به من اعتماد نداريد؟" آيا واقعاً می توان به آزادی کلام در کشور زير قدرت برلوسکانی اعتماد کرد؟ من قصد اين را ندارم که با اشاره به عيبهای کشورهای ديگر فقدان کامل آزادی کلام در کوبا را توجيه کنم. شايد اصلاً مقايسهً اين فقدان آزادی با آنچه به عنوان مثال در آمريکا رخ می دهد، غيرممکن است. اين عيب در کشوری مانند آمريکا که لقب ابرقدرت را با افتخار حمل می کند و پرچم سبک دموکراسی را برداشته و به کشورهايی مانند عراق و اففانستان(که تنها قربانيهای امروز اتش آمريکا برای صدور آزادی و دموکراسی به جهان هستند و پيش از آنان هزاران قربانی ديگر بوده و پس از آنان هزارن قربانی ديگر خواهند بود) همراه با بمب افکن های خود خبرخونين دموکراسی را می آورند، بسيار خطرناکتر است و شايد به همين دليل است که تا به حال هيچ نقطهً پايانی برای اين صادرات خانه خراب کن گذاشته نشده است.
دو روز گذشته و هنوز از ساکمان خبری نيست. تصميم می گيريم مقداری از نيازمنديهای اوليه را خريداری کنيم. بايد اذعان کنم که يکی از يأس آميزترين تجربه هايی که در کوبا داشتيم تجربهً خريد بود. از هتل اطلاعاتی در مورد يک مرکز تجاری می خواهيم. آدرس يک سوپرمارکت را می دهند و می گويند که هرچيزی بخواهيم آنجا هست. فکر می کنم که اين جمله در کوبا معنايی کاملاً متفاوت با اروپا و آمريکا دارد. سوپرمارکت ۴ طبقه است و درهر طبقه ۶ـ۵ مغازه وجود دارد. تمام ديوارها لخت و خاکستری هستند. مغازه ها به نظر کهنه و خاکی میرسند. در طبقهً زنان شامپو می خريم. خوشحالم که شامپوی من را دارند. )آنهايی که مانند من به سيستم گلوباليزيشن عادت دارند در ماجراجويانه ترين سفرها نيز به دنبال همان اجناسی هستند که در زندگی روزانهً خود استفاده می کنند و از پيدا کردن اين محصولات احساس امنيت و رضايت کامل می کنند.( متوجه می شويم که در همهً مغازه ها گزارش آنچه که فروخته می شود را با خودکار روی يک دفترچه مینويسند. فکر می کنيم که کشوری که گزارش خريد و فروشش را با کاغذ و قلم نگاه می دارد تا چند سال ديگر دوام خواهد آورد؟ فروشنده ها ناراضی و بی حوصله به نظر می رسند و برای کمک به مشتريها هيچ اشتياقی نشان نمی دهند. لباسها پشت ميزهای بزرگی قرار دارند و برای ديدنشان بايد فروشنده لباس مورد نظر را به اين سوی ميز به مشتری بدهد. در يکی از مغازه ها به همسرم اجازه می دهند که برای ديدن شلوارها به پشت ميز برود ولی هنگامی که من هم به دنبال او می روم، می گويند که تنها يک نفر حق به پشت ميز رفتن را دارد. شلواری کرم انتخاب می کنيم، کوچک است برای عوض کردن اندازه بايد رنگ را نيز عوض کنيم؛ به جای کرم، شلواری سرمه ای می خريم که از پارچهای بسيار ضخيم تهيه شده، به برچست شلوار نگاه می کنم، در چين دوخته شده است. از دختری که اجناسمان را خريده ايم درخواست رسيد می کنيم. تيغ ريش تراشی را از کيسه مان در آورده و قيمتش را به صندوق می زند. متوجه می شويم که دفعهً اول قيمت تيغ را در صندوق وارد نکرده بود که پولش را خود نگاه دارد ولی هنگامی که از او رسيد می خواهيم مجبور می شود که آن را نيز وارد کند. حالت چهره اش به هيچ وجه تغيير نمی کند، همينطور با همکار خود مشغول گفتگوست. پيدا کردن مسواک نيز کمی مشکل است. خمير دندان همه جا هست ولی مسواک را تنها پس از جستجو در چندين مغازه سرانجام پيدا می کنيم. در اين مغازه نيز تنها يک نوع مسواک وجود دارد که در ويترين کوچک داخل مغازه گذاشته شده است.
از محله های توريستی خارج شده و به سمت قسمت جديد هاوانا "ودادو" راه می افتيم. همينطور که از محلات توريستی دورتر می شويم ساختمانها کهنه تر، خيابانها ناهموارتر، مردم فقيرتر و تعداد پليسهای کنار خيابان کمتر و کمتر می شوند. بعضی ساختمانها آنقدر خراب هستند که به نظرمتروکه می آيند ليک مردم همچنان در اين ساختمانها به زندگی خود ادامه می دهند. آشکار است که پولی برای بازسازی اين ساختمانهای رنگارنگ زيبا موجود نيست و دولت حق تقدم را به قسمت های توريستی شهر می دهد. از زمان فروپاشی اتحاد جماهير شوروی به بعد، توريسم به بزرگترين و مهمترين مرکز درآمد کوبا تبديل شده و بدين ترتيب چاره ای نيست مگر اينکه تقدم در بازسازی شهر را به مکانهايی بدهند که در برابر چشم توريستهايند. همچنين کم کم متوجه می شويم که مردمی که شغل و کارشان با توريستهاست مانند راننده های تاکسی، باندهای موسيقی، کارکنان هتل و رستورانها، که قادرند دستمزدی را که از توريستها گرفته مستقيم در جيب گذاشته بدون آنکه صدايش را مقابل دولت درآورند، ثرومتندتر از کسانيند که به غير از حقوق ماهينانه شان از دولت، منبع درآمد ديگری ندارند.
ودادو به شگفت انگيزی هاوانای قديمی نيست و پر از ساختمانهای جديد تقريباً بلند و فاقد هرگونه زيبائی ست. به بستنی فروشی می رسيم که قسمتی از يکی از مشهورترين فيلم های کوبايی به نام "توت فرنگی و شکولات" (فيلمی در مورد همجنس بازی در کوبا) در اين بستنی فروشی ساخته شده است. از دور صف بلندی که بيرون از بستنی فروشی بسته شده را می بينيم ولی تا اينجا آمده ايم و هوا هم گرم است مطمئناً يک بستنی بسيار دلچسب خواهد بود. هنگامی که به نزديکی بستنی فروشی می رسيم ناگهان پليس جوانی جلوی ما را گرفته و از مقصدمان جويا می شود و سپس توضيح می دهد که بستنی فروشی به دو قسمت تقسيم شده، قسمت مخصوص توريستها در سمت چپ قرار دارد. در قسمت توريستی هيچ صفی نيست و ديدن پرچم سرخی با عکس چه گوارا متعجبان نمی کند. در کوبا هم عکس چه گوارا به شدت تجاری شده است. مغازه های فراوانی تيشرت چه گوارائی می فروشند، در بازارهای خيابانی نيز انواع و اقسام لوازمات مانند بلوز، کيف، جاسويچی و غيره با عکس چاپ شدهً چه گوارا فروخته می شوند. حتی در موزهً هنر استعماری دو خانم که آنجا کار می کردند قصد فروش اسکناس ۳ "پزوی کوبايی" که عکس چه گوارا روی آن چاپ شده را به توريستها داشتند. ( حتی اگر اين اسکناس را به يک "پزوی قابل تبديل" که ارزش يک دلار را دارد و به دست توريستها استفاده می شود بفروشند ۲۱ "پزوی کوبايی" نفع می برند.) از کوبا انتظار بيشتری برای احترام به چهرهً اين مرد جوان دل به دريا زده داشتم. اما تحريم اقتصادی کمر خم می کند و اگر وجود توريسم نبود تا به حال کوبا از گرسنگی مرده بود. به غير از طبيعت و ساحلهای کوبا که هزاران بار بهشت را به ياد انسان می اندازند، انقلاب کمونيستی، فيدل کاسترو و چه گوارا نيز جزئی از اين موزهً انقلاب نيمه تجاری شده اند که مردم را از سراسر جهان به سوی خود می کشانند و اين هنگامی که خانم پير کانادايی را با کيف چه گوارائی ديدم برايم ثابت شد.
برای اولين بار در عمرم با ديدن عکس چه گوارا که تا به حال هزاران بار بر تن جوانان ديده ام، ناگهان به ياد ميرزا کوچک خان جنگلی می افتم. صحنه هايی از يکی از چندين فيلمی که در ايران ساختنه اند را به ياد می آورم به خصوص صحنهً کشته شدنش را. چرا ناگهان چه گوارا، اين عيسی جوانهای چپ گرا، مرا به ياد ميرزا کوچک خان می اندازد، نمی دانم. از دور از يکی از رستورانها نوای يکی از مشهورترين آهنگها که به ياد چه گوارا سروده شده به نام "حضور عزيز تو، سروان چه گوارا"، به گوش می رسد. آهنگ بسيار غمگينیست. پيرمردی از کنارمان رد می شود که همراه با خواننده ها اين آهنگ را زير لب زمزمه می کند. همينطور که زمان می گذرد چه گوارا برايم از فرم يک تصوير درآمده و شکل واقعيت به خود می گيرد. در موزهً انقلاب می بينيم که هر دو فيدل و چه گوارا در زمان انقلاب و جنگهای پارتيزانيشان بسيار جوان بودند، جوان و با همهً ايدئاليسم تند و تيز، انعطاف ناپذير و رويائی که معمولاً از يک جوان انتظار می رود. هنگامی که چه گوارا در يکی از سخنرانيهايش می گويد که می خواهند غيرممکن را ممکن کنند، دروغ نمی گويد. تا چه حد می توان از جوانی ۳۰ـ۲۸ ساله انتظار ميانه روی داشت؟ هنگامی که به شهر سانتا کلارا) جايی که چه گوارا آخرين نبردش را برای آزادی کوبا به پيروزی رساند و امروزه مزار و مجسمه ای بزرگ از او و تمام وسايل شخصيش مانند دوربين عکاسی، کلاه، يونيفرم، اسلحه، ديپلمات و غيره را نگهداری می کنند( می رويم، چه گوارا چنان واقعيتی انسانی در ذهنم پيدا می کند که بر خود می لرزم. شايد چه گوارا را بتوان دن کيشوت قرن بيستم خواند. هنگامی که تاخت تا آمريکای لاتين و آفريقا را از چنگال سرمايه داری و فقر و بی عدالتی نجات دهد، ارتش بزرگی نداشت. اوهم مانند دن کيشوت دنيايی خيالی و آرمان گرایانه زيبايی برای خود ساخته بود و جان خود را نيز در راه آن آرمان فدا کرد. کنار مجسمه اش، نامه ای را که پس از آنکه کوبا و دولت انقلابيش (که او را به عنوان وزير امورخارجهً خود انتخاب کرده بود) برای ادامهً مبارزهً خود پشت سر می گذارد، برای فيدل کاسترو نوشته، روی سنگ بزرگی حکاکی کرده اند. در ابتدای نامه او به فيدل می گويد که ناگهان آن روز او و يارانش به امکان کشته شدن در اين راه پی بردند. واقعيت سهمگين رو در رويی با مرگ بدنشان را به لرزه در آورد. چه گوارا نيز مانند همهً ما از مرگ می ترسيد وشايد در دنيای ايدئاليستی که برای خود آفريده بود تنها واقعيت اين بود که "امکان دارد که در اين راه کشته شوم". او هم مانند همهً ما زندگی را دوست و از مرگ واهمه داشت ولی اين ترس مانع از آن نشد که نامه اش را با شعار مشهور خود "وطن يا مرگ، تا پيروزی برای هميشه" امضا نکند.
هاوانا را برای ديدن شهرهای بعدی پشت سر می گذاريم. بهشت سرسبزی در برابر چشمانمان است. اتوبانی وجود ندارد و اتوبوس از جاده های خاکی درست کنار خانه های مردم و مزارع نی شکر می گذرد. چوپانی را می بينيم که همينطور که کنار گله اش ايستاده روزنامه می خواند، مردی را می بينيم که با پاهای برهنه کنار ديواری زير نور آفتاب خوابش برده، زنی را می بينيم که رختهايش را روی طنابی بيرون از خانه پهن می کند. بدين ترتيب کوبا از برابر چشمانمان می گذرد. فيدل کاسترو بيمار است و تا کی دوام خواهد آورد مشخص نيست. آيا پس از مرگ او، دهان بزرگ سرمايه داری که با آب دهان آويزان به انتظار مرگ او نشسته است کوبا را خواهد بلعيد وبه جای مدارس و کتابخانه ها، شهر را با هتلهای مجلل و تبليغات تجاری پر خواهد کرد؟ آيا پس از مرگ او کوبايی ها هم مانند همهً ما به نفله کردن غذا خواهند پرداخت وبه خريد و فروش بی حساب و افراطی روخواهند آورد؟ ما در دنيای باشکوه غرب می خريم چراکه نخريدن را به ياد نداريم، چراکه اگر نخريم از دنيا عقب می مانيم. آيا آنان نيز به اين بيماری مسحورکنندهً مصرف گرايی دچار خواهند شد و از تعمير همه چيز دست خواهند کشيد چراکه می شود تازه اش را خريد؟ تصور چنين کوبايی غمگينم می کند.
سلمان رشدی در يکی از رمانهای خود "شرم" می گويد که همهً رژيم ها روزی به پايان خواهند رسيد. در کوبا نيز رژيمی وجود دارد که شايد آخرين نفسهايش را می کشد. ولی پيش از اتمام اين رژيم با همهً اسطوره هايش، شايد اگر می شد دنيا و پيش از آن، آمريکا کمی کوبايی می شد، فقر و گرسنگی و اين بيماری کشنده ای که زمينمان را بدان دچار کرده ايم هرگز به اين حد نمی رسيد.