ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Fri, 14.07.2006, 16:52
نشست لندن: تدارک دموکراسی برای ايران!

جمشيد طاهری‌پور
جمعه ٢٣ تير ١٣٨٥

٦
گفته بودم "نشست برلين" و "نشست لندن" پی‌آمد هم آوازی و همگامی سوسيال دمکرات‌ها و ليبرال دموکرات‌ها برای استقرار دموکراسی و حقوق بشر در ايران است که می‌کوشند با شکل دادن به اتحاد آزاديخواهان ايران، روند رفع حکومت دينی و برپائی همه پرسی آزاد و دموکراتيک را در کشور قطعيت ببخشند. اين زاويه نگاه از نقطه نظر منافع دموکراسی در ايران دارای اهميت کليدی است زيرا سطح و ظاهر نحله‌های سياسی را می‌شکافد و بر آن شاخص‌های سياسی تأکيد می‌کند که موافق تجربه‌ی ملی و جهانی ، قادر است دموکراسی و حقوق بشر را در ايران مستقر کرده ، دروازه‌ی ايران را به روی مدرنيته گشوده ، جامعه مدنی را در کشور بر پا داشته و دولت سکولار منتخب ملت را جايگزين حکومت دينی سازد؛ شاخصه‌های سياسی که ايران را برای همه‌ی ايرانيان می‌خواهد.
سوسيال دموکراسی و ليبرال دموکراسی، در صفوف اپوزسيون ايران در بستری از بازنگری‌های نقادانه به ظهور رسيده است. سوسيال دموکرات‌ها و ليبرال دموکرات‌های امروز ايران، در مسير تحولی خودپويه و در جستجوی معنائی تازه برای حيات سياسی، خود را در آستان مکتب‌های سياسی عصرجديد در موقعيتی ديدند که نيازمند بازآموزی، از نو آموختن و نقد بنيادين تجاربی بود که ايران از انقلاب مشروطيت تا انقلاب اسلامی از سر گذرانده بود! شناخت مفهوم "تأخير" که انسان ايرانی و تاريخ معاصر او را در بر می‌گيرد و نيز نقد "تقليل مفاهيم مدرن" که سرشت دينی فرهنگ سياسی را در نزد ما آشکار کرد، قبل از هر چيز بيانگر اصالت تحول در نزد ماست. اين يک ويژگی مهم است و از رشد و تکامل پيش شرط‌های استقرار دموکراسی در ايران حکايت می‌کند.
اين تحول دارای خصلت گلوبال و جهانی است و هم از اينرو بنيان‌های انديشگی که آن را تعريف می‌کند، منظومه‌های تعقلی و فلسفی است، که از دوران روشنگری تا عصر جديد و از عصر جديد تا مدرنيته و تا جهان انديشگی امروز، امتداد دارد و مدنيت غرب، زادگاه و پرورنده‌ی آن است. اما هر چند که سرشت اين تحول گلوبال و جهانی است، سيمای آن ملی بوده و مهر و نشان تاريخ ، فرهنگ و واقعيت جامعه ما را دارد و در يک کلام انسان ايرانی امروزين - مدرن - را در سيمائی آشنا- و نه بيگانه - باز می‌تابد! سيمائی که هرچند طراوت نوزائی را دارد اما در عين حال اصيل ترين ارزش‌های حياتمند فرهنگ شرق ديرسال را با خود دارد.
به رفيق "کريم" می‌گويم: ببين! توانائی‌ها و امکانات ما تناسبی با وظايف و مسئوليتی که بر عهده گرفته‌ايم ندارد. هنوز خيلی ضعيفيم!
می‌گويد: اين تازه شروع يک مسيری است. هنوز "کيفيت‌ها" سرجای خود قرار ندارند، سامان وضع و کار زمان می‌خواهد.
می‌گويم: استبداد خودش را هم بی‌بر و بار می‌کند! از آن جلال و جبروت دستگاه شاهنشاهی چهارتا آدم حسابی نمانده که به درد کار امروز بخورد! تو گوئی برهوتی بوده بی‌نبات و حيات! اين يکی دونفری هم که به چشم می‌آيند با نقد تجربه‌ی استبداد "پدر" خود را به اين فراز رسانده‌اند. ما در عرصه‌ی سياست انگشت شمار آدم‌هائی داريم که در نزدشان؛ دانستنی‌ها در باره‌ی دموکراسی به فرهنگ دموکراسی فراروئيده باشد!
می گويد: کليد همين فرهنگ دموکراسی است! از انقلاب مشروطيت تا انقلاب اسلامی هر چه جلوتر آمديم؛ قد رهبران و فعالين سياسی ما کوتاه تر شده! هر چه جلو تر را نگاه کنی می‌بينی سطح پائين ترند؛ با آرمانگرائی يکی از ديگری اتوپيک‌تر، توده‌گراتر و بيشتر غرق در خودبينی و کوته بينی‌هائی که غير خود را نمی‌بيند و دو قدم جلوتر از امروز-اش را نمی‌تواند تشخيص بدهد. می‌گويد: فقدان فضای نقد و بررسی اين بلا را سر ما آورده و در فقدان چنين فضائی است که ما شاهد شورش کور پائينی‌های عاصی عليه بالائی‌های بی‌کفايت می‌شويم و در اين ميان هر آن کسی هم که استعداد فکرکردنی را داشته يا دارد، به انزوا يا اصلا" به بيرون پرتاب می‌شود! تا وقتی که اين سيکل و دور عصبيت و خالی شدن‌ها وجود دارد، آش همان آش است و کاسه همان کاسه! عين همين اتفاق که در جامعه‌ی ايران و طی اين صد سال پيش آمده، به عينه در سازمان‌های سياسی کپی و تکرار شده و می‌شود، اين است که "کيفيت"‌ها در رهبری جای خاصی ندارند و می‌بينی کيفيت در رهبری سازمان‌ها غايب است و بيشتر کسانی هستند فاقد توان و کيفيت لازم.
به حرف‌های رفيق "کريم" فکر می‌کنم... حالا ديگر توی اجلاس هستيم و من دم به ساعت سرم را بر می‌گردانم تا ببينم آشوری و پرهام و آن چند نفر اهل فکر و فلسفه و تحقيق در جلسه هستند يا نه! "اسماعيل خوئی" هم آمده است. رشيد و بی‌تکلف جلوی جلو نشسته و وقت رأی گيری‌ها دستش را تا آنجا که توان برد، بالا می‌برد! مثل اين که می‌خواهد "سقف" را بشکافد! آخرين بار که ديدمش، ٢٨ سال پيش! يک دو ماه بعد از انقلاب بود، هنوز" سازمان چريکها" بوديم، قطعا" نخواهد توانست مرا بجا بياورد!... پيش خودم قرار می‌گذارم در تنفس بعدی حرف با "کريم" را دنبال کنم.
می‌گويم ما در برزخی هستيم که هم بايد محقق سياست باشيم و هم شخصيتی که در اينجا به او می‌گويند: Politiker. وجه مشترک اين دو تيپ شخصيت آشنائی‌شان با سياست بعنوان علم و تخصص است. اين مفهوم "کيفيت" را که تو به درستی تأکيد داری بايد تعريف کرد!
می‌گويد: مثلا" می‌گوئيم سوسيال دموکراسی يا ليبرال دموکراسی؛ زير نام اين مکتب‌های سياسی مدرن، يک جهان انديشه و فلسفه خوابيده! کسی که با اين انديشه‌ها و فلسفه‌ها آشنائی ندارد و يا مثل من؛ فوق‌اش چهارتا مقاله خوانده، نمی‌تواند اين مکتب‌ها را نماينگی کند و جنبش سياسی را در مسيری که تمدن طی کرد و به قول تو به مدرنيته رسيد، رهبری کند. مشکل جنبش تجدد و دموکراسی خواهی در ايران اين بوده که رهبران آن هرکدام پرچم يک ايدئولوژی دست‌شان بوده، دينی و غير دينی و همه هم می‌کوشيدند مفاهيم مدرن را در قالب ايدئولوژی دلخواه خود و با تقليل‌هائی که مفاهيم مدرن را با بينش و فرهنگ دينی ما سازگار می‌کرد، يک معجون قابل هضم درست کنند که کار کردش باز توليد همان فرهنگ دينی و تداوم استبداد در اين کشور بود. امروز جنبش، احتياج به رهبرانی دارد که اين مکتب‌ها‌ی مدرن را می‌شناسند، آنها را به ترتيبی آموخته‌اند و می‌توانند به مسائل ما به نحوی سازگار با اصول و موازين اين مکتب‌ها که کار شده و آزمون شده هستند و علمی هستند، پاسخ بگويند و آلترناتيو نشان بدهند.
در تأئيد حرف‌هايش می‌گويم: و... از اينجاست نياز ما به اهل فکر و فلسفه و تحقيق؛ سياست در نزد ما علم نيست، ايمان است! يعنی عين ديانت است. تو برخورد مدعيان جمهوريخواه ما را با اين "نشست"‌های برلين و لندن ببين! می‌گويد من چون به جمهوری اعتقاد دارم نمی‌توانم با کسی که پادشاهی مشروطه می‌خواهد، برای دموکراسی و حقوق بشر متحد باشم! هر رقم که استدلال بکنند، جان کلام-شان همين است يعنی بر محور يک عقيده و ايمان با مسأله‌ی "اتحاد" بر خورد می‌کنند: از ايده‌ی جمهوری يک "مثل" می‌سازند، يک مقدس درست می‌کنند، يک دين می‌سازند و با ساطور آن اپوزسيون را شقه می‌کنند و دوست و دشمن و خودی و غير خودی علم می‌کنند! مطالعه‌ی عينی آرايش نيروهای اجتماعی و سياسی جامعه‌ی امروز ايران و بر آن مبنا، تشخيص و تميز صف بندی موجود اپوزسيون، به اندازه‌ی يک سر سوزن مورد اعتناء و توجه-شان نيست! بله! فرهنگ سياسی ما خالی از واقع بينی، تعقل و انديشه است و در عوض پراست از هيجان و شعار و برانگيختگی و الهيات! اضافه می‌کنم: اين سياست گريزی اهل فکر ما هم مزيد علت است؛ وقتی ما که فعاليم، نياز سياست به آنها را درک کرده ايم، متفکران ما محق نيستند خود را از ميدان مبارزه سياسی دور نگهدارند و نقد و نظر-شان را در باره‌ی مسائلی که ما به طور حاد با آنها دست به گريبان هستيم، نا گفته و مسکوت بگذارند.
آقای باقر پرهام، بيش از اندازه با من مهربان است و من هم به او علاقه‌ی وافری پيدا کرده‌ام. با آقائی که گويا پزشک است دارد صحبت می‌کند اما من کنارش ايستاده-ام. به پزشک می‌گويد نمی‌تواند بخوابد، در چشمم استواری درخت انجير پير خانه‌ی کودکيم را دارد! دست-اش، دست مرا می‌جويد! و حالا دستم در دست اوست، با انگشت شصت، پشت دستم را نوازش می‌کند. من اين عوالم را می‌فهمم، اين نياز به در کنار داشتن، اين بودن، دست در دست يکديگر در راهی که وطن-ات را آزاد و مردم-ات را شادکام می‌خواهد. "تاريخ فلسفه معاصر" ، "مقدمه‌ای بر فلسفه تاريخ هگل" که ازترجمه‌های اوست، به من خدمت بسيار کرد! "مطالعاتی در آثار جامعه شناسان کلاسيک" اثر "ريمون بودن"، ترجمه‌ی پر ارزش ديگرش را با خود آورده بود تا به من بدهد. در"نشست لندن" که بمن می‌داد؛ به احترام سرم را فرود آوردم! بغلم کرد و پيشانی-ام را بوسيد. دست خودم نبود، کتاب را که به من می‌داد سرم خم شد! دين گرانی که از او بر گردن داشتم سرم را فرود آورده بود.
گفت: جمشيد جان! بيانيه سياسی بايد صراحت داشته باشد که اين اتحاد برای دموکراسی و حقوق بشر، هدف‌اش پايان دادن به حکومت دينی در ايران ماست.
گفتم آقای پرهام موافقم، هدف رسيدن به روز برگزاری همه پرسی است! اما ما هنوز آن اتحاد نيستيم، "نشست لندن" گام بلند ديگری به سوی اتحاد است.
گفت: آره! اين که درست است؛ روی به سوی اتحاد هستيم، اما هدف نبايد مبهم باقی بماند!
به دوستم؛ مشروطه خواه پير می‌گويم: هرطور شده بايد امشب با آقای داريوش آشوری صحبت بکنم، حيف است بی‌صحبت با او از اينجا برويم!
می‌گويد: من عرض ارادت کردم، انسان دانشمندی است؛ از خدمتگزاران فرهنگ اين مملکت است.
می‌گويم: بيشترش ممنوع القلم بوده! از ٤٢ يا ٤٥ ممنوع القلم بوده، آن هم بخاطر مخالفت با موج دين پناهی در جامعه‌ی روشنفکری آن زمان، چون معتقد بود استبداد شاه پرو بال-اش می‌دهد.
می گويد: خمينی را ممنوع القلم کردن آشوری‌ها خمينی کرد! هر بلا و مصيبتی که سر اين کشور و ملت-اش آمده، برخاسته از همان ممنوع القلم کردن‌هاست.
خاموش در کنار هم ايستاده بوديم، يک خاموش غم انگيزی بود و نگاه او به دورها دوخته شده بود! به نظرم رسيد با شخص ناپيدای دوری در حال گفتگو است، شايد هم با خويشتن خود در گفتگو بود! لحظاتی در خاموشی گذشت، بعد به نجوائی که من می‌شنيدم گفت: اگر قلم در اين مملکت آزاد بود اين اسارت و در بدری پيش نمی‌آمد.
اجلاس بعد از ظهر که تمام می‌شود؛ می‌گردم ببينم آقای آشوری کجاست. به بوفه‌ی رستوران هتل سرک که می‌کشم، می‌بينم ليوان بدست نشسته و دارد با کسی گپ می‌زند. دگمه می‌اندازم و می‌روم جلو! رسيده نرسيده می‌گويم: اجازه هست؟ و می‌نشينم. تعارف می‌کنند، می‌گويم؛ يک ليوان آبجوی خنک می‌چسبد! و حواسم را جمع می‌کنم که چه جوری سرصحبت را با او باز کنم!
می‌پرسد: ما چند بار کلن همديگر را ديديم، نه؟ می‌گويم: بله! چند سخنرانی که داشتيد من آمدم، آخرين بار دورتموند بود! می‌گويد:‌ها... بله! يادم آمد. هم صحبت او زودی می‌رود و من با او تنها می‌مانم.
می‌گويم: شما را اينجا ديدم خيلی خوشحال شدم، به همه‌ی ما قوت می‌دهد.
می‌گويد: خواهش می‌کنم!
می‌گويم: اتفاقا" چند روز پيش به ضرورت فرهنگ اصطلاحات سياسی و فلسفی شما را نگاه می‌کردم؛ مقدمه‌ی بلندی روی‌اش نوشته‌ايد، داشتم ورق می‌زدم چشمم روی پاراگرافی از مقدمه‌ی شما ماند؛ در باره‌ی گريز ناپذير بودن دست يافتن ما به مدنيت معاصر نوشته بوديد، با تکيه‌ای بر "نيچه" و "هايدگر"!
می گويد: خب، بله! تمدن معاصر؛ مدرنيته يک پديدار جهان شمول است. نيرو‌هائی که هنوز بيرون از آن مانده-اند و نوع نگاه-شان بيشتر به حوزه‌ی تمدنی ماقبل عصر جديد و مدرنيته تعلق دارد، تا هميشه نمی‌توانند با آن مقابله کنند! سرانجام آنها تسليم است؛ مثلا" اين آخوند‌های ما!
می‌گويم: اما اين مقاومت در ما هم هست!
می‌گويد: خب، بله! اين دشواری و معضل ماست! اما ما مجبور به فکر کردن شده‌ايم. در مقايسه با ديگر کشورهای منطقه و مشابه، ما در موقعيتی قرار گرفتيم که مجبور به فکر کردن شده‌ايم! به همين خاطر نيز در کشورهای منطقه از نوشته‌های ما خيلی استقبال می‌شود؛ هر اثر تازه که نشر می‌دهيم فورا" ترجمه و در اين کشورها با علاقه خوانده می‌شود.
می‌گويم: من از اين "نيچه"‌ی شما خيلی استفاده کردم!
با هيجان می‌پرسد: جالبه! چطور؟
می‌گويم: يک عبارتی "نيچه" دارد که به من الهام داد و کليدی شد برای فهم خودم!: "همزمانی نا همزمان‌ها".
چشم‌هايش برق می‌زند و با هيجانی مضاعف می‌پرسد: يادم نميآد! چه جوری؟ چه از آن فهميديد؟
می‌گويم: من ذيل اين عبارت يک کتاب نوشتم!: "افسون چشم‌های بوف کور". و... از او خواهش می‌کنم کتابم را بخواند.
می‌گويد: حتماً! کجا هست؟
می‌گويم: در آرشيو "ايران امروز" و سايت "فرهنگ گفتگو" در "ايران گلوبال". و حکايت پيدا کردن خودم در کتاب صادق هدايت را برايش تعريف می‌کنم با تأکيد‌هايی از اين دست:
مشکل ما گم کردن معنای "زمان" بوده! کار ما پيدا کردن خود در "زمان" و به دست دادن تعريفی از خود موافق "روح زمان": مدرنيته است. من اين جستجو را در چند بعد پی گرفته-ام:
در بعد انسان شناختی؛ بجا آوردن خود در مقام "فرد". بدون آشنائی با "کانت" چنين توفيق تعين کننده-‌ای دست نمی‌داد.
در بعد "جنبش چپ" ايران؛ گذر از سوسيال اتوپی به سوسيال دموکراسی. آشنائی با تاريخ و سير جنبش سوسيال دموکراسی- کارگری آلمان، نقد لنينيسم و گسست قطعی از آن را برای من آسان کرد.
در بعد ملی؛ اهتمام در راه تکوين عام و تام روند تاريخی ملت- دولت. شناخت من از تاريخ و فرهنگ ايران خود-مان نازل و کليشه‌ای بود! وقتی با فکری باز شروع به شناخت خودمان کردم، متوجه‌ی يک انقطاعی در سير تکامل فرهنگ در ايران شدم و به اين نتيجه رسيدم که هسته‌ی اصلی فرهنگ ما، يعنی هستی شناختی ما دينی و قرون وسطائی؛ عقل گريز و واقعيت ستيز، باقی مانده و انسان ايرانی و از جمله خود من، حامل آن هستم! معرفت من به سرشت بدوی هستی شناختی ما، چشم اندازی به رويم گشود که در افق آن خود را در پهنه‌ی هستی شناختی "عصر جديد" يافتم. و... از اينجا بود که با الهام و برداشتی از "هگل" که وظيفه‌ی فلسفه را آشتی "روح قومی" با "مکان" و "زمان" می‌فهميد؛ به اين درک رسيدم که تکوين فرجامين "ناسيون" در ما و ورود ايران به "مدرنيته"، در معنای هگلی، در گروی آشتی "روح قومی" ماست با "روح زمان" در ظرف مکانی ايی که ايران نام دارد وتأليف ايران است با جهانی که در آن زندگی می‌کنيم. به نظر من محمل اين تکوين و تحول؛ دموکراسی، در همين معنای موجود در غرب است. اين آن محتوائی است که در کشور ما بايد تحقق پيدا بکند، از منظر اين محتوا است که من بعنوان يک سوسيال دموکرات می‌گويم؛ جمهوری يا پادشاهی مشروطه، مسأله‌ی امروز ايران نيست، مسأله‌ی امروز ايران دموکراسی است. مشکل امروز ايران حکومت دينی است.
و با خنده‌‌ای می‌گويم: اين جستجو‌ها و فکر وذکرها، مرا به اينجا کشانده و در اينجا نشانده!
می خندد! من شادمانی "جان" او را احساس می‌کنم. می‌گويد: باز هم بنوشيم! و بی‌آن که منتظر پاسخ من باشد، سفارش می‌دهد. با يخ و گوارا می‌نوشيم؛ به سلامتی يکديگر جام به هم می‌زنيم و در آهنگ جام‌هامان می‌نوشيم! چشم‌هايش به من می‌گويد؛ بذر انديشه‌ای "که به جانش کشتم/ وبه جان دادمش آب"، شادمانا! ببرم می‌شکفد.

ادامه دارد.