iran-emrooz.net | Tue, 20.04.2010, 8:20
امید و نومیدی منصور خاكسار
مجید نفیسی
هیچ كس به میل خود به دنیا نمیآید، ولی كمتر كسی ست كه در طول عمر خود دست كم یك بار به خودكشی فكر نكرده باشد. آلبر كامو در "افسانه ی سیزیف" خودكشی را اساسی ترین مسئله ی فلسفه میشمرد، زیرا با طرح آن، انسان به ارزشیابی مفهوم زندگی دست زده و به دنبال معنایی برای آن میگردد.
با وجود این كه بیشتر افراد اندیشمند، گاهی به خودكشی فكر میكنند، این فقط افراد نومید هستند كه در لحظات درماندگی، دست به خودكشی میزنند. من در اینجا از مبارزانی چون نیوشا فرهی و هما دارابی كه به نشانه ی اعتراض خودسوزی میكنند، مجاهدینی كه به خاطر آرمان به خود بمب میبندند، رزمندگان سامورائی كه به حكم "شرافت حرفهای" شكم خود را میدرند یا سربازانی كه از روی وظیفه تن به خطر میدهند، حرف نمیزنم. خودكشی دسته ی اخیر را معمولاً "جانبازی" میخوانند، زیرا انگیزه ی آن نه نومیدی، كه اعتراض به ستم یا دفاع از آرمان، گروه و میهن است.
۱ـ دوگونه نومیدی
اما سرخوردگی از زندگی میان همه ی نومیدان یكسان نیست. نویسنده ی نامداری چون صادق هدایت (۵۱-۱۹۰۳) نه فقط در عمر خود بیش از یك بار دست به خودكشی میزند، بلكه در بسیاری از آثار خود از نوشته ی اولیه ی "مرگ" گرفته تا داستان "بوف كور" و مقاله ی "پیام كافكا" بارها از جاذبه ی مرگ سخن میگوید. برعكس، شاعری چون منصور خاكسار (۸۸-۱۳۱۸) اگر چه در یادداشت خودكشی خود همانند بند سرآغازین داستان "بوف كور" هدایت از "زخمی كشنده"ای سخن میگوید كه روز و شب او را آسوده نمیگذارد، ولی آن را با عبارات "مدتی است" و "سالی است" مقید میكند و برخلاف راوی "بوف كور" آن را به سراسر زندگی انسان تعمیم نمیدهد. این درست، كه شاعر غربتزده ی دفتر "لس آنجلسیها" در بیشتر شعرهای خود از تنهایی و مرگ حرف میزند تا عشق و زندگی، و حتی عنوان "مرگ" را در پوشش واژه ی "نقطه" بر سه مجموعه ی آخر خود ("تا آن نقطه"، "و چند نقطه ی دیگر" و "با آن نقطه") میگذارد، اما دلبستگی او به مرگ، هرگز به سطح فلسفه ی پوچی و بدبینی صادق هدایت نمیرسد. منصور نه دچار افسردگی روحی است نه آلوده به الكل و مواد مخدر، تا چون هدایت (در اوج جنبش ملی مردم ایران، یعنی دو هفته پس از تصویب لایحه ی ملی شدن صنعت نفت در ۴ آوریل ۱۹۵۱ در پاریس) خود را بكشد. منصور فقط به طور موقت دچار نومیدی شده بود و شاید اگر به خود فرصت میداد تا بار دیگر برخیزد، به آسانی میتوانست گریبانش را از دست این وسوسه ی ویرانگر آزاد كرده و پس از یكی دو دهه زندگی پربار دیگر، به این دوره از زندگی پرآشوب خود چون پانویسی كوتاه بر متنی بلند بنگرد.
۲ـ سرگذشت یك شاعر
منصور خاكسار در ۴ شهریور سال ۱۳۱۸ در آبادان به دنیا آمد. پدرش كارگر شركت نفت بود و از ده "پاگچی" شهرستان رامهرمز به آبادان كوچیده بود. منصور دیپلم خود را در رشته ی ریاضی گرفت و در بانك مشغول كار شد. در سال ۱۳۴۵ با كمك داستان نویس ناصر تقوایی ماهنامه ی "ویژه ی هنر و ادبیات جنوب" را در چندین شماره منتشر كرد و همراه با كمال سعیدی و اكبر میرجانی به مطالعه ی آثار ماركسیستی پرداخت. در سال ۱۳۴۶ به جرم فعالیت سیاسی به زندان افتاد، ولی پیش از آن كه در ۱۳۴۸ آزاد شود از خبر خودكشی كمال آگاه شد. كمال جوانی بود از یك دست و پا فلج و با وجود این در بارانداز گمرك كار میكرد. منصور كه در اوایل دهه ی پنجاه با "چریكهای فدایی خلق" در ارتباط بود در این دوره شعر "كارنامه ی خون" را در ستایش كار آنها نوشت. او در سال ۱۳۴۵ پس از اینكه شوهر خواهرش جهانگیر باقرپور به دست ساواك كشته شد به عنوان یك كارمند با سابقه ی بانك تهران بورسی گرفت و به شعبه ی آن در لندن انتقال یافت و در خارج به ترویج خط مشی چریكی درون كنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی پرداخت. پس از اینكه چهره ی درخشان "ده شب شعر گوته" (تهران، پاییز ۱۳۵۶)، یعنی شاعر و بازیگر سعید سلطانپور به تبعید آمد منصور همراه با او، اكبر میرجانی، مهرداد پاكباز و حمزه فراحتی "كمیته ی از زندان تا تبعید" را تشكیل داد. او در سال ۱۳۵۷ به لبنان رفت، اما با توجه به اعتلای انقلابی، پیش از قیام بهمن به ایران بازگشت. او در سال ۱۳۵۸ در شكل گیری ستاد و كمیته ایالتی جنوب "سازمان فدائیان خلق" نقش داشت و در همین زمان به مدت یك ماه و نیم زندانی نظام جدید شد. در سال ۱۳۵۹ در اهواز با دختری كه بیست سال از او جوانتر بود ازدواج كرد و از او صاحب دو دختر شد. پس از انشعاب درون این سازمان، (كه نطفه ی آن در برخورد به گروگانگیری كاركنان سفارت آمریكا در تهران به دست دانشجویان "خط امام" در آبان ۱۳۵۸ بسته شد) نخست به جناح اكثریت، و پس از انشعاب در آن به جناح علی كشتگر (معروف به "بیانیه ی ۱۶ آذر") پیوست و برای مدت كوتاه عضو مركزیت آن شد. او در شهریور ۱۳۶۳ همراه با خانواده اش از مرز آستارا به آذربایجان شوروی گریخت. منصور و همسرش پس از دو سال اقامت پر واهمه در اردوگاه شوروی وارد آلمان غربی شده و پس از مدت كوتاهی (مانند بسیاری از زوجهای ایرانی تبعیدی) از یكدیگر جدا شدند. منصور در این زمان از سازمان سیاسی خود استعفا داد و فعالیت مبارزاتی خود را به "كانون نویسندگان ایران در تبعید" كه در سال ۱۹۸۳ در پاریس بنیان نهاده شده بود، منحصر كرد. او در سال ۱۹۹۰ به آمریكا آمد و در شهر لس آنجلس به كار حسابداری پرداخت. ده سالی دیرتر همسرش همراه با دختر كوچكش كه ثمره ی یك عشق دیگر بود به منصور پیوست و همراه با دو دخترشان كانون خانوادگی گرمی را به وجود آوردند.
منصور در بیست سال اقامت خود در لس آنجلس عضو فعال و موثر یك جرگه ی ادبی "دفترهای شنبه" و همراه با خسرو دوامی و من (مجید نفیسی) ویراستار سه شماره از جنگ آن جرگه، و همراه با من ویراستار صفحه ی شعر مجله ی آرش و هشت شماره ی ۱۳ تا ۲۰ از "دفترهای كانون" نویسندگان در تبعید بود. او بیش از یك دوجین دفتر شعر به فارسی (و گاهی همراه با ترجمه ی انگلیسی) منتشر كرده كه از آن جمله میتوان "قصیده ی سفری در مه"، "لس آنجلسیها" و "تا آن نقطه" را نام برد. شعرهای او را میتوان به دو دسته تقسیم كرد: یكی منظومههای روایی چون "كارنامه ی خون"، "سفری در مه" و آخرین دفتر شعرش "از سحرخیزان" كه پس از مرگش زیر چاپ است و دوم، شعرهای كوتاه "تغزلی"(نظیر دفتر "آنسوی برهنگی" كه از داستان "شیرین و فرهاد" نظامی الهام گرفته) و "خانوادگی" (مانند شعر "شاهد" از دفتر "و چند نقطه ی دیگر" كه به نیروانا تقدیم كرده) "مناسبتی" و "سیاسی" (نظیر شعر "برج دوقلو دو بار فرو نمیریزد" كه به مناسبت یازدهم سپتامبر گفته و به من تقدیم كرده است از همان دفتر.)
۳ـ كار مشترك دو همكار
در عرض بیست سال گذشته من و منصور با یكدیگر تنگاتنگ كار ادبی میكردیم و بجز دیدار ماهانه ی جرگه ی "دفترهای شنبه" هر هفته یكدیگر را (و برای چند سال اول همراه با خسرو دوامی) ملاقات میكردیم تا دیوان شاعران كهن ایران را با دقت تمام از الف تا ی بخوانیم و درباره ی آن بحث كنیم. بدین ترتیب خواندن "شاهنامه"ی فردوسی پنج سال طول كشید و "مثنوی" مولوی سه سال و "خمسه" ی نظامی دو سال. علاوه بر آنها ما كلیات سعدی، دیوان حافظ و غزلیات و مقالات شمس را كامل خواندیم و دو ماهی بود كه دیوان ناصرخسرو را آغاز كرده بودیم كه با مرگش ناتمام ماند. آنچه بر نزدیكی ادبی ما میافزود پیشینه ی فعالیت انقلابی در گذشته(او "فدایی" و من "پیكارگر") و باور داشتن به ادبیات متكی به "التزام فردی" و ستیز با ادبیات جانبدار حزبی بود. با وجود این نكات مشترك، ما در روشهای كار و سلیقههای ادبی متفاوت بودیم. او در سالهای نخستین تشكیل جرگه ی "دفترهای شنبه" به خاطر مهربانی و بردباری اش به صورت هماهنگ كننده ی ثابت محفل ما درآمد و با وجود كوششهایی كه از جانب برخی از اعضا برای ادواری كردن سمت گرداننده و پایه گذاشتن یك سنت دمكراتیك انجام میشد، او همچنان به ادامه ی روش كار سابق اصرار میورزید و سرانجام وقتی با رأی همگانی برای تبدیل ریاست ثابت به گردانندگی ادواری مواجه شد، در برابر روش جدید اداره ی دمكراتیك محفل مقاومت كرد و علیرغم خواهش دوستان در سیزده سال اخیر او برای همیشه از قبول سمت گرداندن جلسات ماهانه سر باز زد.(۱) منصور همچنین برخلاف من كه در شعرم از "صراحت" و "سادگی" زبان برخوردارم به پوشیده گویی و تعقید گرایش داشت و بویژه از آنجا كه خواستگاه شعری او از "شعر میانه" شعرایی چون فریدون مشیری و نادر نادرپور بود در دفترهای نخستین خود به آوردن "مشبه"ها و "مشبهً به"ها به جای تصویرپردازی و فضاسازی علاقه داشت. ما هر دو بر تفاوتهای ادبی خود آگاه بودیم، ولی آن را ارج میگذاشتیم و این تفاوت سلیقه را مایه ی پیوند بیشتر كار خود میدیدیم. من بر دو دفتر كار او "قصیده ی سفری در مه" و "لس آنجلسیها" نقد نوشتم(۲) و گمان میكنم كه بویژه مقاله ی "فردیت و سفری در مه" من بر كار او تأثیر مثبت گذاشت و زبان شعر او را به سوی سادگی بیشتر كشانید. او نیز بر كتاب "شعرهای ونیسی" من نقدی نوشت كه در "بررسی كتاب" به ویراستاری مجید روشنگر چاپ شده است.
گمان میكنم در سال ۱۹۹۸ بود كه پرویز قلیچ خانی سردبیر مجله ی "آرش" چاپ پاریس كه به لس آنجلس آمده بود از من و منصور خواست كه وظیفه ی گزینش شعرهای رسیده را به عهده بگیریم و به جای پراكنده كردن آنها در صفحات گوناگون مجله، آنها را در دو صفحه ی جداگانه گردآوریم. بدین ترتیب تا سال ۲۰۰۸ ما با قرار دادن كیفیت آثار به عنوان ملاك اصلی گزینش، دهها شعر كوتاه را با توجه به تنوع جغرافیایی، جنسی سنی در آرش چاپ كردیم تا این كه سرانجام با تصمیم سردبیر مجله به حذف صفحه ی شعر و پراكنده كردن مجدد شعرها به صورت "تزئینی" در صفحات گوناگون مسئولیت ما نیز به پایان رسید. من و منصور در ۱۸ ژوئن ۲۰۰۸ نامه ای به پرویز قلیچ خانی نوشته و اعتراض خود را به حذف صفحه ی شعر و روش فردی او در اداره ی مجله بیان كرده و استدلالش را برای انجام این كار كه "آرش یك مجله ی صرفاً سیاسی است و نباید دعوی فرهنگی داشته باشد" رد كردیم، ولی او حتی از چاپ نامه ی ما در آرش خودداری كرد.
" نامه ی كانون" كه بعدها به "دفترهای كانون" تغییر نام داد تا شماره ی پنجم به ویراستاری شاعر اسماعیل خوئی و تا شماره ی دوازده به ویراستاری داستان نویس نسیم خاكسار چاپ میشد تا اینكه به تصمیم نشست همگانی كانون نویسندگان ایران در تبعید به تاریخ ماه مه ۲۰۰۱ در شهر ماینز آلمان، این وظیفه به منصور و من واگذار شد و ما تا شماره ی بیستم آن را با گزینش آثاری چون شعر، داستان، مقاله و نقاشی از نویسندگان عضو و غیر عضو كانون، درون مرز و برون مرز منتشر كردیم. بدبختانه كار ما، به دلیل دوری از اروپا كه محل اصلی تمركز اعضای كانون است از یك سو و اختلافات درون كانون و كناره گیری كادرهای قدیمی از آن از سوی دیگر انعكاس چندانی نیافت.
در شماره ی ۱۵ "دفترهای كانون" منتشر شده در ۱۳۸۱ پیرامون خودكشی شاعر حسن هنرمندی در پاریس من چند سطری نوشتم كه زیر عنوان "یادداشت ویراستاران" به امضای منصور و من چاپ شد. در آنجا میخوانیم:"امسال صدمین سال تولد صادق هدایت است و با این وجود خودكشی دردناك حسن هنرمندی در پاریس خاطره ی مرگ هدایت را در ذهن ما زنده میكند. چرا نویسنده ی "بوف كور" در ۱۳۳۰ به زندگی خود در پاریس پایان میدهد و چگونه است كه در همان شهر شاعر و مترجم آثار ژید(Geide) و بودلر (Baudlaire) در ۱۳۸۱ خود را میكشد؟ آیا میان خودكشی و دوری از وطن، پیوندی وجود دارد؟ شگفتا كه در ایران حكومتی خودكامه جان نویسندگان آزاده را با بی رحمی تمام میگیرد و در تبعید نویسنده ی ایرانی قاتل جان خود میشود! البته هر خودكشی ریشههای شخصی و اجتماعی ویژه ی خود را دارد، اما بی گمان نمیتوان انكار كرد كه دشواریهای ناشی از انطباق با محیط تازه، فرد مهاجر را به سوی تنهایی، نومیدی و خودكشی میكشاند. هنرمند نیز مانند هر فرد دیگر نیاز به روابط اجتماعی دارد. بهترین روش برای گسترش پیوندهای هنرمندانه، تشكیل محفلهای محلی است كه به نوبه ی خود، محیط مساعدی برای آفرینش هنری به وجود میآورد. آفتاب و عشق هر دو لازمه ی زندگی است. بكوشیم تا با نشان دادن گرمای بیشتر، از سردی هوا بكاهیم."
۴ـ موقعیت دردناك
منصور خاكسار از آوریل ۲۰۰۹ درگیر موقعیت سختی شده بود كه خود در یادداشتهای خودكشی اش از آن به "بیماری بی درمان" و "زخم كشنده" نام میبرد. او در طی این مدت با برخی از دوستان خود از تمایل به خودكشی حرف میزد و احتمالاً در فكر و عمل مقدمات آن را فراهم میكرد. برای نمونه، یك هفته پیش از اقدام به خودكشی، وقتی كه به عادت معمول شب پنجشنبه به خانه ی من آمده بود تا با یكدیگر دیوان شاعران كهن را بخوانیم به خواهش من شعری را كه احمدرضا احمدی در سوگ مهتاب دختر علی میرزائی ویراستار مجله ی "نگاه نو" (شماره ۸۴، زمستان ۱۳۸۸) سروده بود برایم خواند. من به او گفتم كه مهتاب خودكشی كرده و خود را از بالای ساختمان بلندی در تهران به پایین انداخته است. او گفت:"چه شجاعتی! كاش من هم چنین كنم". او همچنین در آخرین مقاله ی چاپ شده ی خود زیر عنوان "حقوقی: شاعری آشنا به ظرفیتهای پنهان در كلام" در سوگ شاعر اصفهانی محمد حقوقی (و راهنمای شعری من در نوجوانی) در نشریه شهروند شماره ۱۲۴۰ مورخ ۳۰ ژوئیه ۲۰۰۹ از دلمشغولی خود به مرگ سخن میگوید:"... نمیدانم چرا بر مرگ حقوقی حتا از همین گزارش كوتاه و آزاردهنده غبطه خوردم. نه اینكه ارزش زندگی پربار ادبی او را نادیده بگیرم و یا دریغ خوار مرگ او در این شرایط نباشم. نه. تنها به آنی از ذهنم گذشت كه دیری است گزارش خوانِ دوستانی شده ام كه در پی هم و نه دور و نه دیر میروند. با سنی نزدیك به من و اگر هم بیش، نه به سالیانی چندان. مرگی كه با من تاكنون میانه خوبی نداشته است. هر چند به جستن اش زیادی برخاسته ام."
منصور خود را به شیوه ی دردناكی كشت: كیسه ی مشمائی به سر كرد، آن را به دور گردنش پیچاند و با نوار چسب محكم كرد و توی دهانش دستمال كاغذی چپاند. یك روز پس از خودكشی اش، همسایه ی آمریكایی دیوار به دیوارش به من گفت كه منصور حوالی ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۱۷ مارس ۲۰۱۰ چراغ را خاموش كرده و صبح پنجشنبه صاحبخانه ایرانی اش كه از نرفتن او به سر كار نگران شده به اتاقش رفته و تن بی جانش را روی فرش دیده بود. آیا قبلاً قرص خواب آور هم خورده بود؟ آیا این شیوه ی خودكشی را از تیمسار ایرانی كه در فیلم "خانه ای از شن و مه" (با بازیگری بن كینگزلی و شهره آغداشلو) جان خود را میگیرد یاد گرفته بود یا از اسلام كاظمیه، نویسنده و كوشنده ی سیاسی، كه در سال ۱۹۹۷ در پاریس پس از خوردن تریاك و الكل زیاد سرانجام خود را با یك كیسه ی پلاستیكی كشت؟(۳) نمیدانم، ولی باور دارم كه اگر یك روز پیش از ارتكاب به این عمل، رویدادی خشم آفرین بر آشفتگی روحی او نیفزوده بود ای بسا كه منصور هرگز وسوسه ی خودكشی را از مرحله ی فكر به عمل درنمی آورد.
۵ـ وسوسه ی خودكشی
منصور هیچگاه پیش روانشناس نرفت و به نظر نمیرسید كه به بیماری افسردگی روحی دچار باشد. از سال ۱۹۹۰ كه از آلمان به لس آنجلس آمد تا آخرین روزی كه دست به خودكشی زد تقریبا هر روز به سر كار میرفت، نه سیگار میكشید و نه معتاد به الكل بود و به همسر و سه دختر خود عشق میورزید و خاطرشان را عزیز میداشت. چنانچه در آخرین لحظات زندگی در یكی از یادداشتهای خودكشی اش برای جلوگیری از گرفتن هرگونه انگشت اتهام به سوی آنها مینویسد:"خانواده ی من، همه ی خانواده ی من باید مصون بمانند." او همچنین در این یادداشت، با قاطعیت از فردای آزاد و شاد میهنش سخن میگوید. نومیدی او مانند یأس هر انسان اندیشمند دیگر، عكس العمل طبیعی یك فرد بود در برابر گرههای كور زندگی كه گاهی میتواند چون طناب داری به گردن انسان افتد.
من خود صرفنظر از دوران نوجوانی، دو بار به طور جدی به خودكشی فكر كرده ام: یك بار در سال ۱۳۶۰ در تهران، هنگامی كه همسر و رفیقم عزت طبائیان در زندان اوین تیرباران شد و دیگر بار در سال ۱۹۸۹ در لس آنجلس وقتی بین من و همسر دومم داشت جدایی شكل میگرفت و پسرمان آزاد هنوز یك ساله نشده بود. بار اول میخواستم طپانچه ای را كه هم اتاقم در یك پیت نفت جاسازی كرده بود بردارم و به خیابان خاوران و نزدیك به گورستان "كفرآباد" جایی كه عزت در آن چال شده بود خود را در ته چاه خشكی بكشم، بدون این كه رفقایم از مرگ من آگاه شوند. فكر میكردم كه بدین طریق از رنج كشنده ی مرگ عزت رها میشوم بی آن كه روحیه ی رفقایم را خراب كرده باشم. بار دوم همانطور كه در شعر "آه لس آنجلس" بدان اشاره كرده ام، جدا شدن از همسر دومم را چون خالی كردن پشت پسر شیرخواره مان میدیدم و تاب تحمل آن را نداشتم. با وجود این كه بیش از دو سال پیش از آن در ۲۰ سپتامبر ۱۹۸۷ در برخورد به خودسوزی نیوشا فرهی در لس آنجلس، شعری در ستایش زندگی و انتقاد از فرهنگ شهادت نوشته بودم، و به علاوه تازه از نگارش كتاب "در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگ پرستی و مردسالاری در ایران" فارغ شده بودم، در آن موقعیت بحرانی كماكان خود را در برابر یكی از چالشهای بزرگ زندگی ام ناتوان میدیدم. پس پتویی روی سرم كشیدم و دو روز و یك شب توی اتاق چنبره زدم. سرانجام پیچ رادیو را باز كردم و ناخواسته به برنامه ای درباره ی Osip Mandelstam (۱۹۳۸-۱۸۹۱) شاعر روسی گوش دادم كه در تبعیدگاهش (پیش از این كه به یكی از اردوگاههای مرگ استالین فرستاده شود) شعرهای اعتراض آمیزش را به حافظه ی همسرش میسپرد. همین بود كه جانی دوباره گرفتم، پا شدم و دریافتم كه فقط با پذیرش كامل مسئولیت در برابر پسر كوچكمان میتوانم بر مشكلات ناشی از جدایی همسرم چیره شوم نه با كشتن خود.
آیا در آن شب هولناك، در كنار بالین منصور رادیویی نبود كه او بتواند پیچ آن را بگرداند و به شعر فروغِ شاعران گوش كند كه "تنها تبار خونی گلها او را به زیستن متعهد كرده است"؟ من مطمئن هستم كه اگر منصور این فرصت را به خود داده بود آرام آرام زمان "زخم كشنده"اش را التیام میداد و او دوباره میتوانست با شور و نشاط همیشگی به "نوشتن" یعنی تنها چیزی كه به قول خودش او را به ادامه ی زندگی وامیداشت، بپردازد. حالا كه او رفته، دخترهایش و دفترهای شعرش زندگی او را ادامه میدهند.
۵ آوریل ۲۰۱۰
----------------
پانوشتها:
1ـ من در زمان حیات منصور در مقاله ی "نشستهای شنبه: تجربه ی ده سال یک جرگه ی ادبی در لس آنجلس" درباره ی تحول از ریاست ثابت به گردانندگی ادواری نوشته ام بدون این که از او نام برده باشم. رجوع کنید به کتاب من "من خود ایران هستم و 35 مقاله ی دیگر"، نشر پگاه افرا، کانادا، 2006 .
2ـ برای خواندن مقاله ی "فردیت و سفری در مه" که پیرامون کتاب "قصیده ی سفری در مه" منصور است و همچنین مقاله ی "ادیسه یا انه ئید؟" که پیرامون کتاب "لس آنجلسیها"ی او است رجوع کنید به کتاب "شعر و سیاست و بیست و چهار مقاله ی دیگر"، نشر باران، سوئد، 1998. این دو مقاله به تازگی در شهروند بازچاپ شده است. آنها را در لینکهای زیر ببینید.
http://www.shahrvand.com/?p=5366
http://www.shahrvand.com/?p=2932
3ـ نگاه کنید به "روزها در راه" نوشته ی شاهرخ مسکوب، جلد دوم، صفحه ی 719، انتشارات خاوران، پاریس، 1379.