iran-emrooz.net | Mon, 19.01.2009, 8:17
براى معلم فداكار، يزدان خسروى و پروانگان سفيلانى
آتش سفيلان هنوز به جان من است
دکتر ناظرزاده کرمانی/ اسماعيلپور/ يزدانى
دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
دکتر فرناز ناظرزاده کرمانی
همه ما دورانى را پشت سر گذاردهايم كه "كودكى" ناميده مىشود. پلى ناشناخته كه از آن گذر كرديم تا به جوانى برسيم. چرا آن دوران را به فراموشى سپردهايم؟ چرا آن پل را ناخودآگاه ويران ساختيم؟ شايد تا دردهايى را كه در غربت كودكى كشيديم به ياد نياوريم. شايد با محروميت و تبعيض و بى مهرى روبه رو بودهايم و اينك از يادآورى آن دوران، زخمى كهن سرباز مىكند كه خونابه اش دلمان را خونين مىكند. شايد هم اين دوران را با شادى و رفاه و امنيت و محبت پشت سرگذاردهايم، اما چون در جامعهاى زندگى كردهايم كه فهم عمومى، "كودكى" را با كم خردى و نادانى و بازيگوشى و شتابزدگى معنا مىكند، عامرانه از آن دوران فاصله گرفتهايم تا به آن جامعه بفهمانيم ما هيچ نسبتى با اين خصوصيات نداريم و در واقع برعكس، خردمند و دانا و جدى و شكيبا هستيم. حال به هر علتى كودكى خود را به فراموشى سپرده باشيم، عليرغم اينكه وانمود مىكنم از عقل و درايت و پختگى بزرگسالى بهرهمنديم، غافليم از اين حقيقت كه در لايههاى زيرين ماهيت ما، همان خصوصياتى يافت مىشود كه در دوران كودكى صورتبندى شده است. ما همان كودكانيم كه اينك بزرگسال شدهايم. چه بخواهيم و بپذيريم و چه نخواهيم و نپذيريم، بنياد شخصيت (personality) و ويژگىهاى شخصى (characteristics) ما در همان دورانى ساخته و پرداخته شد كه ما عامرانه از آن روى گردانيدهايم. مساله اينجاست كه در اين فرآيند جدا شدن از گذشته مان، نه فقط دوران كودكى خودمان، بلكه دو مفهوم عام و كلى " كودك " و " كودكى " نيز به همراه آن از فرهنگ واژههاى معنادار ذهنى ما پاك شدند.
در واقع، ما در نديدن كودكى خودمان، كودكان را نديديم و فاجعه ازهمين جا آغاز شد. كودكان وجود دارند اما ما آنها را نمىبينيم. شايد تنها كودكانى كه براى ما هنوز وجود دارند، فرزندان خود ما باشند و لاغير. چه بسا اين توجه نيز از منشايى خودخواهانه پديد آمده باشد. بشر در پى معنا بخشيدن به زندگى خود است و نيز بسيار از عدم، نبودن، ناپديد شدن در پهنه هستى مىهراسد. داشتن فرزند در حقيقت، به معناى تداوم بقا در هستى و پاسخى است به ميل انسان براى جاودانگى و هراس از گم شدن در عالم وجود، بى دنباله بودن، ناشناس رفتن، فراموش شدن و محو گرديدن است كه داشتن فرزند را براى انسان ضرورى مىسازد. فرزندان ما، ادامه وجود ما در جهاناند. از اين روست كه آنها را دوست مىداريم.
اگر فرزند ما در سفيلان بود؟
سقراط مىگفت: من تازيانهاى هستم كه به روح آتنىها ضربه مىزنم.
به گمانم هنگام آن رسيده است كه وجدانهاى خفته ما كه نسبت به كودكان ديگر اين سرزمين بى تفاوت شانهها را بالا مىاندازد و مىگذرد، با تازيانه ماجراى سفيلان بيدار و هشيار گردد. درست است كه ما كودكى خود را به فراموشى سپردهايم و نيز درست است كه تنها كودكان مهم جهان از ديدگاه ما، فرزندان خودماناند، اما آيا هنگام آن نرسيده كه لختى چشمان خود را ببنديم و فرزند خود را به جاى كودكى بگذاريم كه در آن رويداد دلخراش تكه تكه بدنش در شعله آتش سوخت و به تلى از خاكستر تبديل گرديد؟ براى داشتن دركى از ژرفاى اندوه و داشتن حسى از دردى كه تا استخوان را مىسوزاند، چارهاى نيست كه خود را به جاى آن پدر و مادر روستايى سفيلان بگذاريم كه در نهايت تهيدستى و در شرايطى دشوار و كمرشكن كودكش شامگاه به مدرسه فرستاده است در حالى كه اميد دارد شامگاه صداى قهقه او فضاى كليه سرد و ساده اش را گرما و نور بخشد، ليكن فقط خاكسترى از بدن نحيف و نازكش را در ميان ضجههايى از اشك و آه تحويل مىگيرد. فقط اين تازيانه است كه ما را بيدار مىكند. فرزند خود را به جاى آن كودك و خود را به جاى آن والدين بگذاريم و احساس درد را تجربه كنيم.
پروانگان سفيلانى در آتش شمع غفلت ما سوختند
هيچ كس نبود. بدن نازك پروانگان سفيلانى در شعلههاى گستاخ و بيرحم آتش آرام آرام مىسوخت. كودكان فرياد مىكشيدند، بدين سو و آن سوى كلاس فقيرانه شان پرپر مىزدند، اما هيچ كس نبود صداى ضجههاى آنان و كوبيده شدن بدنهاى شعله ورشان را به ميز و نيمكت محقر نيم سوخته كلاس، هيچ كس نشنيد و نديد. هيچ ياورى و مددكارى نبود تا آنها را از ميان شعلهها بيرون بكشد. ما همه در خواب بوديم و نديديم كودك معصوم و فقير سفيلانى را كه تا چند لحظه قبل مدادى كوچك و مستعمل را در دست ريز و خشك شده از سرمايش مىفشرد و در حاليكه نيم لبخندى بر لب داشت، چشمان ناز و معصومش را به تخته سياه كلاس دوخته بود، چگونه تا چند لحظه بعد، گر گرفته، فرياد زنان، سوخت و پرپر شد. پرهاى خالخالى و رنگارنگ پروانگان سفيلانى در آتش غفلت ما بزرگسالان خاكستر شد. ضجههاى غريبانه او را و مويههاى دردمندانه مادرش را، هيچكدام ما نشنيديم. تصور كنيم اگر فرزند خود ما در ميان شعلههاى آتش فرياد زنان و هراسان در آتش مىسوخت، در حاليكه چشمان اشك آلود و بى گناهش تا آخرين لحظه بينايى، به در دوخته شده بود كه شايد فريادرسى برسد و نرسيد، چه حالى داشتيم؟ صداى آنان فقط عرش فرشتگان كبريايى را لرزاند، اما دردمندانه، اندك لرزهاى به جان ما نيافكند و حتا لختى هم خواب خوش غفلت را از ما نگرفت.
چه بايد كرد؟
پروانگان سفيلانى سوختند و ذرات خاكسترشان نيز اينك هر كدام در گوشه اى، در بادهاى خاطره گم شده است. اما هنوز دستهاى از كودكان را مىتوانيم مددكار باشيم تا بلكه كشتى طوفان زده و درهم شكسته وجدان ما به ساحل آرامش و سلامت برسد. كودكانى كه در شرايط آنان، در روستاهاى ديگر اين سرزمين پهناور و ثروتمند، در معرض همان خطر به سر مىبرند. اين دسته از كودكان را لازم است با كوششى يكپارچه، يكدست، برنامه ريزى شده و مستمر يارى دهيم. پيشنهاد مشخص من، تشكيل يك ستاد متشكل از نمايندگان سازمانهاى دولتى و غيردولتى داوطلب با عنوانى چون: "سفيلانى ديگر، هرگز" است. ستادى كه با پيگيرى و جمع آورى اطلاعاتى دقيق در باره فاجعه سفيلان، همه عوامل و علل ايجاد آن را از منظرهاى گوناگون بررسى كرده و در شكل يك گزارش مستند به مقامات عاليه كشور ارائه نمايد. آنگاه با بررسى وضعيت قربانيان اين فاجعه، راههاى پيشنهادى كمك به آنان را مكتوب كرده و به صورت دقيق و بايسته مراحل كمك رسانى به آنها را رصد و هدايت كند و بالاخره با بررسى وضعيت و شناسايى موقعيتهاى مشابه در سراسر كشور، از هر راه ممكن به پيشگيرى از تكرار اين رويداد اقدام نمايد. از آنجا كه در كشور ما دولت مسئوليت گستردهاى را براى خودتعريف كرده است، اين مهم هم لازم است با حمايتهاى محكم، توجيه شده و تعريف شده دولتى، ليكن توسط سازمانهاى غيردولتى صورت پذيرد. اگر كودكى خودمان را فراموش كردهايم، با زنده نگاه داشتن فاجعه سفيلان، كودكى و كودك را محترم بداريم. حفظ "كرامت انسان"، در گرو تكريم كودك و معتبر دانستن دوران كودكى است. اين گام بلند را، از روستاى سفيلان آغاز كنيم.
سفيلان مكرر
فرشيد يزدانى
رفته بودند كه بيا موزند چگونه انسانتر شدن را و چگونه مهر ورزيدن را و دوست داشتن را. رفته بودند كه گامى در رهايى خود از جهل بردارند ؛و اعتماد كرده بودند به ما كه مواظبشان هستيم؛ به دستگاه عريض و طويلى كه جز مراقبت از آنها و فراهم كردن زمينههاى رشد براى آنان وظيفه ديگرى ند ارد و چه تلخ پاسخ اعتمادشان را گرفتند. بچهها سوختند چون مطمئن بودند ما بخارى امنى براى گرم شدنشان تهيه كردهايم. بچهها سوختند چون مطمئن بودند مهندسان آموزش و پرورش كلاسهاى ايمنى براى آنها تدارك ديدهاند. بچهها در پشت نردههاى كلاس زندانى شدند و سوختند؛ نردههايى كه از شيشهها محافظت كردند اما بچه را به كشتن دادند... بچهها سوختند چون ما زيادى ساكت بوديم.
از جمله مهمترين نهادهاى بنيادى براى توسعه كشورها نهاد آموزشى است. نهادى كه چنانچه درست عمل كند مىتواند افرادى جسور؛ انديشهورز و سالم تحويل جامعه بدهد و در غبر اين صورت به شدت اثر مخرب خود را بر زندگى حال و آينده انسانها خواهد گذاست. در كشور ما متأسفانه عملكرد اين نهاد و نگاه به آن توسط سياست گذارانمان آنرا به عنوان عاملى در مقابل توسعه انسانى و اجتماعى كشور قرار داده است. نتيجه مكانيزم استبدادى و نگاه از بالا به پايين در اين نهاد و رويكرد بزرگسال محورى در آن پيامدهاى غريبى از قبيل تحقير شده گى و تحقير كنندگى؛ دورويى و ريا و عدم جسارت ورزيدن (كه عاملى اساسى در توليد دانش به شمار مىرود) و تكيه بر حافظهسازى به جاى انديشه ورزى را در پى داشته است. حاصل عملكرد آن را در اتفاقات و آسيبهاى اجتماعى به عينه مىتوان بر شمرد.
دستگاهى كه از قريب ۹۰۰ هزار پرسنل آن حدود ۲۵۰ هزار نفر آن را كادر ادارى تشكيل ميدهد؛ يعنى به ازاى هر ۲. ۵ آموزگار يك نفر كادر ادارى وجود دارد. سازمانى كه حقوق كاركنان آن هميشه از خط فقر پايينتر بوده است و هر زمان نيز كه كاركنان به حقوق خود اعتراضى كوچك داشتهاند رويكرد پليسى پاسخ آنان بوده است. طبيعتاً از چنين سازوكارى نمىتوان انتظار جلب اعتماد داشت و توليد دانش بعيدترين انتظار از ان است.
كودكان سفيلان در چنين سازوكارى سوختند. و بدتر اين كه كودكان كشورمان نيز در فرآيند سوختن تدريجى درچنين فضاى نابرابر و خشونتورز قرار دارند فضايى كه هر روز از سهم آنان براى رشد كاسته مىشود. سال گذشته مهد كودكها خصوصى شد؛ امسال بحث هيات امنايى شدن مدارس و طبيعتاً كاهش بودجههاى دولتى (كه شايد مهمترين و شايسته ترين محل خرج آن در اينجست) براى آنان مطرح شده است؛و اين يعنى افزايش كودكان خارج از چرخه تحصيل (كه امروز بالغ بر رقم وحشتناك ۳ ميليون نفر است).
پيامد نگاه حاكم بر آموزش و پرورش كشورمان يعنى سفبلانى مكرر. اما به راستى در سوختن كودكان سفيلانى چه كسى مقصر بود؟ چه كسى مىتواند بگويد من مقصر نبودم؟ همه ما در سوختن هر روزه كودكى در كشورمان مقصريم.
براى معلم فداكار، يزدان خسروى
على اكبر اسماعيلپور
با نود درصد سوختگى بر روى تخت بمارستان با مرگ دست و پنجه نرم مىكرد، خانواده اش با نا اميدى مراحل درمان را پى گيرى مىكردند، مسند نشينان آموزش و پرورش طبق معمول در فرافكنى اين ضايعه اسفناك ديوارى كوتاهتر از يزدان خسروى پيدا نكردند و در روزهاى اول حادثه وى را مقصر اعلام كردند كه: معلم كلاس مىتوانست با تدبير بيشترى عمل كند، اگر معلم با مسئوليت بيشت كار مىكرد مىتوانست دانشآموزان را نجات دهد، معلم در شدت آتش سوزى نقش داشت و... هميشه همينطور بوده است، فرار از واقعيت و پناه بردن به آنچه غير واقعى است براى مبرا كردن خود، اولين انتخاب اغلب دستگاههاى دولتى در مواقع بحرانى است. آموزگار بودن در اين سرزمين كه بهاى آگاهى و آموختن در آن ناچيز است جزء سخت ترين كارهاست، آموزگارى كه نتواند ازپس مخارج زندگى سربلند بيرون بيايد، آموزگارى كه حقوق ماهيانه اش كفاف يكى از اقساط مختلفى كه دارد را ندهد، آموزگارى كه توان پرداخت اجاره بهاء منزل را نداشته باشد. با وجود تمامى اين مشكلات آن معلمى كه در محرومترين مناطق به آموزش فرزندان اين سرزمين كمر همت بسته است فقط بايد عاشق باشد كه بتواند ادامه دهد، عشق به همنوع و علاقه وافر به شغل معلمى است كه مىتواند او را نگه دارد، و سختتر و جانفرساتر آن است كه آموزگار باشى و گرسنگى دانشآموزان (بخوانيد فرزندان) خود را ببينى، آموزگار باشى و بدانى كه مادربيمار فلان دانشآموز به خاطر ناتوانى مالى جان مىسپارد، آموزگار باشى و رخت كهنه دانشآموز را در اولين روز مدرسه ببينى، آموزگار باشى و ببينى كه دانشآموزان كلاس در زنگ تفريح لقمهاى براى رفع دل ضعفه به همراه ندارند، آموزگار باشى و خبر برسد كه دانشآموز كلاس شب گذشته گرسنه سر بر بالين گذاشته است، آموزگار باشى و چكمه پاره دانشآموز سفيلانى را در روز برفى ببينى كه پاهايش در آن يخ زده است،... از همه مهمتر اينكه آموزگار باشى و سوختن و ضجههاى دانشآموزان خودت را در حال دست و پا زدن و فرار از آتش و مرگ ببينى؟... آرى اين معلم فداكار - يزدان خسروى - از آن دسته انسانهاى عاشقى بود كه براى اثبات عشق خود به دانشآموزان هم پاى آنان سوخت، از يك طرف آتش خوفناك جسمش را مىسوزاند و از ديگر سو ضجههاى تك تك دانشآموزان كلاس جگرش را به آتش گرفته بود، دانشآموزانى كه براى نجات از آتش مهيب حالا ديگر چشم اميد شان به آقا معلم بود، آقا معلم هم خجالت زده از اينكه با دستان خالى نمىتواند آتش را خاموش كند، سعى كرد بخارى را به بيررون بكشد اما دستانش سوخت، سعى كرد از پاهايش كمك بگيرد، پاهايش در آتش سوخت، كپسول آتش نشانى در مدرسه نبود، شن و ماسه در آن نزديكىها نبود، همه آبها يخ زده بود، حتا يك آب گرمكن هم در مدرسه نبود... چقدر محروميت كه آدم از مرور اينهمه كمبود سردرد مىگيرد و نكته قابل تامل اينكه در تمامى حوادثى كه براى دانشآموزان تا بحال اتفاق افتاده است، در پارك شهرتهران و درورزن فارس و سفيلان و... همه از اقشار پايين جامعه بودند كه آسيب ديدهاند و هنوز هم دارند آسيب مىبينند با وعده و شعارهم كه نمىتوان به عدالت رسيد و توزيع سهام عدالت در مناطق محروم هم كارساز نشد، چه كسى براى اين كاغذها به كسانى كه يك عمر طعم تلخ بد بختىها و سر افكندگىها را چشيدهاند پول مىدهد؟ و نهايت بى انصافى است كه از اين همه كمبود، اين همه بى عدالتى و از اينهمه فقر و نابرابرى به ديوار كوتاه معلم فداكار سفيلانى پناه ببريم كه او مقصر بود. يزدان خسروى انسان فداكارى بود كه جان عزيزش را براى شاگردان عزيزترش فدا كرد. يادش گرامى باد.