پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ -
Thursday 28 March 2024
|
ايران امروز |
[متن سخنرانی نویسنده که در غیاب او در مراسم سالمرگ پوری سلطانی در کتابخانه ملی ایران خوانده شد]
«کاری کن که بتوانی هرچه زودتر بیایی. میترسم بمیرم و نبینمت.»
صدایش بهتر از بارهای قبل بود. محکم و سالم بود. مثل سالهای پیش، که هنوز بیمار نبود. امیوارم کرد که دارد این دوره سخت بیماری را هم از سر میگذراند.
گفتم:«خاله پوری، چه کنم؟» او همه چیز مرا میدانست. چیزی را از او پنهان نمیکردم. گفت:«نه، نمیخواهم بیایی. فقط خداکند درست شود و بیایی.»
و گفت: «باید بنویسی. باید همه اینها را بنویسی.» منظورش نوشتن از خودش بود و از خودم.. و از همه اینها.
گفتم:«چشم». و قول دادم.
برای روز ۲۷ مهر به او تلفن زده بودم. ۲۰ روز بعد این صدا دیگر نبود. و من یک سال ننوشتم. نتوانستم بنویسم. درعوض همه اوقاتم با یادهای او و خاطرههای او گذشت.
آدمها چگونه میمیرند؟ جسم مادیشان حذف میشود؟ صدای فیزیکیشان محو میشود؟ دیگر نیستند؟ حضور ندارند؟ و برای من حالا چه فرقی با گذشته دارد؟ برای من سالهاست که او نیست. سالهای پیش هم از حضور عینی او محروم بودم. اما میدانستم که هست. جای دیگری. در دوردست. و امیدی کورسو میزد که روزی برمیگردم. برمیگردم و بر میگردیم به آن روزگاری که بیشتر روزهای هفته، (و نه فقط جمعهها که روز پذیرایی عمومیاش بود)، با تورج و یا با یک، دو دوست نزدیک دیگر، به نزدش میرفتیم و با برق چشمان مهربان و خندانش گرم میشدیم...حالا دیگر این امید نیست…
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
مرگ را چگونه باور میکنیم؟ مجلس ختم و گورستان و تدفین و مجلس ترحیم و مسجد و عزاداری و گریه و زاری و سوم و هفتم و چهلم و سال! در میان دیگرانیم. همه با همیم و همه در غم هم شریک میشویم. حتی صاحب عزا هم که باشی، وقتی بعد از همه این مراسم، خسته به خانه میرسی و انگار خالی شده باشی، اما حالا دیگر نبودن آن عزیز را، مرگ را، باور کردهای. دیگر شروع میکنی او را به خاطره تبدیل کنی، و خاطرهها را در زمان گذشته «صرف» کنی. نامش را که میآوری یک خدا بیامرز هم به اول یا آخرش متصل میکنی.
اما من که سالهای سال - پیش ازآن که «امیدِ بودنش» ازدست برود - دستم از او کوتاه بود؛ که نه در بیمارستان و نه در گورستان و نه در مسجد و نه در عزایش نبودهام؛ که سرسلامتیها را در ایمیلهای یک خطی و یک جملهای و در تلفنهای راههای دور و در صفحههای مجازی تحویل گرفتهام؛ که خبرهایش را در سایتها و مجلهها خواندهام؛ که بر شانه دوستی گریه نکرده و آن همه راه را در هوای آلوده شهر از بهشت زهرا تا زردبند نرفتهام تا همان خستگی راه حس رضایتم را برآورد، من هنوز او را در زمان حال «صرف» میکنم.
یک سال گذشته و من هنوز نتوانستهام قولی را که به او دادهام، که بنویسم و از او و از خودم بنویسم، به عمل درآورم. ۲۷ مهر بود وقتی چنین قولی را از من میگرفت. این قولی بود که در واقع پیشترها به خودش داده و به آن وفا نکرده بود. و من همیشه یادآوریاش میکردم. آن وقتها که نزدش بودم و برایم از گذشتهها میگفت، میگفتم: اینها را بنویسید خاله پوری! میگفت، میخواهد وقتی کارش را با کتابداری تمام کرد و بازنشسته شد، بنشیند و خاطراتش را بنویسد؛ و از مرتضی بنویسد. میگفت هنوز نمیتواند از مرتضی بنویسد. گذاشته است برای سالهای بازنشستگی و سالمندی. شاید گمان میکرد که سرمای پیری آن شعله سوزنده را در دلش سرد میکند و آن گاه میتواند به خونسردی از همه چیز، و از مرتضی، بگوید. بعدها که خود را بازنشسته کرد قولش را به یادش آوردم. «خاله پوری یعنی حالا دیگر میخواهید بنویسید؟ دیگر وقتش رسیده.» اما طفره رفت. کار و خستگی و هزار وظیفه دیگر را که سرش ریخته بود بهانه آورد و این که دیگر مهلتی برای تنهایی و تامل و «به خودش رسیدن» ندارد. و من باز اصرار میکردم: «حیف است خاله پوری، چرا نمینویسید؟ قول داده بودید!»
***
و حالا اوبود که از من این قول را میگرفت. میدانستم چرا چنین میگوید. شاید محرمترین رازهای دلش را - احتمالا سوای نزدیکترین دوستانش- با من گفته بود. میدانست که با گفتن این حرفها تصویرش در چشم من نمیشکند. من اصلا از او تصویری نساخته بودم که شکستنی باشد. برای من او همان «خالهجون پوری» بود که طبیعیترین و کودکانه ترین و نابترین و بی اندیشه ترین لحظهها را، رها از ایدهها و باورها و قالبها و باید و شایدها، با او زیسته و با او خو کرده و با او درآمیخته و از او، بی واسطه و بیمدرسه، آموخته بودم. نمیخواستم که او چیزی باشد که من میخواهم. او خودش بود. وهمان، تمامی حد ِ بودن بود. دیگران، هرکس از ظن خود، برای اوتصویر و قالبی ساخته بودند که چه بسا پوری خود را ناگزیر از آن میدید که به رعایت حال آنان خود را در آن قالبها جابیندازد، و حتی گهگاه شاید خود، آن قالبها را باور میکرد. هرچند که او قالب شکن ترین و سنت شکن ترین زن و انسانی بود که تاکنون دیدهام. وجودی آزاده و پهناور که همه جهان در دلش جای میگرفت.
***
در بزرگداشتها و گرامیداشتهای او، که در حضور و بعد در غیبتش برگزار میشد، میخواندم که، مهمترین و برجستهترین خصلت و خصوصیت او را، به حق، حرفهای بودنش در حد کمال ذکر میکردند. اما حرفهای بودن چیست؟ حرفهایها معمولا با تخصص و تمرکزشآن بر یک موضوع، آن هم برای یک عمر کار مداوم، شناخته میشوند. که یا از سر علاقه و عشق است یا برای کسب نام و نان، و بیشتر آمیزهای از هردو. یکی نویسنده است و یکی مهندس، یکی شاعر است و یکی پزشک، یکی کتابدار است و یکی سیاستمدار. اما حرفهای بودن پوری در چه بود؟ کتابدار حرفهای؟ بنیانگذار و مادر علم و فن کتابداری نوین درایران؟ مترجم؟ نویسنده؟ معلم؟ بنیانگذار کتابخانه ملی امروز ایران؟ محقق؟ نوآور؟ درست است، او همه اینها بود، و در همه اینها چنان کمالگرا و ازخودگذشته و سخاوتمند بود که جز با لفظ حرفهای نمیتوان او را توصیف کرد. اما حرفه اصلی او، به نظر من، هیچ یک از اینها نبود. تخصص و کار و حرفه اصلی او، که همه ابعاد و وجوه دیگر هستیاش در درون آن جا میافتد، در یک کلمه خلاصه میشود. همان یک کلمه که همه جهان درآن جا میگیرد. حرفه عشق، یا عاشقی. او در کار عاشقی حرفهای بود. مگرنه که تنها کتابی که ازسر ذوق شخصی ترجمه کرده «هنر عشق ورزیدن» نوشته اریک فروم است؟ کتابی که اولین بار در سال ۱۳۴۶ منتشرشد - دوسه سال پس از بازگشت از سفر طولانیاش به انگلستان. ممنوعالشغل بود و نمیتوانست به شغل آرمانیاش که معلمی بود بپردازد. پس، در کلاسهای شبانهی مرجان و خوارزمی (به مدیریت زنده یاد پرویز شهریاری) به صورت حقالتدریسی درس انگلیسی میداد، و گاه مرا هم با خود به آن کلاسها میبرد؛ و درکنار آن کار، این کتاب را، که مجید رهنما، پسرخاله محبوب و دوست نزدیک همه عمرش به او معرفی کرده بود، نیز ترجمه میکرد. درشرایط برابر و بی تبعیض باید گفت که این کتاب اگرنه پرفروش ترین، بلکه یکی از پنج کتاب پرفروش تاریخ نشر ایران است.
همین کتاب خود آینهای از طرز نگرش و بینش پوری به زندگی، به طبیعت، به جامعه، به آدمها، به کار، به خانواده، و حتی به اشیاء است. بیهوده نیست که مجید رهنما در مقدمه زیبایی براین کتاب، چنین نوشت: «...قدرمسلم است که پوراندخت سلطانی این کتاب را با عشق وبا ایمان به محتویاتش ترجمه کرده است. آنان که مترجم را از نزدیک میشناسند بیش از همه میدانند که تا چه اندازه دنیای پوراندخت سلطانی با دنیای اریک فروم هماهنگ است. این تفاهم بین نویسنده و مترجم برای ترجمه چنین کتابی شرط لازم بود.»
به یاد دارم که پوری درترجمه عنوان کتاب «The Art of Loving» چه وسواسی داشت. میان هنر عشقبازی و هنر عشقورزی و هنرعاشقی در تردید بود تا سرانجام با عنایت به شعر حافظ که عشقورزیدن را، هم هنر و هم فن دانسته، که میگوید:«عشق میورزم و امید که این فن شریف/ چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود»، عنوان هنر عشقورزیدن را برای کتاب انتخاب کرد. و حرفهای بودن پوری در کار عشق نیز از همین جاست. حرفه را باید آموخت. به ویژه که هم هنر باشد و هم فن. و برای پوری، عشق «هم آمدنی بود و هم آموختنی». و او با این هنر و فن عشق چنان یگانه شده بود که خود صورت مجسم و عینی عشق شده بود. و همچنان که میداس، شاه یونانی، آرزو داشت به هرچه دست میزند، به طلا تبدیل شود، پوری در چشم من، به هرچه دست میزد آن را به عشق بدل میکرد. جز آن که میل میداس به طلا از سر حرص وآز و در نهایت مرگبار بود، و عشق پوری زندگی بخش و انسان ساز.
***
عادت کردهایم همیشه شخصیت پوری را در ارتباط با مرتضی کیوان بسنجیم. غافل از آن که گستره عشق در پوری چنان وسیع است که فقط به مرتضی کیوان محدود نمیشود. دوستان پوری هم نامشان با او درآمیخته است. دوستانی چون ثریا (سوری) روحی (ماکویی)، که پوری هرگاه میخواست برای نوشتن به جایی آرام و دنج برود به خانه او میرفت. سوری که همیشه میگفت: «پوری را به اندازه بچههایم دوست دارم»، یا ناهید فتحی (مرتضوی)، که پوری زمانی که دبیربود، یک سال ماموریت گرفت تا بتواند در ساری نزد او باشد، یا فریده رهنما، که دخترخالهاش هم هست... و این رشته سر دراز دارد. رابطه دوستان نزدیک پوری با او از حد دوستی میگذشت و به ایمان میرسید. آن وقتها به نظرم میآمد که عشق خاله پوری خصلت و خاصیتی مسیحایی دارد که مردگان در او زنده میشوند و زنده میمانند. عشق اسطورهای پوری و مرتضی نمونهای دیگر از همین استعداد و تخصص بی مانند پوری در حرفه عشق ورزیدن است. عشق زن و مردی که دورانی کوتاه و سه ماهه داشتند اما در دست عشق پوری بود که مرگ مرتضی به زندگی جاودانه بدل شد.
***
امروز شما همه گردآمده اید تا سالگردِ رفتن پوری سلطانی را گرامی بدارید. اما برای من هنوز هیچ سالی نگذشته. نه سال، که ماه و هفته نیز نگذشته است. من هنوز درآن لحظه بیست و هفتم مهرماه، بیست روز پیش ازرفتنش، رسوب کرده ام که صدایش از تلفن به گوشم میرسید که میگفت: «میترسم نبینمت و بمیرم»، و صدایش بعد از مدتها، چه محکم و سالم بود. برای من هنوز آن بیست روز بعد، آن ۱۶ آبان ۱۳۹۴ نرسیده است.
***
در نهایت میخواهم بهویژه از برادرم تورج عظیما، خواهرزاده پوری تقدیر و تشکر کنم. پوری، به تصدیق همگان، به او چون یگانه فرزند خود مهر میورزید و این رابطهای دوسویه بود. عشق تورج به او نیز فراتر از حد فرزندی بود و هست. تورج در همه لحظههای زندگی، چه روزهای خوش و چه ایام بد، درکنار پوری بود و به او میرسید؛ درسراسر دورههای بیماری درکنارش بود و پس از مرگ او نیز با ایثار و محبتی بیدریغ همه مراسم و تشریفات دشوار پس از مرگ را، به رغم اندوهی عمیق، تا گذاشتن سنگ گور در حق او به جا آورد.
میدانم که او همه اینها را بی دریغ و بی چشمداشت مزد و منت کرده است، اما من به سهم خود - سهمی که نتوانستهام در مراقبت از پوری ادا کنم - از او سپاسگزارم. «چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد».
واشینگتن، آبان ۱۳۹۵
■ سرکار خانم نازی عظیما به نظرم از طرف تمامی کتابداران ایرانزمین چه آنها که در قید حیاتند و چه آنها که نیستند و چه آنها که در ایرانند و چه آنها که به دلیلی مهاجرت را برگزیدهاند و چه آنها که شاغلند و یا بازنشسته یاد و خاطره سرکار خانم پوری سلطانی را با ادبیاتی وزین و پر احساس بیان کردند.
ممکن است آدمها از اسب بیفتند ولی از اصل هرگز نمیافتند. افتخارم اینست که از زمان پاگرفتن مرکز خدمات کتابداری تا سال ۱۳۸۸ در ارتباط با سرعنوانهای موضوعی فارسی که نقشی اساسی در ذخیره و بازیابی منابع زبان فارسی در پایگاههای اطلاعرسانی در ایران و خارج از ایران دارد با ایشان همکاری و مراوده داشتهام. هم از این روست که تلاش و نقشی که ایشان بصورت راهبردی در کتابداری و اطلاع رسانی در ایران و جهان داشتهاند جایگاهی ویژه دارد. با روحیهای که از ایشان میشناسم بسیار مدبر و با تجربه و مشتاق و پذیرای هر کتابداری با هر گرایشی بودند. تاثیر ماندگار سرکار خانم سلطانی بر سه نسل از کتابداران ایران قابل تامل است.
خاطرهاش گرامی باد. مصطفی حقیقی
■
هرگز نميرد انكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما.
يادش به تاريخ و راهش پر نور باد.
ح. س
| |||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|