iran-emrooz.net | Thu, 03.12.2009, 22:55
آنكه مىداند خون پدر شهيدش در خاوران جاودانه است
راى گلناز
كاميار بهرنگ
همه يك جا جمع مىشديم، مينى بوسى مىآمد، همه سوار مىشدند، در آهنى بزرگى بود، باز مىشد، ديگر يادم نيست تا سالن انتظارى كه همه بودند، مادران و فرزندان، بابا پشت شيشه بود، عينك دسته كائوچى سياهاش و سبيلش رو يادم هست، مادرم چادر سياه داشت، من با پسرى چشم سبز در راهرو مىدويدم، مىخنديديم، نمى دانستيم چه مىگذرد، بچه بوديم.
اجازه داده بودن به ديدن پدرهايمان برويم، يكى عكس را در زير لباسىاش پنهان كرده بود. اون يكى چند تا قرص را در لاى موهاى بافتهاش، من هم چه ساده آنجا پاسدار ريشوى سياه چهره را نگاه مىكردم. آغوش پدر باز بود و قيافهى غم بارش را با خندهى ساده ايى تغيير مىداد. عمو محسن، عمو ناصر، پدر مونا، پدر ياشار، عمو اسماعيل...
در آهنى باز شد، پدرم با كاپشنى قهوهايى و ساكى به دست از آن بيرون آمد. در خانهى مادربزرگم همه آمده بودند به ديدنش، يادم مىآيد زمانى كه جنگ تمام شده بود، اسيران را كه آزاد كرده بودند هر كوچه را پارچه مىزدند و تبريك مىگفتند، حالا اسير ما هم آزاد شده بود، ولى ديگر پارچه نبود ولى همه تبريك مىگفتند. ولى چرا عمو محسن نبود، چرا خاله ناهيد همهاش بجاى خنده، گريه مىكرد.... بعدها فهميدم كه خاورانى شده بود.
بعدها ياشار بى پدر بود، دنا، حتى يك روز هم پدرش را نديده بود، دو شب بعد از ازدواجاش رفت و ديگر حتى سنگ قبرى هم ندارد كه دناى كوچكاش بالاى سر آن اشك بريزد... اما خاورانى هست به وسعت همهى دلهاى عاشق، خاورانى كه نه نشان عموهاى من بر آن است نه اسم پدر تو، خاورانى كه در آن اشك ريختن گناه است، خاورانى كه به جرم هديه دادن حتى شاخه گل به همهى آن عاشقان، قهرمانان، آن جاودانان تاريخ،جرم است، حُكمت كم ِ كم چند ضربه شايد باتوم و چند فحش و ناسازا. " حقشون بود كمونيستهاى ضد انقلاب" پاسدار چركين روى فراموش كرده بود كه آنهايى كه زير خاك زَرّين خاوران خفتهاند انقلاب كرده بودند، آنان بودند كه براى من و تو فرياد كشيدند، براى من و تو براى همه فرزندان ايران زمين، تا در آزادى، بزرگ شويم، نمى دانستند كه خودشان مىروند و ما در دورانى زير چتر ديكتاتورى ديگر زندگى را ياد مىگيريم، مردان انقلابىمان روزى فكر تبعيد به اين سرزمين سرد را براى فرزندانشان به كوچكترين سلولهاى مغزشان هم راه نداده بودند اما ما...
خاوران، اين خاك پرگوهر، آنجاييكه اگر مومن بودم به آن سمت نماز مىگذاشتم، خاوران اين خاكى كه اگر مسلمان بودم آنجا را به صد بهشت موعود نمى دادم، خاوران هويت مردانگى، خاوران معنى عشق، خاوران دليل ايستادن و حتى ايستاده مردن، خاوران نه يك گورستان كه لاله زارانى است كه از آن هزاران گل خواهد روئيد و روزى تيغهاى دل شكسته امان، به چشم سياه دلان و جنايت پيشگان فرو خواهد رفت.
عطا مهاجرانى را مىشناسى، من او را خوب مىشناسم، بارها ديدمش، از آن هميشه به من مىگفت كه شاد كردن دلى، از صدها ركعت نماز، بيشتر صواب دارد، هميشه در دل مىگفتم پس چرا دل شكستن براى شما زمانى ثواب بود، چرا هر آه شلاق كه بر تن جوانى مىنشست را با الله اكبر متبركاش مىكرديد و با دست نماز به حسينهى اعدام مىرفتيد، "عطا" شايد خودش تيرخلاصى نبود اما همان نزديكىها كارهاى بود، خواندى تازگىها چه گفته؟ " بسيارى به علت يا دليل موقعيت تازهاى كه در حكومت يافتند، اندك اندك از آن شعارها كمتر دم زدند و يا دم فرو بستند. مصلحت نظام مثل جذام ريشههاى آن شعارها را بلعيد و هل من مزيد زد. جاى آرمان، مصلحت نشست و جاى ارزشهاى دينى، حفظ نظام ارج و اعتبار پيدا كرد. مثل همه انقلاب ها، حقيقت انقلاب در برابر واقعيتها تسليم شد. آرمان تيديل به كابوس شد. مثل همه ما كه در برابر كشتار جوانان در سال ۱۳۶۷ ساكت مانديم. گمان مىكرديم شرايط جنگ و تهديد خارجى مىتواند مجوزى براى چنان جوان كشى باشد، كه در تاريخ ما كمتر نظيرى براى آن مىتوان يافت." لينك
اين همان است، اين يار غار سيد محمد است، اين همراه ميرحسين است، ولى فكر مىكنى آنها هم شب موقع خوابيدن همين كابوس عطا را مىبينند، فكر مىكنى شبى شده است كه مثل من، تو، مثل همهى فرزندان آن زمان، شب موقع خوابيدن از كابوس آن روزگاران، تختشان از عرق ترس و وحشت خيس مىشود؟ نمى دانم چه گونه مىشود انسانيت را در خود كشت.
ما وامدار يك تاريخ لعنت خوردهايم، ما وارثان نحثى انسانيتايم، تو حاصل به خاك خفتن يك مردى و من فقط شاهدى بر آن. تو بزرگى و من اينجا چه ساده فقط نگاه مىكنم.
آيا بخشيدن ولى فراموش كردن فقط در مورد جنايت كاران اعمال مىشود؟ من كه نه مىتوانم ببخشم نه فراموش کنم.
آذر ۱۳۸۸
ماهى كه گلناز به خوبى تعريفاش كرد: "آذر ماه آمده. ماه ساكهاى برگشتى. بدون صاحبانشان. ماه پيرهنهاى چروك با لكههاى خون سياه و مچاله و خسته بدون صاحبانشان"