iran-emrooz.net | Thu, 06.09.2007, 17:59
ببخشید! این سنگ قبر چقدر تمام شد؟
ملیحه محمدی
در ردیف دوم نشستهام. روبرو پردهای است که پروژوکتوری دائم بر آن اسلاید میاندازد. چهرهها، قبرهایی بدون سنگ و نام و نشان با گلهایی تازه، چهرههای جوان، میان سال، پیرمردانی که اگر آنسال اعدام نشده بودند نیز سالیان درازی از زندگیشان نمانده بود.
سمت راست این آیینه دق، تریبون است. پشت تریبون دختر یکی از قربانیان آن سال ِ نفرینی، سال ِشصت و هفت . چرا اینقدر فریاد میزند؟ نعره آسا! سرم را بلند نمیکنم که به چهره اش نگاه کنم. از طنین صدایش هم میخواهم بگریزم. اما ممکن نیست؛ باید آنجا باشم؛ باید بشنوم. دارد شعری را فریاد میزند!
او آخرين شاهدِ سپيدهدَمیست
که پرندگانِ درهی انار و
پايداریِ پروانهها را ديده بود،
صدای آخرين خلاصِ رهايی را شنيده بود،
زمزمهی پنهانِ دخترانی
که هرگز به حجلهی آفتاب باز نيامدند،
و عطرِ پيراهنِ پسرانی
که هرگز به خانه باز نخواهند گشت.
اگر سرم را بلند کنم و اندکی به راست بچرخانم صورتش را میبینم. نمیخواهم؛ همین، گوش میسپارم:
لرزشِ آخرين پلکهای مُردگان را به ياد خواهد آورد
ناگفتههای گورهای بینشان و
احتياطِ آهستهی رازها را به ياد خواهد آورد.
او برادرِ ما بود
او تا نيمه راهِ راه، تا تلفظِ فاخته، تا تمرين ترانه و آهو
با ما بود، برادرِ ما بود.
به پرده روبرو اما نمیتوانم چشم نیاندازم. هر بار که اسلایدها را عوض میکنند، نور را میبرند و باز میاورند. عکسها را تکرار میکنند. الان چهره فرج الله میزانی ـ جوانشیرـ روی پرده است. به آذر خانم، همسرش که کنارم نشسته است؛ دزدانه نگاهی میاندازم. هیچ تغیری در او حس نمیکنم چهره اش اما از لحظاتی پیش همچنان متفکر است و سؤال دارد. جوری چشم به پرده دوخته است که منتظر است تصویر شوهرش برود و دیگری بیاید. میفهمی منتظر است تا یکی از آن چهرهها تکرار شود. ناگهان دستم را میگیرد! این کیه؟
لحظاتی پیش نسرین که طرف دیگر من نشسته از همو گفته بود. این چهره و این عکس سالهاست که تارهای دل و جان ما را چنگ میکشد. از همان وقتی که خانوادهها نیمه شب به خاوران رفتند و با دستانشان خاکها را پس زدند. صورتش از سمت راست بر خاک است؛ دست چپش از بازو تا شده نیز از زیر خاک درآمده است؛ پای مردی دیگر از بالای سرش از زیر خاک بیرون زده است.
او چهرهاش اصلاً به مرده نمیماند. آنقدر زنده است که حالت اخمی را که در صورتش میبینی انگار میکنی از خاکی شدن سرو چشمش است.
این چهره بیدار و خشمگین و حیرت زده ، پیشکسوت آن عکس معروف ِ باطبی و پیراهن خونین است؛ هم به لحاظ زمان و هم از جهت افشای خوی جنایت پیشگی.
چه موهای پر و سیاهی دارد؟
نسرین همین چند لحظه پیش گفته بود. شوهر رویاست. کدام رویا؟ همون که دو تا بچه داره و.. اسم او را هیچکدام به یاد نیاوردیم.
همین را به آذر خانم هم گفتم. اخمی کرد و زیر لب چند بار با خودش زمزمه کرد رویا! رویا! رویا..
به طرفم برگشت حسین قلمبر؟ نسرین شنید و سرش را تکان داد و من به او گفتم آره.
دست راستش را با انگشتان به هم چسبیده به جلو دراز میکند گویا روی پرده که الان مزارهای بینام و نشان را نشان میدهد، او هنوز حسین قلمبر را میبیند و تکرار میکند. حسین قلمبر! این حسین قلمبر است؟
باز سرم را تکان میدهم.
دستش را به آرامی روی زانویش میگذارد؛ جوری که کف دستش رو به آسمان است. استیصال؟ بیچاره گی؟
برای بیرون آوردنش از آن حالی که اصلاً نمیتوانستم بدانم چه است؛ احمقانه ترین پرسش ممکن به ذهنم رسید: " آذر خانم نمیخواهید یک سفری بروید ایران؟" برگشت و به صورتم نگاه کرد. در جا آرزو کردم متوجه سؤآلم نشده باشد.
دخترک هنوز فریاد میزند در صدایش نه کینه است و نه خشم، فقط اعتراض، اعتراض و اعتراض..آه این شعر چرا اینقدر بلند است؟
به ياد آوريد
حقيقتِ غمانگيزِ روزگارِ ما را به ياد آوريد!
چرا آذر خانم سرش را روی سینه اش خم کرده است؟ دزدانه نگاهش میکنم نخوابیده است. خواستم ازش بپرسم حسین قلمبر را چقدر میشناسد!
نه نمیخواهم بپرسم. الان دیگر هیچ چیز با چیز دیگری فرق نمیکند. دیگر هیچ پاسخی برای پرسشهای فرو خورده نیست. حسین قلمبر نیست؛ او دیگر نیست، این صورت دژم خاک آلوده چهره او تنها نیست، حمید است. اسماعیل است، اصغر است. مهرداد است. بیژن...
دخترک هنوز فریاد میزند:
همه اشتباه میکنند!
ما هم خيال کرده بوديم
تا برکهی بنفشه و آفتاب راهی نيست
ما هم خيال کرده بوديم
سرچشمههای سرشار ....
به پرده چشم میدوزم. باز جوانشیر! چقدر زیباست! آیا آذر خانم هم الان به همین میاندیشد؟ یا مثلاً به اولین روزی که با او روبرو شده؟ یا به اولین باری که با هم تنها شدند؟ نگاهش میکنم، نه! هنوز در فکر حسین قلمبر است...
اسلایدها همچنان عوض و باز تکرار میشوند. سهیلا، سهیلا درویشکهن، چه زیبا و شاد و با حرارت به نظر میرسد؛ اگر خود کشی نمیکرد ممکن بود از آن جهنم زنده بیرون بیاید؟ کاظم بهکیش، عکسش خیلی جوانتر بود از روزگاری که دیدمش و هنوز جوان بود؛ چند خواهر و برادر بودند؟ چهارتا؟ پنج تا؟
حمید! در عزاداریاش مهین کمتر گریه میکرد اما گاهی که یادی آزارش میداد و میخواست حرفی بزند، درست همان لحظه گریه امانش نمیداد.. سرش بلند کرده به من خیره شده بود و گفته بود: "ملیحه! یادته چه چشمهای مستی داشت؟ من که زنش بودم نمیتوانستم به چشمانش نگاه کنم!" و من در آن لحظه خجالت کشیده بودم! چرا؟
دخترک هنوز میخوانَد، میسراید، همچنان میغرد، اما صدایش را کمی پایین آورده است خدا را شکر شاید کمی آرام گرفته است.
از ميانِ ما
تنها يک نفر
از قوسِ آن پُلِ پیشکسته گذشت،
گذشت تا روزی بسا
بر پايداریِ آن همه پروانه گواهی دهد.
سرم را بلند میکنم دارد از پشت تریبون میرود؛ سرم را باز پایین میاندازم. دیگر به او فکر نمیکنم!
دختر پنج سالهای را میبینم که در یکی از روزهای مرداد سال ِ 67 ، مادرش او را پیش من گذاشت و به بهانه گرفتن کمک هزینه به خانوادههای زندانیان به آن دستگاه کبریایی رفت. در آغاز خانوادهها گفته بودند که آن پول را نخواهند گرفت. اما بعدها دیدند که فشار اقتصادی روی بعضیها کمرشکن است. قرار گذاشتند همه بگیرند و به کسانی بدهند که نیاز دارند.
چند ماهی است که ملاقاتها قطع شده است و شایعهها بالا گرفته است و نفسها را میبرّد. امیدوار میکند و باز به قعر ِ چاه وحشت و نگرانی میاندازد. شایعه خالی کردن زندانها بر سر زبانهاست. چگونه؟...
مهین هم در همین دوران بیخبری و حیرانی به سازمان زندانها رفته است. از ظهر گذشته است که برمی گردد. چیزی از او نمیپرسم فقط نگاهش میکنم. به پرسش نگران نگاهم پاسخ میدهد: "گفتند حمید آزاد شده."
روی صندلی آشپزخانه مینشینم؛ رنگم حتماً عوض شده از حالت پوستم میفهمم. به او نگفته بودم که دیروز برخی از بچهها آمده بودند که "تو از مهین خبرداری" گفته بودم که دارم و گفتم که او امیدوار است در بین آزادیها باشد. ناباور و پر ابهام نگاهم کردند و گفتند خبرهای بدی هست. به خانواده شاپور اطلاع دادهاند که به کمیته بروند. اینها را به مهین نگفته بودم.
به چهره ترسیدهام نگاه کرد و گفت نه! نترس ایناها پشت چک هم نوشتهاند. از دستش گرفتم نگاه کردم. نوشته بودند در وجه ...بابت آزادی! پشت چک دوباره پشت نویسی کرده بودند ...برای کمک به هزینه آزادی!
چگونه میتوانستم باور نکنم؟ چه اجباری داشتند که دو بار این مطلب را بنویسند؟ گفتم آره درسته مجبور نبودند که اینها را پشت قبض بنویسند. این سند است. نگفتند کی آزاد میشود؟
گفتند آزاد شده! نمیدانم شاید منظورشان مرحله قانونی کار است که تمام شده است!؟ اما هر دو با هم ساکت و نگران شدیم.
چهارشنبهای که او به کمیته محل فرا خوانده شده بود؛ مادر حمید با دهها جعبه شیرینی خانگی دست پخت خودش از شهرستان آمده و در خانه مادر مهین نشسته بود و منتظر که عروس با پسرشان که آزاد میشود به خانه بیاید! خاطراتم از اینجا جلوتر نمیخواهد برود، نمیخواهم. باورم نمیآمد آن روزها که زندهام و با آن خیل عزاداران در شهر از این خانه به آن خانه میروم. سالهای سال است که مرداد و شهریور حال خوش ندارم. حال و روز کسی را دارم که از دست خود و خاطراتش فراری ست! از 67 این حس را دارم. چه فرقی داشت با سال 60 ؟ شاهرخ را شش ماهی قبل از تظاهرات سی ام خرداد از خانه برده بودند در حالیکه پایش در اثر تصادف با موتور در گچ بود. فردای تظاهرات سی خرداد نامش را به عنوان اعدامی از رادیو خواندند و گفتند: معدوم شد به علت همراه داشتن نمک و اسید و فلفل و حمله به مردم! کمیتهایهای محل که شش ماه پیش خودشان در دستگیری او. شرکت داشتند، مادر و پدرش را با ماشین خودشان به بهشت زهرا، بر سر قبر موقت او بردند. در راه برگشت منهم در آن ماشین نشستم یک ریز فحش میدادند و لغز میخواندند که : عجب نمک و اسید و فلفل داشت و در تظاهرات سی خرداد دستگیر شده بود! ما که خودمون بهمن ماه تحول تون دادیم" هیچوقت نفهمیدم کار آن کمیته چیهای جوان به کجا کشید. چهلم شاهرخ را در خاوران برگزار کردیم. نبش قبرش کرده بودند و به خاوران ....
فاخته خواهربیست و یکساله اش را هم همراه او برده بودند. اول به اعدام، سپس به ابد محکوم شد. و سرانجام پس از 9 سال از زندان آزاد شد سی ساله شده بود. خودش گفت جرمش در پرونده شرکت در راهپیمایی دیپلمههای بیکار بود. سال شصت اعدامها وقیحانه تر هم بود. نامشان را هر روز از رادیو اعلام میکردند.
در تمام طول ِ شب از دستگیری شاهرخ در پنجاه و نه تا مرداد و شهریور شصت و هفت زندگی کردم. صبح فردا ادامه همساز روز و شب دوشین بود! باید به قبرستان برویم. با خودم میگویم چقدر گورهای گمنام و خاکآلود آنان عذابمان را افزوده است؟ آیا این پیرمرد خوشبخت تر است که اینجا دور از وطنی که تمام عمر برایش رزمیده بود سنگ قبری دارد؟ آخرین ملاقاتهایم را با او به یاد میآورم در مجموع با کتابهایش بیشتر آشنا بودم تا خودش. برایم عجیب بود که هنوز میگفت که راه نجات ایران بسیج دهقانان است!
پس از آخرین یورش به حزب توده ایران با آواره کردن خانوادهاش اینجا و آنجا، به آلمان رسیده بود. تمام عمر برای ایدههای حزب مبارزه کرده زندان و شکنجه و تبعید را به جان خریده بود. خریدن به جان را در مورد او نه از سر نقل و عادت باید بگویی! تمام عمر آن ایدهها را به هر دارایی و مکنتی ترجیح داده بود. مثل یک راهب! در تمام عمر چشم بر هر چه دنیوی بود بسته بود و در هشتاد و چهارسالگی در کنج بیمارستانی در برلین مرده بود.
به سنگ قبرش نگاه میکردم و با خودم میگفتم آیا او خوشبخت تر از یارانش که در خاوران، بیسنگ مزار، اما کنار یکدیگر آرمیده اند، مرد؟ مهربانی بهمن باعث شده بود که او سنگ قبر داشته باشد. پیرمرد ِ وارستهای که از اولین مهندسان راهساز ایران بود و تمام عمر دَر به در ِ قراء و قصبات ایران، تا با بسیج دهقانان ایران را آزاد کند.
در راه برگشت عمو جلیل که از زمانی که او را دیده ام پیرمرد بود و تودهای وفادار، با ذوق و شوقی که نمیفهمیدمش، خود را به بهمن رساند که: بهمن جان! دکتر جان! ببخشید، معذرت میخوام میدانید من برای خودم میپرسم، این سنگ قبر چقدر تمام شد؟
سنگ مرمر سیاه متخلخلی بود که رویش با خط فارسی از اندیشه والا و انسانی مهندس صادق انصاری تجلیل شده بود و تاریخ تولد و وفاتش به لاتین نوشته شده بود.
بهمن با شرمندگی و لبخند محزونی برایش حساب کرد، سنگ و نوشته فارسی و مالیات...جمعاً چیزی حدود هزار و پونصد یورو!
لبحند رضایتی روی صورت عمو جلیل ظاهر شد!
*شعرها، از یک شعر بلند هستند، سروده سید علی صالحی