iran-emrooz.net | Thu, 10.04.2008, 22:37
احمدرضا دریائی و چشمهای دریائی رنگش
جواد طالعی
ضربههای کاری، صف بستهاند انگاری. صف بستهاند، تا یکی پس از دیگری فرود آیند و اندوه سنگین رفتن نسل بارآوری را بزرگتر کنند، که یکی پس از دیگری خاک میشوند.
بامداد روز چهارشنبه یازدهم آوریل است. کامپیوتر را راه انداختهام تا فکر کنم که امروز برای مجله اقتصادی رادیو آلمان چه باید بنویسم. صدای میترا شجاعی را از پشت سرم می شنوم که سرگرم گفت و گوی تلفنی با یکی از روزنامهنگاران و فعالان حقوق زنان ایران است. آه بلندش، بخاری میشود و تمام فضای اتاق را پر میکند: "چقدر دلم میخواست پیش از آن که به آلمان بیایم این آقا را ببینم؟"
دقایقی بعد، ضربه فرود میآید: این آقا، کسی نیست جز احمدرضا دریائی. دیشب، در بیمارستان، چشم از جهانی فروبسته است که زیبائیهایش برای دیدن، هرروز کمتر میشوند. خبر را که میشنوم، بر میخیزم، به بالکن میروم، پکهای غلیظی به پیپ میزنم و در تنهائی، پرده اشکی را که بر پلک هایم نشسته است، با پشت دست پاک میکنم تا بر گونه نلغزند: آن چشمهای آبی دریائیهم، که آرامش دریا را ارمغان داشت، بسته شد.
از نوروز سال ۱۳۸۶ تا فروردین ۱۳۸۷ این پنجمین ضربه است که فرود میآید. "سالی که نکوست، از بهارش پیدا است": این را، در نخستین روزهای فروردین سال پیش، هنگامی به تلخی زمزمه کردم که در فاصله یک هفته، خبر پرکشیدن دو یار دبستانی رسید. پیش از آن، به عزای حسین منزوی نشسته بودم و پس از آن، می بایست در تنهائی، سوگواری عمران صلاحی را تاب میآوردم.
تمام روز، میان ساختمان رادیو آلمان در بن و دفاتر اطلاعات و کیهان در رشت سرگردانم. شاید اگر خسرو گلسرخی را در سال ۱۳۵۲ دستگیر نکرده بودند، دوستی من و احمدرضا دریائی آنقدر ریشه نمیکرد که حالا، رفتنش اینطور کمرم را بشکند. خسرو، هنگامی که میرفت تا در کریدور ورودی ساختمان کیهان خودش را تسلیم ماموران ساواک کند، اشاره کرد که میز کارش را پاکسازی کنم. کشوهای میز را خالی کردم، اما از التهابی که دستگیری او در جانم انگیخته بود، خالی نمیشدم. انگار از همان آغاز برایم روشن شده بود که بازگشتی در میان نخواهد بود. نگاههایم به جای خالی او، آنقدر پرسش برانگیز شد، که سرانجام رحمان هاتفی توصیه کرد برای مدتی از تیررس ساواک دور شوم. چنین بود که ماموریتی نامحدود برای کار در گیلان گرفتم. و چنین بود که آشنائی با احمدرضا دریائی، به دوستییی عمیق تبدیل شد.
در آن سالها، او سرپرستی اطلاعات را در استان گیلان به عهده داشت. نعمت اسلامی، شاعر جوان خلخالی و عضو تحریریه شهرستانهای اطلاعات را هم، به عنوان خبرنگار، همراه خود کرده بود. خانه دریائی، که تازه با همسر زیبا و مهربانش ازدواج کرده بود، به پاتوق ما تبدیل شد که هنوز مجرد بودیم. هرشب، بعد از کار روزانه، در این آپارتمان جمع میشدیم، میخوردیم، مینوشیدیم، دارت میزدیم و در عین حال به عنوان رقبائی جدی در کار خبرنگاری، برای هم رجزخوانی میکردیم.
میان کیهان و اطلاعات، در آن سالها، رقابتی سخت جاری بود. دامنه این رقابت، نه تنها به تحریریههای مرکزی و خبرنگاران سراسر کشور، که حتی به بساط روزنامه فروشیها کشیده میشد. گروهی از روزنامه فروشها، هوادار کیهان و گروهی دیگر، هوادار اطلاعات بودند. این رقابت، حتی در تبلیغات مستقیم نیز انعکاس می یافت. تا آنجا که یکی از شعارهای تبلیغاتی معروف کیهان شده بود: "اطلاعات درست را در کیهان بخوانید"!
میان من و دریائی، رفاقت و رقابت، همزمان با هم، روز به روز بیشتر میشد. رسم بر این بود که اگر خبرنگاری خبر مهمی برای روزنامهاش تهیه میکرد و روزنامه رقیب از آن بیخبر میماند، پاداش میگرفت. در مقابل، خبرنگار روزنامه رقیب، توبیخ یا حتی جریمه نقدی میشد. کار رقابت ما به جائی رسید که پاداشهای مداوم به درآمد دوم من تبدیل شد و دریائی میبایست دائما جریمه میپرداخت. تنها مشغله من مجرد "خبر" بود. اما او، در کنار مسئولیت اداره خانواده، می بایست به همه کارهای اطلاعات میرسید. از هدایت کار خبرنگار شاعرمسلک و سر به هوا، تا توزیع ایالتی روزنامه، وصول، آگهیها و تنظیم همه حساب و کتابها. شوخی زمانه آن که وقتی از فشار کار توزیع نالید، گفتم که برادر زبر و زرنگی دارم که احتمالا میتواند از پس روزنامه فروشهای رند تو بر بیاید. روزنامه فروشها، که او را بیش از حد نجیب یافته بودند، دائما درباره برگشتیها گزارش نادرست میدادند و یا دبه در میآوردند که در شمارش روزنامهها اشتباه شده است. قصدشان هم، همیشه این بود که پول کمتری بدهند.
به این ترتیب، برادر من هم به تیم دریائی در اطلاعات پیوست، اما رقابت ما، همچنان سرجایش بود و همواره جدیتر میشد. سرانجام، تحریریه مرکزی اطلاعات تصمیم گرفت یکی از اعضای خود را برای تقویت تیم دریائی به رشت بفرستد. شب ورود این همکار جدید به خانه دریائی را، فراموش نمیکنم. عسگری، فرستاده ویژه اطلاعات، سر میز شام، رو به من کرد و گفت: "دوره شلتاقهایت تمام شد. از فردا این تو هستی که خبر میخوری و جریمه میدهی".
دریائی، آن نگاه سبز/آبی و همیشه پر از مهرش را، لحظهای به من دوخت که میخندیدم و بعد به سوی عسگری چرخید که بازی را خیلی جدی گرفته بود: " از راه نرسیده داری دردسر درست میکنی؟ این تخم جن همینطوری پدر ما رو در آورده. حالا تو هم داری تحریکش میکنی"؟
آمدن نیروی کمکی هم اطلاعات را نجات نداد. عسگری، که تنها در زمینه تنظیم خبر تجربه داشت و فوت و فنهای خبرنگاری و گزارشگری را نمیدانست، به جای آن که به فکر آموختن این فوت و فنها بیافتد، شروع کرد به سنگ انداختن و تبلیغ منفی نزد منابع خبری گستردهای که من برای خودم دست و پا کرده بودم. نتیجه، همان شد که دریائی در نخستین شب پیش بینی کرده بود. پاداشهای من و جریمههای تیم دریائی بیشتر و بیشتر شد. تا آنجا که من یکبار به شوخی گفتم: "جریمههایت را حاضرم از محل پاداشهای خودم بدهم. اما لذت جلو بودن توی خبر را به فرستاده ویژه نمیدهم".
صبح تا شب، در اندیشه خبرزدن به یکدیگر بودیم. اما شب که میشد، مثل اعضای یک خانواده، در خانه دریائی به هم میپیوستیم. این صمیمیت پر بها را، شاید مدیون دوستی مشترکی بودیم که هردوی ما، پیش از دستگیری خسرو گلسرخی با او داشتیم. نیمه دوم دهه ۴۰ خورشیدی، احمدرضا دریائی را، برای نخستین بار، هنگامی شناختم که جنگ ادبی چاپار با سردبیری او منتشر شد. چاپار، یکی از جنگهای ادبی آبرومند آن زمانه بود که آثار تازه بسیاری از شاعران و نویسندگان را در بر میگرفت. اما اسمش هم، در دوران خودش، نشانه سلیقه سلیم سردبیر آن بود. شاید نسل امروز ایران نداند چاپار و چاپارخانه یعنی چه. تاریخ، نام ایرانیان را به عنوان نخستین کاشفان "پست" ثبت کرده است. در عهد باستان، پست را چاپارخانه و پستچی را چاپار مینامیدند. پستچیها، پیامها و مکتوبات را، که طبعا به دربار و اشراف تعلق داشت، با اسبهای تندپا به نخستین چاپارخانه میرساندند. در آنجا تحویل اسب و سوار تازه نفس دیگری میدادند تا به چاپارخانه بعدی و اسب و سوار تازه نفس دیگر برساند. به این ترتیب، پیام و نامه، با بیشترین سرعت ممکن به دریافت کننده می رسید.
هنگامی که احمدرضا دریائی چاپار را منتشر کرد، ما، خیال میکردیم مهمترین وظیفهمان پیام رساندن به جامعه است. پیام همبستگی برای آزادی. پیام رزم برای عدالت. احمدرضا دریائی، هواخواه جدی هر دو بود: آزادی و عدالت. این را، نه من، که دهها نفر از شاگردان او، در سالهای سیاه پس از حاکمیت ریش و تسبیح بر ایران، شهادت میدهند. میترا شجاعی، همکار امروز من در دویچه وله و همکار پیشین دریائی در همشهری، وقتی میبیند که چقدر اندوهگین رفتن دریائی هستم، میکوشد، با یادی از ارزش های او، مرا آرام کند:
"وقتی سرویس شهری را توی همشهری دایر کرد، خیلی از همکارامون به ایده ش میخندیدن. اونها میگفتن: کی حوصله خوندن مطلب درباره مسائل شهری رو داره؟ اما چیزی نگذشت که سرویس شهری به مهمترین سرویس همشهری و اتاق کار دریائی به کعبه همکاران جوان ما تبدیل شد. او، اولین کسی بود که توی همشهری مساله ضرورت حفاظت از محیط زیست رو به میون کشید. از اون انسانهای نادری بود که هرجا بود، حلقه مهر میساخت. جدی، اما شوخ و مهربان بود و همه دخترها و زنهای همکار رو دخترم میخوند".
چشمان دریائی احمدرضا دریائی بسته شده است. مردی که از ادبیات آغاز کرد و در عرصه روزنامه نگاری معاصر ایران به قله رسید. در سالهای آستانه انقلاب، از دبیران اصلی و در سالهای نخست پس از انقلاب، معاون سردبیر روزنامه اطلاعات بود، اما چند سالی بیش تاب نیاورد و از همکاری با روزنامه زیر سانسور چشم پوشید. بعدها، هفته نامه گمنام "هدف" را، برای یک دوران پنج ساله، به یک نشریه اجتماعی، فرهنگی و ورزشی موفق تبدیل کرد. هدف را هم از او گرفتند. برای دو سال، سردبیری آئینه (و نه آدینه) را به عهده گرفت و سرانجام در مرحله راهاندازی همشهری، به همکاری با این نشریه فراخوانده شد. تا چهار سال پیش، که هنوز به بیماری مهلک آلزایمر مبتلا نشده بود، یکی از ستونهای موفقیت همشهری را تشکیل میداد. اما فشارهائی که تحمل کرد، او را، اندکی پس از ۶۰ سالگی، به کام بیماری کشاند. فشار تحمل ناخبرگانی که آمدند و همه چیز را به انحصار در آوردند و از نخبگانی چون او، که نمیخواستند سرزمین مادریشان را ترک کنند، دست بالا به نفع خود بهره بردند. با این همه، یک چیز روشن است: احمدرضا دریائی، کسی بود که تا آخرین لحظه، با عشق خدمت به مردم، فشارها را تحمل کرد، نه مثل برخی دیگر از همکاران روزنامه نگارش، به سودای سود و مقام. نگاه او به کار روزنامه نگاری، همان نگاهی بود که "افراشته" داشت:
بشکنی ای قلم، ای دست، اگر
پیچی از خدمت محرومان سر!
عشق به روزنامه نگاری، چنان با زندگی دریائی درآمیخته بود که ازدواج او، زمینه ساز پیوند دو تن از خواهران همسرش با محمد ابراهیمیان و یک عضو دیگر تحریریه اطلاعات قدیم هم شد. به این ترتیب، او، جمع خانوادگی خود را نیز، به یک جمع مطبوعاتی تبدیل کرد. اما انجمن صنفی روزنامه نگاران، سال گذشته، جایزه طلائی قلم را، هنگامی به او اختصاص داد که دیگر حتی نمیتوانست در مراسم دریافت آن شرکت کند. بسیار دیرتر از آن که سرانجام دریابد، کسانی هم هستند که بر بیش از ۴۰ سال خدمت مطبوعاتی او ارج می نهند.
یادش گرامی باد. در رویاهای زخمی من از سرزمین مادری، چشمهای روشنش هرگز بسته نخواهند شد.