چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - Wednesday 24 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 06.03.2016, 7:21

سروده‌هایی به مناسبت روز جهانی زنان

چقدر انتظارتان را کشیدم لحظه به لحظه با این آهنگ؛ که مثل ماه سوی آسمان بیایید؛ مثل سرو سوی بوستان بیایید. چه وقتی‌که ایران بودم و چه در تبعید، چقدر خوابتان را دیدم... هر بار ‌می‌دیدم که آزاد شده‌اید و دوباره کنار مایید. حتی قبل از انتخابات ۹۲، شبی خواب دیدم که از دور برایم دست تکان دادید و گفتید به زودی داریم می‌آییم. و من با خیالِ خام خود فکر کردم که تعبیرش این است که اگر روحانی رئیس جمهور شود، شما آزاد می‌شوید، شما و آن دیگرانِ عزیزِ در بند. همین باعث شد که فردای آن شب، فوراً بنشینم و آن نامه در حمایت از روحانی را بنویسم... حالا سال‌هاست که سَرخورده‌ام از این‌که آزاد نشدید، از این‌که قدمی برای آزادی‌تان برداشته نشد، و ظاهراً هر چیزی در اولویت است جز آزادی شما؛ این را نه فقط صاحبان قدرت، که مردمی که زمانی سبز بودند به گوشم می‌خوانند؛ که مرا به سکوت دعوت می‌کنند، و من، خسته‌ام از این سکوتِ ابدی... پس این ترانه‌‌ٔ همیشه جاویدان را به شما تقدیم می‌کنم که در تاریخ ایران، همیشه عزیز و جاویدان خواهید ماند: بوی جوی مولیان آید همی…»
سپیده جدیری

اشاره: اشعار به‌ترتیب الفبایی نام خانوادگی شاعران درج شده است.



شعری از علیرضا آدینه

مادر

به دنیا بیایی
با جنینی در زهدان کوچکت
که مدام خون می‌مکد و
ناخن‌هایت را سفید می‌کند
مادر به دنیا آمده باشی
با لبخندی مهربان
و رفتاری جاافتاده و بالغ
و نتوانی بچگی کنی
زنی
با افسردگی‌های پس از بارداری
در بدو تولدش
و اندوهت را مثل کف
بر شانه‌های کوه
بالا بیاوری
بنشینی
با دو انگشت شب را سُر بدهی زیر چرخ
و لباسی بدوزی برای خودت
تاریک
و خودت را مثل عاشقی
که در ظلمات بهارخواب خانهٔ معشوق پنهان شده است
پنهان کنی
به هرتکانی که می‌خورد دور و برت
شیر بدهی
رج به رج لالایی بخوانی و
گل‌های فرش را با نوازش دستانت بخوابانی
هی بزنی پشت ابر
پشت درخت
پشت شکستهٔ خواهران داغدار من
خیابان سرش را بگذارد روی پای تو
و کوچه‌های منتشرش
بریزند روی دامنت
و سرآخر بروی از جان
برای کوچه‌ای بن‌بست
مادری کنی
سخت است مثل تو بودن
سخت است
خاصه اگر مردی این‌گونه سخت
در کنار تو باشد



ترانه‌ای از فاطمه اختصاری

ما یه پرنده لیدرمونه
که چند ساله توو قفسه چون…
ما هم که بالهامونو چیدن
تا دستمون بهش نرسه چون…

جامون رو سیمه، بین دو تا دیش
رو پشت بوم، آبه و دونه
یه تیکّه آسمون، پُرِ آنتن
اندازهٔ پریدنمونه

به گوشمون صداش نرسیده
برگشته نامه‌های دوقبضه
ما یه پرنده لیدرمونه
که توو نوکش یه شاخهٔ سبزه

واسه دوباره دیدنش از دور
یک عمر انتظار کشیدیم
یا توی این هُلفدونی مُردیم
یا نقشهٔ فرار کشیدیم

سخته که آسمونو نبینی
دل خوش کنی به دونه و بازی
سخته پرنده باشی و هیچ وقت
روی درخت لونه نسازی

باید یکی برای تفنگا
آواز عاشقانه بخونه
ما یادمون نرفته صداشو
ما یه پرنده لیدرمونه


شعری از علیرضا بهنام

صدا به سكوت نمی رسد
تنها صدای سكوت تنها صدای سكوت تنها صدای سكوت
وقتی كشیده‌ایم كنار
و از كوی یار تنها صدای
و نمی‌آید
تنها صدای
و نمی‌آییم
تنها صدای
و نمی‌رسیم

وقتی صدایمان تنها به گوش تنهای خودمان
وقتی نمی‌رسد دست‌های كوتاهمان به بالای نخیل
كشیده می‌شویم می‌رویم روی زبان‌ها با یك هجای كشیده در مدار تكراری
وقتی كشیده می‌شود سوزن‌هایمان روی اعصاب و صفحه و خاكستر
ردی به جا می‌ماند بلند و كشیده

و دیشب كه صدای فرهاد كشیده شد روی سكوت
و دیشب كه نت‌های ما شنیده شد از مزار بابا یادگار
تنها صدای سكوت

وقتی نمی‌رفتیم نمی‌رسیدیم لاجرم صدایمان نمی‌رسید
دست‌هایمان می‌رفت بی هوا می‌خراشید اعصاب شهر را
اما صدای سكوت اما صدای سكوت اما

كوچه كه بن بست
صدا به سكوت نمی‌رسد

 


شعری از سپیده جدیری

بازویم سبز است
و پشتم گرم    به آنچه از او مُردم.
دیگر نمی‌خواهد تظاهر کنید؛
بویتان روی صورتم مانده‌ است
و از حرف‌هایتان شعری
              به من تُف می‌کُند.

دیگر نمی‌خواهد به آرزوهایم برسید
آخرین آرزویم لکّه‌ای‌ست شنی
                    که چشم‌هایتان را شورتر می‌کُند.

 



دو شعر از پویا خازنی اسکویی

۱
تکه‌هایم را به هم چسبانده‌ام
مثل یک پازل میان اشک و خون
تکه‌هایی سرد و بی‌جان توی شهر
مثل رنگِ مشترک، رنگِ جنون!

رنگ سبز و رنگ قرمز... یا سفید
مثل کابوس و تشنج یا دروغ
مثل تن دادن به بازی با کلاغ
گم شده روباه در شهر شلوغ

رنگ سبز و رنگ قرمز یا... سیاه
مانده‌ام با چشم‌بندم، بی پناه!
مانده‌ام تنها، درونِ  فصل سرد
سبز ماندم توی هر بندِ سپاه

شکل کابوسِ درختی خم شده
فکر کردن بهِ صدای یک تبر
یک سکوت راه راه  و طعنه‌دار
یک هجا کهِ گم شده‌ست و  در به در!

هر شبِ بی‌صبح ترس و اضطراب
منتظر ماندن برای روز مرگ
مثل برگی سبز مانده بر درخت
کنده‌ام از ریشه! در فصل تگرگ

مانده‌ام... تنها به امّیدی که نیست
سبز... زیر پای یک عابر که نیست
من شبیه یک عدد روی پلاک
“موقع عکس است، روبه من بایست! “
یک هجای گم شده بین خطوط
بی‌هدف، بی‌دلهرهِ، بی‌آرزو...
توی مشتم یک بلیطِ تا شده
توی ذهنم طعنه‌هایِ بازجو

۲
یک شعر تقدیم به تمام رؤیاهای سبز بی پناه
و با احترام به استاد همیشه‌ام، سید مهدی موسوی و سعدی بزرگ

داری به کلّ آینه‌ها سنگ می‌زنی
داری به قلب خاطره‌ها چنگ می‌زنی

سنگینی زمین و زمان روی دوشَت است
تهدیدهای داخل زندان به گوشَت است

کابوس‌های گم شده‌ای پشت چشم‌بند
با سایه‌های تیره به خوابت می‌آمدند!

حس می‌کنی که پشت درِ بسته راه نیست
یعنی که پشت ابر، امیدی به ماه نیست؟!

«از چشم‌هات آدم دلتنگ می‌برند»
آنها تو را به حافظهٔ سنگ می‌برند

آنها که ذهن آینه را پاک کرده‌اند
آنها که دست سبز تو را خاک کرده‌اند

آنها برای کشتن خورشید آمدند
با چکمه‌های قرمز تبعید آمدند

ما با خطوط سینهٔ دیوار زنده‌ایم
ما با صدای جیغ تو از خواب می‌پریم

حتی اگر که نقطهٔ پایان خط شویم
سوراخ‌های کوچکِ امّید بر دریم

«مارا سری‌ست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم»

 


شعری از ماندانا زندیان

سخت است دست‌هایت را
پرت کنی حوالی جیب‌های مرگ وُ
سرد، مثل استخوانِ سُربیِ سلول،
آن سوی پوستِ سایه‌ات
شبحی باشی
میان خشمِ دیوار وُ
چشمِ خیابان؛
سخت است.

سخت است به گردنت نگویی
سیلِ داربستِ اعدام وُ
صندوق وُ باتومِ کودتا
سماع زخمیِ شالش را
سیلی می‌زند، سینه‌خیز، وُ
سخت است سکوتت را از جیغ وُ جنون پس نگیری وُ
از گلوی صدایت بترسی وُ
در سوگِ قبرهای بی‌سطر نفس بکشی؛
سخت است...

آبان ۱۳۹۲



شعری از داریوش معمار

از این بیشتر

بلندی  موج را به وقت افتادن
سه تار چشم که می‌زند دو دو به راه‌ها را ...دیده‌ام
تندی آتش که سرخ می‌شود آن بالا را ...کشیده‌ام
بی‌وقفه شکستن استخوان‌ها زیر پا را... شنیده‌ام

می‌زند این آفتاب ، کلمه به کلمه... بیرون
انباشت زخم  بر قامت عاشق که نه سیاه مانده نه سفید
مثلاً گلسرخی هنگام افتادن
سعیدی چهار تکه شده بر اطراف
بیژنی بر تپه‌های تیرباران

-چه غم انگیز  است که نمی‌توانم از این نام‌ها بیشتر بیاورم
از این مرگ‌های ناگهان که پر کرده حوالی ما را-

آنجا که ترس مادر مرگ است
بی‌چون و بی‌چرا
ای پلک ساکت بلند شو... ببین
صاعقه می‌زند و ما بی‌مهابا می‌باریم
اگرچه کابوس‌ها راه صدا را بسته‌اند!



دو شعر از سید مهدی موسوی

۱
یک روز صبح زود و فقط گریه
سیگار بود و دود و فقط گریه
با گونه‌ای کبود و فقط گریه
پشت موبایل بود و فقط گریه...
امّا کسی ندید... و من دیدم!

معتادهای آن طرف تصویر
در چارراه، دستفروشی پیر
مأمورهای گشتیِ بی‌تأثیر
فریاد اعتراض و صدای تیر
امّا کسی ندید... و من دیدم!

میدان منفجر شدهٔ اعدام
تا خودکشیِ واقعیِ الهام
تا دیش‌های مخفیِ پشتِ بام
تا بچّه‌ای که باز نخورده شام
امّا کسی ندید... و من دیدم!

کابوس‌های پیرزنی تنها
امنیّت نداشتهٔ زن‌ها
موج کلاغ‌ها جلوی ون‌ها
در هر اداره رشوه گرفتن‌ها
امّا کسی ندید... و من دیدم!

ردّ قمه به فرق عزاداران
آمار رشد کردهٔ بیکاران
در هر کجا فروختن یاران
تا قطره‌های خون وسط باران
امّا کسی ندید... و من دیدم!

مردم به فکر رابطه‌ای تازه
تریاک و ماهواره و خمیازه
یا ازدواج‌های به اندازه
یا توپ‌های داخل دروازه
من سال‌هاست گوشهٔ زندانم
من سال‌هاست گوشهٔ زندانم...

۲
دیوارهای خستهٔ زندان، تصویر راه راه من این است
رؤیای سبز پیش تو بودن، تنها پناهگاه من این است

از باغ در غروب نوشتم، از خشم دارکوب نوشتم
از روزهای خوب نوشتم، باور بکن گناه من این است

با هم، کنار هم، بغل هم... یک چشم‌بند مشکی محکم...
رؤیای ناتمام تو آن بود، آیندهٔ سیاه من این است

می‌خواست که بیاورم ایمان به عکس توی ماه! ندیدم
بر روی دستمال کشیدم عکس تو را... که ماه من این است!

یک عمر عاشقانه سرودن، از دردها ترانه سرودن
گفتند اشتباه تو این بود، دیدم که اشتباه من این است

یا بغض در کنار خیابان، یا گریه و فرار از ایران
یا خودکشیِ داخل زندان، پایان دادگاه من این است

مردی که حبس زیرزمین شد، مردی که بی‌تو خانه‌نشین شد
از خنده‌های دیو نترسید، با گریه گفت: راه من این است...

 




 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024