جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ -
Friday 29 March 2024
|
ايران امروز |
در ۱۸ سالگی معلم ابتدایی شدم و بعد در دانشسرای راهنمایی کرمانشاه فوق دیپلم گرفتم و با معدل بالا، در سطح ایران شاگرد اول شدم. مدالی نیز از دست شاه گرفتم. سال بعد - تابستان ۱۳۵۷ - در کنکور سراسری برای تحصیل در دانشگاه «رازی» کرمانشاه پذیرفته شدم. قبول شدن در کنکور سراسری اصلا کار آسانی نبود؛ به ویژه برای کسانی که در شهرهای کوچکتر زندگی میکردند و از نظر آموزشی و امکانات تحصیلی در مضیقه بودند. مضاف بر این، زندگی در خانوادهای با جمعیت زیاد و سطح پایین تحصیلات والدین، امکان قبولی در کنکور را باز هم دشوارتر میساخت. به هرحال، من در رشته زبان و ادبیات انگلیسی قبول شده و به خیال خودم، به بزرگترین آرزویم رسیده بودم.
بعد از قبولی در دانشگاه، با خوشحالی تقاضای انتقال کردم ولی رییس آموزش و پرورش وقت، آقای «جلیلی» با تقاصای من مخالفت کرد. بعدها فهمیدم پدرم از او خواسته بود من را منتقل نکند چون معتقد بود که من به اندازه کافی تحصیل کردهام و شغل هم دارم و دیگر نیازی به رفتن به دانشگاه نیست. بارها پیش آقای جلیلی رفتم ولی او مرا منتقل نمیکرد. از آنجا که رشته زبان انگلیسی دانشگاه رازی در دانشکده سنندج بود، پدرم مرا از مردم سنی میترساند و میگفت آنها مردمان خشنی هستند و صلاح نیست من در میان چنین مردمی زندگی کنم.
به هرحال، ناامید و در حالی که کف پایم برای رفت و آمد به کرمانشاه و سنندج و سرپل ذهاب تاول زده بود، برای آخرین بار نزد جلیلی رفتم و گفتم شما تصور کنید دخترتان در دانشگاه قبول شده، آیا با او مخالفت خواهید کرد؟ او ابتدا سکوت کرد و بعد با نگاهی مهربان گفت: «هرگز.» گفتم خب شما فرض کنید من دخترتان هستم و میخواهم دانشگاه بروم، چرا حکم انتقال من را امضا نمیکنید؟ او با لبخندی، بدون اینکه حرفی بزند، حکم مرا امضا کرد تا حقوقم پرداخت شود و هفتهای ۱۲ ساعت نیز کار کنم تا لیسانسم را بگیرم.
همان روز به سنندج رفته و نامنویسی کردم. چون دیر نامنویسی کرده بودم، خوابگاه دانشجویان جایی برای من نداشت.
در حالی که فکرم مشغول این مساله بود، برای پیدا کردن جایی، در خیابانی راه افتادم. بعد از طی مسیری، دو دختر دبیرستانی را در خیابان دیدم که با هم حرف میزدند و میخندیدند. به سمتشان رفتم و گفتم من دنبال یک اتاق میگردم، شما اتاق اضافی ندارید؟ دختر بزرگتر گفت چرا؛ یک اتاق داریم ولی باید با مادرم صحبت کنید. نام مادرش و شماره تلفن خانه را داد و طبق قرار، ساعت دو بعدازظهر به «حمیرا» خانم زنگ زدم، خود را معرفی کرده و موضوع را گفتم. او در جوابم گفت: «خانم! نمیدانم چرا دخترهای من به این اندازه از شما خوششان آمده است. من حرفی ندارم، بیایید اتاق را ببینید.» آدرس را گرفتم و رفتم. با خوشرویی در را بازکرد و اتاق را نشان داد. وقتی دید آن را پسندیدم، گفت: «من از شما کرایه نمیگیرم چون شما میتوانید برای دختران من مفید باشید؛ هم دانشگاهی هستید و هم معلم. این اتاق را به شما بدون کرایه خواهم داد.» من قبول نکردم و در نهایت بعد از اصرار من، فقط پرداخت پول آب و برق را از سوی من پذیرفت.
زندگی جدیدم شروع شد. اتاق همه چیز داشت و نیاز به گرفتن وسایل دیگری نبود. گاهی از کار و دانشگاه که بر میگشتم، میدیدم کنار بخاری گرم، یک بشقاب غذا گذاشته شده است. با خودم میاندیشیدم که چرا پدرم مرا از این مردم میترساند؟ شاید میخواست من از خانه و کنار خودش دور نشوم. این داستان را تعریف کردم تا بگویم که من به راحتی به دانشگاه نرسیدم.
از مهرماه ۱۳۵۷ دیگر اوضاع ایران عادی نبود؛ مبارزات سیاسی شروع و دانشگاههای ایران هم مرکز تجمعات و اعتراضات شده بودند. رژیم شاه تلاش داشت از حرکات اعتراضی جلوگیری کند. گفته میشد عدهای تحت عنوان «چماق به دستان»، در بعضی از شهرها به صف تظاهرات مردم حمله کرده و آنها را کتک زده بودند.
در یکی از شبهای دی ماه ۵۷ قرار بود به شهر سنندج حمله کنند. حمیرا خانم من را به اتاق خودشان برد و در پستوی خانهاش پنهان کرد و گفت: «هر بلایی سر بچههای خودم بیاید، اشکال ندارد ولی تو اینجا امانت هستی و ما نمیگذاریم به شما آسیبی برسد.» البته حملهای رخ نداد و طبق معمول روز بعد به کلاس دانشگاهی خود رفتم. من دیگر آن زمان هوادار «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» بودم. دانشگاهها به محل اصلی مبارزات تبدیل شده بودند. بعد از رفتن شاه و برگشتن خمینی، بهمن ماه انقلاب شد و با اعلام دولت موقت، ما دوباره به سر کلاسهای خود برگشتیم. هنوز جو انقلابی با قوت حاکم بود و همه سازمانهای سیاسی برای فعالیت خود دفاتری را در دانشگاهها دایر کرده بودند. ما هم دفتر «پیشگام» را در دانشکده سنندج باز کردیم.
میتوانم بگویم به مدت نزدیک به یک سال تا جا افتادن حکومت اسلامی، ما یک دوران آزادی خوبی را سپری کردیم اما رژیم نوپا با برنامهریزی برای انقلاب فرهنگی، در شهریور ۱۳۵۹ حدود ۴۰هزار کارمند و دانشجو را از کار و دانشگاه اخراج کرد. من نیز هم از کار اخراج شدم و هم از دانشگاه. کارم که به من استقلال اقتصادی و قدرت تصمیمگیری میداد را از دست دادم و دانشگاه که برایش زحمت بسیاری کشیده بودم نیز از دستم رفت. جرم من این بود که مسلمان نیستم و به خصوص، عقاید سوسیالیستی دارم که مغایر با حکومت اسلامی است و فعال سیاسی هستم. یعنی دیگر همه هویتم را از من گرفته بودند.
همزمان برادرم به جرم کمونیست بودن اخراج شد و همینطور خواهرم به جرم اینکه من خواهرش بودم! اما مساله دردناک زمانی اتفاق افتاد که نامه اخراجی من و خواهر و برادرم در یک روز به دست ما رسید و این بیهیچ تردیدی عمدی بود. لابد میخواستند والدین ما را هم نابود کنند. نامهها را از آنها پنهان کردم چون تمام دارایی و زندگی پدرم در جریان حمله عراق به ایران در مرز از دست رفته بود و ما در خانهای اجارهای زندگی میکردیم. فکر کردم اگر به پدرم بگویم، هر سه نفر ما را با هم اخراج کردهاند، ممکن است سکته کند. به همین دلیل یکی یکی موضوع را در طول چند هفته به او گفتم. وقتی گفتم هم از دانشگاه و هم کار اخراج شدهام، با درد سکوت کرد. روز بعد در حالی که بسیار محتاط برخورد میکرد، مقداری پول کف دستم گذاشت و گفت: «ناراحت نباش که اخراج شدهای. من که گفته بودم شما جوانید و نمیدانید که این آخوندها چه بلایی بر سر مردم و کشور خواهند آورد. تازه آغاز کار است.»
از سال ۱۳۵۹ به بعد دانشگاهها برای «انقلاب فرهنگی» بسته شدند. بسته شدن دانشگاها تا ۱۳۶۲ ادامه داشت ولی حتی بعضی دانشگاهها دیرتر باز شدند. تعداد دانشجویان بسیار کم شده بود. بهترین استادان دانشگاهها را به جرم دگراندیشی اخراج کردند. انجمنهای اسلامی شکل گرفتند و حجاب اجباری با مقنعه و چادر به دانشجویان دختر تحمیل شد. کتابهای ابتدایی به طرز چشمگیری اسلامیزه شده بود و آموزش تعلیمات دینی و انجام دعا و نماز جزو برنامه هر روزه مدارس شد.
انقلاب فرهنگی در واقع یک انقلاب ایدیولوژیکی ضد فرهنگ غرب بود. از آنجایی که نهاد آموزشی یکی از اصلیترین نهادهای تربیتی کودکان و جوانان در هر کشوری است، حکومت جدید آن را به مرکز تبلیغ و ترویج اسلامی در آورده بود. با انقلاب فرهنگی، همه روشن فکران و دگراندیشان کنار گذاشته شدند و مسلمانهای تازه به دوران رسیده فاقد هر نوع کارآیی و تخصص را در صدر مسوولیتهای مهم گذاشتند؛ کسانی که حتی فاقد تجربه کاری مناسب بودند. مردان ریش گذاشتند و زنان در چادرهای سیاه خود را محبوس ساختند. جاسوسی از معلمانی که هنوز اخراج نشده بودند، شروع شد و هر سال تعدادی را اخراج میکردند. در واقع، انقلاب فرهنگی آغاز انحطاط و سقوط و بیکیفیتی سیستم آموزشی و اخلاقی در ایران بود.
برای دانشگاه که کاری نمیتوانستم بکنم ولی بارها برای اینکه سرکار برگردم، به مقامات مراجعه کردم؛ حتی پیش آقای «باهنر»، وزیر آموزش و پرورش وقت رفتم. ولی من مسلمان نبودم و حجابم مناسب نبود و از نظر آنها، نظراتم برای دانش آموزان مضر بود. آقایی به اسم «فروتن» که اصفهانی بود، مسوول گزینش معلمان در آموزش و پرورش سنندج بود. در دفترش اعتصاب کردم و گفتم ما خانواده جنگزدهای هستیم و همه چیز خود را از دست دادهایم و حالا میخواهم به سر کارم برگردم. او با کمال بیشرمی، در حالی که به پاهایم که جوراب ضخیمی هم داشتم، نگاه میکرد، گفت: «خوب پاهایت هم که پوشیده است ولی روسریات مناسب نیست. ما معلمی با اندیشه اسلامی میخواهیم.»
تا وقت تعطیل ادارات، در دفترش به اعتصاب نشستم. در حالی که چشم از پای پوشیده من بر نمیداشت و من خود را در گوشه صندلی مچاله کرده و با روزنامهای سرگرم کرده بودم، او به اتاق مقابل رفت و با یک قاب عکس بزرگ برگشت. آن را روی میز گذاشت و گفت: «از این افراد چه کسانی را میشناسی؟» خیلیها را میشناختم چون یا معلم بودند یا دانشجو. اما گفتم کسی را نمیشناسم. در بین همه عکسها، عکس خودم را نیز دیدم. قیافهام کاملا متفاوت بود و معلوم بود که مرا نشناخته است و گرنه عکسالعملی نشان میداد. میدانستم رفتن من به آنجا ریسک بزرگی است. او وقتی دید من حرف نمیزنم، به اتاق رییس خود رفت و با مسوول بالاتر که او هم اصفهانی بود و به همراه یک پاسدار مسلح به سمت من برگشت. مسوول بالاتر در حالی که فریاد میزد، از من خواست آنجا را ترک کنم و گفت گرنه دستگیر خواهم شد. دیگر سماجت فایده نداشت. وقتی بیرون میرفتم، او داد میزد: «نمیشود حتی به او سیلی هم زد. فردا روزنامه سازمانش آبروی ما را میبرد.»
به کرمانشاه برگشتم؛ خسته و کوفته. هرگز به والدینم نگفتم آن روز با چه جانورانی روبهرو بودم. مدتی بعد دوستی طی یک تماس تلفنی به من اطلاع داد پسر حمیرا خانم را اعدام کردهاند. در حالی که من را تهدید کرده بودند دیگر به سنندج بر نگردم، به مادرم گفتم میخواهم حضورا به حمیرا خانم تسلیت بگویم. او ابتدا توصیه کرد که بهتر است تلفنی این کار را بکنم و من نپذیرفتم و گفتم این زن به سر من حق دارد. مادرم قانع شد که همراهم شود. در حالی که چادر سیاهی به سر انداخته و صورتم را پوشانده بودم، با مینی بوس از پاسگاههای متعدد بر سر راه کرمانشاه به سنندج با دلهره گذشتیم و بالاخره به منزل حمیرا خانم رسیدیم. خیلی گریه کردیم. او گفت: «ناهید گیان (جان)! دیگر چشمانم نمیبیند از بس برای پسرم گریستهام. دیگر بینایی خود را از دست دادهام. ولی هر موقعی دانشگاه باز شد، تو میتوانی به اتاقت بر گردی.»
وقت برگشتن بود و مادر عاشق دلشکسته را با غمی که داشت، جا گذاشتیم. زنی که هم برای دانشگاه و هم معلم احترام قایل بود، سه فرزندش معلم و تحصیل کرده بودند. یکی از آنها اما اعدام شد، یکی از کشور فرار کرد و دیگری را از کارش اخراج کردند.
من هم فرار کردم، برادرم تبعید شد و خواهرم زندان رفت. میتوانم بگویم درد حمیرا خانم سنگینتر بود. تا به امروز تلاش داشتهام تا بخشی از کوله بارسنگین غم جانسوز وی را همچنان بر دوش بکشم زیرا خود او نیز به راستی معلم انسانیت بود و هدف انقلاب فرهنگی، تهی کردن جامعه ما از علم و انسانیت.
ناهید حسینی، پژوهشگر مسائل زنان
لندن- ژانویه ۲۰۱۷
| |||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|