ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 28.07.2006, 18:11
نشست لندن: تدارک دموکراسی برای ايران

جمشيد طاهری‌پور
جمعه ٦ مرداد ١٣٨٥

شکوفائی و ثمربخشی فرهنگ سياسی مدرن در ايران در گروی نهادينه کردن آن است. بدون آن که سوسيال دموکرات‌ها حزب خود را داشته باشند و بدون آن که ليبرال‌ها و ليبرال دموکرات‌ها حزب خود را داشته باشند، تحقق دموکراسی در ايران ناممکن است! جنبش دموکراسی و حقوق مدنی يک واقعيت محرز در ايران امروز است، اما در شرايط فقدان احزاب مدرن هميشه اين خطر وجود دارد که اين جنبش توسط گرايش‌هائی نمايندگی شود که در گوهر و سرشت خود سياست را دينی درک می‌کنند و دينی می‌فهمند و در نتيجه هيچگاه نتواند به مقصود و مطلوب‌اش که دموکراسی است دست پيدا کند.

وقت تنفس، در کريدور هتل، آقای آهی را که می‌بينم، دست می‌دهيم و حال و احوال می‌کنيم. فنجان چای دست‌اش است، می‌پرسد چيزی نوشيدی؟ می‌گويم قهوه بود خوردم! با شوخ خندی که هميشه بر لب دارد می‌گويد: چائی‌اش عالی است، انگليسی است! با خنده جواب‌اش می‌دهم: بله! می‌دانستم، من قهوه‌اش را خوردم و هر دو بلند می‌خنديم!
می‌گويم: ديشب با جوان‌های شما حرف که می‌زدم متوجه شدم از احزاب و جمعيت‌های مونارشيک که فعال هستند خيلی مأيوس و سرخورده‌اند!
صورت‌اش گرفته و فکور می‌شود و نگاه‌اش را می‌دوزد به زمين جلوی پايش و پس از لختی سکوت می‌گويد: آخر مشروطيت و جمهوريت که حزب نمی‌شود! اين‌ها شکل هستند، حزب محتوا می‌خواهد.

از رفيق منوچهر می‌پرسم درباره‌ی پيشنهاد من فکر کردی؟ می‌پرسد کدام پيشنهاد؟ می‌گويم: اين که بايد فراکسيون خود را اين جا داشته باشيم! می‌گويد: ها، بله! فکر درستی است، با آن موافقم، منتها حالا زود است، حالا بهتر است در همين شکل همآهنگی يکرنگ پيش برويم... بعد.
می‌گويم: اين همآهنگی يکرنگ که بی‌شکل است، در "نشست برلين" همسو کننده بود، اما در اين نشست- نشست لندن- که يک اندازه متنوع‌تر و جدی‌تر است، باعث اتلاف انرژی، برخوردهای ناپخته و صدمه به کيفيت تصاميم شده است. مثال؛ آنچه در کمسيون جمعبندی شاهدش بوديم!
می‌گويد: رفتار در کمسيون جمعبندی خيلی خام بود، من خودم تعجب کردم و بسيار ناراحت شدم، روی کسان ديگری هم تأثير‌اش منفی بوده! روش اصولی که ما بايد به طور اکيد به آن پايبند بمانيم؛ توافق دموکراتيک است روی هرمسأله‌ای. هيچ کس نبايد اين احساس را بکند که يک عده به زور تعداد رأی، نظر‌اش را پيش می‌برد و به کرسی می‌نشاند.

می گويم: خب! تمام مسأله همين است که تو می‌گوئی؛ اما لازمه‌ی نهادينه کردن توافق دموکراتيک اين است که گرايش‌های عمده؛ مثلاً در اينجا سوسيال دموکرات‌ها و ليبرال دموکرات‌ها يا جمهوريخواهان و مشروطه خواهان فراکسيون خاص خود را داشته باشند تا در سطح رهبران فراکسيون روی مسائلی که اعضای فراکسيون به طور دموکراتيک تصميم گرفتند به توافق برسند و در اجلاس عمومی به اين توافق‌ها صورت و اعتبار جمعی بدهند! من حتی نظرم اين است که رسميت اين فراکسيون‌ها بايد علنی باشد، رهبران اين فراکسيون‌ها را بايد همه مردم بشناسند و فراکسيون‌ها بايد بتوانند و اين حق را داشته باشند که آرا و نظريات خود را به اطلاع همگان برسانند و اتفاقاً به ويژه آن بخش از آرا و نظراتی را که حول آن نتوانسته‌اند به توافق دست پيدا کنند. و اضافه می‌کنم: ما در کار پاسخگوئی به مسائل و خواست‌های عام مردم و ميهن خود شرکت فعال داريم، اما نبايد فراموش کنيم در عين زمان با مسائل و ضرورت‌هائی روبرو هستيم که مخصوص خود ماست؛ به حيث فعالين "چپ" و جمهوريخواه! که موظف به پاسخگوئی به آنها هستيم. اين دو روند هم در سرشت خود جدا از يکديگر نيستند و هم در تجربه‌ی جهانی و تجربه‌هائی که خود ما اندوخته‌ايم، جدا و در انفصال از يکديگر قابل فهم و حل و فصل نبوده‌اند. يک ديالکتيکی بر اين دو روند حاکم است که بايد فهميد و به کار بست. تقريباً همه‌ی احزاب مدرن در غرب، هسته‌ی اوليه‌ی سازنده-شان؛ فراکسيون آنها بوده در پارلمان‌‌هاشان! حالا ما پارلمان نداريم اما اگر پيراهن اين تجربه را بکنی، می‌بينی بستر تعيين و تشخص پيدا کردن اين احزاب، شرکت فعال‌شان در پاسخگوئی به ضرورت‌هائی بوده که تکامل اجتماعی و توسعه‌ی سياسی جامعه در کليت خود آنها را به ميان می‌آورده است. آنها با الهام از چنين بستری که عرصه‌ی ظهور و بروز علايق اجتماعی و سياسی متفاوت و گونا گون است، سمتگيری اجتماعی و سياسی خود را وضوح داده، پايگان اجتماعی خود را تحکيم بخشيده و بعنوان احزاب چپ و راست و ميانه؛ سوسيال دموکرات و ليبرال و ليبرال دموکرات و... شخصيت اجتماعی و سياسی خود را پيدا کرده و بعنوان احزاب ملی؛ احزاب متعلق به گروههای اجتماعی بزرگ مردم، مورد شناسائی قرار گرفته‌اند.

می‌گويد: رفيق رحيم! شما می‌دانيد که من با آن سطح و عمق شفافيت و علنيت که می‌گوئيد صد در صد موافقم. اصل تشکيل فراکسيون و شيوه‌ی کاری را هم که می‌گوئيد، با آن مخالفتی ندارم، لاکن من فوق العاده حساس هستم که هر اقدام ما چه تأثيری روی باقی اپوزسيون و بويژه روی سازمان می‌گذارد؛ در جهت مثبت تأثير می‌گذارد يا در جهت منفی، به آنها کمک می‌کند که اشتباهات نظری و سياسی خود را با سرعت بيشتری تصيح کنند، يا آنها را تحريک می‌کند که بر خطا‌های خود و تأخيری که دارند اصرار داشته باشند و بيشتر پافشاری کنند! و بعد با لحن خنده و شوخی ، در حالی که دستم را می‌گيرد و نرم و مهربان می‌فشارد و من حاليم هست که دارد سعی می‌کند چيزی را که می‌خواهد بگويد حالت زخم زبان پيدا نکند، می‌گويد: شما که نيستيد! توی سازمان همه‌ی فشارها روی ماست!

از وقتی که سيطره‌ی ايدئولوژی بر ذهنم را در هم شکستم و بعد از اين که بر ترس فکرکردن غالب آمدم، تمايل نيرومندی پيدا کردم به روايت سيال ذهن! اين که من سياست را همچون زندگی روايت می‌کنم، بر آمدی از اين واقعيت است. و حالا که روايت اين بخش از "نشست لندن" همزمان شده است با گفتار و کردار‌های گنجی در برون مرز، تداخلی از اين دو در ذهنم جريان دارد که نمی‌توانم ناگفته از آن بگذرم!
راست اين است وقتی گنجی به نامه‌ی سرگشاده‌ی من اعتنائی نکرد غمگين شدم. بعد ديدم او به هرکس ديگر هم که نقد و نظری در باره‌ی او گفته و نوشته، بی‌اعتنا است و اين در حالی است که او بجا و نابجا، مکرر در مکرر اين فروتنی را به نمايش در آورده که دوستدار و طالب نقد عيب و نقص‌های خود است.
ما ايرانی‌ها يک "مخلوط نامتناسب عجيب" هستيم! من خود را ديده‌ام: ما با نقاب آدميم! پيش آمده نمايشی از فروتنی برپا داشته‌ام تا تفرعن خود را زير نقابی که خوش منظر است پنهان کنم.
از "نشست برلين" تا "نشست لندن" و تصميم رفتن ما به سوی تشکيل نهاد ملی همبستگی، سعی ما معطوف شکل دادن به يک اپوزسيون دموکرات و سکولار قابل اعتماد مردم در برابر حکومت دينی بوده است. و حالا يک شبح شکل گرفته: شبح دموکراتيسم و مدرنيته! که خيلی‌ها را ترسانده و دست به دامن گنجی شده‌‌اند. من اين ترس و اضطراب آن خيلی‌ها را می‌شناسم: ترس و اضطراب "من سابق" است از دموکراتيسم و مدرنيته!

در توصيف شجاعت اکبر گنجی به او نوشتم: "برترين شجاعت نگاه به خود و گفتگو با خود است" اما دوستداران گنجی فراوانند و از آن ميان کسانی هم هستند که اين توصيف تازه آشنای مختصر مرا برای قامت بلند گنجی، کوتاه و نارسا يافته‌اند و در ادای "حق" به مقام و منزلت بلند او نوشته‌اند: "... او شهامت به خرج داده و با نگاه مداوم به خود و گفتگوی پيوسته با خويش، خود را در راستای دموکراتيسم و بدل شدن به يک انسان مدرن، متحول کرده است."

من در روزهای اوج اعتصاب غذای گنجی در زندان، در مقاله‌ی "در آستان مرگ سقراطی گنجی"، تعريف مشخص‌تری از گوهر شجاعت او بدست دادم: "جستجوی در خود و ديگران برای پيدا کردن خود در مقام فرد؛ در مقام انسان صاحب اختيار و آزادی". من نظرم اين است که اين جستجو يک جستجوی ناتمام است و در همانجا هم نو شته ام که همه‌ی طراوت عالم در همين ناتمامی جستجوست . نبايد "در آناليز شجاعت" گنجی ، گوهر اين شجاعت را در او به پايان آورد! جسنجوی او را تماميت يافته اعلام داشت و در او توهم توقف جستجو را دامن زد. کسی که می‌نويسد: " او شهامت به خرج داده و... خود را در راستای دمکراتيسم و بدل شدن به يک انسان مدرن، متحول کرده است."، بی آن که قصد‌اش را داشته باشد، راه را برای دو خطای بزرگ هموار می‌کند:
چشم گنجی را برای نگاه به خود کور می‌کند.
بر چشم ديگران در ديدن گنجی چشم بند می‌نهد.

برای روشنفکرانی از جنس و تبار ما؛ تحول در راستای دموکراتيسم و بدل شدن به يک انسان مدرن، خيلی جستجو لازم دارد و به آن آسانی که می‌نويسند نيست! ما ١٠٠/١٥٠ سال است در راه اين تحول هستيم اما هنوز به مقصد نرسيده‌ايم! حالا من نمی‌خواهم تعريفی از "دموکراتيسم" و "يک انسان مدرن" بنويسم، چون راست اين است که خودم نصف و نيمه، و دست دوم، سوم، چيزکی دستگيرم شده! اما در نگاه به خود و گفتگو با خود، همين اندازه فهميده-ام که دموکراتيسم و انسان مدرن، پديدار‌هايی از جنس "زمان" هستند و اگر ما از آنها دور مانده- ايم، علت و موجب اصلی آن، دور ماندگی ما از زمان است. دليل و موجب؛ گم شدگی معنای زمان در صفوف ماست.

اما "زمان" و معنای آن چيست؟ در کتاب‌ها نوشته‌اند "مدرنيته" است. اما اين مدرنيته چيست؟ يافتن خود است در زمان! و اين "خود"، ما: انسان ايرانی هستيم. پس مدرنيته؛ خود آگاهی است، آگاهی يافتن به خود است! و وقتی من؛ انسان ايرانی، به جستجو و يافتن خود در زمان برآمدم ، ديدم کنش‌های من در برابر انسان و نياز‌های او دينی است و اين در حالی بود که می‌توانستم درک کنم؛ مدرنيته يک کنش غيردينی در برابر انسان و نياز‌های اوست؛ تقدس زدائی از انسان و نيازهای اوست! اين که من بجا و نابجا می‌نويسم ما قربانی مقدس کردن‌های خود هستيم، محصول اين دريافت و جستجو است. حالا جا‌اش نيست اين بحث را به همه‌ی عرصه‌های وجود انسان و همه‌ی سطوح نياز‌ها و زندگی او بکشانيم، من متمرکز می‌شوم روی وجود سياسی و نياز‌های سياسی انسان ايرانی، و شمه-‌ای از نقد خودم را می‌نويسم از دينی ديدن سياست و دينی کردن نيازهای انسان ايرانی! اما چون از امراض دامنگير ما مرض "سوء تفاهم" است، لازم می‌بينم يک توجه‌ای بدهم:

گنجی در موقعيتی که امروز در آن قرار دارد پرورده‌ی ٢٧ سال تجربه‌ی رنج اندود اين ملت است! آدمی است که اين رنج را ديده و عليه آن بپاخاسته! می‌لنگد؟ لوچ است؟ کور رنگی دارد؟ مگر من کمتر‌اش را داشتم و از کجا معلوم که جور ديگرش را ندارم! اين عيب و نقص‌ها را فقدان فضای نقد و بررسی سر ما آورده! و يک پای اصلی اين "فقدان" خود ما هستيم؛ چطور؟ اين طور که از عيب و نقص ديگری، دليل و حجت می‌سازيم برای برائت خود-مان، برای پنهان کردن عيب و نقص‌های خودمان! يکی را خراب و خاموش می‌کنيم تا خرابی‌ها و خاموشی‌های خود را بپوشانيم که در هردو حال نتيجه، ويرانگری و تاريکی است. من قصدم نشان دادن تفاوت‌هاست که به قول گنجی در يکديگر بايد به رسميت بشناسيم، زيرا رسميت دادن به تفاوت‌های يکديگر، شناسائی متقابل تفاوت‌ها، معنايش پذيرش تکثر در جنبش دموکراسی خواهی است و شرط مقدم دست يافتن به توافق دموکراتيک برای همسخنی و همگامی در راه رفع حکومت دينی و استقرار دموکراسی در کشور است. بدون شناساندن تفاوت‌ها و رسميت بخشيدن به آنها انتخاب دموکراتيکی در ميان نخواهد بود، دموکراسی ايی در کار نخواهد بود تا آدم‌هايی مثل من و گنجی؛ ايران را برای همه‌ی ايرانيان ببينيم.

گنجی در نخستين تز از تزهای بيست گانه، کوشيده از "مفهوم انقلاب" تقدس زدائی کند اما می‌توان نشان داد که او هنوز نتوانسته از "مفهوم سياست" تقدس زدائی کند. من بر اين نظرم که نگاه او به سياست کماکان دينی باقی مانده و اين نقطه‌ی اتصال اوست با جمهوريخواهانی که کماکان "آدم سابق" باقی مانده‌اند!

نقطه عزيمت گنجی در آن چيزی که او "تحول خواهی دموکراتيک" می‌خواند، نقد فرهنگ است. اين نقطه عزيمت درست است و من نيز در تجربه‌ی خود به آن وقوف پيدا کرده بودم و چنانچه در چند جا نوشته‌ام سابقه‌ی اين آگاهی درمن به حدود ١٥ سال پيش می‌رسد. اما او اين نقد را دربنياد فرهنگ- هستی شناختی و انسان شناختی- نديده و آنرا در سطحی ترين لايه‌های آن؛ نظير "خرافات پرستی" و امثال آن ديده و سمت نقد خود را معطوف به "عناصر و موألفه‌ها از فرهنگ دينی"، "تفکر دينی و فرهنگ مذهبی جامعه‌ی ايران"، "بخش دينی فرهنگ ايرانيان"، اعلام داشته است. او در اين نقد خود، اصلاح فرهنگ دينی و يا نوانديشی دينی را طلب می‌کند، بی دليل نيست که گنجی خود را نه تنها يک "نوانديش دينی" معرفی می‌کند، بلکه رسالت اصلی خود را در سفر به غرب؛ رساندن صدای "اسلام صلح‌خواه و دموکراتيک" به گوش جهانيان اعلام داشته است.

من برای نوانديشی دينی ارزش بزرگ قائلم و از همان زمان که در "کيان" تلاش‌هايی را ديدم که معطوف به اين امر بوده به پشتيبانی از آن برخاستم. برداشتم اين است که نوانديشان دينی در ايران کمتر به اين التفات دارند که نيروی الهام سازگار کردن دين با الزام رشد اجتماعی و توسعه سياسی ، جامعه ونيازهای مردم است. جامعه دين را می‌سازد و نه دين جامعه را! نتيجه اين شده که نوانديشان دينی در ايران- به درجات گوناگون - در راه دينی کردن جامعه قدم بر داشته -اند و به الزام رشد اجتماعی و توسعه‌ی سياسی نيز از منظر و سکوی دين نگريسته و می‌نگرند. مهندس بازرگان- ملی مذهبی‌ها- دکتر علی شريعتی- مسعود رجوی- خاتمی - سروش و... همين آقای گنجی ؛ در نوانديشی‌های دينی‌شان، از زاويه نگاهی که تأکيد کردم، قابل نقد و بررسی هستند. گنجی در فرازهای نخستين تزهای بيست گانه، از مدخل دين وارد شده و از سکوی نوانديشی دينی با ايرانيان و جهانيان سخن گفته و سخن می‌گويد. ورود به بحث "تحول خواهی دمکراتيک در ايران" از چنين مدخلی ، مبين دينی ديدن سياست در نزد اوست و می‌دانيم چنين نگاهی، نگاه "يک انسان مدرن" به سياست نيست . از ماکياولی تا امروز تلاشی که برای عينيت بخشيدن به "دموکراتيسم" در ميان بوده، به طور جدائی ناپذير با غير دينی ديدن سياست، عجين و همراه بوده است! گنجی فکر می‌کند که عيب در دينی ديدن سياست نيست و حتی آن را با استنادی خودساخته به احزاب دموکرات مسيحی- خود ساخته به اين معنی که جنبه‌ی واقعی و عينی ندارد- مورد تأئيد و تأکيد قرار می‌دهد. من اين برداشت را دارم که تصور گنجی از يک "دموکرات مسيحی" اين است که گويا دموکراتيسم او ملهم از عيسی مسيح و آموزه‌های انجيل است! تصادفی نيست که او بعنوان يک مسلمان دموکرات منبع الهام خويش را " اسلام صلح خواه و دموکراتيک" اعلام داشته است و کانت فيلسوف را بغل دست امام علی می‌نشاند! همانگونه که نوانديشی دينی دکتر علی شريعتی اين بود که مارکس را کنار علی می‌نشاند! اين‌ها صورت‌هائی از همان "تقليل" مفاهيم مدرن است که انقلاب مشروطيت را به انقلاب اسلامی دوخت. گنجی فکر می‌کند برای سکولار بودن اين کافی است که تصريح کند قائل به جدائی دين از حکومت است. حکومت دينی نتيجه و ماحصل دينی ديدن سياست است، ميوه‌ی تلخ گفتمان سياسی دينی است. در خود همين آلمان، جدائی دين از حکومت، در سال ١٩١٩، برای اولين بار در قانون اساسی جمهوری وايمار صراحت پيدا کرد و اين در حاليست که ٢٠٠ سال از اين درک عمومی در آلمان می‌گذشت که نبايد سياست را دينی ديد. اصل مقدم سکولاريسم و شرط مقدم دست يافتن به دولت سکولار، پذيرش اين اصل است که سياست را نبايد دينی ديد و سياست را نبايد دينی کرد. ايمان مذهبی و باور دينی يک امر وجدانی است و سکولار‌ها مخالف دخالت امور وجدانی در سياست هستند. در همين ارتباط بود که در "نشست برلين" تأکيد کردم که من آتئيسم خود را يک امر وجدانی می‌شناسم و مخالف دخالت امور وجدانی در دولت و عرصه‌ی عمومی هستم. به اين ترتيب در نگاه گنجی مولفه‌هايی را می‌توان نقد کرد که نقيض تحول خواهی دموکراتيک است و بدون آن که گنجی خود بداند و يا بخواهد، ما را در صورت و ظاهر تازه‌ای در راه مشروعه خواهی سوق می‌دهد.

در بيان اين که نوانديشی دينی گنجی روشمند نيست، نشانه‌های آشکار وجود دارد؛ او در مصاحبه‌های خود- از جمله با - بی.بی.سی- تأکيد کرد بيانگر اسلام آيت الله منتظری ، کديور، شبستری و سروش است. حالا من می‌گويم اين‌ها را که او اسم برد، حداقل بيانگر سه جور اسلام است! اسلام آقای منتظری، اسلام سنتی است که در عرصه‌ی سياست به معنی ولايت فقيه است. اسلام آقای کديور مبتنی بر غير قابل تأويل شناختن اصول دين اسلام است. او تأويل مقتضی زمان را در فروع دين - آن هم به طور مشروط- می‌پذيرد و همين اندازه نوانديشی ، در عرصه‌ی سياست او را به رد نظريه‌ی ولايت فقيه راغب کرده است. اسلام آقای سروش را فقط خودش می‌داند چيست؟! اما در عرصه‌ی سياست به رهبری دين مدار و البته نه رهبری فقاهتی، تأکيد دارد! می‌ماند اسلام حجت الاسلام آقای مجتهد شبستری که به نظر من روشن‌بين‌ترين نوانديش دينی است. او معتقد به تأويل مقتضی زمان هم در فروع دين و هم در اصول دين است. حيات اجتماعی و سياسی را بکلی بيرون از حيطه‌ی رهبری فقاهتی می‌شناسد و تنها مجتهدی است که می‌گويد؛ ايمان مذهبی، تجربه‌ی دينی فرد است و به اين ترتيب بر تکثر باور و معتقدات دينی و وجدانی شناختن آنها، مهر تأئيد می‌نهد. در چشم من آقای شبستری ادامه دهنده‌ی راستين مکتب اعتزال است که ١٢٠٠ سال پيش، بر اين اعتقاد پای فشرد که قرآن خالق نيست بلکه مخلوق و گفته شده توسط انسان است، پس به تمامی، قابليت تأويل مقتضی زمان و مکان را دارد.
گفتنی است که جناب شبستری به طور ادواری به آلمان می‌آيند و از محضر بهترين پروفسورهای فيلسوف دانشکده تئولوژی در آلمان کسب فيض می‌کنند.

گفتمان سياسی دينی با اين سنجيده نمی‌شود که راوی آن دينمدار و قائل به دين و ديانت است يا نيست! من که در سابق خود، لنينيست مومنی بودم؛ در امروز خود لنينيسم ديروز خود را يک گفتمان ايدئو لوژيک- سياسی دينی ارزيابی می‌کنم. گوهر نگاه سياسی دينی در ناپرسائی آن است، در قدسی کردن انديشه و آرمان سياسی است، در خلاصه کردن جنبش مردم و تحول خواهی دموکراتيک جامعه در زيبای مثالين خود است، در نجس و پاک دانستن و خودی و غيرخودی شناختن‌هايش است. در اين است که تصور می‌کند حقيقت را در انحصار خود دارد و در هر پيکار کوچک و بزرگ سياسی ، به آن چيزی که فکر می‌کند کوبيدن ميخ خود و هم انديشان ‌اش است. بيرون از خودش؛ ديگران و ديگر انديشان را نه می‌بيند و نه می‌خواهد، مردم و جنبش آنها را نمی‌بيند و يا اگر می‌بيند از چشم زيبای مثالين خود می‌بيند!

در "افسون چشم‌های بوف کور" با کمک گرفتن از کتاب "صادق هدايت" به نقد هستی شناختی و انسان شناختی فرهنگ خودمان که دينی و قرون وسطائی باقی مانده، دست يازيده‌ام. اصلی‌ترين محرک در اين کار، گرايش من به گسست قطعی از فرهنگ سياسی دينی بوده، زيرا فرهنگ ملی ما ظرفی است که فرهنگ سياسی انسان ايرانی را شکل داده و شکل می‌دهد و مستقل از اين که در انبان ما- فعالين سياسی- چه اندازه دانستنی نسبت به دموکراتيسم ذخيره داريم، روحی را که در فرهنگ سياسی ما می‌دمد، روح عقل ستيز و واقعيت گريز، روح دينی و قرون وسطائی خود است، که انسان را در مقام فرد باز نمی‌شناسد يعنی او را انديشه ورز، دارای توان تشخيص، صاحب حق انتخاب و وجودی آزاد و مختار نمی‌شناسد. کسی که به نقد فرهنگ در چنين بعد و عمقی دست نيازيده باشد، بدون آن که خود خواسته باشد و يا دانسته باشد! در گفتار يک آدم است و در کردار يک آدم ديگر! اصلاً چهره‌های جورواجور دارد، دوگانگی‌ها و چند گانگی‌ها دارد! "يک مخلوط نا متناسب عجيب" است و در مجموع ناتوان از اين است که از گفتار در باره دموکراسی و حقوق بشر به دموکراسی و حقوق بشر در کردار گذر کند.

"کانت"، که او را آغازگر مدرنيته می‌شناسند، کار اساسی‌اش اين بوده که از تجربه‌ی هستی شناختی و انسان شناختی "عصر جديد" مفاهيمی به دست داد و از اين طريق آن را مفهوم عام و خاص کرد. آگاهی به مفاهيم او بسيار با اهميت است اما دست يافتن به آن -درونی و بومی کردن آن- يک کار انديويدوآل، يعنی کار مشخص و منحصر به فرد انديشه ورزان حوزه‌ی تمدنی- فرهنگی معيين است که هنوز بيرون از هستی شناختی و انسان شناختی "عصر جديد" به عالم و آدم می‌نگرد. اين همان نگاه به خود و گفتگو با خود است.

ادامه دارد.