پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ -
Thursday 25 April 2024
|
ايران امروز |
بيرون باران ريز تندی میبارد و درخت انجير روبروی اتاق کارم زير بار حجم آب سر خم کرده است. من در حسرت اين هستم که تابستانی هوا آنقدر گرم شود تا انجيرهای درخت رسيده و شيرين شوند. با اين اميد هر سال با پیگيری و ناباوری چند دانه از ميوه گس آن را میچينم و نمیخواهم باور کنم که هوای اينجا هيچ شانسی به اين درخت نمیدهند تا انجيرهای شيرين رسيدهای به بار آورد. اصلا نمیدانم که چرا اينجا سبز شده و کدام بیعقلی با چه اميدی ميوه به اين خوبی را در اينجا حرام کرده است.
آنچه رودرروی من است نه باغ است و نه باغچه، اندکی بزرگتر از باغچه و بسيار کوچکتر از باغ. اسمش هر چه باشد برای من فرصتی است تا درميان مشکلات و غمهای آدمها به بيرون نگاه کنم و در هر فصلی از سال زيبائی طبيعت را تحسين کنم و از ديدن آن شاد شوم.
امسال پاييز کش آمده است هنوز هوا خيلی سرد نشده و گهگاهی آفتابی هم داريم. هرروز حرف زدن از هوا هم عادت ما شده است يا اظهار شادمانی است و يادلتنگی و عصبانيت و بيشتر برای پر کردن زمانهايی است در رودروئی با آدمهائی که نمیدانی با آنها چه کنی.
از در که وارد میشود بدون درنگ به طرفم میآيد دستش را دراز میکند و من هنوز به درستی دستم را دراز نکردهام که محکم دستم را فشار میدهد و دست چپش را هم بر روی دست راستش میگذارد. دستش خيس است نمیدانم باران خورده است يا خيس عرق که کت خشک تنش نظر دوم را تقويت میکند. قد کوتاهی دارد و لاغر اندام است. صورتی کشيده با دماغی باريک و چشمان ريزی که در صورت بیمويش معصوميت بچگانهای رانشان میدهد.
تا نمیگويم نمینشيند. اما هنوز ننشسته جوری لم میدهد و دستهايش را از دوطرف مبل آويزان میکند که انگاربخواهد تمام خستگی و بیحوصلگيش را بر سر و روی اتاق و وسائلش بريزد. می شود مثل دوندهای خستهای که بر استراحتگاهی ولو شده باشد. با لهجه افغانی کمرنگ شدهای میپرسد حالا ما بايد چکار کنم؟ انگار هنوز حواسم از باغچه به اتاق برنگشته باشد میپرسم چی را چکار کنيد؟ حيران نگاهم میکند انگار که بگويد نکند من اشتباهی آمده باشم. میگويد پناهندگيم را میگويم. حواسم خودش را میاندازد توی اتاق و میگويم بايد با هم حرف بزنيم تا ببينيم چه امکاناتی وجود دارد و اينکه برای پناهندگی دلايل کافی داريد يا نه. هنوز جملهام تمام نشده که نگاهش برق خشم آلودی میزند دلايل کافی ديگه چه صيغهای است؟ چه جملهای سالها بود آنرا نشنيده بودم معلوم است که من دليل دارم.
بعد صاف مینشيند انگار که بخواهد فضای جدیتر ايجاد کند پايش را میاندازد روی پايش و من تازه متوجه میشوم که چقدر بچه سال است میپرسم چند سال داريد؟ زير سن هستم، جواب میدهد بیآنکه نگاهم کند. میدانم که اعتماد اوليه را باختهام به جواب هم عادت دارم معنايش اين است که زير ۱۸ سال است. سماجت میکنم و میپرسم خوب چند سال ۱۵ و نيم و نگاهش به پنجره است و درخت انجير.
از جايم بلند میشوم صندليم را عوض میکنم و روبرويش مینشينم. ليوان آبی میگذارم و میپرسم که آب میخواهد. می خواهم اعتماد از دست رفته را دوباره برگردانم. ليوان آب را که بر میدارد براندازم میکند و میپرسد که ايرانی هستم؟ به نظرم سئوالش بیمعنی میآيد میگويم بله ما داريم با هم فارسی حرف میزنيم جواب من هم خيلی دقيق نبود ...
می گويد اينکه خواهر مرا در افغانستان دزديدهاند ، اينکه من در ايران نمیتوانستم مدرسه بروم اينکه طالبان پدرم، عمو و برادرم را کشتهاند کافی نيست. اصلا دليل چی هست. برايش از قوانين میگويم که دليل را چی معنا میکنند خودم هم از جواب خودم قانع نشدهام ...
از ايران تا آلمان ۴ ماه در راه بوديم شانس آورديم که هنوز زندهام. ضمير جمع و مفرد را در هم استفاده میکند و من نمیدانم کجا منظور خودش است و بيشتر از آن آشفته حرف زدنش نگرانم میکند. زمانها را درهم میريزد و من نگران اينکه دوباره اعتماد نيمه بازگشته را بهم نزنم چيزی نمیگويم.
در يونان هيچکس را نمیشناختيم سه نفر بوديم قاچاقچی ما را پياده کرد و يک شماره تلفن داد که تماس بگيريم تا بگويد کی دوباره ما را میبرد. هر روز زنگ میزديم و او هميشه میگفت فردا. دوماه اينجوری گذشت پول کم داشتيم شبها در پارک میخوابيديم و روزها به کليسايی میرفتيم که غذا میداد. پليس ما را گرفته بود اسممان را نوشته بود و انگشت نگاری کرده بود بعد هم ولمان کرده بود،،مثل ما افغانهای زياد بودند که همينطور در آتن سرگردان بودند. شبها فاشيستهای يونانی اذيتمان میکردند میگفتند که يک نفر را هم کشتهاند. بعد مجبور شديم که يک اتاق بگيريم ده نفر بوديم که هر کدام شبی ۱ يورو میداديم ، اتاقش در يک زير زمين بود اينقدر کوچک بود که نمیشد همه با هم بخوابيم نوبتی میخوابيديم.
اما قايق از همه اينها بدتر بود. وحشتناک بود. قاچاقچيان قايقهای مخصوص دارند که يک موتوراضافی دارند و با اينکه کوچک هستند روی هم آدم سوار میکنند و سرعتشان برای اينکه گير نيفتند چند برابر قايقهای معمولی است. ما سه نفر روی همديگر افتاده بوديم و قايق که تند میرفت ما سرمان به ديوارها و سقف قايق میخورد، همه بالا آورده بودند و همه چيز کثيف شده بود و نفر کناری من مرده بود اينقدر سرش به اين ور و آن ور خورد تا مرد. وقتی که در ايـتاليا پياده شديم همانطور کف قايق مانده بود و همه میگفتند که قاچاقچيان برای اينکه گير نيفتند جسدش را به دريا میاندازند...
يکباره صدايش قطع شد گوشهايم صدای ديگری را میشنيدند و ناگها ن او رفت چشمهايم جوان ديگری را روبرويم میديد، صورتش گوشت آلود است قدش بلندتر وچند ماهی است که وارد آلمان شده است. تنهاست ولی تا يونان تنها نبوده با برادرش با هم بودند و آنجا قاچاقچی آنها را از هم جدا کرده تا در قايقهای جداگانهای به ايتاليا بروند.
قاچاقچيان فرياد میزدند همه را میانداختند در قايق من میخواستم با برادرم باشم ،نمی خواستم سوار شوم ولی آنها نمیگذاشتند برادرم دورتر ايستاده بود و رنگش پريده بود از اول سفر خيلی ترسيده بود چند بار هم گريه کرد. من نمیخواستم او را تنها بگذارم ولی يکباره کسی مرا به داخل قايق انداخت و گفت برادرت با قايق بعدی میآيد.
برادرم را در ايتاليا نديدم. همسفران او را هم نمیشناختم. وقتی ما رسيديم تا چند روز بعد قايقی نيامد. از همه افغانهايی که از يونان به ايتاليا آمده بودند سراغش را گرفتم اما هيچکس او را نمیشناخت قاچاقچیهای بعدی هم به من گفتند که او در آلمان است ومن در همين مدت کوتاه فهميدم که در آلمان کسی به نام برادرمن نيست.
ذهنم ميان دو نفر سرگردان است همين هفته قبل بود که او آمده بود. دوباره به حال و اتاق بر میگردم...
ما را سوار ماشين وان کرده بودند، نفس نمیتوانستيم بکشيم خدا میداند چند نفر بوديم تاريک بود ماشين پنجره نداشت. در اين چند ماه يادمان رفته بود که ما هم آدم هستيم از بس مثل حيوانات با ما رفتار کرده بودند. نمیدانم چند وقت در راه بوديم در تمام اين مدت روزها و هفتهها و تاريخ را گم کرده بوديم اينقدر کثيف بوديم که خودمان هم از خودمان بدمان میآمد.
به خودم که میآيم میبينم لبه مبل نشسته خودش را جمع کرده و حالت چشمهايش تغيير کرده صورتش برافروخته شده است، دستهايش را بهم میمالد و چشمش به درخت انجير خيره مانده.
بیآنکه بپرسم برايش ليوانی آب میريزم ، ليوان را يک نفس تا آخر مینوشد و میپرسد اينها دليل نيست؟ اگر بخواهند برم گردانند میميرم من ديگر طاقت هيچ چيزی را ندارم.
میپرسم موقع ورود به آلمان دليل آمدنش به اينجا را چه چيز گفته است؟ چشمانش برق میزند و میگويد گفتم که اقتصاد آلمان خوب است و اينجا برای زندگی بهتر است. فکر میکنم که جوابش به راستی به دليل زير سنش است. خندهام میگيرد میگويم که مگر میخواهی در آلمان سرمايهگذاری کنی که وضع اقتصاد آلمان برايت مهم است؟! خندهام را با خندهای جواب میدهد و من نفس راحتی میکشم که از من نرنجيده است و همزمان قيافه عبوس مامور اداره خارجیهای آلمان به نظرم میآيد که اين حرف را به چه چيزی تعبير میکند.
دارم نوشتههايم را نگاه میکنم تا ببينم چه بايد بگويم که میگويد حالا من يک سئوال از شما دارم. به دهانش چشم میدوزم که میگويد چرا شما ايرانیها با افغانها بد هستيد؟
روی صندلی جابجا میشوم و میروم از خودم دفاع کنم که حس خشم و شرم وجودم را میگيرد میگويم شرمندهام و هيچ چيز ديگر پيدا نمیکنم که بگويم، اما چهره مبهم دهها نفری که در همين اتاق صدا در صدا انداختهاند به شکايـت از روحيه فاشيستی آلمانیها و عطوفت ايرانیها به نظرم میآيد و خشم دوباره که ما فقط میتوانيم به چيزی بباليم که نمیدانيم چيست و از چيزی تنفر داشته باشيم که نمیشناسيم.
میگويد که بايد برود چون مدرسه دارد نمیدانم کلمه مدرسه را با تاکيد میگويد يا ذهن شرمنده من با تاکيدمی شنود که در ايران امکان آن برای اووجود ندارد. از جا بلند میشود دوباره دستم را دودستی محکم فشار میدهد و میرود تا هفته بعد باز هم بيايد.
دفترم را که نگاه میکنم سه قرار ديگر برای هفته آينده با جوانان افغان دارم. در سالهای اخير تعداد زيادی از اين نوجوانان و جوانان به آلمان آمدهاند. همه آنها را ه دشواری را برای رسيدن به آلمان طی کردهاند. بيشتر آنها سالهای زيادی را در ايران گذراندهاند و شرايط دشوار زندگی در ايران و عدم امکان زندگی در افغانستان آنها رابه اينجا کشانده است.
تعدادی از آنها از خانوادههای خود در افغانستان بیخبرند. برای رسيدن به اينجا به ناچار سالهای زيادی در ايران کارهای دشواری انجام دادهاند تا بتوانند پولی برای اين سفر فراهم کنند و خيلیها با اين انتظار با پس انداز خانواده به خارج آمدهاند که با کار خود ا ز اينجا برای خانواده شان پول بفرستند.
فشار روانی برای تامين خانواده و احساس دين در برابر آنها و شرايط نا مطمئن اقامتی وضعيت سختی را برا ی آنها بوجود میآورد.
در بيرون همچنان باران میبارد و هوای ماه نوامبر دلگيرتر از هميشه شده است و در فضای پر رنجی که بر در و دیوار اتاق سايه انداخته است، ميوه درخت انجير آخرين چيزی است که ذهن مرا به خود مشغول میکند.
| |||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|