ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 19.06.2006, 21:36
نشست لندن: تدارک دموکراسی برای ايران!

جمشيد طاهری‌پور
سه‌شنبه ٣٠ خرداد ١٣٨٥

١
درراه بازگشت؛ ز هفت خوان بازرسی‌های فرودگاه London Luton که می‌گذرم، با صدا‌های نشست "لندن" شروع به گفتگو می‌کنم! نشسته ننشسته در صندلی هواپيما، احساسم اين است که دارم خودم را روی صندلی نشست "لندن" جابجا می‌کنم. چشمم دنبال آدمهای آشناست، از چند چهره‌ی صاحب نام در فرهنگ و فلسفه و تحقيق که حضور دارند، احساس بالنده‌ای از اعتماد در من سربلند می‌کند. سياست؛ امروز به پشتيبانی فکر و فرهنگ و فلسفه و تحقيق نياز دارد و بی‌حضور اينان "خالی" است. مهربان به من نگاه می‌کنند و من با سخن نگاه به آنها می‌گويم: بسيار دوست-شان می‌دارم. آن ديگر خانم‌ها و آقايان را، جز انگشت شماری، نمی‌شناسم! به چشمم هفتاد هشتاد نفر می‌آيند و من از اين تعداد که گرد آمده‌ايم بسيار خشنود هستم؛ از آن جمع کوچک ده ماه پيش، اين جمع بزرگتر برخاسته، صدائی از آخرين روز در گوشم می‌پيچد: "نشست برلين"، با نام نيک در خانه‌ی "تاريخ" مانده و از امروز ادامه راه آن؛ راهی که برای رسيدن به دموکراسی در ايران، از سر اختيار و آزادی برگزيده‌ايم ، بر عهده‌ی نشست لندن است!

تعداد خانم‌ها به ده نفر نمی‌رسد! "نشست" در چشمم مردانه می‌آيد و اين دلگيرم می‌کند. می‌پرسم و پاسخ می‌شنوم: "خيلی‌ها نتوانستند ويزا بگيرند." من خودم يک ماه برای گرفتن ويزا دوندگی کردم و بالاخره با مکافتی گرفتم! پاس پناهندگی آن هم با مليت ايرانی مشکل و مکافات دارد!

جوان بودن را اگر تا مرز سی سالگی بگيريم، بيست نفری جوان در اين "نشست" حضور دارند، باقی در مرز شصت و بيشتر سن دارند، اجلاس را سن دارها‌ی "نشست برلين" اداره می‌کنند و مديريت جلسه خوب است. سالن کوچک و بی‌آرايش است و سامان و جلوه‌ای ندارد. "نشست لندن" در چشم بی‌بضاعت می‌آيد؛ اينجا يک هتل معمولی در جنوب لندن است: Holiday Inn Hotel.
ترکيب سياسی "نشست لندن"، با يک تمايز اساسی همان ترکيب "نشست برلين" است: جمعی از جمهوريخواهان و مشروطه طلبان. تمايز کيفی؛ حضور نمايندگانی از هموطنان کرد، بلوچ، ترکمن و آذری و عرب است، خود من هم گيلک هستم و لاهيجان خود-مان را از هر جای ديگر دنيا بيشتر دوست می‌دارم! بجز حزب دموکرات کردستان ايران که از قديم می‌شناسم، و ترکمن‌ها که در مبارزاتشان شرکت داشتم، آشنائيم با سازمان‌های سياسی بلوچ، و عرب بسيار مختصر است و از اين کم اطلاعی در خود تأسفی آميخته به سرزنش احساس می‌کنم!

"نشست لندن" چه چيز را بازتاب می‌دهد؟ به اين سوأل خود فکر می‌کنم. "نشست لندن" ضرورت گذار ايران به دموکراسی را بازتاب می‌دهد و بدون هيچگونه ابهام و ترديد، بر اين باور است که رفع حکومت دينی الزام گريز ناپذير اين ضرورت است. با دين و ديانت مردم نمی‌شود بازی کرد. خمينی با دين و ديانت مردم بازی کرده است، از دين ابزاری ساخت برای حکومت کردن، پس دين را از دين بودن خود خالی کرد، قداست را از دين گرفت و لباس سالوس و ريا ، لباس ثروت اندوزی و قدرت پرستی بر قامت ديانت پوشاند و از آن کشتار و زندان و شکنجه ساخت و يک ملتی را دچار انحطاط کرد! پس برای اين که دين، دين باقی بماند، چاره‌ای جز اين نيست که از عرصه‌ی عمومی که حکومت شاخص ترين آن است، به عرصه‌ی خصوصی؛ که خلوتکده‌ی وجدان آدمی محفوظ ترين و مطمئن ترين آن است، باز گردانده شود، معنای حقيقی اين بازگشت؛ پاسداری از دين و ارزش‌های قدسی آن است. پيداست که نهاد‌هائی که دين و ديانت را نمايندگی می‌کنند، نظير بيت آيات، حوزه‌ها، مساجد و تکايا، حسينيه‌ها و زيارتگاه‌ها و... نهاد‌های مدنی شناخته می‌آيند و در حيات جامعه مدنی ، جايگاه و نقش درخور خود را خواهند داشت. حاکميت ملی و دولت دموکراتيک که از جمله‌ی وظايف آن پاسداری از آزادی وجدان- آزادی معتقدات دينی و غير دينی- ، و حراست از فعاليت آزاد و مستقل نهادهای مدنی است، آزادی فعاليت آنها را تضمين خواهد کرد.

"نشست لندن" که سکولار و پايبند به دموکراسی و حقوق بشر است؛ ظرفيت آنرا دارد که به نياز کشور در گذار به دموکراسی پاسخ درست بدهد. اين ظرفيت البته نسبی است و در حال حاضر يک توانائی عمدتا" بالقوه به حساب می‌آيد، اين توانائی بالقوه برای آن که در حيات سياسی کشور فعليت پيدا کند، باقيمانده راهی را بايد بپيمايد که به يک نهاد ملی و مردمی اتحاد وهمبستگی برای دموکراسی، حقوق بشر و همه پرسی، منتهی و منجر خواهد شد.

٢
تفرقه‌ی اپوزسيون علل و دلايل پيچيده و متعددی دارد. با اين که مقالات زيادی در اين باره نوشته و نشر يافته است، اما هنوز تحليل جامع و رضايت بخشی از اين پديدار منفی و شکست زا در اختيار نداريم! تفرقه‌ی اپوزسيون در عين حال از نشانه‌های بارز نابالغی و کودک ماندگی سياسی در نزد ماست و به طور مشهودی با اين واقعيت که احزاب و سازمان‌های سياسی در ايران قادر نبوده اند روند رشد و تکامل خود را به پويند و موقعيت نمايندگی گروه‌های اجتماعی را پيدا کنند، در ارتباط است. با اندکی تسامح می‌توان احزاب و سازمان‌ها و گروههای سياسی را در انفصال از مردم تعريف کرد! اگر اتفاق معمول در نزد ما، دنباله روی از مردم و يا تأخر ستيزگرايانه و حتی قسما" تقابل با آنها بوده است! از جمله‌ی علل آن، يکی را هم بايد انفصال از مردم دانست.

انفصال از مردم، نقش عامل ذهنی را در تعين سمتگيری‌های اپوزسيون، به يک عامل قاطع تبديل کرده است، تا آنجا که بسياری از رويکردهای سياسی قبل از اينکه الهام و بازتابی از حال و وضع عينی مردم و واقعيت‌های مستقر در جامعه و بويژه آرايش عينی نيروهای اجتماعی و سياسی باشد، اساسا" محصول انتزاعات ذهنی و ويژگی‌های روانشناختی رهبران و اعضاء است.
بهتر است تا يادم نرفته، تأکيد کنم که من دريافت و برداشت خودم را می‌نويسم و فکر و ذکر‌های من فقط به خودم مربوط است. البته من با فکر و ذکرهای خودم با "نشست برلين" و "نشست لندن"؛ دانسته و از سر اختيار و آزادی مربوط و همآهنگ هستم و حالا که ده، يازده ماه از اين همآهنگی و ارتباط می‌گذرد، با هسته‌ی اصلی اين هردو "نشست"، که متشکل از دموکرات‌های جمهوريخواه ودموکرات‌های مشروطه طلب است، يگانگی و پيوند استواری پيدا کرده‌ام و می‌کوشم آن را تحکيم کنم.

باری! آن توصيف که در آغاز اين بند از "اپوزسيون" آوردم، وصف حال خودم هم هست! يعنی شمول عام دارد، با اين تفاوت که جمعی از ما به حال و وضع خود معرفت پيدا کرده‌ايم و از سر همين معرفت، از آن حال و وضع، حدودا" فاصله گرفته‌ايم و آن اندازه بصيرت و توان يافته ايم که با عوارض منفی آن مقابله کنيم و به انتخابی دست يازيم که بازتاب دهنده‌ی نياز امروز ايران و بيانگر خواست‌ها و مطالبات مردم ما، در امروز-شان است. چرا اين‌ها را می‌نويسم؟ روشن است ! می‌خواهم مخاطبان من بدانند که در برابر يک انتخاب قرار داريم! می‌خواهم به آنها يادآوری کنم که بايد شجاعت نگاه به خود و گفتگو با خود را داشت و از بازنگری و بازبينی ، از دگر انديشی و دگر باشی ، از تغيير و تحول در مسير ضرورت تاريخ و سازگار شدن با روح زمان نترسيد!

انتخابی که همه ما در برابر آن قرار داريم انتخاب دموکراسی است! برای نهضت ما؛ نهضت "چپ" ايران، اين يک انتخاب دشواری است! ويژگی آرايش اجتماعی و سياسی کشور که جنبش مونارشيک ايران يکی از موألفه‌های انکار ناپذير آن است، يعنی يک واقعيت است که بايد به حساب آورده شود، بر دشواری انتخاب "چپ" بسی افزوده است! با وجود اين می‌توان بر اين دشواری غلبه کرد و آن سهم و نقشی را که در استقرار دموکراسی در ايران، سزاوار و شايسته نهضت ماست، برعهده گرفت و سرافراشته و استوار آن را به ظهور رساند. مناسب و بجا است که در اين گفتار روی برخی از سرچشمه‌های دشواری "چپ" در انتخاب دموکراسی اشاراتی داشته باشم:

انقلاب بلشويکی از آنرو نقض تمامی قوانين تاريخ بود؛ زيرا بر اراده‌ای متکی بود که می‌خواست از راهی سوای دموکراسی به سوسياليسم برسد. لنينيسم بيان ايدئولوژيک اين انقلاب بود و به همين خاطر نيز قطعی ترين عنصر مفقوده در لنينيسم دموکراسی است! برای "چپ" ايران که به لنينيزم پايبند و مومن بود، درک مفهوم دموکراسی و پذيرش آن، مستلزم گسست قطعی از لنينيسم است. آيا چنين گسستی تحقق پيدا کرده؟ من به اين پرسش، پاسخ قاطع نمی‌توانم بدهم! زيرا مستعد ترين و تحول پذيرترين سازمان سياسی "چپ" ايران؛- سازمان "اکثريت"- ، هر چند در اسناد رسمی، خود را غير لنينيست و حتی يک سازمان غير ايدئولوژيک اعلام داشته است، اما رويداد حقيقی در سازمان ما را بايد برائت از لنينيسم دانست و نه اتفاق فراتر از آن! گسست قطعی از لنينيسم، پی آمد نقد آن است و چنين نقدی در کليت سازمان به ظهور نرسيده است.
برائت از لنينيسم تا آنجا که به سازمان ما مربوط می‌شود، ارمغان‌اش پذيرش دموکراسی در گفتار بوده است! از دموکراسی در گفتار تا دموکراسی در کردار، راه دشواری است که بايد پيموده شود. اين راه را چگونه می‌توان پيمود؟ من تنها می‌توانم از تجربه‌ی فرد خود سخن بگويم و اين در حالی است که هنوز توانائی بدست دادن تعميم تئوريک تجربه‌ی خود را نيافته- ام، اما يک نشانه راهنما ، درک و تبين درست جهت و راستای تحول ما ست. در اين زمينه تا بخواهی اغتشاش و سر در گمی وجود دارد که معمولا" برای لاپوشانی آن زرورق‌هائی به کار گرفته می‌شود که حقيقتا" نيز چشم نواز هستند: " چپ مدرن"، "چپ دموکرات" ، "چپ سبز"، "چپ آينده نگر" و... . به گمان من اينها همه محصولات برائت از لنينيسم است و چنانچه مشهود است؛ از اصلاح طلبی حکومت دينی تا مشروطه‌ی پادشاهی و ... تا نو محافظه کاری دولت بوش و نيز انواع و اقسام مخلوط‌ها، امتداد دارد!
نوزائی در جنبش چپ ايران معنايش گذر از سوسيال اتوپی به سوسيال دموکراسی است. پيداست که در اين تعريف جنس و ماهيت و سرشت تحول مورد نظر است که جهانی و گلوبال است اما اين که اين سوسيال دموکراسی ما چه سيمائی خواهد داشت، بدون ترديد سيمای آن ملی خواهد بود و رنگ تاريخ، فرهنگ و واقعيت‌های جامعه‌ی ما را خواهد داشت. سوسيال دموکراسی در کشوری که يک اقيانوسی است از فقر و ناداری و تبعيض و بی‌عدالتی ، با جزيره‌های منفرد کوچک غارت و ثروت‌های باد آورده، سيمای طبقاتی وسمتگيری اجتماعی شفاف و نمايانی به سود اکثريت مردم تهيدست و محرومان جامعه خواهد داشت و پايبندی او به دموکراسی از جمله به اين دليل است که بدون دموکراسی نمی‌توان مردم را از ننگ و نکبت فقر رهانيد و جامعه‌ای مبتنی بر عدالت اجتماعی و تأمين اجتماعی بنياد گذاشت. از نگاه من گذر از دموکراسی در گفتار به دموکراسی در کردار با پديدار نقد لنينيسم ، گسست قطعی از آن و رهيافت به سوسيال دموکراسی، متناظر است.

٣
يک مشکل اساسی گم بودن معنای "اپوزسيون" است و اين گمگشتگی معنای "اپوزسيون" با انفصال از مردم ارتباط تنگاتنگ دارد. حکومت دينی برای شکل بخشيدن به اين انفصال، تداوم و تعميق آن، دست به هر جنايتی زده است. در دهه نخست حکومت دينی ، شکل عمده سرکوب و اعدام و کشتار و شکنجه و زندان و تبعيد بوده، اما در دو دهه بعد در کنار سرکوب‌های وحشيانه، شگرد‌های ديگری به کار گرفت که هدف آن عقيم کردن "اپوزسيون" برون مرز بوده است. با تارهای ناپيدا و پيدای منافع اقتصادی و با بهره گيری خودغرضانه و رياکارانه از علايق خويشاوندی و خانوادگی، سر زمينی، دينی ، فرهنگی و... زير عنوان آزادی رفت و آمد به ايران اسلامی، شبکه‌ی گسترده و همه جا حاضر و ناظر لابی حکومت دينی را به وجود آورد. در عمل لشکر بزرگی از ايرانيان برون مرز، مبلغ و مشاطه گر حکومت دينی از کار در آمدند! که در دو دوره‌ی رياست جمهوری خاتمی و اصلاح طلبان حکومت دينی و نيز زير تأثير پديدار "روشنفکری دينی" پوشش آراسته نظری و خصلت توجيه پذير سياسی پيدا کرد.
"اپوزسيون" به جای بهره مند کردن خود از ارتباطات و مراودات گسترده ايرانيان درون مرز با خارج و برون مرزی‌ها با داخل ؛ که در اساس پی آمد تحميلی انقلاب ارتباطات به حکومت دينی و دامن گستر شدن آزادی مسافرت بعنوان يک حق شهروندی و حقوق بشری بود، مغلوب مقاصدی شد که حکومت دينی تعقيب می‌کرد! هر اندازه که تسهيل مسافرت، عطيه‌ی آزادمنشانه‌ی حکومت دينی فهميده شد، به همان اندازه چشم "اپوزسيون" در ديدن فقر و بی‌عدالتی و تبعيض، ستم و سرکوب و غارت و تباهی و انحطاطی که دامنگير مردم و کشور بود، تار و تاريکتر شد! و به اين ترتيب انفصال "اپوزسيون" از مردم صورت دردناکتری به خود گرفت. وخامت بارترين جلوه‌ی انفصال از مردم؛ ناتوان ماندن "اپوزسيون" در شناخت و درک سرشت و ماهيت جنبشی است که قشرهای گوناگون مردم، در ايران ما آن را برپاداشته‌اند؛ آن جنبش که در دوم خرداد ماه سال کذا، خاتمی را بر مسند رياست جمهوری نشاند و درهای مجلس را به روی اصلاح طلبان حکومت دينی گشود: جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران.
من بارها خاطر نشان کرده‌ام که درک سرشت و ماهيت جنبش زنان، جوانان، دانشجويان، کارگران، روزنامه نگاران و نويسندگان، وکلا و صاحبان مشاغل آزاد، اقوام و پيروان اديان و مذاهب و فرقه‌های تحت ستم و تبعيض و... دارای اهميت کليدی است. اين جنبش‌های به ظاهر مجزا و پراکنده در يک کاتاگوری قرار دارند و از سرشت واحدی بر خوردارند. کافی است توجه بدهم که اگر جنبش کارگری ايران در نمونه‌ی مبارزات کارگران شرکت واحد، خواست‌ها و مطالبات خود و در رأس آن حق تشکيل سنديکای آزاد و مستقل را زير عنوان حقوق شهروندی و حقوق بشری، بيان و اعلام می‌دارند، آن چيزی که به ظهور می‌رسد و رخ نشان می‌دهد؛ سرشت واحد يک جنبش است که در مقياس عموم مردمی، ملی و سراسری موجوديت دارد.
درک سرشت واحد و يگانه‌ی مبارزات مردم ما زير عنوان جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران، دو کارکرد حيات آفرين دارد:
الف: نوسازی فرهنگ سياسی ما را معنی می‌کند و به ما امکان می‌دهد که فرهنگ سياسی خود را در کادر مبانی انديشگی دموکراسی و حقوق بشری، باز خوانی و نوسازی کنيم. يعنی "اپوزسيون" را در معنائی نوين که جنبش مردم را نماينگی کند، باز بشناسيم.
ب: ما را در راستائی قرار می‌دهد که از حکومت دينی بگسليم، از فرهنگ سياسی دينی بيرون بجهيم، با مردم و جنبش آنها پيوند بر قرار کنيم، به مولفه‌ی درونی جنبش دموکراسی و حقوق مدنی تبديل شويم و بر اين سترونی که بدان دچار آمده‌ايم نقطه‌ی پايان بگذاريم.
در ملتقای اين دو عملکرد آن چه که شکل می‌گيرد پذيرش موجوديت جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران، خواست‌ها و اهداف اين جنبش است و از اينجا، شالوده‌ی اتحاد اپوزسيون است که بنياد گذارده می‌شود. رويداد مبارکی که ما را از تفرقه می‌رهاند و متحد می‌کند. اتحادی که در افق آن دموکراسی برای ايران ايستاده است.

٤
"نشست برلين" و "نشست لندن"، منزل‌هايی هستند در اين گذار! پس از يکسو پديداری ناتمام هستند اما از سوی ديگر اصالت دارند و محکی که با آن اين اصالت سنجيده می‌آيد، هم صدائی و همگامی آنهاست با جنبش مردم، هم آواز بودن آن است با مطالبه‌ی اکثريت قاطع مردم ايران که رفع حکومت دينی و استقرار دموکراسی را می‌خواهند.
آن چه که "نشست لندن" را اعتبار و وحدت بخشيده و ثمر بخشی کوشش‌های آن را تضمين خواهد کرد، همانا قرار داشتن آن در سمت خواست‌ها، آرزو‌ها و اميد‌های اکثريت قاطع مردم ايران است. پس نخستين مشخصه، مردمی بودن حرکت، خواست و اهداف ماست. حفظ و تحکيم شخصيت مردمی، از اولويت‌های حياتی در حرکت تا کنونی و در پيشروی‌های آينده‌ی ماست.
اکنون وظيفه‌ی پيشروی بسوی همبستگی ملی برای دموکراسی و حقوق بشر، وظيفه‌ی تدارک نشست نهائی که ايجاد يک نهاد ملی با شرکت وسيع ترين بخش آزاديخواهان، نهاد‌ها، تشکل‌ها و فعالين سياسی و فرهنگی را قطعيت خواهد بخشيد، بر عهده‌ی "نشست لندن" است. در انجام اين وظيفه‌ی تاريخی سرنوشت ساز، نه تنها "هيئت همآهنگی"، بلکه فرد فرد شرکت کنندگان در "نشست لندن" مسئول شناخته می‌آئيم. مسأله‌ی کليدی در امروز و فردای ما، عبارت از اين است که شکل گيری نهاد ملی اتحاد برای دموکراسی در امروز ما، گام بلندی در نهادينه کردن دموکراسی برای فردای ايران است. هر اندازه در استقرار دموکراسی در صفوف اپوزسيون، با توفيق بيشتری روبرو باشيم، به همان اندازه دموکراسی در فردای ايران کم تر آسيب پذير خواهد بود. هر آينه نحله‌های گوناگون سياسی که در اپوزسيون حضور دارند، با حفظ سيمای مستقل و نه پيروی اين از آن، در مبارزه برای دموکراسی يکديگر را هم پيمان و همراه و در کنار يکديگر بيابند، آنچه که شکل می‌گيرد، می‌بالد و نهادی می‌شود، فرهنگ دموکراسی، فعاليت آزاد احزاب سياسی و نهادينه شدن آزادی‌های سياسی در آينده‌ی ايران خواهد بود.

در سياست "منافع" نقش قاطع بازی می‌کند، يعنی تئوری اين را می‌گويد و ذهن آدم‌هائی مثل من نيز معتاد تئوری "منافع طبقاتی" است! گويا در هر چيز بايد محرکی را جستجو کنم که نام‌اش "منافع طبقاتی" است. اما می‌خواهم راست‌اش را به شما بگويم؛ من در "نشست لندن" منافع طبقاتی نديدم! رفتار‌ها و کردار‌ها را که می‌ديدم، سر و ظاهر را که تماشا می‌کردم؛ فرق و تفاوت بود و گاهی هم زياد بود، بعضی‌ها معلوم بود کار و بارشان خوب است و راضيند، اما بيشتر-شان به چشم من آدم‌هائی می‌آمدند که پنج شان گروی شش‌شان است. تازه يک چيز ديگر؛ از آن چند نفری که حال و وضع-شان خوب وروبراه به چشم می‌آمدند؛ تعدادی رفيق قديم و همفکر و همرزم امروز من -اند. و باز يک چيز ديگر، منطقی ترين و عاقلانه ترين حرف‌ها را، دموکرات ترين کردارها را ازآدم‌هائی شنيدم و ديدم که از شمار داراها بودند! هم مشروطه خواه و هم جمهوريخواه. فکر می‌کنم "منافع طبقاتی" شرايط حدوث و ظهوری دارد که در "نشست لندن" وجود نداشت.
اين که در نشست لندن، منافع طبقاتی به چشم همچون من آدمی که اهل نظر و نگاه هستم نيامد، عيب از چشم من نبوده! طينت ماجرا به گونه ايست که "منافع طبقاتی" را برنمی تابد، يعنی از آن روی می‌گرداند.
نشست لندن: اتحاد برای دموکراسی و حقوق بشر. اين شعار برهنه و بی‌تزئين بالای سر هيأت رئيسه، به چشم می‌خورد. هم دموکراسی و هم حقوق بشر ارزش‌هائی فرا طبقاتی هستند. تمايل به انحصار در آوردن دموکراسی و حقوق بشر، به سود و در خدمت منافع و علايق يک طبقه، يک گروه، يک صنف و دسته، و يا يک دين، يک مسلک و فکر و آرمان و يا يک مليت و يک قوم؛ دموکراسی و حقوق بشر را مسخ، ابتر، زايل و سرانجام پايمال می‌کند! در اين باره تراکمی از تجربه‌ی بشری وجود دارد، که هر نگاه باز و هر ذهن خالی از تعصب آن را می‌پذيرد.
مارکس؛ به همان اندازه که کوشيد دموکراسی را در انحصار منافع و علايق طبقه کارگر تعريف و تبيين کند، به همان اندازه نا گزير بود تا بنويسد: ديکتاتوری پرولتاريا!
لنين که اهتمام-اش، انحصار دموکراسی برای کارگران و دهقانان بود، بايد می‌نوشت: ديکتاتوری دموکراتيک کارگران و دهقانان!
و...و... و خاتمی که دموکراسی را در انحصار منافع "نظام" و برای حفظ حکومت دينی می‌خواست، اگر خودی و غير خودی نمی‌کرد و نمی‌گفت: "هرکس مخالف قانون اساسی است از ما نيست"، عجيب و غريب بود!
"نشست لندن" در تاريخ معاصر ايران از اين نظر واجد اهميت بزرگ است که در آن جمهوريخواهان و مشروطه خواهانی گرد آمدند که دموکراسی برای ايران را مستقل از شکل نظام، طلب می‌کنند و بر اين باورند که استقرار دموکراسی در ايران، اولی و مقدم بر تحقق آرمان سياسی آنها؛ يعنی جمهوری و مشروطه‌ی پادشاهی است. به نظر من پايبندی در گفتار و کردار به اين مواضع، پيروزی تلاش ما را در شکل بخشيدن به اتحاد و همبستگی ملی تضمين خواهد کرد، در حاليکه هربرآمدی خلاف اين، از سوی هر يک از شرکت کنندگان در نشست لندن؛ گامی در راه ناکامی و شکست خواهد بود.

آن دو شب که در هتل بودم، شب‌ها بعد از ختم جلسه، جوان‌های مشروطه خواه که سخت دوستدار رضا پهلوی بودند، مرا به اتاق-شان دعوت می‌کردند که جمع بودند و بحث می‌کردند؛ بعينه مثل جمع شدن‌های ما در شب‌های کنگره‌ی سازمان؛ با همان شور و شيدائی و عشق بزرگ به مردم و ايران! توی چشم-‌هاشان که نگاه می‌کردم، می‌انديشيدم هر کدام از اين‌ها می‌توانست يک اکثريتی، يک مجاهد و حتی يک بسيجی باشد! حکما" چون خانواده- شان، پدر يا برادر، عمو يا دائی، شاهی بوده، حالا مشروطه خواه دوستدار رضا پهلوی شده- اند! تازه معلوم نيست دو فردای ديگر، در برابر کدام انتخاب در کدام سمت ايستاده باشند.
مشروطه خواهان جوان، خود را سخت نيازمند تشکل و رهبری می‌ديدند، وبه طور کاملا" مشهودی نوميدی و حتی سرخوردگی خود را از سازمان‌های منارشيک موجود اظهار می‌داشتند! به نظر من آنها در "نشست لندن" دنبال تشکل و رهبری دلخواه خود بودند و من به آنها گفتم اين برخورد شما واقعبينانه نيست. گفتم "نشست لندن" هدف‌اش متحد کردن نيروهای اپوزسيون است و اگر شما يک حزب منارشيک و رهبری مشروطه خواه می‌خواهيد، جای درست کردن و پيدا کردن‌اش اينجا نيست!

در "نشست لندن"؛ دو- سه مشروطه خواه پير با من انس و الفتی پيدا کردند. يکی‌شا معتقد بود سياست همواره و در هرکجا يک هسته‌ی پنهان دارد! می‌گفت اصل مسأله پشت پرده حل و فصل می‌شود و اين نظر را داشت که دنيا دست امريکا و انگليس است و حقيقتا" معتقد بود، امريکا و انگليس اگر بخواهند يک روز هم آخوند‌ها نمی‌توانند در ايران حکومت کنند! می‌گفت خود انگليس و آمريکا خمينی را آوردند و خود آنها هم هر وقت بخواهند بساط حکومت آخوند‌ها را برمی چينند. من مانده بودم به او چه بگويم، می‌خواستم بپرسم پس چرا اينجا تشريف آورديد! ترسيدم برنجد و نپرسيدم.
مشروطه خواه پير ديگر می‌گفت ايران به آدم‌های شجاع احتياج دارد. نظرش اين بود که سرچشمه‌ی بدبختی‌های امروز ما اين بوده که ايران را فقط برای خودمان می‌خواستيم! و نتيجه اين شد که همه، ايران را از دست داديم! معتقد بود با يک نشست و برخاست و چهار کلمه حرف و حديث، آب از آب تکان نخواهد خورد. مطلوب‌اش، يک سازمان دموکراسی خواه رزمنده بود؛ سازمانی که فقط بيانيه نمی‌دهد، بلکه عمل می‌کند. از آدم‌ها دلخور بود و دلپری داشت؛ می‌گفت وقت حرف، خوب حرف می‌زنند، اما حاضر نيستند برای مبارزه هزينه بپردازند. اين جور نبايد باشد که از اين جا که رفتيم هرکس برود خانه‌ی خودش و توی مبل‌اش لم بدهد! هرکس بايد يک گوشه‌ی کار را بگيرد و کار کند. آدم مهربان و افتاده‌ای بود و من مهر او به دل گرفتم.
در جلسه کمسيون يکراست آمد بغل دست من نشست، می‌نشست؛ روکرد به من و گفت؛ گفتم بيايم و پيش شما بنشينم. دست‌اش را به نرمی و مهر فشردم و ديدم لبخند می‌زند.
کمسيون ما مهم ترين کمسيون بود و می‌بايد از طرح‌هائی که برای اتحاد داده شده بود، يک جمع بندی ارائه بدهد. تجربه‌ی من اين بود که کمسيون‌ها را اجلاس بزرگ انتخاب می‌کرد و اعضای آن هم، آدم‌های صاحب نظر و صاحب طرح می‌بودند و سرآخر هم اجلاس بزرگ روی تصميم کمسيون نظر می‌داد و تصميم نهائی را می‌گرفت، اما روال کار "نشست لندن" طور ديگری بود؛ گفته بودند دو تا کمسيون هست و هرکس می‌خواهد می‌تواند اسم بنويسد و در کمسيون مربوطه شرکت کند و به اين ترتيب بود که کمسيون جمع بندی ٣٠ نفر عضو پيدا کرد!
در جريان کار کمسيون، مشروطه خواه پير زير گوشی نظرات‌اش را به من می‌گفت. از همان آغاز معلوم شد جوان‌های طرفدار "طرح کنگره ملی"، تر وفرز ليست اسامی کمسيون را پر کرده- اند. من طرفدار جوان‌ها هستم و دلم می‌خواهد آنها خود را در کنار ما تجربه دارها موثر احساس بکنند. دلم می‌خواهد آنها ببينند و درک بکنند که ارزش در اين نيست که همه ما يک جور فکر داشته باشيم ، ارزش در اينست که متفاوت فکر می‌کنيم و ديگر می‌انديشيم اما دست در دست يکديگر داريم. آخر سر رأی گيری که شد، نظر گاهی که من و آهی و نويدی از آن دفاع می‌کرديم، در کمسيون فقط پنج رأی آورد! مشروطه خواه پير زير گوشم گفت؛ اين‌ها چرا اينجوری می‌کنند! مسأله‌ی به اين مهمی را که نمی‌شود با چهارتا رأی کم يا زياد حل و فصل کرد!
گفتم ؛ حالا شما ناراحت نباشيد، تصميم نهائی را اجلاس بزرگ می‌گيرد.
گفت؛ پس شما در اجلاس بزرگ حتما" صحبت بکنيد.
گفتم؛ من اجلاس را نسبت به مسأله حساس خواهم کرد.

وقت تنفس، می‌خواستم بروم بيرون هتل سيگار بکشم که يک آقای مسن‌تر از من، بازويم را گرفت و گفت؛ من هم می‌آيم چند کلمه‌ای گپ بزنيم. خودش را از وزرای کابينه‌ی بختيار معرفی کرد، صميمی و فکور و با ته لهجه‌ی مشهدی حرف می‌زد. از گفتارم در روز اول اجلاس خوشش آمده بود و می‌خواست در باره‌ی آن حرف بزنيم.
گفت: اين تأکيد شما روی مردم و شکل دادن به يک محور اعتماد و همبستگی ملی، يک انديشه‌ی بسيار اساسی و بغايت درست است. همان طور که بدرستی تأکيد کرديد؛ ملاک اصلی، حرف و گفتار نيست، عمل و کردار ما بايد طوری باشد که مردم تشخيص بدهند ما از آنها و با آنها هستيم. گفت: مهارت خمينی اين بود که می‌دانست به چه زبانی با مردم حرف بزند و او با اتکاء به اين مهارت خود، مردم را فريب داد! مهارت او به اندازه‌ای بود که حتی آدم‌های فهميده‌ی نزديک به خودش را نيز اغفال می‌کرد و نمی‌گذاشت آنها از قصد و نيت واقعی او سردر آورند. و بعد خاطره‌ی زير را برايم تعريف کرد:
در جلسه‌ی کابينه بوديم که آقای امير انتظام تلفن کرد و گفت عاجلاً می‌خواهد با آقای بختيار ملاقات کند. امير انتظام رابط بازرگان بود با کابينه‌ی بختيار. وقتی آمد، آقای بختيار در همان جلسه کابينه با ايشان ملاقات کرد. امير انتظام گفت: آقای بازرگان زمينه را برای ملاقات شما با آقای خمينی مساعد کرده، شما استعفا بدهيد و آقای خمينی شما را می‌پذيرد و بعد هم مجدداً شما را در پست نخست وزيری ابقاء می‌کند، بعد هم که به ايران آمدند، چند روزی تهران می‌مانند و بعد می‌روند قم مشغول تدريس طلبه‌ها و کارهای خودشان می‌شوند.
صحبت اميرانتظام که تمام شد، آقای بختيار با لحن شمرده اما استوار، خطاب به امير انتظام گفت: آقای اميرانتظام! اميدوارم دفعه ديگر که جنابعالی را ملاقات می‌کنم مجبور نباشم با لحن استهزاء با شما حرف بزنم! من نمی‌دانم اين آقای خمينی به چه زبانی با شما حرف می‌زند که اين اندازه ساده‌دلانه باور می‌کنيد! آقا! اين آقای خمينی می‌خواهد حکومت اسلامی در ايران درست کند. می‌خواهد تمام نهادها و آزادی‌های مدنی را در اين کشور که طی صد سال ذره ذره درست شده و پايش اين ملت خونها ريخته و مرارت‌ها کشيده، يکشبه ويران بکند، می‌خواهد زنان ما را سياه پوش و سياه بخت بکند، می‌خواهد جوانان ما را ذليل و بدبخت بکند، می‌خواهد اين مملکت را ببرد به قعر تاريک قرون وسطا! آخر شما چطور اين‌ها را متوجه نيستيد؟!
حرف که می‌زد، من به او خيره نگاه می‌کردم. آهنگ کلام‌اش در جانم آتش می‌ريخت! نقل خاطره که پايان گرفت، هردو غمگين بوديم! من به ديروز او رسيده بودم و او به امروز من رسيده بود، و از همين بود که در کنار يکديگر بوديم! دست من در دست او بود و دست او در دست من! گام در گام يکديگر راه افتاديم طرف سالن اجلاس. من نمی‌دانم در اين لحظه او را چه انديشه‌ای فرا گرفته بود، اما من؛ در اندوهی شرم آگين، خود را مرور می‌کردم: " بختيار! نوکر بی‌اختيار".
حتماً برای شما هم پيش آمده؛ اتفاق می‌افتد آدمی در يک لحظه که ثانيه‌ای بيش نيست، همه‌ی عمر زيسته‌ی خود را مرور می‌کند! همه‌ی ريشه و تبار خود را می‌کاود و جستجو می‌کند! جستجو می‌کند و گرد می‌آورد؛ ذره ذره‌ی آن قوتی را که لازم دارد، برای کشيدن بار سنگين آنی را که در آن می‌زيد؛ برای کشيدن بار مسئوليتی که – به تصادف يا از سر آگاهی- پذيرفته! می‌انديشم اين همسخنی و همگامی امروز من با "بختيار"، پايان روزگار تنها و بی‌پژواک بودن اوست در آن وادی جن و جنون زده‌ای که پر بود از جيغ سياه و ازدحام واويلای مصيبت خمينی! آه! چه اندازه اين تنهائی طول کشيد؟ چه تنهائی سياه و بی‌ريشه و تباری! به ريشه و تبار خود می‌انديشم؛ اين امروزم با "بختيار"، در من ريشه و تبار دارد! اين امروز پوک و خالی ساخته نشده! همسخنی و همگامی امروز اصالت دارد؛ پدر و مادر دارد، از غير به من نرسيده، از پدر و مادرم به من رسيده!
خود را که مرور می‌کنم می‌بينم تنهائی از جنس تنهائی بختيار در ما نيز بوده و رست به همين خاطر است که من در امروز خود توان درک آن را پيدا کرده و بر آن نقطه‌ی پايان گذارده‌ام. مرور که می‌کنم صدای جزنی در گوشم می‌پيچد که در آن وانفسای خمينی ، در ما بی‌همآواز و بی‌همراه، در خاموشی و تنهائی خود غنوده بود: " مجاز نيست حتی به طور تاکتيکی به مسند نشينی دستگاه روحانيت مساعدت رسانده شود!".
در آن وانفسای خمينی، در دبيرخانه‌ی حزب توده ايران، در خيابان مير داماد، يک اتاقی را داده بودند به ايرج اسکندری و قدغن کرده بودند احدی به آن اتاق رفت و آمد نداشته باشد! او در آن اتاق در تنهائی و بی‌همزبانی خود می‌خواند و می‌نوشت! و وقتی ديد گوش هيچ کس به حرف او بدهکار نيست، چاره‌ی کار را در اين ديد که يک نامه به کميته مرکزی حزب کمونيست شوروی بنويسد! نامه او در "يادمانده‌ها و يادداشت‌های ايرج اسکندری" آمده و تاريخ مهرماه ١٣٦٠ را دارد. حالا که مرور می‌کنم می‌بينم ايرج اسکندری در شکوائيه خود، برای کمونيست‌های شوروی همان حرف‌ها را گفته، که بختيار در شکوه‌اش، به امير انتظام گفته بود. حقيقتاً اصل حرف اين دو نفر يکی است، تفاوت تنها در شکل و قالب بيان است: اين مملکت را می‌برند زير يوغ استبداد دينی! می‌برند به قعر تاريک قرون وسطا!

ادامه دارد.